از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا - 2 دیدار مرده چاقه!!

*** پیشنوشت: هرچند بعد از پنج سال، سلیقه و باورها و افکارم نسبت به خیلی چیزها تغییر فاحشی کرده!  هرچند خیلی از حرفهام شاید در نظر خیلی ها بی کلاسی جلوه می کنه؛  سعی کرده ام دیده ها و شنیده های روزهای اولم رو با کمترین تغییر و به همان شکل منتقل کنم شاید که برای فردی از شما مفید واقع بشه. لذا از کاربرد خیلی از کلماتم عذرخواهی می کنم …. و امــّا بشنوید که: پس از آشنایی با «بیل» (پدر دانا)  همزمان گپ و گفتگو صبحانه رو خوردیم. شنیده ام که هموطنان شمالی، حتی برای صبحانه هم برنج  دمپختی می خورند؛ هرچند خودم این تجربه رو کمتر داشتم ولی از من به شما پیشنهاد که یه روز کله ی سحر و دم صبح، برید باغ و بر«کباب آتیشی» رو بزنید به تن که واقعن خوشمزه است. از بین غذاهای خارجکی واسه ی صبحونه، نون(بیسکوئیت)های کوچیکی که توی فر گاز پخته میشه و روش مایعی غلیظ شده از آرد و شیر و دیگر مخلفات، به نام «گریوی  Gravy» همراه با مخلوطی از تکه های گوشت خرد شده به نام «ساسج sausage» می ریزند!  آخه می چسبه!!



تا بقیه هم صبحانه بخورند و آماده بشند؛ فرصتی شد تا بیرون خانه قدمی بزنم و از نزدیک خانه ی قدیمی و مخروبه ی آنها رو در همون نزدیکی ببینم. منزل جدیدشان از نوع خانه های «پیش ساخته» است که تمام امکانات رفاهی و حتی آشپزخانه، در یک اسکلت چوبی، از قبل ساخته و قرار داده شده  و پس از اینکه توی کارخانه(نجاری) تکمیل شد؛ با تریلی به محل منتقل و نصب میشه. یعنی در طول یک روز کاری تمام در و پیکر به یکدیکر چفت و بست میشه  و با اتصال سیستم بهداشتی و گاز و برق و آب و تلفن شهری و نیز نصب موکت، آماده ی تحویل به صاحبخونه است. جالب تر اینکه حتّی شیشه ها و پنجره ها  و پرده ها نیز با انتخاب صابخونه، از قبل نصب میشه و آنچنان کار زیادی جهت افتتاح و بهره برداری از خونه، نیازی نیست.   وقتی برگشتم توی خونه،  تازه متوجه شدم قد پیرمرد، هرچند از همسرش بلندتر بوده، الان و توی سن 78 سالگی (توضیح: در سال 1391  سن 84 سالگی که متاسفانه درگیر آلزایمر شده) خمیده تر نشون داده می شه. هنوز صدای خسته اش توی گوشم زنگ میزنه که در پاسخ احوالپرسی ام، گفت:«خسته ام، همیشه خسته».


«مری» و «بیل بوگارت» مادر و پدر دانا _ کافی ویل کنزاس


حدود ساعت 9 بود که راهی شدیم به سمت شهری دیگر به نام «Joplin»(توضیح: جاپلین، همون منطقه ایه که سال گذشته دچار حادثه ی طوفان و خرابی بسیاری شد و برادر حاج حسین اوباما، شخصن از اون منطقه دیدار کرد). دیدن دهکده های سرسبز بین راهی، مرا مدام به یاد شهرهای شمالی ایران می انداخت؛ با این تفاوت که حداقل فاصله ی خانه ها کمتر از صد تا پنجاه متر نیست.  ظاهر کلبه ای شکل همه ی خانه ها، مثل ویلاهای شهرک تفریحی«چادگان» اصفهان و یا بهتره بگم؛ سریال«پزشک دهکده»، در طول یک خیابان امتداد دارند. تا ساعت 11  و قرار ملاقاتمون برسه؛ فرصتی دست داد تا در یکی از مراکز بزرگ خرید که به «مال»(Mall)  معروفه،  گردشی کنیم و نسبت به انتخاب و خرید وسایل مورد نیاز زندگی جدیدمون، تا میشه موارد متعددی رو دیده باشیم تا بتونیم بهتر تصمیم گیری و خرید کنیم ….  با دیدن آقای پولدار بی کلاس(J.W) بود که به معنی لقبی که خانواده ی برادرم به او داده بودند(مرده چاقه Fat Man) بهتر پی ببرم. سوای چاقی نامتعارف او که در آمریکا، بسیار متداوله ؛ چند چیز قابل ذکره:


عکس اینترنتی است _ مربی فوتبال خرکی ایالت کنزاس


1- هرچه خودش چاق وشلخته و بی کلاس بود، زنش حسابی آداب دان و لاغر و با ادب  جلوه می کرد.
2- محل کارومنزل مسکونی اش، در اصل از به هم پیوستن یک بلوک کامل چندین خانه تشکیل میشد. میشه بگی: خودش به تنهایی یک محلّه بود. سوای زیبایی منحصر به فرد هرکدوم از خانه ها و باغچه های اطرافش، وجود کلکسیونی از فرشهای ایرانی و خارجی، عکسها، انواع عتیقه ها و حتی قطارهای کوچک و وسایل ریل راه آهن، در کنار یکی از نقاشی های زهرا که دوسال قبل توسط عبدالله اهدا شده بود؛ کلّی زمان نیاز داشت تا بشه همه ی اونها را با حوصله ببینیم.
3- «او» کجا و «ما» کجا؟ در تعجبم که چطور باید حلقه های زنجیر،  یک به یک جوری به هم متصّل بشند که با شوخی یکی از همکارهای عبدالله که: فلان دانشکده مدرّس فارسی نیاز داره؛ عبدالله هم با « مرد چاقه» در میان بذاره و از سر اتفاق او نه تنها تحصیلکرده ی همانجا باشه، بلکه با نفوذ و سفارش او، تقدیر اینچنین بشه که او یکی از موثرترین افراد سفر و مهاجرت ما به آمریکا باشه؟؟
4-بازدید از «منزل – موزه» ی او، باعث تامّل ما شد تا پی به سخن گرانمایه ی فارسی ببریم که«چربی (روغن طبیعی و گران قیمت) که زیاد شد، به نشیمنگاه خود می مالند». آخه ! آنقدر این مردک پول داشته و ندونسته بود چیکار کنه که عشق اصلی اش«سگ بازی» بود. باید میدیدید که و هر هفت تا سگش برای خودشون چه تخت و اتاق نقاشی شده و حمـّام مخصوص و امکاناتی داشتند!!!؟ بحدیکه شاید حسرت خود آمریکاییها باشد؛ چه برسد به….؟ 



بمانه که زهرا هنوز از سگها میترسه و چنان ناگهانی از جا می پره که نه تنها خودش بلکه دور و بری ها رو هم تا مرز سکته پیش می بره. می گفتند که تمام لاتهای دنیا، از بزن بهادرهای محله ی ما می ترسن. لاتهای محل هم، از من می ترسند و منم از زنم و زنم هم از سوسک!!!  دیگه خودتون حدس بزنید چه زن ذلیلی هستم من!!؟  در عوض همون استقلال متولدین «بهمن ماه» باعث شده بود؛ فاطمه هیچ واکنشی به آمد و شد سگها توی حیاط نداشته باشه و حتی کمی هم نگران سلامتی اش بخاطر بیش از حد نزدیک شدن و دستمالی کردن اونها باشم. بگذریم …  تا حدود ساعتهای 2 بعد از ظهر، با ورّاجی های مرده چاقه معطل بودیم و بمانه که از انگلیسی حرف زدن او هیچ نفهمیدم و تنها کاری که میکردم این بود که مدام «Yes-Yes» تحویلش میدادم .  جدن هم که اسم دیگه اش، «دهاتی Red Neck » بخاطر حرف زدن و لهجه ی بدش، برازنده ی قامت گنده تر از گنده ی او بود. هرچه بود و هست؛ فعلاً که این ابرمرد!!! کلید شانس من شده بود و هرچند برای ابراز ادب و تشکر، خدمت قدرقدرتشان شرفیاب شده بودیم؛ ناهار را نیز سرش خراب شدیم و تونستیم مثل آدم باکلاسها، ناهاری حسابی گرون قیمت توی یکی از رستورانهای حسابی شیک میک بخوریم. لذیذ بودن پیازهای قاچ و سرخ شده در آرد، که بعنوان پیش غذا آورده بودند، آنچنان جایی برای صرف کباب استیک به نام«تریاکی» نذاشت و  شاید هم!! چلپ و چلوپ و مثل بچه ها، ریختن غذا از لب و لوچه، در کنار انگشتی که به مثال تیربرقی در سوراخ بینی مـَـرده چاقه می چرخید؛ عوامل جوی بودند که باعث کور شدن اشتهای زهرا شده بود!؟ جالبه که او اینهمه گند زده بود و زهرا ما را به شستن دستهایمان، وا داشت و همین هول کردن های او بود که باعث شد اشتباهی وارد توالت زنانه بشم و با صدای جیغی از نوع بنفش یکی از این زنهای موبور آمریکایی، چنان فرار را برقرار بدانم که حد نداشت.  بمانه که همین سبب شد تا دیگرون مدّتـــها  سوژه واسه ی دست انداختن من داشته باشند.


در برگشت به منزل مادر دانا، خانه ای بسیار بزرگ به سبک قلعه های سنگی، که دست کمی از کاخ نداشت؛ وجود داشت. عبدالله بادی به غب غب انداخت و هرچند خودش هم مثل ما، اون خونه  را از بیرون میدید؛ ادعـّا کرد که این هم یکی دیگه از املاک اوست که هیچ هزینه ای هم براش نمیده ولی مال اوست. صد البته اشاره ای داشت به شعری از سهراب سپهریهرکجا هستم؛ باشم؛ آسمان مال من استپنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من استچه اهمیّت دارد؛ گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟ این همه مال من است …» تا آفتاب غروب کنه؛ فرصتی داشتیم برای 20 دقیقه ای پیاده روی تا لب نهری که در بین زمینهای کشاورزی پدر دانا قرار داشت. دیدن چند آهویی که از فاصله ای نه چندان دور شروع به دویدن کردند؛ نه تنها مرا به یاد آخرین دوست عزیزم«ک» انداخت؛ بلکه این سوال را در ذهنم تداعی کرد که : پس بهشت کجاست؟ … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_ 1 به سمت کافی ویل

واسه ی آدمی که تنبل شده و فعلن انگیزه ی کافی نداره؛ چه چیزی بهتر از کپی گیری و انتشار دوباره ی  بعضی دستنوشته های خیلی قبل.  لذا دنبال مطلب آنچنان مفید و تازه ای نباشید که بازنویسی بازتر خاطرات روزهای ابتدای ورودمون به آمریکاست. وقتی به دفترچه ی دستی خاطراتم نگاه می کنم جمله های پراکنده ای رو در گوشه و کنارش می بینم  و یکی از اونهاست که «عشق بیماریه  که هیچکس درمانش رو نمی خوادوقتی عشق به کسی حمله بـُرد؛ میلی به برخاستن نداره و حتی اگه از اون رنج ببره ؛ باز میلی به شفا نداره». جونی خودم «عاشق» مازوخیزم (خود آزاری) داره، مگه نه؟ بگذریم.

بعد از ذکر نام خدا اینطور شروع کرده ام که:

نمیدونم دلــُم دیوونه ی کیست؟ / کجا می گرده  و در خونه ی کیست؟
نمیدونم دل سرگـشـتـه ی مــو/اسـیــر نـرگــس مــسـتـونه ی کیست؟

امروز دوشنبه 21 اسفند 1385 خورشیدی مطابق با 12 مارچ 2007  میلادیه. قصد دارم تا چند خطـّی از «خاطرات و خطرات» گذشته ی خودمون رو از سفر و شروع زندگی در آمریکا بنویسم. هرچی به زهرا (خانمم) تاکید کردم که  برای ثبت خاطرات، اقدام کنه فایده ای نبخشید و آخرالامر خودم دست به کار شدم. امروز زهرا دلش برای «و» دختر حج آقا حسابی تنگ شد و تماسی تلفنی با او داشت. اگه هرکی بی خیال شده باشه، برای«و» تب و تاب سفر و مهاجرت ناگهانی مون، هنوز داغ بود. با هیجانی خاص، تاکید داشت تا همه چیز رو برای همیشه ماندگار شدن بنویسم. البته حرفش کاملن درست بود چرا که به مرور خیلی از تازه ها برامون عادی می شه و یا شاید به نظرمون بی اهمیت وغیر قابل ذکر.  در حالیکه اگه هر کی در اوج بی حوصله گی ها و عوض شدن دائم مود فکری و احساسی روزهای اول مهاجرتش، می تونست اقدام به نوشتن همه چیز کنه؛ نه تنها سالهای بعد سختی هایی رو که تحمل کرده؛ فراموش نمی کنه و بقول معروف خوشی نمیزنه زیر دلش؛ بلکه بطور حتم برای مسافران آینده و علاقمندان هم مفید واقع می شد. بخصوص اگه روزگاری کسی با او مشورت کنه؟ به یاد می آره که چه چیزهایی برای خودش شوک بوده؟ تا لااقل دیگران بدونند و برای بسیاری از موارد آماده تر باشند.  در این بین نباید از تفاوت رسم و رسوم و تقابل فرهنگی، غافل شد که از هرچیزی واجب تره.

تـــقــــابــــل فــــــرهـــنـــــگــــــی !!!

امروز از خانواده ی عبدالله (برادرم) جز پسرش جمال، هیشکی دیگه توی خونه نبود. چونکه ریحانه(دختر برادرم) بدنبال زندگی و کار و شوهر یا بهتره بگم، دوست پسرشه(توضیح:  دوست پسرش، حدود دو سال بعد بخاطر سرطان درگذشت).  سلیمان(پسر دوّم برادرم) هم که با دوست دختر(زن آینده اش) زندگی می کنه و فعلن سرش بند درس و دانشگاهه. از آنجا که تعطیلات آخر هفته ی اینجا  دو روزه؛  به پیشنهاد عبدالله، ساعتهای عصر جمعه 19 اسفند دومین سفر بیرون شهری خودمون رو به زادگاه  دانا (زن برادرم) یعنی شهر کوچک«کافی ویل» در ایالت کنزاس شروع کردیم. جالبه که روزهای هفته براساس تقویم، از یکشنبه شروع می شه. ولی هر دو روز شنبه و یکشنبه را «Week End» یا«تعطیلی آخر هفته» می گند. از آنجا که رانندگی توی آمریکا، یکی از بی دغدغه ترین کارهاست و ما هم به عبدالله اعتماد کامل داشتیم، تمام راه گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و بیچاره او که،   سوای دقـت در رانندگی، با اخلاق خاصی که داره، ترجمه یک کلمه از گفتگوها را هم از قلم نمی انداخت. البته همین صداقتش سببی شد تا همگی شش دانگ حواسمون را به حرف زدنمون جمع کنیم تا نکنه، حرفی یا غیبتی به فارسی پشت سر یا بهتره بگم جلوی روی دانا  نکنیم و یه شرّ چاق بکنیم!؟.

دانا و برادرم(عبدالله)

جز دوساعت اوّل  که به تماشای دشتهای باز و تپّه های سرسبز گذشت؛ تاریکی سر شب زمستون، بهترین بهانه ای بود که زهرا و فاطمه، مثل همیشه ی سفرهایمان، به چنان خواب و چـُرتی دچار بشند که هر آدم بیهوش و مــُرده ای  رو به  حسرت بندازند. آنقدر آنها از همه جا بیخبر بودند که حتی استراحت کوتاه ما رو توی یکی از پمپ بنزینهای بین راهی، که دست کمی از یک فروشگاه عادی نداره و به راحتی میشه همه چیز مورد نیازمون رو  تهیـّه کنیم؛ متوجـّه نشدند. خلاصه برای اوّلین بار دو تن از جنس نسوان(خانمها) رو به چشم دیدم که هرچی سر به سرشون می ذاشتیم یارای جوابگویی نداشتند و حتی ساکت هم بودند!!  ساعت حدود 9 شب به هر زور و غـُرغری که بود آنها را برای صرف شام در یکی از استراحتگاههای بین راهی، که هیچ شباهتی به«سوهانی»های بین راه اصفهان – قم نداشت؛ بیدار کردیم.  دلچسب تر از شام و غذای محلی آمریکایی، دیدن وسایل و دکوراسیون این فروشگاه – رستوران بنام Cracker Barrel بود که دست کمی از یک موزه ی کوچک نداشت.


در و دیوار سالن ورودی این رستوران پر بود از وسایل قدیمی زندگی و کشاورزی.  کجایند تا ببینند که توی ایران هنوزم که هنوزه،  بیشتر این وسایل به ظاهر عتیقه، مثل بیل و داس و فرغون و فانوس  چطور کاربرد دارند؟ البته واسه ی من هم  تازگی داشت و یه جورایی معنی «لذت بردن ازغذا خوردن و نه فقط شکم پر کردن» رو تازه پی می بردم. بمانه که دائم باید دخترم(فاطمه) رو کنترل کنم که چیزی رو دست نزنه یا نکنه بزنه بشکنه. گفتنیه که سوای بیشتر وسایل تزئینی، فروشگاه کوچکی هم وجود داشت که می شد خریدهای جزیی مثل آجیل و شیرینی داشته باشیم.

نمایی از تزئینات فروشگاه داخل رستوران

تا بقیه شامشون رو تموم کنند؛ فرصتی شد تا از مغازه بزنم بیرون و صد البته لمیدن روی یکی از صندلیهایی که پدر بزرگ و مادر بزرگها، دائم دارند آن را به جلو و عقب می برند و برای نوه شون قصه می گند؛ لذتی داشت که نگو.  بخصوص که بدور از چشم «بـــُرسوره» (پدرخانمم) و با خیالی آسوده و بی شرم و حیا، پـُکی محکم به سیگار می زدم و همینطور دنبال پاسخ این سوال بودم که: «من کجا و اینجا کجا ؟» امان از «تقدیر»!!

نیمه های شب بود که پاورچین پاورچین خزیدیم داخل اتاقهایمان. جدن هم که  پدرو مادر دانا، چه خانه ی تمیز و زیبایی رو، آراسته بودند.  از آنجا که من و خانمم بطور رسمی زن و شوهر بودیم، نه تنها اجازه داشتیم که وارد خانه ی «مادر بزرگ»(مادر دانا)  بشیم، بلکه یه جورایی متلک ما بود که به چشم نوه هاش می ترکید؛ چرا که بخاطر حساسیتهای مذهبی مادربزرگشون، هرگز با دوست دختراشون نتونسته بودند شب رو اونجا بخوابند. بعد از انتقال وسایلمون، همگی حمله ور شدیم به سوی توالت و انگار صف ایستادن توی بخت من نوشته شده. البته همین ترافیک، سبب شد تا اولین ملاقات من و این پیرزن 75 ساله، با معرفی دانا باشه و به رسم آمریکایی ها همدیگه رو «هاگ» کنیم و درآغوش بکشیم. با دیدن روحیه ی شاداب و خانه و لباس خواب شیک او، باز به یاد ننه (مرحوم مادرم) افتادم که ببین تفاوت از کجاست تا کجا؟ حقاً که مردم ما«زنده مانی» میکنند تا «زندگانی»!!! ... ادامه دارد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

هر کی به فکر خویشه!؟

**** پیشنوشت: ایام نوروزه و کمتر کسی اینورا آفتابی میشه. اجازه بدید محض خاطره چیزی بگیم و بس. فقط یادتون باشه که جشن زاد روز حضرت زردشت، ششم فروردینــه  و  اگه دوست دارید گزارش پارسال این جشن رو در منطقه ی کنزاس سیتی بخونید؟ _اینجا را کیلیک کنید_  جا داره یکبار دیگه آغاز سال 7034 میترایی _آریایی،  3750 زرتشتی، 2571 هخامنشی(شاهنشاهی)  و  1391 خورشیدی(شمسی) رو برای همه مبارک و فرخنده آرزو کنم:


زرتشت، پیامبر اولین کیش باورمند به یک خدا


=======================================

یکی از بازیهای هیجان انگیز فسقلی نزدیک به چهار ساله ام  (فرین) اینه که هروقت خسته ی کار میام خونه؛ میره عقب و بدو بدو میاد به سمت منو می پره توی بغلم.  یکی دو بار که حسابی دخلم اومد؛  دونستم که باید دستهام رو محافظ بخشهایی از بدنم کنم. یه بار که تازه چشمام گرم خواب شده بود؛ یه دفعه حس کردم تمام خونه داره دور سرم می چرخه. تا لحظاتی نفهمیدم چی شده و نگو که این بار با جفت پا بجای صورتم، اومده بودی روی  جای نه بدترم. خلاصه؛  تا بیست دقیقه همینطور روی زمین می غلطیدم و از درد نعره می کشیدم. چند روزی گذشت و  کمابیش  دردی وجود داشت تا اینکه متوجه شدم اطراف بدنم قلمبه شده و ترس پارگی مویرگها و یا بخشی از روده  و … مرا به دکتر کشاند. حالا درد یه طرف و شرم اینکه چطوری برم دکتر صد طرف و از همه بدتر، حسابی نگران این بودم که نکنه بعد از عمری؛ مجبور بشم تغییر جنیست بدم و ای خااااک که هیشکی حتی نیگاه چپ هم به «حـمـیــده»خانم نخواهد داشت.

اگر جــُرج بوش؛ زن می بود؛ چـــی می بـــود!؟


بهرحال راهی دکتر شدم و اینجا بود که دیگه آب شدم و رفتم توی زمین. آخه خود خانم دکتر کم بود که یه وقت دیدم درب اتاق رو باز کرد و بخاطر رعایت قانون، یکی از پرستارها _که اونم خانم بود_  برای حضور داشتن در اتاق معاینه صدا کرد.  بهرحال … قرار شد که برم سونوگرافی و فقط همینو بدونید که هنوز زنده ام   از این ماجرا یکی دو روز گذشت و قصد داشتم وارد اتاق دختر بزرگم(فاطمه) بشم که دیدم چشماش گریونه؟ کنارش به دلجویی نشستم و ازش می پرسم: «چیه ناراحتی؟» با اشکی روان و صدایی لرزان میگه: «فکر می کنی بتونی تا اون موقع گرین کارتمون رو بگیریم؟» یه لحظه شوک شدم که منظورش چیه؟ ازش خواستم بیشتر توضیح بده و گفت: «توی اینترنت جستجو کردم واسه ی «اسفنگتر» باید گیرین کارت داشته باشیم.» یه لحظه مغزم قفل شد و سناریویی طولانی برای خودم ساختم که لابد منظورش ماهیچه ی کنترل ادراره و به اشتباه،  دریچه ی نشیمن گاه یعنی «اسفنگتر» رو میگه؟ و یا شاید نگران شده که نکنه از اون «مـَـرَض بـدا»(سلاطون=سرطان) گرفته ام و قبل از گرفتن گرین کارت، توی غربت قوز رو بذارم زمین و اینجا بمیرم!


با لحنی تشکر آمیز کلی زبون ریختم که: «الهی قدتو برم … ممنونم که به فکر سلامتی ام هستی … عزیزم  نگران نباش و دونسته باش  حسابی زور میزنم زنده بمونم تا تو و خواهرت رو به سر و سامون برسونم و بعدش …» یه وقت به خود اومدم و دیدم تعجب زده و عصبانی داره نیگا می کنه و گفت:«می فهمی داری چی میگی!!؟ میخواستم توی مسابقه ی آواز ایالت میزوری شرکت کنم و نوشته باید شهروند باشید و ما گرین کارت نداریم؟» بعد از این حرف زد زیر گریه و ادامه داد:«حالا میگی چیکار کنم؟»  تازه فهمیدم که ای وای! اون اسم کذایی(ایکس فکتر x’factor)، اسم یه مسابقه ی آوازخوانیه و هیچ ربطی به هوووچ جای من،  بخصوص «اسفنگتر» نداره. با فــکـــی که تا روی زمین کش اومده و سخت خیط شده بودم؛ سری تکون دادم و توی دلم گفتم:«ما رو باش  … فکر کردیم داره غصه ی ما رو میخوره!؟» هپووووف ! که از قدیم هم گفته اند:«هرکی به فکر خویشه؛ کوسه به فکر ریشه»… موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید