از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

کلاس فارسی و عشق

یادمه سالهای دانشجویی با یک استاد بسیار مشتی کلاسی داشتیم که در این کلاس یک به یک بیتهای غزلهای حافظ را به همراه دانشجوها تفسیر و معنی می کردیم. یک روز کلاس عجیب فعــّال شده بود و هرکسی از گوشه ای با این عبارت که: به نظر من این کلمه یا بیت رو میشه اینطوری معنی کرد ….. نظرخودش رو ابراز می کرد و باز از گوشه ی دیگر کلاس دانشجویی دیگر دست بلند میکرد و وقتی نوبتش میشد معنی یا برداشت متفاوت خودش رو ابراز میکرد … خلاصه اینکه اینقده این شور و هیجان بالا بود که استادمون کتابش رو به سینه اش چسبوند و برای دقایقی میون همهمه ی این و آن فقط زل زده بود به دانشجوها و یه دفعه ذوق زده گفت:«به نظر شما کاری هم بهتر از معلـّمی توی دنیا هست؟ هم حقوق بگیره و هم اینطوری لذّت ببره؟»… حالا حکایت کار بنده شده… به استادم خبردهید که شاگرد کمترینت الان به معنی حرف اونروزت رسیده … اونم کجا؟ توی آمریکای جهانخوار… 

 

 

                        دو مرغ عشق خارجکی 

 

راستش توی یکی از کلاسهای فارسی دوتا از دانشجوهای خوب و با استعدادم منو از شدّت ذوق کشته اند … تصـوّرش رو بکنید یه آدمی مثل من که همیشه داره با «عشق» کشتی میگیره و یه روز عشق زور میاد و فرداش دوباره عشق و همینطور تا ابد «عشق» زور میاد؛ هر روز زیر چشمی نگاههای پر از عشق و علاقه ی این دوتا رو ببینه و از ذوق بال بال نزه؟؟ نه شما بگید؛ میشه آروم بگیرم؟ اصلاً شما بگید میشه این ارتباطهای احساسی و نگاههای پراز معنی این دوتا رو ببینم و بعد از اینکه آهی می کشم؛ در مقابل خواهش اونا و دیگرون سرخیر نشم که یک اردوی کلاس فارسی واسه شون ترتیب ندم؟ بمانه که «وقت گـُل آن بــِه که به عشرت کوشیم» ولی حکایت من شده است ذوق جوونها و تعبییر همان کلاس حافظ شناسی و این بیت که:
«حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما / بـُلبلانیم که در موسم گــُل، خاموشیم» 

 

 

        بوفه ی غذای رستوران سنتی کنزاس سیتی 

 

خدمت سرور مکرم شما عزیزان بطور خلاصه عرض کنم که هرساله برای آشنایی بیشتر دانشجوها با فرهنگ ایرونی، علاوه براینکه به دفعات فیلم های سینمایی و مستند بسیاری درباره ی زندگی و فرهنگ و … ایرانی برای اونها پخش می کنم؛ طی یک اردو راهی مسجد، فروشگاه و رستورانی ایرونی برای صرف شام بصورت «بوفه» می شیم. بد نیست بدونید که در این شکل رستورانها غذاها رو در یک محفظه ی مخصوص می چینند و هرکس هرغذا و حتی از همه نوع آنها و به هر مقدار خواست نوش جان می کند. بمانه که امسال بخاطر کمبود وقت، دیدار از مسجد را به یک روز دیگه موکول کردیم و از راه رهسپار رستوران شدیم که بقول «ننه» ی مرحومم:«شیکم گـُشنه، دین و ایمون نمیشناسه» . 

 

 

     دانشجوی فارسی، رستوران ایرانی، غذای ایرانی 

 

ویژگی خوب این رستوران اینه که تمام دکور آرایی داخلی آن سنتی است و در و دیوار آن مملو است از عکسهایی از ایران از جمله: گذشته ها، شغلها، آداب و سنن، ابزار آلات قدیمی، عروسی و غیره … شاید اگه یه کمی چشماتون رو «سوری»(=ریز، تیز، کوچک) کنید بتونید توی عکسهای زیر بعضی از اونها رو ببیند.  

 

 

                  چــاپـــــوقـــی به دیفال=دیوار !!! 

 

 

            یاد عطر و بوی نان تازه ی تنوری بخیر !!! 

 

 

    سماور کاری دسی هنرمندای اصفون خودمونستا !!! 

 

 

           ساروق(گیوه) رو آویزون به دیوار دیدید !؟ 

 

یکی از مواردی که حتماً در هر اردو از صاحب رستوران(آقاحمید تفرشی)خواهش میکنم اینه که، معرفی کوتاهی از ورزش «باستانی» داشته باشه. بدنبال اون بازار خنده ی دانشجوها بالا میره که تلاش میکنند تا شاید «میل زورخانه» بزنند؛ ولی بیشتر زور می زنند. 

 

 

         حمید تفرشی _ معرفی ورزش باستانی !! 

 

 

           بگو یا علی!   آ ماشاالله ... د  زور بزن !!! 

 

 

  بچه برو قندرون(آدامست) رو بجو! تو رو به میل زدن چه؟ 

 

پس از صرف شام، خرید از فروشگاه ایرونی و یک به یک توضیحات من که دوغ چه مزّه ایه … این قلیونه که باهاش تنباکو می کشند … آخه سنجد چه ارتباطی با زیتون داره که بهش میگید:زیتون روسی … من موندم چرا به زعفرون شما میگید «صف ران» … اینها هم سیخ همون کبابهاییه که خوردید … راست راستی تا حالا به عمرتون انار نخوردید که از رب انار تعجب کردید و غیره . در پایان هم یک ساعت و نیم رانندگی برگشت به همین گوشه دهات آمریکای جهانخوار. 

 

 

   نجفباد به اون گندگی رو ول کرده نوشته تهران مارکت!! 

 

خاب … قبل از اینکه شما دوستان عزیز گپی بزنید؛ این نکته را عذرخواهی کنم که این روزهای پایان سال تحصیلی است و عجیب مشغولیات اجازه نداده سری به وبلاگ دوستان بزنم و ایشالله سر و صبر خدمت می رسم… الان هم برای اینکه این چهارتا مشتری رو از دست ندم و این گزارش هم از طعم و دهن نیفته به روزشدیم و کی بشه شبمون روز بشه؟!! نظر فراموش نشهدرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

خبرمهم:قرعه کشی گرین کارت 2012 دوباره انجام میشود.

با سلام خدمت دوستان عزیز …. فقط خدمت رسیدم تا بنده هم به سهم خودم این خبر مهم رو اطلاع رسانی داشته باشم و اینکه: قرعه کشی لاتاری گرین کارت امسال بخاطر ناعادلانه بود قرعه کشی توسط کامپیوترهای اداره ی ایمیگریشن آمریکا باطـــل اعلام شد. با نهایت تاسف برای اونایی که خوشحال برنده شدنشان بودند و ابراز امید برای همه ی اونایی که ثبت نام کرده اند و شاید اینبار قبول شوند؛ به اطلاع میرساند که نتایج قرعه کشی مجدد از تاریخ 15 جولای برابر با جمعه 24 تیرماه 1390 دوباره و از نو اعلام خواهد شد.( جهت چک نتیجه ی دوباره ی قرعه کشی، با کلیک روی این عبارت وارد سایت بشوید و در سه قسمت: قسمت اوّل شماره ی تاییدیه، خط دوّم فامیل به لاتین و مستطیل آخر تاریخ تولد به میلادی را وارد کنید و سپس ادامه را بزنید. عدد یا حرفی رمزی را که مشخص میشود  وارد کنید و سپس نتیجه را ببینید که آیا "هز بین سلکتید"= قبول شده اید یا مردود="هز نات بین سلکتید"!) گفتنی است علـّت ابطال نتایج قبلی به آن خاطر بوده که طی یک خطای کامپیوتری، قرعه کشی عادلانه بین همه ی ثبت نام کنندگان نبوده و ظاهراً %90 (نود درصد) برندگانی که اکنون سخت حالشان گرفته شده؛ از میان کسانی بوده که فقط در دو روز اوّل اقدام به ثبت نام کرده بودند… لذا دوستان منتظر باشند تا باز در تاریخ ذکر شده به همان نحو قبلی با وارد کردن فامیل و تاریخ تولد و شماره ی تاییدیه ی رسمی ثبت نامشان، از نتیجه ی مجدد باخبر شوند. جهت اطلاعات بیشتر ایــنــجـــا را کلیک کنید. آروز میکنم که دل همگی شما شاد باشد. 

بد نیست بشنوید: وقتی که خبر عدم قبولی یکی از دوستان رو به ایشون اعلام کردم؛ خنده ای کرد و گفت:«اگه من شانس داشتم که اسمم “شانسعلی” بود.» در ادامه با لحنی از سر شوخی گفت:«حیفی! تصمیم داشتم اگه قبول بشم؛ دقیقاً مثل فیش ثبت نامه مکه، از فروش اون یه پولی به جیب بزنما». بهرحال بنده آروز میکنم که همگی شما برنده بشید …. در ضمن دوستانی که منو میشناسند یادشون نره که روزگاری بخاطر اینکه پدرم «امام جماعت مسجد» بودند؛ توسط مردم محلی به «امام» مشهور بودند و روی همین حساب اگه حق و حساب و «نیاز دعانویسی» بنده( «امامزاده») برسه؛ براشون دعای بنویسم که هرچی در و قفله براشون بسته بشه!! :) مگه من از فالگیرا و رمــّالها و دعانویسهایی که دارند سکـّانداران مملکتمون رو هرروز مشاوره ی مدیریت جهانی میدند؛ کمترم !!؟ دلارهای بی زبون رو بفرستید بیاد … نبود! … ببینم کی اولـّین چراغو روشن میکنه !؟؟ تا درودی دیگر دو صد بدرود … ارادتمند حمید

هفته ی سپاسگزاری از معلــّم

با سلام و درود خدمت همه ی شما عزیزان. قبل از هرچیز پوزش می طلبم که این روزهای آخرسال تحصیلی است و مشغولیات خاص خود، فرصت آنچنانی نگذاشته تا بیشتر درخدمتتون باشم. امروز می خوام از مراسم «روز معـّلم» که البته در آمریکا «هفته ی بزرگداشت معلـّم» نامیده میشه  و لابد کم کم هم فاتحه و چهلـّم و سال هم برایش می گیرند؛ عرض کنم. آنچه باید بدونید اینکه در آمریکا تمام روزهای یک هفته را با عنوانهای گوناگون از جمله یادی از معلـّمان درگذشته، پیشکسوتان، معلـّمان تا مقطع دانشگاه، معلـّمان مقطع دانشگاه به بالاتر و … نامگذاری کرده اند و هرچه باشد این روزها سالن غذاخوری مجتمع حال و هوایی دیگه ای گرفته و دانشجوها دعاگوی استادان هستند که لااقل صدقه سر آنها کیفیت غذاهایشان در این یک هفته بالاتر رفته. 

 

  

  ناهاری درکنار دانشجویان بمناسبت بزرگداشت معلـّم 

 

تا اونجایی که یاد میاد؛ روز مـعــّلم غم بزرگی بود بر دل مدیران مدارس ایران که برای این روز چه برنامه ایی یا کادویی تهیه ببینند؟ بمانه که معمولاً بخاطر کمبود بودجه ی سرانه ی مدرسه ها، بیشتر همکارانم ترجیح می دادند بجای یک کادوی کم کیفیت، لااقل برای صرف ناهار راهی در و دشت و پارک و صحرا بشویم . یادش بخیر یکی از آخرین خاطره های روز مـُعلم را که مجبور شدم با آنکه از مدیر بی نهایت متعصب دبیرستان، گریزان بودم؛ سوار بر مینی بوس از نجف آباد راهی کوهستانهای اطراف داران به نام «دالان کوه» بشیم. همینکه وارد مینی بوس شدم دیدم بجز یکی دو تا از همکاران دل مشتی ام؛ بقیه ی صندلیها را سوای مدیر و معاون سخت معتقدش، دیگر همکاران سه قبضه ی مومن پر کرده است. چاره ای نبود و از آنجاکه ترجیح می دادم بجای دیدار طاقت سوز آنان؛ از دیدن مناظر و جاده ها لذّت بیشتری ببرم؛ از راه صندلی کنار راننده(شاگرد) را از آن خود کردم. هنوز از شهر زیاد دور نشده بودیم که تازه چشمام باز شد و دلیل آن را یافتم که چرا هیچکس روی اون صندلی ننشسته بود. راستش خودمم وقتی نگاهی به سبیلهای از بناگوش دررفته ی راننده کردم؛ سرتاپام از وهم و ترس لرزید. هرچه بود این راننده معصوم را(بگید امان از ترس جون و یه جای دیگه!!) فقط بخاطر آشنا بودن به راهها و جاده ها انتخاب کرده بودند. چاره ای نبود و برای امنیت جانی هم که شده بود آروم آروم شروع کردم به گپ و مـُخ زدن که نکنه این آخرپیری چیزی واسه ام نمونه؟ اولین جمله هایی که رد و بدل شد متوجه شدم که به عکس قیافه ی ترسناکش اتفاقاً آدمی بسیار اهل دل و اجتماعی است. 

 

 

   لباس زرشکی=کارمندان؛  کت سورمه ای و  

پیراهن سفید لباس کار یکدست استادان 

 

خلاصه اش کنم و اینکه وقتی داشتیم از کنار چند دهکده ی مسیحی نشین همان اطراف داران می گذشتیم از سر کنجکاوی و اینکه موضوعی برای همصحبتی داشته باشیم پرسیدم که:«آقای راننده! این راسته که میگند مسیحیان اهل این ده از بهترین تولیدکنندگان عرق و الکل هستند؟ آیا توی دین اونا حروووم نیست!» ایشون هم خنده ای کرد و مشکوکانه پرسید: «برای چی میخوای ؟» یه دفعه به خود اومدم دیدم الان است که همکارام هزارتا فکر ناروا !! بکنند؛ سریع گفتم: «بیخیال… همینطوری پرسیدم.» این گذشت و نیم ساعتی بعد دیدم یه دونه بطری دولیتری دوغ درآورد و سر صبح ناشتا یه لیوان ریخت و خورد و بعد هم از من پرسید می خورم یا نه؟ منم از همه جا بیخبر یه لیوان خوردم و عجب گاااازی داشت آن دوغ؟ خلاصه ی کلام، رسیدن ما به پارک چادگان جهت صرف چاشتی همان و کلـّه ای گیج و خوشمزه همان!! مونده بودم این نامرد!!! این دوغ رو از کجا خریده بود که اینطور گازدار بود؟ جالبه که در بین آنهمه انگار من یکی فقط محرم راز بودم؛ چرا که به هیچ کس دیگه ای تعارف نکرد. هرچند که هنوزم که هنوزه ندونستم که توی بطری غیر از نعنا خشک و خوشاروزه آیا یه چیز دیگه ای هم ریخته بود که آن روز مرا، آنگونه ساخت؛ یا نه!؟…. بگذریم و مطمئن باشید که فرداش هیچ جام نمی سوخت!! 

 

 

     گل و گلدانی تزیین کلاسها... بزرگداشت معلــّم 

 

داشتم از هفته ی معلم در آمریکای جهانخوار می گفتم که: هرساله از طرف یک ارگانی مثل «موزه»، «باغ وحش» یا «تالار کنسرت و تئاتر» به همراه خانواده دعوت می شدیم؛ ولی امسال ظاهراً سال «صرفه جویی» است و هنوز خبری نیست. با اینحال از طرف خود مجتمع، سوای ناهاری درکنار تمام کارکنان و استادان دانشکده؛ یک گلدان و دسته ی گلی زیبا زینت بخش کلاسهایمان شد و همچنین به سه تن از همکارانانم بصورت قرعه کشی یک پیراهنی که از طرف تمام دانشجویان فارغ التحصیل امضا شده بود اهدا شد تا اگه به درد هیچی نمی خوره آویزون کلاساشون کنند!! البته از طرف خود دانشجوها ساعتی از روز آخر هفته را بعنوان «نهضت خیریه ی ماشین شویی» اعلام شد؛ تا علاوه بر استادان، مردم سطح شهر هم به افتخار «هفته ی معـلـّم» جهت شستشوی ماشینهای خود تشریف بیاورند و هرکس هرچه خواست پول بدهد و پولهای دریافتی را جهت کمک به موسسات خیریه اهدا کنند.  

 

 

                   هیئت خیریه ی ماشین شویی 

 

راستش وقتی اونجا رسیدم و دیدم که چطور معاون کـّل مجتمع دانشگاهی بی هیچ رنگ و ریایی، پا به پای دانشجوها داره ماشین میشوره، خجالت کشیدم و برای اینکه منم خودی نشان بدهم و از آنجاکه لباسام مناسب نبود؛ چسبیدم به یک حوله و شروع کردم به آبگیری ماشینهای شسته و آخرالامر هم در کنار یکی از مردم شهر عکسی به یادگاری گرفته شد. منتها چون بنده وجدان کاری بالایی دارم؛ حاضر نشدم حتی یک لحظـّه حوله را از خود دور کنم. دوستان همانطور که می دانید تابستان نزدیک است و خرج و مخارج اهل و عیال اندرونی هم که جای خود…. لذا چنانچه کاری پاره وقت با حقوق و مزایای مناسب سراغ دارید؛ از بنده غافل نباشید که در این زمینه نیز روزمه ی کاری ام مستند و عالی دارم.  

 

 

      در کنار دیگر اعضای هیئت خیریه ماشین شویان 

 

خاب! اجازه بدید بیش از این وقتتون رو نگیرم و با آنکه دیر شده؛ از فرصت استفاده کنم و فرا رسیدن روز معـلـّم رو به تمامی همکاران گرامی ام در داخل ایران تبریک عرض کنم … موفق و پیروز باشید… نظر یادتون نرهدرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

اندر احوال مهاجران

*** پیشنوشت: یکی از دوستان در سایت خوب «مهاجرسرا_ این مطلب» را منتشر کرده بود و حیف و صد حیف که نویسنده یا منبع مورد استفاده را نمی دانستند. بهرحال با تشکر از دوستان عزیزم؛ بد ندیدم شما رو به خواندن آن دعوت کنم. 

=============================== 


شیخی را از احوالات مهاجرت پرسیدند، بگفت هم چون شب اوّل قبر ماند و هرکسی را بسته به سنگینی نامه ی اعمالش حکمی دگر است.لیک اهل سلوک فرموده اند که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی؛ مگر از آن مرحله به سلامت بیرون آیی و اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی:

اول) نیت: آن لحظه است که مهاجر به ستوه می آید و عزم هجرت می کند. از این نقطه فرد از خاک خود کنده شده است و ولوله ی عزیمت،  در جانش افتاده و به جرگه ی کسانی که میخواهند مهاجرت کنند؛  می پیوندد. از مناسک این مرحله سعی بین صفا و مروه و دویدن به دنبال وکیل و انتظار در صف طویل درب سفارت و دارالترجمه و آزمون  آیلتس  و  تافل  و  نوافل  و  ال و بل  است و این خود اول قدم است.

دوم) استجابت: زمانی است که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلاد خارجه بر پاسپورت وی کوبانده می شود. مهاجر در این مرحله خود را پیروزترین مردمان جهان می داند و هموطنانش را به چشم کور و کچل هایی میبیند که در باتلاق بی فرهنگی و ترافیک و فقر فرو میروند و به خود افتخار میکند که به زیرکی و رندی از این جهنم جهیده است.

سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلـّقین و متعلـّقات و دوستان و اقوام است. برخی این مرحله را به مرگ تعبیر کنند. با هجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و تردید در مهاجر فزونی میگیرد. سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس از گذشتن از زیر آیینه و قرآن به سمت ناشناخته ها رهسپار می شود. فرودگاه آخرین بخش این خوان است.

چهارم) شعف: مهاجر چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابد سبز و تمیز و منظم، مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان نیمه عریان و مو طلایی های شادان از کنار وی عبور می کنند. مردان(رجال)  را در این مرحله شعف دو برابر نسوان است و غالباً هنوز عرق راه از چهره بر نگرفته بر در عرق فروشی و نایت کلاب و بار و دیسکو و استریپ کلاب صف می بندند تا سیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند.

پنجم) بحران هویت: مهاجر تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و در جامعه ی جدید ذوب شود. وی ناگهان از  "کلثوم جوراب آبادی سنگ سری اصل"  تبدیل به  "کاترینا ماریا سانتا کروز"  می شود. تازه مهاجر  اگر از جماعت نسوان باشد در این مرحله بطور حتم موههای خود را بلوند می کند و با پوست سیاه سوخته و  ابروی پاچه بزی و کلـّه ی طلایی،   زهره ی هر بیننده ای را می برد. در این مرتبه از سلوک دامن های کوتاه و پوشیدن لباس های آلاپلنگی و استفاده مکرر از کلمات «اوه مای گاد»(خدای من!) و  «اوه شیت»(اه اه)  از اوجب واجبات می باشد.

ششم) غربت: در این مرحله مهاجر اندک اندک متوجه می شود که در دیار جدید غریبه است و به احتمال قوی غریبه هم باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیه همان مردم کور کچلی است که از آنها فرار کرده است و هیچ سنخیتی با این مردم خونسرد و مامانی و قد بلند ندارد. جلوی آینه می ایستد و ناگهان می بیند که یک شرقی احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است و با موههای طلایی اش نه تنها شبیه  "نیکول کیدمن"  نشده بلکه شبیه هویج شده است. در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدید(غم غربت) برای کشک بادمجان و دلمه و دیزی با نان سنگک می شود و به یاد بوی ترمه ی خانوم بزرگ و قلیون و مزه انار دون کرده و صدای نون خشکی می افتد و دیدگانش از اشک، تر می شود.

مریدان پرسیدند هفتمین مرتبت چیست؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: هفتم را هر کس خودش می نویسد.  

========================== 

****بعد نوشت: همانطور که ذکر شد این مطلب را فقط برای تغییر ذائقه ی شما عزیزان منتشر کردم و شاید بیشتر هدفم «طنز» بودن آن بود؛ وگرنه با کاربرد بسیاری ازتعابییر و کلمات موافق نیست.... منتظر نظرات خوبتان هستم ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

نتیجه ی گرین کارت 2012

به سلامتی و دل خوش …. بالاخره انتظارها به سرآمد و اون دسته از دوستانی که بطور صحیح و نه گرفتار سایتهای قلابــّی تونستند در «سایت رسمی و مخصوص ثبت نام گرین کارت لاتاری آمریکا» از اواخر مهرماه 1389 ثبت نام کنند؛ از ساعت 8 صبح امروز یکشنبه 11 اردیبهشت ماه تا یکسال میتونند با مراجعه «به سـایـت چـک ایـنـتــرنـتـی نــتــیـــجــه ی ثـبـت نـام» با وارد کردن شماره ی تاییده ی ثبت نام (کامفرمیشن نامبر)، فامیل و تاریخ تولد از پذیرفته شدن یا عدم قبولی خود باخبر بشوند. راستش قصد داشتم کــّلی اطلاعات درباره ی تعداد شرکت کننده ها و سهمیه های هرقاره و شانس تقریباً چـــهــــــار به یک (یک چهارم یک درصد=هرجهارصد نفر یک برنده) ثبت نام کنندگان ایرانی بنویسم؛ ولی چون دوستان خوبم در سایت مهاجرسرا و بخصوص در یک نوشته ای مستقل «آنالیز آماری شرکت کنندگان قرعه کشی 2012 _ اینجا کلیک کنید>» زحمت آن را کشیده اند؛ از اینکار خود داری کردم. ولی درعوض قصد دارم تا چند تجربه ام را خدمت شما عزیزان درمیان بگذارم و امیدوارم دیگر دوستان هم با ذکر نظریات خوبشان، تصـویری واقع گرایانه از فرآیند مهاجرت و سختی های آن به ثبت این سراچه برسانند؛ تا چنانچه روزگاری کسی به این مطلب مراجعه کرد بتواند بهترین استفاده را ببرد . 

 

 

 هر رفتنی رسیدن نیست؛ ولی برای رسیدن باید رفت! 

 

ای دوست عزیزی که از ذوق برنده شدن از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید؛ آیا می دانید که این قبولیتان در مرحله ی اوّل، به منزله ی صد در صد گرفتن گرین کارت(ویزای دائم اقامت آمریکا) نیست؟ آیا می دانید که به روش کنکور، اسامی برنده شدگان را دو برابر تعداد ویزای موجود اعلام کرده اند و ای بسا که طی فرآیند پرکردن فرم ها، مصاحبه و غیره نوبت به شما نرسد؟ آیا می دانید که بدون هیچ برو و برگشت، نود درصد از ایرانیان به اسـپـــانــســری(حمایت کننده ی مالی) در خود آمریکا نیاز دارند؟ آیا می دانید که پس از پیدا کردن اسپانسری که دارای شرایط لازم باشد و نیز ارسال فرمها و مدارک ترجمه شده ی مورد نیاز از جمله مدرک تحصیلی و عکس و قباله ی ازدواج و …. باید سخت انتظار نوبت «کارنت» شدن (اعلام نوبت مصاحبه) و بدنبال آن چک امنیتی _تروریستی «اف بی آی» و سپس اخذ ویزای ورود به آمریکا باشید؟ آیا می دانید باید کلـّی هزینه ی ترجمه ی مدارک؛ بلیط چند بار مسافرت به آنکارا(ترکیه) و یا دبی(امارات)، هتل، تشکیل پرونده ی پزشکی، تست ایدز، هزینه ی مصاحبه با کنسولگری و غیره را مـُتــحــمــّل بشید ؟ راستی با دل کندن از اقوام و آشنا و خانواده چطورید؟ اوووف داشت یادم می رفت با بزرگترین نیاز مهاجرت و آن هم «زبان انگلیسی» چه می کنید؟ آیا درباره ی انتخاب شهر و ایالت محل زندگی تان هم تصمیمی اندیشیده اید؟ تا یادم نرفته … حتماً آماده هستید که تا پاگرفتن زندگی جدیدتان شش ماهی را از جیب مبارکتان ریالـهای پرارزش از ایران آورده را به جای دلار بپردازید تا: منزلی اجاره کنید؛ وسایل زندگی تهییه کنید؛ ماشین بخرید؛ خورد و خوراک فراهم کنید؛ گواهینامه بگیرید!!؟  

 

 

        گواهینامه ی آمریکایی و تخیلی این آقا !!! 

 

بعد از کلـّی انتظار دریافت گرین کارت و شماره ی ملی(سوشیال سکوریتی نامبر) وای و صد وای! از جستجوی کار که اگر هم بهترین متخصص مورد نیاز سرتاسر آمریکا باشید! چقدر باید مدرک ترجمه و ارزشیابی کنید؛ دوره های تخصصی ویژه ی خود آمریکا را پشت سر بگذارید؛ رزومه(سابقه ی کار و مهارتها) را به انگلیسی تهیه کنید؛ بدتر از همه اینکه پدرتان درمیاد تا با سیستم اینترنتی پرکردن فرمهای متفاوت درخواست کار ماهر بشید. بذار دیگه از بیچارگی که باید برای شناخت انواع رشته های تحصیلی دانشگاهها و همچنین سختی انتخاب دانشگاه جهت تحصیل بکشید بگذرم. می گم به نظرتون بسـّه یا بازم بگم ؟ از دلتنگی های غربت بگم؟ از نگرانیهای ایرانی وار بخاطر آینده ی خانه و خانواده چطور؟ حس دوگانگی انتخاب نوع حجاب؟ اصلاً بذار حرفامو با این جمله تموم کنم: چقدر اطلاعات واقعی از این آمریکای جهانخوار دارید؟ می دونید که واسه ی هیچکسی فرش قرمز پهن نمی کنند و اونوقتی که خوب توی زندگی تون جا افتادید تازه باید آمریکا را «عمری کار» ترجمه کنید؟ شاید اعتراض کنید که چرا از خوبیهای آمریکا نمی گویم؟ ولی یادتون نره که خوبیها همیشه خوبی اند و من وظیفه داشتم تا گوشه ای از سختیهای رسیدن به این خوبیها را گوشزد کنم. ترا خدا چشماتونو باز کنید… منطقی فکر کنید… اگر هم می خواهید اطلاعاتتون رو بیشتر کنید یه سری به گوشه و کنار سایت خوب «مــهــاجـــرســرا _ کلیک کنید» بزنید و حتی یک آی دی عضویت بسازید و سوالاتتون رو از دوستان پرتجربه تر بپرسید. با اینحال بنده سر تا پا آماده ی بخدمت و پاسخگویی شما عزیزان هستم. ذکر نظراتتون فراموش نشه. درود و دو صد بدرد … ارادتمند حمید