از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

هــمــــســـــایــــه

شاید بارها این حرف رو در مورد آمریکاییها شنیده باشید که: همسایه از همسایه خبر نداره؟ اصلا ً احترامات، سرشون نمیشه؟ خونگرم نیستند و …. بذارید به جرات بگم که در وهله ی اوّل ، همینطوره ولی  وقتی دقیق بشید، می بینید که در اصل بخاطر عدم دخالت در زندگی دیگرانه که چنین به نظر میرسند. درحالی که هرجا که افراد مسن، زنان و بچه ها باشند، از جمله در اتوبوس، قطار، پارکینگ ماشین، رستوران  و … حق تقدّم با آنهاست. با آنکه بی تفاوت به نظر می رسند؛  اگه ناراحت باشید از چهره ی شما این ناراحتی رو میخونند و در مورد آن  سوال می کنند. تظاهر و دلسوزی الکی هم  نمی کنند ولی در رفتارشان مشخصه که  شرایط شما رو درک کرده و به آن اهمیت می دهند و اگه بتونند  تلاشی هم برای حل مشکل شما می کنند. شاید قربان و صدقه  نرند ولی اگه شما رو مدتی نبینند دلشون براتون تنگ میشه. اگه شما  کاری براشون انجام بدید ده بار تشکر می کنند و اگه ناراحت شدید؛ حتمن(حتماً) معذرت خواهی می کنند.


                                          سلام و صبح بخیر به همسایه !!


درسته که  تا از آمریکایی جماعت چیزی را نخواسته باشید و یا سوالی نکرده باشید؛ بنا بر فرهنگ دخالت نکردن در امور شخصی افراد،  به خود اجازه نمی دهند که بصورت خود سر در امور شما دخالت کنند؛  یادتون هم نره  که علم وحی هم ندارند که مشکل شما را کشف کنند و به کمکتان بیایند.  پس مثل من نگذارید هزاران سختی،  شما را از پا درآره و سپس کمک بخواهید. همون سال اولی که مهاجر آمریکا شده بودیم و زمانی که دختر کوچکم به دنیا آمد؛ نه از خارسو(مادر زن) خبری بود که عیال و نوزاد رو پرستاری کنه و نه هیچ ایرانی و غیر ایرانی دیگه ای برای کمک می شناختیم و خودمون بودیم و خودمون. از سرتقدیر خداوندی زد و توی همون ویر و بیر دست دختر بزرگم(فاطمه) هنگام بازی شکست و باید از سه تن پرستاری می کردم: خانم تازه زا، نوزاد و دختردست شکسته ام.     پس از چند روز که داشتم از پا در می آمدم  موضوع را با همکارم در میان گذاشتم. عصر هنگام بود که دیدم  زنگ در خونه رو می زنند و همکارم و شوهرش  به دادم رسیدند. البته آنها  احوال ما رو می دیدند ولی با تصّور اینکه از سر احوالات شخصی و یا مذهبی و یا رسوم اجتماعی و ... شاید خوش ندارم که دیگران دخالت کنند!!؟  کاری نکردند تا اینکه خودم درخواست کردم.


فاطمه و فرین نوزاد 2008


آری، آمدند و چه خوش  آمدنی و معنی کلام شیوای حضرت مولانا را به اثبات رسوندند که «همدلی از همزبانی خوشتر است». همین ارتباط و خاطره سبب شد که در این شهر و دیار غریب، همچنان این دوستی ما ادامه دار باشه.  ذکر نکته ای خالی از لطف نیست و اینکه در اوج زمانی که یکی می شست و دیگری می پخت؛  «کریستینا» (مادربزرگ خوانده ی بچه هام_زن دیوید) به خنده ازم خواست برای اقوامی که به شایعه  گفته بودند: نه تنها از این به بعد دولت آمریکا ماهی ششصد دلار به خاطر بچه میده !!!؟؟ بلکه تا دو ماه، یک پرستار سر خانه از فرد زائو و بچه مراقبت میکنه !!! عکس بگیرم و بفرستم تا ببینند؛ نه تنها یک زن پرستار(منظور خودش)  بلکه یک مرد آشپز ( شوهرش)  هم اضافی میاد و چه خوشه حال حمید.


                                      دیوید ، فرین در سن یک سالگی و کریستینا


نکته ی دیگه: نحوه ی برخورد آمریکاییها  با بچه های کوچیکه. تا اینجایی که من دیدم و فقط و فقط بجز همین همسایه ی عجیب و غریبمون؛ محاله که بچه ای را ببینند و احساس در بـنــکـنـنـد. جالبه که براشون سفید و سیاه، زشت و زیبا، دختر و پسر، آمریکایی و خارجی و … هیچ فرقی نداره و حداقل کاری که می کنند لبخندیه از این گوش تا آن گوش. جالب تر اینکه بیشترشان تمایل به بغل گرفتن و بوسیدن نوزاد(بچه)دارند؛ ولی تا اجازه ی والدین را نگیرند؛ حتی به کالسکه ی او دست هم نمی زنند.


                                                   و عشق چه زیباست !


البته نباید از تاثیر سردی و گرمی آب و هوا،  در شدّت گرم و سرد بودن خون و رفتار آدمها غافل شد و  همانطور که گفتم تنها کسانی که تا حالا یخ و سرد و نفوذ ناپذیر دیده ام  همین همسایه ی دیوار به دیوارمونه. این آپارتمان جدیدمون بصورت دوبلکسه و فقط یه (زن و شوهر)  همسایه داریم. باور می کنید که هنوزم که هنوزه نتونستم رگ خواب این موجودات عجیب رو بفهمم. راستش هرچی زور زدم تا  بهانه ای برای شروع آشنایی بیابم نخواستند که نخواستند و  هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد جز اینکه مثل یابو بیاند و مثل اسب برند و حتی در مقابل بچه ی کوچک هم هیچ احساسی از خودشون نشون ندهند.  این یخ بودنشون اون اوایل واسه ی ما  کمی سخت بود ولی الان شده ایم بدتر از اونها و هرچند خنده داره ولی گاهی  که توی راه پله از کنار هم رد می شیم  چنان یابویی آب می دیم که  انگاری از کنار یه درخت شدیم. خدا خودش طاقت بده؛  وگرنه یه وقت دیدید اون رگ جاهل ماهلی ام زد بالا و یه تیزی  خرج اونجاشون کردم. تا دیر نشده هرکی مشتریه  بدونه که این همسایه مون رو با گاو  هم عوض می کنیم. کسی نیست؟ گوساله هم بدید قبوله ها …. درود و دو صد بدورد … موفق و پیروز باشید … ارادتمند حمید

رخدادهای این روزها

میگه: «واسه ی چی این همه،  عکس می گیری؟» به روش اصفونیها سوالش رو با سوال پاسخ میدم و میگم: «تو واسه ی چی می گیری؟» میگه: «واسه ی یادگاری.» می گم: «ولی خوش به حال خودم که نمی خوام این همه عکس رو  هی روی هم ذخیره کنم و آخرش هم هیچ!  چونکه با انتشار بهترینهاش توی وبلاگ، نه تنها  میتونم  اون خاطرات و عکسها رو برای همیشه ثبت کنم؛ شاید هم که  تنوع خاطری رو برای خواننده ها  ارمغان داشته باشه.»  لذا دوستان عزیز منتظر مطلبی فوق العاده نباشید؛  چرا که میخوام از رخدادهای این روزها بگم و اینکه تا شروع فصل سرما، بیشترین شور و هیاهو در شهر برپاست و هر دو روز یه بار به هر بهانه ای که شده، ملت رو از خونه هاشون می کشند بیرون تا هم تفریح باشه و هم منبع درآمدی برای شهر و کاسبکاران. ولو که  فستیوال عرضه ی محصولات هنری در کنار  یک مسابقه ی ساخت «مترسک»  برگذار بشه:


                  آیا در واژه ی انگلیسی «مترسک» اشاره ای هم به «ترس» شده؟


همزمانی که شما رو دعوت می کنم به دیدن عکسهایی از «مترسک» های مختلفی که بیشتر اونها توسط مغازه داران شهر ساخته شده و به نوعی بیانگر ذوق و شغل آنهاست؛ گزارشی ببینید از آخرین جشنواره ی «هنر و سیب» که در شهر محل سکونتمان(مرکز آمریکا، شهر لکسینگتون ایالت میزوری) برگزار شد. گفتنیه که این منطقه پره از باغهای میوه.  به همین خاطر همه ساله برای جلب توریست و یا مردم اطراف،  یک فستیوالی به روش بازارچه های سیــّـاری که در گذشته های نه چندان دور در ایران رایج بود برگزار میشه. یادش بخیر که فروشندگان،   اجناس خودشون را هر روز هفته در یکی از محله های شهر پهن می کردند. یادمه که این بازارچه های سیار رو بنا به روز و مکانی که برپا می شد نامگذاری می کردند. مثلن «شنبه بازار» توی محله ی صفا، یک شنبه بازار محله پایین و «دوشنبه بازار محله لرها» و  ….


       آخرش خون نجببادی توی رگهای دخترکم فرینه! .... یه تیکه چوب و ســـُــک زدن !!! بچه بیا برو!


                  پول خوبه امـّا نه اینقده که همه ی فکر و ذکرت باشه .... عشق کو؟


معمولن در آمریکا اینجور بازارچه های موقت، در  دو طرف یکی از خیابانهای وسیع شهر_هرچند این شهر دوتا خیابون اصلی بیشتر نداره_ برگزار میشه و افراد و مشاغل مختلف با اجاره ی محلی برای برپایی چادر،  محصولات خودشون رو عرضه می کنند.


                        نزدیک شدن فصل پاییز و فصل برداشت و فروش انواع کدو


چادر عرضه ی هنرهای دستی و سنتی


چادر فروش شیشه آلات، کریستال، چینی و غیره


با این حال بعضی آمریکاییهای عاشق عتیقه، کاروانی از ماشینهای قدیمی شون رو برای تماشا و لذت دیگران وسط خیابون می ذارند. جالبه که خداتومن پول واسه ی یه همچین ماشینی داده و سال تا سال تر خشکش میکنه تا یه همچین روزهایی کیفش رو ببره. دیگه نمی دونند که توی ایران تا همین اواخر بعضی از این ماشینها هنوز می دوید و شاید همشهری هام  شورلت شیخ ابوطالب مصطفایی رو یادشون بیاد.




میگم قبل از اینکه  نظری هم به  خانم پرستار شهر بندازید؛  دقت کنید که اگه «هاچ زنبور عسل» همیشه ی عمر، دنبال ننه اش می گشت؛ «حاجیه خانمهای زن ِ بور آمریکایی» اینقده بی رمق شده اند که توی تابلوی بالای سرش نوشته؛ دنبال «عسل» می گرده !!!




درسته که هیچی زولبیا و بامیه ی وطنی نمیشه؛ ولی اگه یه وقت هوس کردید؛ «فانل کیک» Funnel آمریکاییها یه جورایی طعم زولبیا داره. بخصوص اینهایی که بطور همزمان و تازه همون کنار خیابون پخته و عرضه میشه.




اگه توی ذهنتون اینه که مترسک ها باید بد قیافه  باشند؛  مترسکهای آمریکایی  یکی از یکی شون مقـبـول(قشنگ) ترند.  جالبه که بیشترشون هم از جنس نسوانه. مثلن خودتون بگید این خانم گـُلفروش یا دختر برگزیده ی شهر 5 هزار نفری!!!  لکسینگتون زشتند؟؟ 




البته فکر نکنید که «دختر شایسته ی ایالت میزوری» همچین آش دهن سوزی بودا …نه بابا این خبرهایی که می گند نبود و از اتفاق ایشون رو که  از شهری به نام «سنت لوییس» انتخاب شده به شرف زیارت نائل شدم و همگی بفرمایید ناماز و روزه هات قبول!!!



راستی توی شهر شما به این «جوس فیل»ها  یا بقول بچــّه تهرونی ها«شکوفه» یا بقول خارجکی ها «پاپ کــُرن» Popcorn چی می گید؟




واسه ی رعایت عدالت و رضایت خاطر دل آقایون،  اینم عکس پرستار بخش آمبولانس شبکه ی بهداشت شهر و نیز پیتزا فروش  معروفی به نام «پاپا جک» Papa Jack .  خودمونیم پیپ(چاپوقش) دیدنیه! نه؟




درسته که بیشتر شما جوونید؛ ولی پیرمردی مثل من باید دنبال پیدا کردن راهی برای بازی بچــّه ها و تخلیه ی انرژی اونها باشه. که البته بخشی از اینگونه فستیوالها سرگرم کردن بچــّه ها با وسایل بازیه که به سرعت برپا و  یا جمع  می شند. ولو اینکه قطاری کوچک یا سرسره یا بقول نجفبادیها «کون لیزونک» به سبک کشتی تایتانیک باشه و بوسیله ی تلمبه های بادی الم بشه.




اگه گرسنه تون هم شد؛ سوای چادرهای بسیاری که انواع کیک و شیرینی و شکلات آمریکایی می فروشند؛ از این دست ماشینها(واگنهایی) که به گونه ای یک آشپزخانه ی سیارند؛ می تونید غذا بخرید و بعضی ها هم از هول حلیم می افتند توی دیگ و یه رون گــُنده ی  بوقلمون(ترکی Turkey) و یه شیشه ی نوشیدنی آبجوی بدون الکل  شبیه به «دلستر» به نام «روت بییر» Root Beer که در اصل یک نوع نوشابه ی گاز داره؛  یه جا می رند بالا.




نمی دونم چرا توی ذهن من فقط عکس زیر میتونه مترسک معنی بشه و  بقیه اش بیشتر دکور آرایی عروسک بود تا مترسک. با این حال اگه با حرفم مخالف باشید؛ آیا قبول دارید که عکس دوّم بیشتر به یه پیرزنی میخوره که آدم رو از خورد و خوراک میندازه تا اینکه «س...ک...س...ی شهر» باشه؟




 این شهر در تاریخ آمریکا ،  بخاطر شروع جنگهای داخلی برسر لغو برده داری،  اهمیت بالایی داره؛ به همین خاطر می تونید سلاحهای قدیمی زیادی رو بعنوان تزئینات شهری ببینید و همین سببی شده تا گلوله های قدیمی توپ، بصورت دکوری برای فروش عرضه بشه.




راستی یادم رفت از اجرای گروه موزیک دانشکده ی نظامی  بگم و اینکه همزمان اجرای مارش نظامی، تعداد چهار نفر از افراد،   فیگور یک مجسمه ای معروف رو می سازند که همگی با هم در تلاشند پرچم آمریکای جهانخوار را افراشته نگهدارند. گفتنیه به این گروهی که پرچم رسمی آمریکا را  در بیشتر مراسم رسمی حمل می کنند Color Guard  محافظان پرچم رنگارنگ می گند.




راستی؟ از اینکه کدو آرایی یکی از سنتهای  رایج آمریکاییهاست گفتم؟ از اینکه اینکارشون تا برگزاری مراسم «هالووین» که چیزی شبیه به مراسم قاشق زنی چهارشنبه سوری خودمونه هم  چیزی گفتم؟ باشه باشه!!!  اینبار نمیگم ولی حیف نیست این همه کدوهای کوچیک و بزرگ و رنگارنگ که حتی بعضی هاشون شبیه به مرغابی اند  رو نگاهی نندازید؟




دیگه نمی خوام با عکسهای بیشتری از مترسکها خسته تون کنم ولی دخترکم _فرین_ با دیدن این یکی هوس کرد که از کولم  شترسواری بگیره و چون باعث دردسر من شد؛ شما هم به زحمت بیفتید و حال و روز مرا ببینید.



نه اینکه از گــُرده ی من، کم  سواری کشیده بود!؟ تازه هوس کرد که یه دوری هم اسب سواری کنه.  بسیار دیدنی اند این گونه اسبهای کوچک اندام که به  «پــونی» Pony  مشهورند و البته اشاره ی برادرم _عبدالله_  اینه که یه وقت با من بیچاره  که دائم به این پدرسوخته سواری میدم اشتباه نگیریدا  !؟



بد نیست بدونید که یکی از روشهای رایج  نشان دادن آثار برگزیده در مسابقات هنری، بعد از یادبود های کوچکی به نام Trophy  اهدای «روبان» به رنگهای متفاوته. مثلن رنگ بنفش یعنی بهترین اثر. رنگ آبی به معنی نفر اوّل و  رنگ  قرمز به معنی مقام دوّم . بد نیست به گوشه ای از آثار نقاشی که از طرف حضرت عیال در بخش مسابقه شرکت داشت  نظری بندازید.





می دونم دیدن 36 تا عکس حسابی خسته تون کرد. از من به شما  قول که دیگه از این دست آلبوم های هردم بیل و شلم شوربا نخواهید دید…در صورتیکه نظری داشته باشید خوشحال میشم بشنوم  وگرنه تا فرصت بعد ... موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید


شروع ثبت نام گرین کارت لاتاری 2013

باز امسال ایرانیان مجازند که برای آزمودن بخت خود در قرعه کشی مجانی(لاتاری) گرین کارت آمریکا شرکت کنند. گفتنیه هرچند این دسته از دوستان الان ثبت نام می کنند ولی به نام  لاتاری 2013 معروفه  چرا که تا آن زمان  باید وارد آمریکا شده باشند. بهرحال قصد ندارم درباره ی نکته های فنی چگونگی ثبت نام، حرف بزنم؛  ولی پیشنهاد می کنم قبل از هر کاری،   حوصله کنید و این نوشته را تا انتها بخوانید شاید که بتونید با اطلاعات و آمادگی بیشتری اقدام به ثبت نام کنید.

ای دوست عزیز! باور کن این حرفهایی را که خدمتتون میگم ناشی از این نیست که خودم از گود پریده ام و سختی های زندگی داخل ایران را فراموش کرده ام …. باور کن حسود هم نیستم که مبادا کسی دیگه ای جای مرا بگیره؟ … باور کن مــُرفه بی درد هم نشده ام و همین نوشتنهای وبلاگی بهترین نشونه که درکنار شما هستم ؛ چرا که در این بازار تناقض بدگویی رسانه های داخلی ایران از آمریکا  و  همچنین بعضی هایی که عشق کور آمریکا شده اند؛  دلم می سوزه که بخاطر کمی  اطلاعات به سختی های بسیار بیفتید … بهرحال اطلاع رسانی وظیفه ی بنده بود  ولی:

آیــــــا مـــی دونـــیــــد کــــه: قبولیتان در مرحله ی اوّل، به منزله ی صد در صد گرفتن گرین کارت(ویزای دائم اقامت آمریکا) نیست؟

آیا می دونید کهبه روش کنکور، اسامی برنده شدگان را دو برابر تعداد ویزای موجود اعلام می کنند و ای بسا که طی فرآیند پرکردن فرم ها، مصاحبه و غیره نوبت به شما نرسه؟

آیا می دونید کهبدون هیچ برو و برگشت، نود درصد از ایرانیان به اسـپـــانــســری(حمایت کننده ی مالی) در خود آمریکا نیاز دارند؟

آیا می دونید کهپس از پیدا کردن اسپانسری که دارای شرایط لازم باشد و نیز ارسال فرمها و مدارک ترجمه شده ی مورد نیاز از جمله مدرک تحصیلی و عکس و قباله ی ازدواج و …. باید سخت انتظار نوبت «کارنت» شدن (اعلام نوبت مصاحبه) و بدنبال آن چک امنیتی _تروریستی «اف بی آی» باشید تا  پس  از آن بتونید  ویزای ورود به آمریکا  رو بگیرید؟

آیا می دونید کهباید  کلـّی هزینه ی ترجمه ی مدارک؛ بلیط چند بار مسافرت به آنکارا(ترکیه) و یا دبی(امارات)، هتل، تشکیل پرونده ی پزشکی، تست ایدز، هزینه ی مصاحبه با کنسولگری و غیره را مـُتــحــمــّل بشید ؟

راســتــــی با دل کندن از اقوام و آشنا و خانواده چطورید؟

اوووف داشت یادم می رفت با بزرگترین نیاز مهاجرت و آن هم «زبان انگلیسی» چه می کنید؟

آیا درباره ی انتخاب شهر و ایالت محل زندگی تان هم فکری کرده اید؟

تا یادم نرفته … حتماً آماده هستید که تا  پاگرفتن زندگی جدیدتان ، دست کم شش ماهی  ریالـهای پرارزش از ایران آورده را به جای دلار خرج کنید تا:  منزلی اجاره کنید؛ وسایل زندگی تهییه کنید؛ ماشین بخرید؛ خورد و خوراک فراهم کنید؛ گواهینامه بگیرید و …!!؟

بعد از کلـّی انتظار دریافت گرین کارت و شماره ی ملی(سوشیال سکوریتی نامبر) وای و صد وای! از جستجوی کار که اگر هم بهترین متخصص مورد نیاز سرتاسر آمریکا باشید! چقدر مدرک  باید ترجمه و ارزشیابی کنید؛ …. کلی دوره های تخصصی ویژه ی خود آمریکا را پشت سر بگذارید …. رزومه(سابقه ی کار و مهارتها) را به انگلیسی تهیه کنید ….  بدتر از همه اینکه پدرتان درمیاد تا با سیستم اینترنتی پرکردن فرمهای متفاوت درخواست کار ماهر بشید.   بذار دیگه از بیچارگی که باید برای انتخاب دانشگاه و شناخت انواع رشته های تحصیلی دانشگاهها بکشید  بگذرم.

می گم به نظرتون بسـّه یا بازم بگم ؟ از دلتنگی های غربت بگم؟ از نگرانیهای ایرانی وار بخاطر آینده ی خانه و خانواده چطور؟ حس دوگانگی انتخاب نوع حجاب و دوست و همسر و …؟  آزار فکری ابدی که باید چه کرد؛ موند یا برگشت؛ کی برگردیم و ….؟؟ اصلاً بذار حرفامو با این جمله تموم کنم: چقدر اطلاعات واقعی از این آمریکای جهانخوار دارید؟ می دونید که واسه ی هیچکسی فرش قرمز پهن نمی کنند و اونوقتی که خوب توی زندگی تون جا افتادید تازه باید آمریکا را «عمری کار» ترجمه کنید؟ شاید اعتراض کنید که چرا از خوبیهای آمریکا نمی گــم؟ ولی یادتون نره که خوبیها همیشه خوبی اند و من وظیفه داشتم تا گوشه ای از سختیهای رسیدن به این خوبیها را گوشزد کنم. ترا خدا چشماتونو باز کنید… منطقی فکر کنید… اگر هم می خواهید اطلاعاتتون رو بیشتر کنید سری به گوشه و کنار سایت خوب «مــهــاجـــرســرا _ کلیک کنید» بزنید و حتی یک آی دی عضویت بسازید و سوالاتتون رو از دوستان پرتجربه تر بپرسید. با اینحال …  بنده سر تا پا آماده ی بخدمت و پاسخگویی شما عزیزان هستم.


آخرین فرصت ثبت نام چهاردهم آبان ماه 1390 می باشد که بهتر است این امر را به روزهای آخر موکول نکنید.   هرکسی که دارای حداقل مدرک دیپلم و به نوعی 18 سال سن باشد؛ میتواند در این قرعه کشی ثبت نام کند. منتها از قبل باید نه تنها اسپل انگلیسی نام و فامیل خود را آماده داشته باشد؛ بلکه با  تبدیل تاریخ تولد خود به میلادی  و نیز عکس دیجیتال خود و همراهان (همسر و فرزندان)که باید ویژگی های خاصی داشته باشد؛ اقدام به ثبت نام در سایت مخصوص اداره ی مهاجرت آمریکا  کنید. البته سوای اسم و مشخصات، باید اطلاعات دیگری همچون شهر وزادگاه محل تولـّد خود را نیز وارد کنید که برای آشنایی، میتوانید نمونه ی فرم فارسی شده ی ثبت نام وتوضیح قسمتهای مختلف آن را در اینجا ببینید.


تنها نکته ی مهم اینکه حتماً باید یک آدرس ایمیل داشته و ارائه کنید. هرکس پس از تکمیل و ثبت نام اولیه اش دارای یک شماره ی منحصر به فرد «تاییدیه ی ثبت نام» به نام «کانفرمیشن نامبر» میشود؛ که نه تنها باید جهت دانستن نتیجه ی قرعه کشی از  حدود یازدهم اردیبهشت 1391 در قسمت «چک نتیجه»از آن استفاده کند؛ بلکه چنانچه قبول شده باشد؛ باید به قسمت مربوطه رفته و با اعلام تمایل خود به ادامه ی انجام پروسه ی گرفتن گرین کارت، فرمهای مورد نیاز مرحله ی بعد را از طریق ایمیل ارائه شده در زمان ثبت نام اولیه ی خود  پر کرده و ارسال کند. پس فراموش نکنید که مشخصات ایمیل ارائه شده و نیزشماره ی تایید ثبت نام خود را سخت حفظ کنید … آرزوی موفقیت روزافزونتان را دارم … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

فوتبال آمریکایی

1- همکار آمریکایی دارم که هنوز نمره ها و حاضر و غایب کلاسهاش رو بجای استفاده از کامپیوتر بصورت دستی و با قلم و کاغذ انجام میده و حتی موبایل(سل فون) هم نداره. وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم گفت:«وقتی آدم درگیر تکنولوجی امروزی میشه؛  در اصل یه جورایی بهش معتاد میشه. این درحالیه که هرکدوم  از این موارد، تاثیری از انرژی مثبت و منفی بر روی آدم دارند و  نباشه نباشه بخشی از فکر آدم رو درگیر میکنه و ….» منم تصمیم گرفتم یکی از این موارد رو کم کنم  تا شاید تاثیر مثبتی بر آرامشمداشته باشه. به همین علــّت  از بستن موقت عضویت «ف.ی.س  ب.و.ک» شروع کردم تا ببینم بعدش چی میشه؟


                                           فیس کتاب فعلن خدا حافظ تا بعد

2- بارها خواسته ام که از مردم و نیز شهر محل سکونتم بیشتر بنویسم ولی نشده. در این نوشته قصد دارم  شما رو  به دیدن مراسم  پایان بخش دیدار اولیای دانش آموزان با مربیان(معلمان) مدارس شهر دعوت کنم. طبق سیستم آموزشی آمریکا ، هر ترم تحصیلی به چهار دوره ی یک ماهه تقسیم شده. این روزها  با  مشخص شدن نمره ی ربع (بجای ثلث) اوّل،  والدین برای جویا شدن احوال تحصیلی فرزندانشون با وقت قبلی با معلمها به گپ و گفتگو می پردازند و در پایان   به تماشای یک فوتبال خرکی آمریکایی می رند.


                                      فوتبال خرکی آمریکایی یا کــُشتی همگانی !

برگزاری این مسابقه سبب شده  کاروانی از مردم و دانش آموزان شکل بگیره تا تیم دبیرستان شهر رو  برای یه باخت دیگه!!  تشویق کنند. از جمله اینکه بسیاری از مردم عادی هم لباس آبی رنگ تیم شهر رو پوشیده اند و در یک کلام «آبـیــه تــه»!!



البته برپایی این کارناوال نه تنها باعث تشویق تیم و سرگرمی مردم  بلکه به نوعی هم تبلیغی  برای کسب و کار اهالی میشه.  معمولن هرشغلی با راه انداختن یک ماشین رو باز و نشوندن یکی دو تا از نسوان و  پرتاب شکلات برای بچه ها   اقدام به  مشارکت در اینگونه مراسم عمومی می کنند.



گروه نوازندگان سازهای بادی یکی از اصلی ترین بخشهای جدایی ناپذیر اینگونه رژه (پـــرید Parade) هاست که در این مورد  بعد از ماشینهای اسکورت پلیس ،   گروه موسیقی مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان خود شهر_نه گروهای مهمان از شهرهای دیگه_ جلودار بودند.


بمانه که بعضی از این دخترکان دبیرستانی با پوشیدن لباسهایی خاص و بدست گرفتن میله و یا پرچمهای رنگی و چرخش اونها در اطراف بدن و توی آسمون؛ ترکیب رنگی چشم نوازی رو ایجاد می کردند و بدینوسیله سهم لذت بردن گوش و چشم حاضران  بطور عادلانه فراهم بود. حسودی نکن که جای شما رو خالی کردم . :)



نام مستعار یا لقب  در آمریکا خیلی رایجه . مثلن  لقب معروف تیمهای وزرشی این شهر Minutemen (مردان سریع = مردان یک دقیقه ای) است که اشاره ایه  به تاریخ این شهر و تیراندازان چابک دستی  که در طول یک دقیقه  تفنگهای سرپــُرشون  رو باروت گذاری و آماده ی تیراندازی می کردند.


پس از اینکه تیم «سافت بال»دختران  و تعدادی دیگه از دانش آموزان سوار بر یک اتوبوس مدرسه  که تایرهاش رو برای مزه  حسابی گــُنده کرده اند رد شد.  خود تیم فوتبال آمریکایی دبیرستان که بیشترشون صورتاشون رو رنگی کرده بودند با دست تکون دادن برای مردم؛ از جلوی جایگاه رد شدند.





این مردم اینقده دلشادند که همگی در اینگونه هیجانهای اجتماعی شرکت می کنند. جالبه بدونید که اگه توی ایران مردم جمع میشند تا شاید قاضی شهر اگر مظلوم رو محکوم نکرد؛ متجاوزین به حقوق و امنیت مردم رو مجازات کنه!   تمام اون جماعت یک ساعت تمام جلوی ساختمان دادگستری شهر جمع شده بودند و چه هیاهویی راه انداخته بودند!!؟



آمریکاییها  برای این بازی عجیب  و غریب خیلی سرمایه گذاری می کنند. نمی دونم کجای این خرکی بازی رو باید «فوتبال» نامید؟ بخصوص وقتی که اولین اصل بازی محکم کردن جای پاها و با چشمی دریده در چشم دشمن(رقیب) نظر دوختن و بعد هم با همه ی توان  به طرف مقابل حمله کردن و به زمین زدن اونهاست!!؟ جالبه که چه تشویق کننده های خوشمزه ای هم دارند! که به «چیر لیدر»(سردسته ی تشویق کننده ها) معروفند!؟


                                    تشویق کننده ی حرفه ای_ عکس اینترنتی است


البته این دلیل نمیشه که چون من هیچی از قانونهای این بازی  سر در نمی آرم و یا لذت نمی برم ؛ این بازی رو  قشنگ ندونم.  ولی چه بخواهند و چه نخواهد «فوتبال» فقط همون فوتبال خودمونیه که به انگلیسی میشه«ساکر Soccer». بمانه که  منم به لج اونها همیشه می گم «فوتبال بین المللی» International Football. ولو که در سطح شهر هم یه مسابقه ی ساخت «مترسک» برگزار بشه و حتی مترسکشون هم برای تشویق تیم فوتبال خرکی  شعار بده!

ببخشید طولانی شد … درود و دو صد بدرود …  آرامش ارزانی تان …. ارادتمند حمید