از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

نوروزتان فرخنده باد

قبل از هرچیز اجازه می خوام باردیگر فرارسیدن سال نوی خورشیدی را به فرد فرد شما عزیزان و خانواده ی محترمتان تبریک عرض کنم و با آرزوی بهترین ها برایتان؛ امیدوار باشم تا فرخنده نوروز و سال مبارکی را در پیش داشته باشید. 

 

 

                  همیشه بهاری باشید. 

 

راستش الان که دارم خدمت شما عرض ادب میکنم ساعت به وقت مرکز آمریکا از دوازده یکشنبه شب = هشت و نیم صبح دوشنبه، یکم فروردین 1390 در ایران گذشته است و سرانجام وقتی یافتم تا به تعجیل سال نو را خدمت شما تبریک عرض کنم. درمورد خودمان هم گفتنی است که تلاشی کردیم تا سفره ای درخور وسعت آپارتمان کوچکمان و درحدّ توان و امکاناتمان بیاراییم و الان که هرچی چشمام رو «سوری»(ریز) می کنم متوجه نمی شم بالاخره اون کتاب اونوری، قرآنه یا حافظ!؟ شما هم بیخیال بشید. 

 

 

                  سفره ی هفت سینک 

 

با آنکه در یک شهری کوچک و به دور از دیگر ایرانیان زندگی می کنیم؛ امسال توفیق آن را داشتیم که تا برای تحویل سال نو در ساعت شش و بیست و چنددقیقه ی عصر هنگام مرکز آمریکا، جای شما خالی، با تعدادی از دوستان گردهم آییم و محفلی درویشانه ای را کنار هم داشته باشیم.  

 

 

       فاطمه، کریستینا، فرین، دیوید، سارا و امین 

 

پس از شام و توضیح و معرفی یک به یک سمبلهای سفره ی هفت سین برای مهمانان، باز فرصتی ایجاد شد تا برادرم(عبدالله) یادی داشته باشد از گذشته و یادی کند از سالها پیش و از او قصـّه گویی گذشته ها و از ما سراپاگوش شدن و لذت بردن. 

 

 

       همسرآمریکایی برادرم «دانا» و بردارم عبدالله 

 

یادش بخیر آن زمانها که سفره ی هفت سین و دید و بازدید نوروزی چه صفایی داشت؟ آن زمان که مادر مرحومم با تهیه ی چندین قدح ماست و موسیر از بازدید کنندگان پدرم پذیرایی می کرد. یادباد آن زمانها که بازدید کنندگان نوروزی، «یک» ریال و بعدها «یک تومان» برای برکت جیبشان از پدرم دریافت می کردند. هنوز یادم هست که سوای نان خشک و ماست و موسیر، در این بین هم از بعضی مهمانهای خاص تر ، سوای آجیل و میوه، با «کوفته چی» که درون بعضی هاشون سکه ی شانس قرار داشت؛ نیز پذیرایی می شد. راستی شما هم سوای «ماهی» شب عید، دیگه چی داشتید؟ بفرمایید «کوفته چی» عیال پز و آن هم در قلب آمریکا !!! 

 

  

     کوفت!!  نه کوفته چی... بفرما نوش جان کنید. 

 

امیدوارم که خداوند تمام آرزوهای فردفرد ایرانیان را در این سال و روز نو برآورده بخیر کند. جادارد منم به سهم خودم از تمامی نعمتهای خداوندی، بخصوص محبت حضور شما دوستان خواننده در این سراچه، و بخصوص تر برکت عزیزترین دوستی که اسم و یادش بر سراچه ی قلبم حک شده؛ شکرگزاری کنم. سال نو برهمگان مبارکباد…. ارادتمند حمید

جشن روز پتریک مقـدّس

 ****پیشنوشت: قبل از هرچیز از دوستانی که نظر نوشته و یا می نویسند نهایت تشکر خود را ابراز می دارم. متاسفانه اوضاع اینترنت درهمه و نتونستم پاسخ دوستان رو بنویسم و فقط فرصتی شد تا این مطلب را که مدتــهـا پیش آماده کرده بودم را بدون هیچ کم و کاستی، به عنوان آخرین نوشته ی وبلاگ خدمتتون تقدیم کنم. امیدوارم که خوشتون بیاد

==============================

 

اگه این روزهای قبل از عید و همهمه ی خرید و بازار و خونه تکونی داخل ایران، فرصتی نداده و یا اصلاً چنین چیزی وجود نداره که ما ایرانیها هم کارناوال شادی استقبال از عید و نوروز راه بیندازیم؛ عوضش این خارجی های کافرستان، به هربهانه ای شده، جشنی برای خودشون دست و پا می کنند. در اینجا می خوام اشاره ای داشته باشم به برگزاری جشن مذهبی روز بزرگداشت «حضرت پتریک مقدّس» که به انگلیسی او را «سنت پتریک = St.=Saint Patric» می نامند. 

 

 

       حضرت پـَتریک مقدس  

 

ایشون در قرن چهارم میلادی(پس از تولد مسیح) در انگلیس و از خانواده ای «رومی» الاصل بدنیا میاد. درسن 16 سالگی توسط مهاجمان و دزدان دریایی ایرلندی دزدیده میشه و به مدّت 6 سال در ایرلند به بردگی و اسارت بسر می برد؛ تا اینکه فرار می کند و به انگلیس برمی گرده. پس از ملحق شدن به کلیسای کاتولیک و سالها صومعه نشینی و راهب(ه) گی، به مقام «اُسـقـُف» منصوب میشه و با الهامی درونی مامور میشه تا باز به ایرلند برگشته و مسیحیت را در آنجا گسترش دهد. به همین نحو تا پایان عمرش و بمدت سی سال در ایرلند زندگی و تبلیغ می کند و همانجا می میرد و به خاک سپرده می شود. تا اینکه در قرن هفدهم میلادی توسط «پاپ اعظم کاتولیک» ها در «واتیکان-رم» به لقب«مقدس/حضرت»Saint نائل میشه. 

 

 

      شبدر سه برگ سمبل سه رکن مسیحیت 

 

در نظر او گیاه سه برگی شبدر=همون گیشنیز کارتهای ورق بازی و پاسور، سمبلی است از سه رکن مقدس مسیحیت(پدر=خدا، پسر=مسیح و روح القـُـدُس). به همین علت رنگ سبز در نظر پیروان مسیحی در این روز خاص و بخصوص بخاطر اینکه ایرلند سرزمینی است بی نهایت سبز، اهمیت خاصی دارد و همه ساله در هفدهم مارچ=26 اسفند مراسمی در یادبود «پتریک مقدس» در بیشتر کشورهای مسیحی برگزار میشه. البته پایه گذار این کارناوال در اصل، ایرلندیهایی هستند که از سال 1880 میلادی به آمریکای شمالی و دیگر جاها مهاجرت کردند. گفتنی است که رنگ سبز، رنگ غالب پوشش و تزئیناتی است که شرکت کنندگان در این فستیوال استفاده میکنند. 

 

 

   رژه ی نمایندگان مختلف شهرها- سانفرانسیسکو 

 

مثلاً فستیوال مخصوص این روز در سانفرانسیسکو (آمریکا) شامل موارد مختلفی است از جمله راه اندازی کاروانی از ماشینهای روباز به نمایندگی از مشاغل مختلف و شهرهای اطراف که هرکدام یک دخترکی را ، درمیان کاروان همراهان به عنوان نماینده ی خود راهی میدان می کنند. این هم عکسی از برگزاری این جشن در مونترال کانادا

 

  

    نقش شبدر روی دستکش و صورت.کانادا. مونترال 

 

بد نیست بدانید که در اینروز «میکده ها»(بارها) با اضافه کردن اسانس نعنا، تلاش دارند تا «آبجو»ی سبزرنگ به مشتریان خود عرضه کنند. نکته ی آخر اینکه: در بعضی از مناطق آمریکا، یک شوخی درکار است که اگر یک فرد در این روز هیچ سمبلی مثل نوار، یا لباس یا کلاه یا…. سبز به همراه نداشته باشد؟ یا صورت او را با رنگ، سبز می کنند و یا به پهلوی او نیشگون می گیرند. البته من هرچی چشم زدم تا شاید یکی از این دخترکان مرا نصیبی دهد! خبری نبود که نبود. خب بیشتر از این مزاحمتون نمی شم و شما رو دعوت می کنم به دیدن عکسهایی از برگزاری این رژه (پــِـریدParade) در شهر کوچک محل سکونت بنده. دلتون شاد باد. در این فرصت اجازه می خوام فرارسیدن سال نوی خورشیدی را پیشاپیش خدمت همه ی شما تبریک عرض کنم…. اگر هم دوست داشتید و نظر خود را نوشتید؛ خوشحال می شم… موفق و پیروز باشید…. بدرود…. ارادتمند حمید 

 

 

        واگنی که بوسیله ی تراکتور کشیده میشد 

 

 

                   آخه موتول چی!!! 

 

 

                  دخترکان موتولچی سوار 

  

 

              پسر گــُنده ی موتولچـــی سوار 

 

 

                  آدمک عموسام = آمریکا 

 

 

                      کلوپ موتور سواران 

 

 

                   مزرعه داران اسب سوار 

 

 

                          برادر و خواهری 

 

 

      دانشجوی کلاس فارسی . دختران اسب سوار 

 

 

                         مجریان برنامه 

 

 

                    پیرزن تازه جوان شهر 

 

 

                    پیرمردان تازه جوان شهر 

 

 

                  این هم پیر تازه نوزاد شهر 

 

*****نوشتن نظر یادتون نره. روز و روزگارتان نیک باد = روژگــُر نی یک

مرد تنهای شب

**** پیشنوشت: این متن، نوشته ایست در فراق مادرم که این روزها سالگرد پرواز اوست. چنانچه باعث دلگرفتگی شما می شود؛ پوزش می خواهم و مطمئن باشید بلافاصله آخرین نوشته ی وبلاگ را منتشر خواهم کرد. 

برای همه ی ایرانیان و همزبانان، این روزها و فرارسیدن روزهای قبل از عید، سرشاز از هیجان است و خوشحالی فرارسیدن سال نو. ولی امــّا حکایت من یکی فرق می کند و هرساله همینکه این ایّـام فرا می رسد؛ ناخودآگاه یک دلتنگی و گرفتگی بزرگی بر همه ی وجودم هجوم می آورد. و باز امسال که پس از سالروز پرواز مادرم؛ زندگی در غربت و دوری از محبّـت عزیزترین عزیزانم ، همگی ناگهان برهمه ی وجودم حمله ور شده است. 

شما دوستان مرا می شناسید که اهل غــُر زدن نیستم و بلکه همواره سعی کرده ام تا درددل دوستان را مرهمی باشم. امــّا انگار اینبار حکایت از این حرفها گذشته است و اگر ترس آن را نداشته باشم که دوستان هم پی به «دعایی بودنم»*1* ببرند؛ فقط از سر رها شدن، اینجا نوشتم. چه بهتر که هرچه می شود کوتاه تر باشد و کوتاه تر. 

 

=مادرم رفتی و مرا در این دنیای کم محبت تنها گذاشتی.
=مادر وطنم من رفتم و از همان حرعه محبت همزبانی با هموطنانم محروم ماندم .
=و ای معشوق رویایی ام؛ در این رفتن مادرم و رفتن خود، تو کجایی تا ببینی که چگونه«من مرد تنهای شبم/ مـُهر خاموشی برلبم/تنها و غمگین رفته ام/ دل از همه گسسته ام/تنهای تنها/غمگین و رسوا/ تنها و بی فردا منم/ من مرد تنهای شبم/صد قصـّه مانده برلبم/از شهر تو من رفته ام/کوله بارم را بسته ام/بی فکر فردا/با خود و تنها/عابر این شبها منم»**2** 

  

&&& توضیحات:
*۱- جمله ای از فیلم جاودانه ی «سوته دلان» شادروان علی حاتمی
**۲-بازنویسی ترانه ای از حبیب. جهت شنیدن و دانلود« ایــنـــجـا کلیک کنید».

***3-از آنجاکه ممکن است چند روزی دسترسی به اینترنت نداشته باشم؛ از اینکه نظرات شما عزیزان رو دیر پاسخ خواهم نوشت؛ عذرخواهی می کنم.

شاهنامه و چهارشنبه سوری

****پیش نوشت**** اگه تکراریه؟ بازهم معذرت میخوام.
شاید شما هم بارها کنجکاو شده باشید تا درباره ی تاریخچه ی جشن چهارشنبه سوری ؟ معنی «سوری»؟ علت وجود نام روز«چهارشنبه»؟ چرایی برافروختن و پریدن از روی آتش، بیشتر بدانید؟ در این نوشته قصد دارم تا با مراجعه به کتاب جاودانه ی «شاهنامه» ی ابرمرد زبان و فرهنگ ایران زمین، فــردوســی پاکزاد؛ جواب سوالات بالا را در حدّ امکان بیان کنم. ولی چون مطلب طولانی می شود؛ از نوشتن اشعار خودداری می کنم. امیدوارم که مطلوبتان واقع بشود… ارادتمند حمید 

 

معنی کلمه ی «سور» در شاهنامه، مهمانی و جشن و سرور بیان شده است. براساس شاهنامه سیاوش«سیاه ور شن=دارنده ی اسب سیاه» در 7 سالگی مادر خود را از دست می دهد و پدرش(کی کاووس=کاووس شاه) پس از چند سال، با دختری به نام «سودابه» که زنی زیبا و هوسباز بود ازدواج می کند. سودابه با ملاقات و دیدن سیاوش، سخت به او دل می بازد و با چیدن نقشه ای، سیاوش را به کاخ خویش فرا می خواند و باتعریف و تمجید از زیبایی او، علاقه اش را بیان میکند و سپس او را درآغوش می گیرد و ضمن بوسیدن او، پیشنهادی از نوع بی شرمانه امــّا حسابی خوشمژه خومژه به او می دهد. سیاوش که بزرگ شده ی مکتب حضرت زردشت است؛ سخت خشمگین می شود و همزمان ترک تالار کاخ سودابه، به او یادآوری می کند که او را همچون مادر می بیند و بس. سودابه از ترس برملاشدن واقعه، اون روی زنونه اش رو کار می ذاره و شروع به داد و فریاد می کنه. من موندم که این جماعت نسوان، غیر از غیج و جیغ زدن، آیا کار دیگه ای بلد نیستند؟ آخه سودابه هم درست به مانند داستان «یوسف و زلیخا» دامن پاره می کند و حتی با زخمی کردن صورت خود به عمد، گناه را متوجه سیاوش می کند. 

 

 

                گذر سیاوش از آتش=چهارشنبه سوری 

 

با سر وصدای ایجاد شده، پادشاه و نگهبانان خود را باعجله به محل می رسانند و با مشاهده ی مظلوم نمایی سودابه، کار به جایی می کشد که سیاوش برای اثبات پـاکــدامــنـــی خود و تـــَـردامــنــی سودابه، حاضر به گذر از آتش می شود. گفتنی است که برطبق شاهنامه، آن زمان «قسم خوردن» به دوشکل بوده. 1_: ور(سوگند) خوردن که در اصل همان خوردن پودر«گـوگــرد» بوده و با زنده ماندن شخص سوگند خورده، دیگران پی به بی گناهی او می بردند. 2_: گذر از تونل آتش. از قضا سیاوش سوار بر اسب سیاه خود در روز بهرامــشید(سه شنبه ی آخر سال) به سلامت از تونل آتش عبور کرد. شاه هم به شادمانی اثبات بی گناهی فرزند خود، دستور داد مردم سرتاسر کشور از روز چهارشنبه تا ناهیدشید(آدینه/جمعه) جشن و سورچرانی برگزار کنند. از آنجا که سودابه از این واقعه، کینه ای سخت بردل گرفت؛ آنقدر توطئه ها کرد تا اینکه پایان زندگی سیاوش، به مرگی ناهنجار ختم شد. تمام ایرانیان آزادیخواه از آن به بعد و همه ساله هر دو مراسم گذر سیاوش از آتش(چهارشنبه سوری) و نیز عزاداری سالروز قتل ناجوانمردانه ی او (سیاووشون=سوک /کین سیاوش) را به نشانه ی اعتراض به حاکمان ظالم، زنده نگهداشته اند. هرچند که این روزها «سوک سیاوش» فقط در قسمتهایی از استانهای فارس، لرستان و نیز بخارا(تاجیکستان) برگزار می شود…. رجوع شود به کتاب «سیاوشون» استاد شاهرخ مسکوب.  

  

همانطور که می دانید جشن چهارشنبه سوری سمبلی است از اینکه وقتی نور می آید؛ ظلمت جهل و تاریکی از بین می رود و بدینوسیله ایرانیان، هرگونه بدی و زردی و پلشتی را با قرمزی نور آتش می زدایند. امـّا اینکه این سالهای اخیر و بخصوص امروزه، چرا بعضی ها اینقدر نسبت به برگزاری آن حساسیت دارند وبعد از اینهمه سال و حتی در قبل از انقلاب هیچ مرجع تقلیدی نسبت به آن نظری نداده و اکنون فتواها صادر می شود!!!؟ امری است که برهمه ی شماها روشن است و نیاز به توضیح اضافی ندارد. مطئنم که تا ایران و ایرانی زنده است؛ اینگونه سنتهای باستانی نیز زنده خواهد ماند. پس تا می تونید آتیش بسوزونید که هرگاه دیو جهل و تاریکی بیرون رود؛ فرشته ی روشنایی درآید… خوبه منم دست عیال و بچه ها رو بگیرم و برم کنار رودخونه و مثل همه ساله، با اونکه تعدادمون کمه ولی یه آتیشی بسوزونیم ….. جشن چهارشنبه سوری پر از شادمانی و خاطرات خوب و سلامتی و تندرستی را برایتان آرزومندم…. بدرود

خــانـــه تـــکــان آمـــریـــکــایـــی

***** پیشنوشت***** اگه تکراریه؟  میبخشید.
هرچی بگیم؛ حتی کره ی ماه هم بریم؛ این بخت و اقبال و بقول مادر مرحومم«پیشونی» همه ی ماها، همیشه ی عمر باماست و چه بخواهیم و چه نخواهیم چاره ای جز قبول نقش و نگار آن نداریم. بشنوید که من زبان بریده، دیروز هوس کردم که با عیال شوخی کرده باشم و واسه ی خنده، یادی از سختی و تلاشهای این روزهای قبل از عید سالهایی را که در ایران زندگی میکردیم؛ داشته باشم. لذا از محل کارم یاهو مسنجر را فعال کردم و شروع کردم به نوشتن: 

 

  

 

«خب که چی؟ میخواستی بذاری فرشها رو شب بشوری که آب قطع نشه. اصلاً کی توی این سرما و دیر خشک شدن فرشها، هوس شستن میکنه که تو یکی باشی؟…. چی؟ باشه! یه سر میرم تعاونی فرهنگیها. ولی آخه الان از سر و روش آدم میریزه و راستش رو بخوای این آجیل به اصطلاح ارزونش، به خدا قسم، از آجیل بازار گرونتر درمیاد. مثلاً همین پسته هاش، همه اش کوری و دربسته اند…. بابا چرو یه حرف رو ده بار تکرار میکنی؟ همین الان از اونجا میام. بععععله !!! رفتم و به آقای قربانی هم سپردم که امسال حتماً یادش باشه و یه وقت نشه حواسش بره و برای ما دوتا کارتن سیب و پرتقال رو نذاره؟ ولی میگفت امسال میوه ها تعریفی نیستند و بدتر اینکه عجیب گرون شده….ای بابا!! چرا اینقده میگی؟ چشم !!! بازم میرم یه سر به حسن سیبیل میزنم و میگم که یادش نره برای ما یه مقدار گوشت جهت شب عید بذاره… مرغ؟!؟ اونم روی چشمم. چندتا از آقای قربانپور سرخیابون سعدی میگیرم که بشوری و بذاری توی فریزر برای ایام تعطیلی عید…  

 

دیگه چی چیه؟ این یکی با خودت. رفتی بانک از آقامهرداد ایرجی خواهش کن واسمون پول نوی عیدی در نظر بگیره… بازم اسمی از آباجی هام آوردی؟ آخه من از کجا بدونم که تو چی از اونا کم یا زیاد داری که هی خودد رو با اونا مقایسه میکنی و پدر مرا در میاری؟ به من چه که اونا شوهراشون براشون طلا و عیدی هم میخرند، ندارم بابا !! به خدا ندارم. چشم قول میدم ولو شده واسه ی چش کورکنی این و اون هم شده؛ برات یه توسینه ریز  بــَد َلـــی  بخرم… بله!!؟ بپـّا دیگه نخوای اسمی از داداشی جونات بیاری که حالم بد میشه. به من چه که خونه ی نو رفته اند و باید برای بچه ی کوچیکشون عیدی بخریم. آخ از بابا و مامانتُ اینا!!؟  هرچی باشه فقط باید اونور بغلطند؟  چون حمید بی سر و زبونه؟  آخه کی گفته که دنیای من باید مثال یه بوم و دو هوا باشه؟….»  

    سرتون رو درد نیارم که حالا بیا و ببین که شیرین زبونی ام گـُل کرده بود و مثلاً خیر سرم داشتم با این کارم روحیه ی  عیال رو عوض میکردم. بعد از اینکه کلی چیزای دیگه براش نوشتم، مسنجر رو خاموش کردم. عصر فارغ از هرچیز و درحالیکه توی عالم خودم بودم و همه چیز را از یاد برده بودم؛ برگشتم خونه. هنوز از در خونه وارد نشده بودم که فریاد عیال رفت بالا که: «حمید !!! لباسهات رو درنیار. اول برو یه «تاید» بخر، بعد بیا. بدو عجله دارم و دستم بنده» اتوماتیک وار از همون راهی که آمده بودم راهی مغازه شدم و پس از خرید برگشتم خونه.  

اینبار درحالیکه عیال رو صدا می زدم به رد صداش درب حمام را باز کردم و ناگهان کم بود که سکته کنم. آخه بخار همه ی فضای حمام را پوشانده بود و از ته وان حمام گرفته تا دم درب ورودی چیزی که ریخته بود، پتو بود و ملحفه و دم فرشی و بالش و … همشون هم خیس خیس. با تعجب ازش پرسیدم که:«داری چیکار میکنی؟»

 

  

 

گفت:«راستش رو بخوای با خوندن پیامهات، یکدفعه سرافتادم که یه خونه تکونی درست و حسابی داشته باشیم… یاالله تاید را بده به من و تا من دارم اینها رو می شورم تو هم تخت خواب خودمون و فاطمه را بازکن تا اتاقهامون رو برای یه مدت جابجا کنیم… راستی من سیمهای اینترنت و کامپیوتر را هم باز کردم تا اونرو هم جابجا کنیم… بجنب باید یخچال رو هم که از برق درآوردم تمیزش کنی… کاشکی یه دستمال هم به گاز میکشیدی… راستی پرده کرکره ها رو هم بازشون کردم و توی حیاط اند، جنگی تا شب نشده یه گردگیری ازشون بکن تا بشورمشون… آخ اگه می شد یه دستمالی هم به این دیوارها می کشیدی؛ این نقاشی های فرین که با رژ لب و مداد کشیده، هیچ جوری پاک نمیشه و خودش کلی کاره…»  

راستش دیگه شرمم میاد هی بنویسم که اون چی گفت و چی گفت و چی گفت؟ فقط خلاصه اش کنم که ایکاش فقط «می گفت». بدبختانه این عیال بنده از اونایی است که تا حرفش رو به کرسی ننشونه؛ دست برنمیداره. اوّل از هرچیز یه «چشم»!!!! جانانه ایی از سر ناچاری و درحالیکه اونجام داشت از شدّت حرص می سوخت؛ گفتم و همزمانی که به خودم و هفت جدم فحش میدادم که این چه بلایی بود که بجون خودم خریدم؟ لباسام رو عوض کردم. عیال نیز همچنان از «مدیریت خانه و خانه داری» خودداری نمی کرد و یه ریز امر و نهی درکار بود که: اول اینکار رو بکن؛ بعداً اون کار رو. پس داری چیکار می کنی؟ یاالله بجنب!!!  

القصه که دو روزی نه دیگه نفس برای من گذاشت و نه دیگه خودش جونی براش باقی مونده بود. حالا بدبختی بزرگتر این بود که چه جوری توی این سرمای کافرستان خارجه، این همه فرش و پتو و… را خشک کنیم ؟ آخرالامر با زیاد کردن بخاری، فقط تونستیم نــَمی از آنها بگیریم و همچنین خودمون هم با نداشتن هیچگونه روانداز و پتویی خشک، شب را روی موکتها سر کنیم و سرما نخوریم. در همین حین و بین که تمام کارها رو از گــُرده ی من و خودش کشیده می گه: «تو باید خیلی خوشحال باشی که مجبور نیستی کلـّی پول کارگر بدی. خودمون خونه تکونی کردیم و کلی هم پول ذخیره کردیم». راستش رو بخواهید تازه داشتم بخاطر اصفونی بودنم از شنیدن این حرف لذت می بردم و حتی یه نموره لبخندی هم روی لبام نشسته بود که یکدفعه نگذاشت و نه برداشت و گفت:«حمید؛ حالا که کلّی پول واسه ات ذخیره کردم، فردا بریم اون دستبندی رو که دیده بودم بخریم!؟؟؟»…. بهرحال اگه عاقلید؟ مواظب باشید نخواهید به هیچ نحوی با عیالتون چت کنید که عواقبش وخیمه. شما هم پاشو برو به خونه تکونی تون برس که چیزی دیگه تا عید نمونده. راستی!  پیش پیشکی هم سال نوی شما فرخنده باد. …. ارادتمند حمید