از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_10: آخیش! رسیدیم!

**** پیشنوشت: کی شعر تر انگیزد ؛ خاطر که حزین باشد؟(حافظ)


 انتقال خداوندگار موسیقی و نی، استاد حسن کسایی رو از این دنیای فانی به عالم روحی، خدمت همه ی فرهیختگان، فرهنگ دوستان، هنرمندان، هموطنان، بخصوص همشهریان عزیزم، تسلیت عرض می نمایم.

2- از اینکه این مدت، همه جوره دست و فکر و روح و عقل نداشته ام مشغول بوده و رد و نشونی از بنده ندارید؛ پوزش می طلبم.

=========================================

ادامه ی خاطرات:

توی فرودگاه شیکاگو فرصتی شد تا بقول نجف آبادیها: سری به «هم ریش» یا همون باجناقم بزنم (اصطلاحی کنایی که توسط مردان برای نام بردن از دستشویی در قدیم استفاده می شده و البته خانمها به طعنه از عبارت «هـَـوو» استفاده می کردند.) در تعجب موندم که چطور توالتهای خارجکی اینهمه تمیزند؟ بقول دوستی: آمریکاییها، یا نقاشی بلد نیستند یا اصلن عاشق نشده اند تا دلسوزیهای عشقی شون رو یک چنین جای رومانتیکی با اشک و آه بنویسند و یا اصلن اهل دل و سیاست نیستند که بخواند هرچی دعای خیر دارند نثار رهبر و رئیس جمهور و کله گنده های مملکتشون کنند!؟ بگذریم. چون دیگه می دونستیم این یکی پروازمون آخریـه و از هول و هراس «چه میشود؟ و چه باید کرد؟» به دراومده ایم؛ تموم راه شیکاگو تا اوماها چنان، بیهوش خواب بودیم که مـُرده ها حسودیشون می شد. سرانجام ساعت 10 شب و آخرین مسافرانی بودیم که پیاده شدیم و درنهایت هیجان، عبدالله و بقیه رو از دور میدیدم و صدای «سلامون علیکم» غلیظ من با لهجه ی نجفبادی بود که در فضای خلوت سالن پـیـچـیـد. عبدالله و دانا رو پس از حدود 10 ماه، جمال رو پس از 15 سال و ریحانه رو پس از 28 سال، میدیدم. هرگز صحنه ی اون شب و آرامش و درآغوش کشیدن پس از اون همه استرس، چشم انتظاری، نگرانی، دنبال دویدن، تکمیل پرونده، مصاحبه و …  فراموش نمی کنم. شاخه گلی برای هرکدوممون، ولی فاطمه از طرف همه و بخصوص «ریحانه»(دختر عبدالله) غرق کادوهای اهدایی شد.

تقدیم به همه ی شما


برعکس انتظارم و پانزده سال پیش (منظور سال 1370 شمسی) که جمال برای دیدار به ایران اومده بود و گـُنده ترین پسر نجف آباد بود؛ الان حسابی لاغر و بلند قدتر به نظر می رسید و برای خودش مردی شده بود. در عوض ریحانه، تپل مپل از نوع هیکلهای آمریکایی و با اینحال هنوز به پای شوهر(دوست پسرش- کـُری) نمی رسید. بمونه که عبدالله از کری خوشش نمیآد و لقبها و اسمهای گوناگونی روش گذاشته، ولی در نظر اوّل پسر بدی به نظر نیومد. البته ما فقط ظاهر قصه و ابرو رو می بینیم و هرچه باشه عبدالله پس از سی سال زندگی توی آمریکا باطن داستان و پیچش ابرو رو هم می بینه و نباید در این مورد بخصوص که مربوط به زندگی شخصی دیگرونه؛ قضاوت کرد. القصه!  وسایل را بار دو تا ماشین کردیم و در جوار عبدالله و دانا گردشی در شهر کردیم و «اوماها» (بزرگترین شهر ایالت نبراسکا) رو برای اولین بار حدود یه ساعت، هنگام شب وبرف و سرما دیدیم و به خونه اومدیم. از لحظه ی ورودمون یکی از مهمترین مشکلات زهرا و حرص خوردنهای من، شروع شد و چیزی نبود جز ترس بیش از حد زهرا از سگ خونگی اونها که از بداقبالی بعضی ها، اسم شریف «تریاکی» رو با خودش یدک می کشید. چون از تازه واردشدگان اون خونه بودیم، تریاکی خانوم دائم از خودش واکنش و هیجان نشون می داد و سروصدا می کرد و لازمه ی آشنا و آروم شدنش هم نزدیک شدن و بوئیدن ما بود که زهرا به هر نحوی از نزدیک شدن یا حتی رد شدنش می ترسید. این ترسیدن و از جا پریدن های ناگهانی زهرا، اونقده غیرمنتظره بود که همگی از واکنش ناگهانی او یکه می خوردیم و از ترس بالا می پریدیم. بیچاره تر از همه ی ما، عبدالله بود که چند بار تا مرز سکته ی قلبی پیش رفت و هرچه می کوشید زهرا رو آروم کنه؛ نشد که نشد و هرچی هم می گفتم بابا! قدیمی ها هر کی که از آب و شنا می ترسید رو یه دفعه هـُـل می دادند توی استخر تا ترسش بریزه. بذارید زهرا رو بندازیم توی یه استخر پر از سگ! آخه یا اینوری میشه یا اونوری و خدا بیامرزدش! :) کسی گوش نکرد که نکرد.

به خواب گرگ هم نیاد / Pit Bull Dug / از خطرناک ترین سگها / عکس تزئینی است


این بود و بود تا زهرا بالاخره، طرز برخورد و سر و صدای سگهای رهگذر و همسایه رو دید و به «تریاکی» مظلوم، راضی شد و دونست که هرچی بیشتر بترسه، از خودش انرژی و گرمایی منتشر می کنه که باعث میشه سگها رو بیشتر جری و به واکنش وادار کنه و چه بهتر که نترسه. بد نیست بگم که سلیمان (پسردوم برادرم) بچگی هاش سگ دیگه ای داشته به نام Black که توی تصادف با ماشین کشته می شه و بخاطر ناراحتی و تسلی او، این سگ رو براش می گیرند و چون در اولین دیدارش حسابی شل و ول بوده، عبدالله هم به احترام خماری معتادان محترم، اسمش رو «تریاکی» گذاشته و گاهی هم با اسم کوتاه «تری» نیز صداش می کنند… شام خوشمزه ی «لازانیا»ی دستپخت دانا رو خوردیم و هرکس از گوشه ای سخن می گفت. اینبار همچون دانا که توی ایران دائم میپرسید: ? What  حالا نوبت زهرا بود که هی بپرسه:«چی گفت؟»  در این حین و بین،  گیج شدن عبدالله، کلی باعث خنده ی ما شد که گاهی رو می کرد به زهرا و شروع می کرد به انگلیسی ترجمه کردن و یا اینکه رو می کرد به خانواده اش و به اونها، به فارسی می گفت: «می گه …» در این بین ذکر و ترجمه ی جمله ای از ریحانه، هم برای عبدالله سخت بود و هم ما رو به فکر انداخت. چراکه با رندی خاصی رو به زهرا کرد و گفت: خدا رو شکر که تو هستی تا پدرم کمی با من حرف بزنه!؟ اونطور که بعدن  فهمیدم عبدالله از اینکه او تکلیف خودش رو با زندگی و شغل و شوهرش معلوم نمی کنه و هنوز پس از حدود 30 سال عمر، هیچ تصمیمی برای آینده اش نگرفته ناراحته و مدتیه که دیگه هیچ کلمه ای با او همسخن نشده. از اونجا که ریحانه باید فردا صبح به سرکارش می رفت؛ زودتر خداحافظی کرد و رفت.

تنها دختر عبدالله : ریحانه (پریسا)


با رفتن ریحانه، ما هم راهی بستر شدیم؛ که از شدّت خستگی دیگه نای نشستن نداشتیم و ساعت هم از 1 نیمه شب گذشته بود و بیحالی ناشی از سرما خوردگی و آب به آب شدن هم رمقی دیگه برام نذاشته بود. حدود ساعت 10 صبح بود که بیدار شدیم و پس از حمام کردن و آراستن سر و صورتمون، آماده ی رفتن به رستوران شدیم. از اتفاق امروز سالروز تولد سلیمان  و کمی هم دیر شده بود. به همین خاطر جمال زودتر رفته بود تا توی رستوران به او بپیونده. حدود نیم ساعت بعد و سرانجام پس از 9 سال  سلیمان رو در کنار دوست دختر(همسر فعلی اش) ملاقات کردیم و آن هم درنهایت استقبالی به سبک آمریکایی؛ سرد و بی روح و فقط با فشردن دست.  زمانی هم که ما بشقاب به دست در بوفه ی رستوران به سراغ انتخاب غذاهای متنوع و سوپهای مختلف رفته بودیم تا سرانجام بعد از کلی توضیحات ریز به ریز ترکیبات و طعم غذاها، چیزی برای خوردن بیاریم؛ سلیمان و خانمش که خیلی وقت منتظر ما شده بودند؛ رفته بودند.(توضیح: برام جای سوال بود که آیا واقعن محیط و غذا و فرهنگ چقدر می تونه بعد از مسئله ی نژادی و خونی در چگونگی رفتار و کردار و اخلاقی افراد موثر باشه؟ الان که بعد از پنج سال به بچه های برادرم بیشتر نزدیک شدم می بینم هر سه تاشون خوبند. فقط چیزی که هست نوع تفکرآمریکایی اشون اینه که از تعارفهای رایج ایرونی وار قربونت برم و فدات بشم و … خود داری می کنند ولی ظاهر و باطنشون یکیه. یه جورایی همونایی اند که بودند و در عوض ما هم تکلیفمون روشنه  و آگاهیم که تا چه حد می تونیم روشون حساب کنیم.)

بچه های عبدالله از کوچک به بزرگ: سلیمان، جمال و ریحانه


در بین ناهار زنگی زدم به احترام(خواهر بزرگم) و اولین تیر خلاص رو به سمت خانواده و داخل ایران رها کردم و بالاخره دل اونها رو یه دل کردم و به شایعات پایان بخشیدم تا مطمئن بشند ما آمریکا هستیم و ببخشند که بخاطر عدم اطمینان از کار و تکلیفم قبلن چیزی نگفته بودم. البته باز هم احساسی شد و به گریه افتاد و بازم بغض، گلوم رو فشرد و نمیدونم واسه ی اونا سخت تره یا برای ما؟ چون دیر وقت ایران بود؛ تماس تلفنی با بقیه ی خانواده رو گذاشتم برای بعد. پس از ناهار و سور جشن تولد سلیمان، که البته خرجش افتاد گردن عبدالله، راهی اداره ی امنیت اجتماعی اوماها Social Security Office  شدیم تا با تکمیل فرم ID  شماره ی ملی بگیریم. البته فقط فرم مرا قبول کردند و چون زهرا و فاطمه،  وابسته ی من و ویزای کاری ام بودند، شامل قانون گرفتن سوشیال سکوریتی نامبر نمی شند و این یعنی محروم شدن از بسیاری از حق و حقوق قانونی و چاره ای نبود.  در راه برگشت، سری به یکی از فروشگاههای بزرگ لوازم هنری و تزئینی به نام Hobby Lobby زدیم تا کوپن تخفیف اونجا رو قبل از باطل شدن تاریخ اعتبارش استفاده کنیم. بدین سان زهرا اولین خریدمون رو در آمریکا انجام داد و یک آدمک کوچک چوبی جهت آموزش نقاشی خرید. گفتنیه که اینجا همراه روزنامه ها، مقدار زیادی مجلات و تبلیغات فروش و حراج فروشگاههای بزرگ، درب منازل توزیع می کنند تا مردم با بریدن و ارائه ی اونها بتونند گاهی تا هفتاد هشتاد درصد قیمت، تخفیف(Discount) بگیرند.(البته امروزه می تونند این کوپن ها رو حتی بصورت اونلاین از اینترنت دانلود و پرینت کنند.) این تخفیفها در اصل دونه ایه که می پاشند تا مشتریها رو بکشونند توی مغازه ها و به هر شکلی شده دست خالی برشون برنگردونند و یکی دو تا جنس دیگه هم فروخته باشند.

نمونه ی کوپن تخفیف یک مرکز بازگانی و پخش

با همین ترفند اروزن خریدن و حراج، مردم رو طوری مصرف کننده بار آورده اند که باز می خرند و می خرند و می خرند . واسه ی همینه که دربسیاری از خونه ها، وسایلی هست که شاید در طول سال، یه بار هم استفاده نشده اند. همین سبب شده که با نبود جای کافی،  توی انباری و اتاق و گاراژ خانه های بسیاری از آمریکاییها، بدجوری شلوغ و به هم ریخته به نظر برسه. مثلن توی خونه ی عبدالله، اینگونه وسایل اضافی_یا بقول خودش آشغال_ زیاد به چشم می خوره. از جمله 6 دستگاه تلویزیون و سیستم ماهواره ای و ویدئو در هر سوراخ و سمبه ایی که برای ما تعجب برانگیز بود. وقتی هم علّت رو پرسیدیم می گفتند: اون یکی مال اطاق سلیمانه و این یکی از جمال و … البته هرچند این مورد برای عبدالله ضرر داشت، برای ما که خیر داشت و خیلی الاف تهیّه ی وسایل مورد نیاز خونه ی آینده مون نشدیم و بیشترین وسایلمون رو از همین انبار شده های گاراژ تامین کردیم و ای ی ی ی بدی نبود و بلند بگو خدا برکت بده. :) … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_9 : ورود به آمریکا

هرچند پروازمون برای ساعت 2 صبح بود ولی با تاخیر دوساعته، برای  4 صبح  22 فوریه (پنجشنبه) به وقت دبی پرواز کردیم و ساعت هشت و نیم  صبح همون روز پنجشنبه (22 فوریه ی 2007)  وارد فرودگاه  نیویورک شدیم . بمانه که به ظاهر شش ساعت و نیم بیشتر نیست و همون روز پنجشنبه رو شروع کردیم؛ ولی در اصل 15 ساعت توی هواپیما، گرفتار خواب رفتن پا و باسن درد با اعمال شاقه بودیم. پس از 35 روز لذّت بردن از هوای بهاری دبی اونم وسط زمستون، وارد هوای سرد فرودگاه نه چندان شیک نیویورک شدیم  و از اولین مسافرانی بودیم که مشغول انجام امور اداری و ویزا و پاسپورت شدیم. به سختی با همان انگلیسی دست و پاشکسته، دونستیم که کدوم صف مربوط به شهروندان آمریکا(سیتیزن) است و کدوم مربوط به افرادی که با ویزا داخل آمریکا میشند؟



از اونجا که ویزایمون سه ساله بود، مامورین گمرگ از همون اوّل کار، مهر پایان تاریخ سه سال رو بر روی یکی از فرمهایی که توی هواپیما  به هر مسافر می دادند(فرم  I_94) زدند و به نوعی یعنی از همون زمان موافقت اداره ی کار آمریکا با پرونده ی ما، سه سال  شروع شده بود و تا همین لحظه چند ماهش گذشته بود. اونچه که از سر و روی ما می بارید خستگی و بدتر از همه اضطراب ناشی از اطلاعات غلطمون بود که فکر می کردیم هنوز هم احتمال داره با ورودمون موافقت نشه و ما را مجبور به برگشتن کنند؟ اوج این نگرانی،  معطلی 3 تا 4 ساعته برای تکمیل  و امضای فرم های اداری ابتدای ورود بود و چاره ای نبود جز انتظار و انتظار. همه ی مسافران رفتند و از دور می دیدم که هرکدوم از چمدونهامون گوشه ای از سالن رها بود و ما هم اجازه ی ورود به سالن رو نداشتیم. چاره ای نبود و همچنان چشم به دست افسران چاق اداره ی ایمیګریشن(مهاجرت) دوخته بودیم. در فاصله ای که دست داد؛ فاطمه وارد سالن شد و چمدونهامون رو که هر کدوم ګوشه ای، رها شده بودند رو جمع و جور کرد.  یکی از نګرانی هامون تاخیر در رسیدن به پرواز بعدیمون بود و باید از این سمت نیویورک به سمت دیگه ی اون یعنی، منطقه ی شهری«منهتن» و فرودگاه Newark می رفتیم و حداقل یکساعت رانندگی بود. سوای ترافیک داخل شهری، حسابی دلواپس بازرسی و گیر دادن به کیف و چمدونهامون بودیم که از وسایل شبه برانگیز نقاشی مثل  انواع مداد و زغال و لوله های رنگ و روغن و … پر بود.



تقدیر از پیش تعیین شده بود و خداوند نه تنها یاورمون بود؛ بلکه بجای حمایت، به ما کولی می داد و خودمون خبر نداشتیم. اونقدر ساعتهای پروازهای بعدی مون بطور اتفاقی و با فاصله ای عالی و دقیق تنظیم شده بود که به همه ی موارد رسیدیم و حتی لحظه ی خروج از گمرک، مسافران یک پرواز اروپایی (و یا داخلی) پیاده شدند و به تصوّر اینکه ما نیز مسافران همون پروازیم؛ هیچ گشت و بازرسی انجام نشد و تونستیم خودمون رو به سرعت به قسمت «حمل و نقل» برسونیم  و با یک ون(مینی بوس – تاکسی) به رانندگی مردی چینی که می گفت در حاشیه ی شهر زندگی می کنه و راهها و بخصوص گذر از پلهای فرعی رو خوب می دونه؛ حدود نیم ساعت قبل از پرواز ساعت دو نیم عصر به فرودگاه دوّم رسیدیم و باز  یکی دیگه از بنده های خوب خدا سر راهمون قرار گرفت و مأمور جوانی که چهره ای هزار باره شرقی داشت؛ با گشاده رویی استقبالمون کرد و پس از صدور بلیط های الکترونیکی(کامپیوتری)، چمدانهایمون رو مستقیمن به اوماها(شهر عبدالله) ارسال کرد. موقع سوار شدن به هواپیمای داخلی آمریکایی، وقتی ماموران بازرسی متوجه شدند که خارجی (ایرونی) هستیم؛  با آنکه دیر شده بود، از ما خواستند که به یک اتاق دیگه ای بریم و یک بازرسی اختصاصی، افزون بردیگرون پس بدیم. هرچه بود لااقل در این یه مورد خارجی (ایرونی) بودنمون سبب شد یه تفاوت و سرویس ویژه ای!!!  سوای دیگرون داشته باشیم و اگه به توجیح آقایون کله ګنده ی  داخلی باشه، لابد باید به این مورد که یاروـ افسره ـ تا فیها خالدونمون رو ګشت، افتخار کنیم!!! 


عکس اینترنتی و تزئینی است.


البته یه جورایی به آمریکاییها حق می دم، چونکه که پس از حوادث تروریستی 11 سپتامبر، همه ی مسافران باید حتی کفش و کمربند خودشون رو از زیر دستگاه مخصوص(اشعه) بگذرونند و خیر اسلام نابی که آقای بن لادن  صدور فرومودند، توی جیب همه هست… بگذریم …  پس از دیدن هواپیمای غول پیکر و مدرن هواپیمایی امارات، پرواز با یک هواپیمای کوچک آمریکایی  کمی لایتچسبک(نچسب) بود، بخصوص که هوا ابری و بارونی بود و با هر تکان ناگهانی هواپیما در چاله های هوایی، قلبمون از ترس کنده می شد. با اینحال اونچه که باعث خوشحالی مون بود این که به موقع رسیدیم و بخاطر شرایط بد آب و هوایی، پروازمون به مشکل برنخورد. هرچند اګه لغو هم می شد، هزینه ی غذا و هتل رو تا پرواز بعدی می دادند، ولی به الافی اش نمی ارزید. موقع ورود به هواپیما، با به همراه داشتن یک ساک دستی اضافی و با آنکه خدمه ی هواپیما به دفعات ما را سوال پیچ کردند که این ساک رو می تونند مستقیم به مقصد بفرستند؛ ولی بخاطر «مشکل ندونستن زبان» مجبور شدیم آن ساک رو یکبار دیگه از گمرک شیکاگو تحویل بگیریم و برای پرواز بعدیمون دوباره تحویل بدیم. از اونجاکه  فرودگاه شیکاگو عجیب بزرگ و سردرگم کننده بود؛ با درخواست خدمه ی پرواز، یکی از کارکنان فرودگاه همراه با یک ویلچر که جهت افراد پیر و معلول استفاده میشه؛ به استقبالمون اومد تا ضمن کمک در حمل بارهای دستی مون، ما رو تا محل کمرگ و تحویل آن ساک راهنمایی کند.

پس از آن بود که تازه به نگرانی خدمه ی پرواز پی بردیم. چونکه تا بګردیم و محل سوار شدن مجددمون رو پیدا کنیم شاید یک ساعتی پیاده روی کردیم و البته این بار بخاطر همان ساک و خروجمان از محل امنیتی پروازها، دوباره بازرسی شدیم و اینبار باشدّت و سختی بیشتر. بحدیکه بعد از کلـّی سروکله زدن و زبان نفهمیدن؛ مجبور شدیم تعداد بسیار زیادی از لوله های رنگ و روغن نقاشی و ادکلن و … رو به درون سطل آشغال بریزیم و البته جز غذرخواهی و محبّت مسولان ارشد فرودگاه، چیزی ندیدیم. مهمتر اینکه در همهمه و استرس بازرسی ها،  قسمتی از پول نقدمون رو(مقدار 7 هزار دلار) جا گذاشته بودم و در حینی که مشغول تحویل چمدونها به قسمت بار بودم؛ سرپرست قسمت بازرسی فرودگاه دره به دره به دنبال ما گشته بود و با پیدا کردن زهرا و نشانی هایې که داده بود، تحویلش داده بود و 3 نکته قابل تامله: اینکه چه خدایی رحم کرد. دوّم: زهرا چه فشاری رو تحمل کرده تا با زبان بین المللی کر و لالها و نقاشی کردن و قلم و کاغذ، تونسته بود نشانی پولها رو بده. سوّم: مرگ بر آمریکاییهای جهانخوار و بد.


به به ترجمه رو:America can do no wrong اشتباه نمی کنه


پس از فعـّال سازی بلیط آخرین پروازمون(شیکاگو به اوماها) صلاح دونستم که با پیدا کردن سکـّوی پرواز(Gate) همان جا استراحت کنیم. ولی چون می دونستم که عبدالله سخت نگرانمونه؛ با پیداکردن یک کیوسک تلفن قصد تماس گرفتن داشتیم که باز یکی از آمریکاییهای بد، وقتی دید داریم زور می زنیم تا از بین سکه های درهم و ریال و سنت و دلار و… بعضی هاش رو جدا کنیم؛ تلفن همراه خودش رو به اصرار به ما داد و سرانجام صدای عبدالله رو از داخل آمریکا شنیدیم و تاکید او که ساعتهامون رو به وقت محلی تنظیم کنیم مبادا بخاطر تفاوت ساعت مناطق جغرافیایی آمریکا، از پرازمون عقب بمونیم؟ با پشت سرگذاشتن زمان انتظار و مقاومت در برابر هجوم خستگی مفرط و خواب، به محض صادر شدن اجازه ی سوار شدن، اولین کسانی بودیم که روی صندلیها،   بیهوش خواب شدیم و هنوز صدای افرادی که دور و برمون نشسته بودند و درباره ی این حال و روزمون می گفتند و می خندیدند؛ توی گوشم تازه است. :) آآآآ … چندسال از اون زمان ګذشته و انگار همین دیروز بود …. اینکه می ګند توی خارجه ګذر سال و ماه خیلی سریع تره راسته ها … ادامه دارد …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_8 : پرواز به آمریکا

حضرت حافظ گفته: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند». انگاری توی پیشونی ما نوشته که خبرهای مهم رو باید صبح سحر بشنویم و باز عبدالله زنگ زد که سایت رو چک کرده و بالاخره با ویزای منم موافقت شده. خوشبختانه دیگه نیازی به گرفتن وقت نبود و همون روز راهی سفارت شدیم و پاسپورتمون رو تحویل دادیم و برگشتیم و اینبار دیگه به اجبار توی خونه نشسته بودم تا به محض تماس پستچی دم دست باشیم. بالاخره سر ساعت مقرر توی ورودی یکی از هتلهای نزدیک محل سکونتمون با پرداخت بیست درهم دبی، پاسپورت رو از «موتوری» تحویل گرفتم و بمانه که چندین ساعت فقط زل زده بودم به اون یه تیکه کاغذ(ویزا) که توی پاسپورت چسبونده بودند. گاهی ذوق و گاهی فکر اینکه چه بسیار کسانی که بخاطر یک چنین مجوزی، چه تلاشهایی ندارند.(توضیح: البته شما دوستان بهتره بعد از اینکه حسابی ذوق و افکار فلسفی تون رو کردید؛ حتمن همه ی مشخصات و اطلاعات ویزاها رو چک کنید که مبادا بعدن بخاطر هر اشتباهی، به مشکلات بسیاری برنخورید!!؟)

نمونه ویزای ورود به آمریکا


آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. بخصوص من یکی از گروه آدمهایی ام که هنوز از یک مشکل رها نشده؛ غصه ی بعدی رو میخورم. فکر چگونگی تهییه بلیط باز فکرم رو اشغال کرد و خدا پدر دوستامون رو بیامرزه که در این مورد تصمیم گیریها رو عهده دار شدند. ولی خداییش بزرگترین استرسمون رفع شده بود و باید موضوع رفتنمون رو لااقل برای دوستانمون در دبی علنی می کردیم. یادش بخیر مهمونی کوچکی که به بهونه ی تولد فاطمه در کنار خانواده ی بابا امیر و نیز آقای معین و چندتا دیگه از دوستانمون در یکی از رستورانهای مرغ سوخاری دبی به نام «التازش» به سر بردیم. همون شب خبر دار شدیم که پروازمون برای روزهای آخر همون هفته تنظیم شده تا بدینوسیله ورودمون در روزهای کم ترافیک فرودگاهها و تعطیل آخر هفته ی آمریکا باشه. همین سبب شد که از همون شب اولین جمله ی انگلیسی رو از دهان بعضی از دوستانمون هنگام خداحافظی بشنویم که برامون سفر و «آخر هفته ی خوبی رو آرزو» می کردند.


همه ی لحظات شما بهترین باد. آمین


پرواز به آمریکا: هروقت یادم میآد که ما با چه دل و جرئتی سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم، همه ی وجودم از ترس مور مور میشه. تصوّر کنید کسی که چندین ماه داخل ایران نگران چنین روز و لحظه ای بوده و با آنکه یکی دو سفر کوتاه هوایی داشته ولی حتی نحوه ی توالت رفتن داخل هواپیما، براش سوال بوده؛ حالا باید با هزاران دغدغه ی جوراجور و در نوع خودش تازه راهی بشه.  مشکل زبان از یه طرف و  ایرانی بودن و برچسب تروریست بودن و نگرانی هزاران پیشامدهای دیگه، هزار طرف . یکی می گفت شخصی رو می شناسه که پروازش روز دوازدهم بود و بخاطر قضیه ی 11 سپتامبر و دزدی هواپیماها  و حملات تروریستی به نیویورک، سفرش لغو شد و تا چندیدن ماه به مشکل برخورد کرد. یا همین چند روز پیش با سقوط یکی از هواپیماهای امارات، تمام پروازها لغو شده بود. امـّا اونچه که بیشتر از همه به ما لطمه زد و نگرانی مون رو چند برابر کرد؛ اطلاعات عجیب و غریب و غلطی بود که از افراد کم اطلاع شنیده بودیم. مثلن: یکی از اقوام در ایران گفت: آنقدر ترافیک هوایی به آمریکا زیاده!!!  و بخاطر موارد امنیتی پروازها کمه!!!!  که تا چندین ماه باید توی نوبت باشیم!!؟؟  در حالیکه بلیط ما درست چند روز بعد از گرفتن ویزا جور شد.


عکس اینترنتی و تزئینی است


لحظه ی حرکت به فرودگاه رسید و با دربست کردن دو تاکسی، وسایلمون رو بارکردیم و بمانه که راننده های پاکستانی، حضور دو زن رو با هیزگی جواب می دادند. با همه ی فشارهای روحی و روانی، برعکس همیشه ی عمر، اعصابم کاملن آروم بود. برخلاف انتظار ما، ننه فروغ(خانم بابا امیر) هم تونست وارد سالن انتظار فرودگاه بشه و حالا همگی شده بودیم گوش تا حرفهای مامور گمرک فرودگاه رو بفهمیم و درجایی که هیچکدوم از ما سوال مامور رو که می پرسید: «لب تاپ یا وسیله ایی الکترونیکی داخل چمدانهامون داریم یا نه؟» فاطمه با همان اطمینان به نفس همیشگی بهمن ماهی اش، اینطور ترجمه کرد:«می پرسه تلویزیون دارید؟» بعد با همان شیرین زبانی هشت و نیم سالگی خود رو به مامور بصورت فارسی انگلیسی گفت:«No نداریم». همین سببی شد که همگی بزنیم زیر خنده که بیا و ببین دخترمون چقدر کلاس بالاست که زبان هم بلده و اصلن این بار هزارم  اونه که پرواز نیویورک رو سوار میشه!!؟ 


چک کردن ویزا و پاسپورت / عکس اینترنتی است.


با تحویل ساکها فرصتی شد تا در کنار«بابا امیر» و خواننده ی خوش صدای گروهش(آقاجلال) خلوتی داشته باشم و از هزاران خاطرات گذشته ی اجراهای موسیقی در ایران و همچنین این مدت پنج هفته ایی که مزاحمشون بودیم یاد دوباره ای داشته باشیم. در آخرین لحظات بود که با خواهش من ایشون نغمه ای خواندند و از اتفاق بخشی از ترانه ی «صورتگر نقاش چین» که میگه:«زدست محبوب، چه ها کشیدمبجز جفایش، وفا ندیدم» رو زمزمه کردند. البته آنچنان وقت زیادی تا سوارشدن به هواپیما نبود و همگی با هم خداحافظی کردیم و هنوز صحنه ی دست دادن با امیر و خداحافظی با خانمش(ننه فروغ) رو یادم نمی ره که با آن همه شرّ و شور،  مثل بچه ایی مظلوم، مرا که از خدا حافظی با او غافل شده بودم؛ با اسم کوچیک صدا زد. یاد آن جمله ی معروف بابا امیر  بخیر که: «مهم با هم بودنه


سرپرست، آهنگساز و نوازنده ی گروه درخشنده (بابا امیر)


بهرحال راهروهای فرودگاه رو با همه ی سنگینی قدمهامون پیمودیم و سرانجام برروی صندلی هایمان قرار گرفتیم. بمانه که هرکداممان یک وسیله ای رو بدست گرفته بودیم از جمله: 2 تاساز سه تار و ویلن، کیف دستی مدارک، 10 کیلو گز، کیف دستی زهرا و … هرچند پروازمون  ساعت 2 صبح بود ولی تا ساعت 4 الاف بودیم و بعدن باخبر شدیم که یکی از مسافران مریض بوده و تا چمدانهاش رو از هواپیما پیاده کنند و از ترافیک هوایی فرودگاه دبی رها  بشیم 2 ساعتی طول کشیده. ردیف 4 نفره ی وسط هواپیما نصیبمون شده بود و بجز ما، خانمی انگلیسی زبان نیز در کنارمون نشسته بود. هرچند جلوی هرشخص یک تلویزیون اختصاصی وجود داشت؛ ولی من یکی که حوصله ی هیچی رو نداشتم. در عوض فاطمه ذوق زده ی بازی های کامپیوتری بود و اون خانم هر از گاهی به اجبار راهنمایی اش می کرد. با دیدن فاطمه که چنان اعتماد به نفسی از خودش نشان میده! از ته دل آرزو کردم که ای کاش دل من هم به آسودگی او بود. ولی اونچه که خواسته و ناخواسته حاکم بود، محکومیت من بود تا یکی از عجیب ترین شبهای زندگی ام را پشت سر بذارم و بدون شک اونچه که اصلن به سراغم نمیآمد؛ «خواب» بود. یعنی تلاشی هم کردم که خودم رو بزنم به در بیخیالی و فکرم رو بر همه چیز خاموش کنم شاید بتونم بخوابم ولی نشد و دیدن این خانم بغل دستی ام که چطور خـُر و پـُف می کرد اونچنان حسودم کرد که دست به دامان خدمه ی هواپیما شدم و مقداری نوشیدنی! خواستم و باز هم فایده نبخشید.  بدتر از همه حسّاسیتی بود که بینی ام نسبت به بوی پارچه ی «چشم بند» خواب نشان داد و ناگهان علایم سرماخوردگی و سوزش مخاط بینی ام  شروع شد و هیچ ترفندی حتی اسپری که از خدمه گرفتم و توی بینی هام پاشیدم هم؛ کارساز نبود.


عکس تزئینی و اینترنتی است.


با آنکه همه جا تاریک بود ولی می تونستیم گذر هواپیما رو به دو شکل (بر روی نقشه یا زنده از طریق دوربینهای مدار بسته /منظره ی آسمان شب) از طریق تلویزیونهای جلوی خودمون یا گوشه و کنار سالن هواپیما  متوجه بشیم.  عجیب حال عجیبی بود گذر لحظه به لحظه ی هواپیما، از روی شهرهای ایران مثل شیراز، اصفهان، تبریز. هرچه بود آن تاریکی و سکوت شب، فرصتی فراهم کرد تا یادی نمناک داشته باشم از اشکها و بغض های خارسو(مادر همسر)، بـُرسـُوره(پدرهمسر)،اقوام و خواهر و برادر و دوست(وجیهه، راضیه، احترام، فتح الله، مجید یمینی، کورش، نرگس، خانم انتظاری، حج اکرم، آقامرتضی، مجید قائدی، حبیب و…) از اینها که بگذریم … هرچند کمی جا بین صندلیها، درازی بدقواره ی پاهام، علایم سرماخوردگی، استرس و دلنگرانی های فردا و فرداها حسابی کلافه ام کرده بود و نمی ذاشت بخوابم؛ ولی اینها دلیل نمی شد که تمام پرواز 15 ساعته ی دبی تا نیویورک رو زجر بکشم. لذا دلتون رو آروم کنم که از طرف همه ی شما نایب الزیاره بودم و تا می شد این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی هواپیما رو که  یکی از یکی مقبول تر بودند؛ حسااااابی سیل(تماشا) کردم و یه ریز می گفتم: «فتبارک الله، احسن الخالقین».  حالا که خدا زیباست و زیبایی ها رو هم دوست داره؛ شما هم با بنده دعا کنید که:«ای پروردگار! این دو تا چشای پاک رو از ما مردهای ایرونی مگیر!!» آمین   ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_7: مصاحبه

ساعت حدود پنج صبح بود که راهی شدیم. خوشبختانه چون مورد ما از نوع ویزای کار بود (نه ویزای مهاجرتی/یا مسائل خود شهروندان آمریکایی) باید بجای «ابوظبی» به کنسولگری آمریکا در خود دبی مراجعه می کردیم . هوا آنچنان بد نبود و با آنکه هنوز سپیده نزده بود؛ چند نفری زودتر از ما در فضای سبز بیرون، به صف ایستاده بودند و عجیب بود که از همون سرصبح چطور دهنشون به حرف زدن با بغل دستیشون باز میشد. فاطمه از بس خسته بود در کنار مادرش و دوستمون(بابا امیر) توی ماشین خوابیدند و منم سکاندار نگهداشتن زنبیل نوبت، توی صف شدم. کم کم سر و کله ی مردم بیشتری پیدا شد. برای حدود ساعت هفت صبح بود که ژاندارمهای غول پیکر کنسولگری پیداشون شد و به ترتیب با تطبیق شماره ی گذرنامه ها با نوبتی که مدتها پیش دوستمون گرفته بود؛ وارد یک سالن چوبی شدیم و باز به انتظار روی نیمکتها نشستیم. اینبار فضای عمومی آنچنان ساکت و سنگین بود که اگه  کسی از بیرون رد می شد؛ باور نمی کرد این همه آدم داخل این سالن نشسته اند و معلوم نبود چرا اینقدر نگران و ترس زده اند؟؟


دورنمای سفارت آمریکا / دبی


وقتی درب اصلی کنسولگری باز شد ابتدا با یک «دیتکتر» الکترونیکی دستی (شبیه به راکت تنیس که اطراف بدن می چرخونند) و سپس با گذر از دروازه ی مخصوص (شبیه به چهارچوب درب/ورودی گمرگ فرودگاهها) بازرسی شدیم و بعد از جستجوی بدنی و خاموش کردن موبایل و تحویل دادن همه ی وسایلمون (حتی خورد و خوراک فاطمه) تنها تونستیم مدارکمون رو به همراهمون ببریم. البته مامور دم درب می گفت: هرچیزی که نیاز شد و هروقت که خواستیم؛ می توینیم بیاییم و بگیریم و استفاده کنیم. جالب بود که بین ماموران کنسولگری که یکی از یکی شون گــُنده تر بودند؛ هم عرب وجود داشت و هم آمریکایی  و برخلاف هیکل ترسناکشون اتفاقن تلاش بسیار داشتند تا با لبخند و برخوردی خوش و بخصوص بازی با بچه ها، احساس آرامش بیشتری رو القا کنند. بطور اتفاقی در بین کارمندانی که رد می شدند، چند کارمند فارسی زبان و ایرونی رو در حال مکالمه ی تلفنی یا گفتگو با یک دیگه دیدم. به غیر از ما چندتایی ایرونی دیگه هم توی صف بودند که فقط تونستم با یکی دوتاشون همصحبت بشم؛ از جمله یک پیرزن و پیرمردی که برای گرفتن ویزای دیدار بچه هاشون اومده بودند و با اینکه بار چندمشون بود ولی استرسشون عجیب بیشتر از ما بود. با وارد شدن به سالن اصلی که شبیه به سالن یک بانک بود و گرفتن نوبت؛ منتظر شدیم تا شماره ی ما بر روی تلویزینهای کوچک نمودار بشه تا بتونیم بریم توی باجه ی مخصوص و از پشت شیشه با افسر مربوطه مصاحبه کنیم. این مورد دو بار رخ داد و چون محل کار من، در اصل تضمین کننده مالی (اسپانسر) ما بود و نیز عبدالله  قبلن فرمهای اطلاعات شخصی رو بصورت اینترنتی پر کرده بود؛ بار اول فقط برای ارائه ی فرم تاییده ی قبولی اداره ی کار آمریکا با ویزا  و بار دوم برای مصاحبه ی اصلی  به باجه ها مراجعه کردیم.


عکس اینترنتی و تزئینی است.


فضای سالن بیشتر شبیه به یک بانک بود که هرکسی بنا به اعلام شماره اش به باجه ی مورد نظر مراجعه و از پشت شیشه با افسر مورد نظر مصاحبه و مدارک مورد نیاز رو ارائه می کرد. بجز آب و قهوه،  خوردنی دیگه ای وجود نداشت و در عوض در گوشه و کنار سالن پر بود از نمونه فرمهای نحوه ی درخواست انواع ویزاها و مدارک مورد نیاز و هزینه ها و اطلاعات جنبی دیگه. تا نوبت مصاحبه ی ما بشه از دور یک خانم و آقای جوان روس رو زیر نظر داشتم که چطور با آرامش کامل با افسر مشغول مصاحبه ی انگلیسی بودند و آنقدر این اتفاق بصورت ساده و روان، درحال انجام بود که انگار یک گفتگوی گذرای چند نفر مسافر منتظر، در یک ایستگاه اتوبوس واحد.  افسر مصاحبه کننده ی ما  یک آمریکایی موبور جوانی بود که در وهله ی اول خیلی خوش برخورد جلوه کرد و فارسی رو مثل آب روان حرف می زد. در ابتدا یکی دو تا کلمه با فاطمه حرف زد و اسمش رو پرسید و بهش گفت چقدر اسمش قشنگه. بعد هم از خانمم پرسید که میدونه که برای چی قراره بره آمریکا و سپس ازش خواست که بشینه؛ چونکه میخواد با من مصاحبه کنه. از اون لحظه به بعد آنچنان جدی شد که هیچ، بلکه نامرد! زد کانال دو و حتی وقتی وسطهای گفتگوهامون که حسابی قات زدم و انگلیسی حرف زدنم به ته کشید؛ حاضر شد مثل لبو قرمز بشه و با حالتی عصبی کاغذها رو شرت و شرت ورق بزنه، ولی حتی یک کلمه هم دیګه به فارسی حرف نزد. درست یادم نیست سوالاش چی بود؛ ولی هرچی بود از «شک بین رکعت سه و چهار نماز و ثواب گذاشتن پای راست یا چپ هنگام ورود به توالت و اینکه از کی تقلید می کنی؟» چیزی نپرسید. الان که بیشتر فکر می کنم «مصاحبه» در اصل آخرین فرصت رودرروی دوباره ی بررسی مدارک و نظردهی نهایی افسرآمریکایی در مورد ویزا و صد البته سنجش سطح زبان انلگیسی است و بس. چرا که آخرای مصاحبه  صریحن اشاره داشت که با این «سطح زبان انگلیسی» به مشکل برمی خورم.  ناگهان جوابی از غیب به زبونم اومد که: «قراره فارسی تدریس کنم و یکی از شیوه های آموزش زبان خارجی اینه که معلم،  فقط و فقط به زبان دوم حرف بزنه!»(توضیح: این حرف غیر منطقیه و دانشجویی که یه کلمه هم فارسی نمیدونه؛ از کجا میخواد یه ریز فارسی حرف زدن  منو بفهمه تا فارسی یاد بگیره. مگه اینکه دانشجوها در خود محیط فارسی زبان مثل طلبه های خارجی داخل ایران زندگی کنند.) وقتی این حرف رو زدم؛ سری از رضایت تکون داد و ضمن اینکه از همه ی ما انگشت نگاری الکترونیکی (شبیه به اسکن کردن) گرفت؛ برگه ای آبی رنگ به ما داد که در اون لینک اینترنتی چک کردن نتیجه قرار داشت.

انگشت نگاری الکترونیکی بدون کاربرد جوهر


«عقل و یه چیزم» حسابی  قاتی شده بود و گیج شده بودم و نمی دونستم که معنی این برگه ای که بعد از بیست دقیقه گفتگو بدستمون داده چیه؟ حالا از شانس نداشته ی ما هم توی همون حین و بین  تکمه ی شلوار(مانتوی) عیال هم کنده شده بود و بیچاره یه دستش به فاطمه مشغول و یه دستش هم بند اینکه خودش رو جمع و جور کنه. با اینحال دم رفتن با سرعت نور زیر لب به زهرا گفتم: «ازش بپرس نتیجه چی شد؟» افسرمصاحبه گر تنها این جواب رو داد و رفت:«از اینجا به بعدش همه اش دست «واشنگتن» (مرکز / دولت مرکزی) است و نتیجه رو از طریق اون لینک چک کنید.»  درست به یاد ندارم که چطوری از سالن اومدیم بیرون و وسایلمون رو تحویل گرفتیم. یه جورایی فکر می کردم که با ویزامون موافقت نشده و در اصل کله مون کردند. پاهام انگاری هزار من شده بودند و راه رفتن برام سخت شده بود. به محض نشستن توی ماشین، مثل کوهی که به میلیونها سنگ ریزه  منفجر بشه؛ احساس کردم سلول سلولم روی صندلی  ولو شده. تنها وقتی به خود اومدم که دیدم دارم یه ریز به خودم فحش میدم که «چرا زبان انگلیسی ام اونقدر ناجور بود؟» (تــوضـیـح: بعد از پنج سال تجربه، هنوزم معتقدم که حتی برای کسانی که لاتاری قبول می شند؛ دونستن سطح متوسط و حتی عالی زبان انگلیسی باید هنګام مصاحبه اجباری باشه. چرا که اگه قراره کشور به کشور بشیم و بخاطر مشکل زبان، خودمون رو حبس جامعه ی نزدیک به  یک درصدی ایرونی تبار کنیم و نتونیم با نود و نه درصد بقیه ی ساکنین اون کشور معاشرت کامل و راحت داشته باشیم!؟ مهاجرت نکردن از همه بهتره. باور کنید عامل شکست تازه مهاجران، فقط  سن، شغل، مسکن، دلتنگی، دوری، مذهب ، نژاد، تحصیلات، وابستگی خانوادگی، ملی گرایی، بـُنیه ی مالی، محل زندگی، وضعیت تاهل، ارزشهای شخصی، تفاوت فرهنگی و … نیست  بلکه اگه «زبان» اونها خوب باشه و یه سرسوزن زیرکی هم داشته باشند؛ میتونند مثل همه ی سیصد و ده میلیون آمریکایی دیگه خودشون رو با شرایط و دیگران وفق بدهند و به راحتی زندگی کنند. ولی چرا …؟؟؟)


بالاترین مراکز ایرانی نشین آمریکا. آمار از ایرانیان دات کام


بابا امیر که هنوز خوب آلود بود از پشت فرمون هی میپرسید:«نتیجه چی شد؟» منم که حسابی مشغول امر شریف فحش دادن به خودم بودم و انگاری منتظر بودم فاطمه از دهنش دربره و بگه:«بابا! حالا اینقده شلوغش نکن» که مثل دیونه ها و ناخودآگاه تمام دق و دلی و استرسم رو با داد و فریاد سر اون بیچاره خالی کنم. بابا امیر در حالیکه شوکه شده بود؛  یه ریز التماس می کرد که:«حمید! ترا خدا! پلیس میگیریدمونا! آروم باش!» بهرحال … برگشتیم خونه و ظاهرن ولتاژ جن زدگی من اینقده زیاد بود که بابا امیر صلاح دونست فقط بخوابه  و دیدنی بود حال او چونکه بعد از هفت هشت ساعت بیدار می شد و یه دستشویی می رفت و با خنده ای می گفت:«نه ! هنوز یه موزولی شوکش توی وجودم هست.» اینو میگفت و دوباره می خوابید. چند روزی گذشت و هرکس سرش رو به بازارگردی و کاری بند می کرد و منم کاری نداشتم جز گوشه ایی از اتاق کز کردن و فقط فکر و فکر و فکر.(توضیح: اونروزا اشتباه ترین کار رو می کردم.  چونکه خودمو جای خدا گذاشته بودم و می خواستم با عقل و فکر و توانایی خودم کارها رو پیش ببرم. چرا که از بازی سرنوشت و دست تقدیر غافل بودم.  چرا که اگه خودم رو هم اگه می کشتم اونچه که باید می شد؛ همان می شد.) البته بګما … من اینطورکی مثل عکس زیر فکر نمی کردما … یادمه لباس هم داشتم

مجسمه ی «مـُتفکر» / پاریس


یک هفته ای گذشت و عبدالله خبر داد که با چک کردن سایت متوجه شده که با ویزای زهرا موافقت شده و مونده چک کردن سابقه ی امنیتی و گذشته ی شغلی من. حالا این سوال بی منطق توی ذهنمون می پیچید که «اگه با ویزای من موافقت نشه» چی؟ آیا زهرا تنهایی بره؟ این درحالی بود که در اصل  کارمن، سرپرونده ی این قضیه بود و اگه با ویزای من موافقت نمی شد ویزای اونم باطل می شد. توی این حین و بینی که ما داشتیم از شدت بلاتکلیفی می مردیم و حتی نمی تونستیم درد دلمون رو به کسی بگیم؛  بعضی از اقوام از توی ایران تازه وقت پیدا کرده بودند تا شماره ی تماس ما رو پیدا کنند و آروم آروم زبون باز کنند و توی اینهمه فکر و دغدغه،  سفارش سوغاتی از دبی بدند و شده بود حکایت ضرب المثل:«یکی می مرد زدرد بی نوایی؛ یکی می گفت عزیز! زردک(هویج) می خوایی؟».   هفته ی سوم و چهارم از سخت ترین روزهای حضورمون در دبی  بود و بیچاره دوستانمون که چه ها کردند تا شاید کمی اخمامون باز بشه و حیف اونهمه خاطراتی که لذتشون بخاطر شرایط مون برباد رفت. مهمونی ها، بازارگردی ها، دیدار از بازار بین المللی دبی(دهکده ی جهانی= گلبال ویلیج = با شرکت ایران و دیگر کشورها و معرفی هنرها و دستاوردهای این کشورها: مثل غذا و فرش و هنرهای دستی و پوشاک و آجیل و موسیقی و رقصهای سنتی و …) ، حضور در استودیو ضبط موسیقی و نیز تمرین گروه موسیقی درخشنده، صرف چایی و قلیون میوه ای و شنیدن گیتار نوازی و شنیدن بازخوانی ترانه ی از «حبیب» و اشکهایی که به یاد «مادر» در استکان چکید و دست آخر هم خاطره ی فراموش نشدنی صدا و هنرنمایی دوست و همشهری خوبم آقای معین_ برادرزاده ی نصرالله معین (خواننده)_ که با همون افتادگی عموی بزرگوارش میزبانمون بود.


رضا در کنار عمو: نصرالله معین نجف آبادی / خواننده


آقای معین، اون شب پشت میکروفون ضمن معرفی و خوشامد گفتن؛ یادی داشتند از دوران دبیرستان و گروه موسیقی کوچیکی که به تشویق شادروان پدرش با هم تشکیل داده بودیم و خاطره ها ساختیم. بدنبال اون  و با اطلاع از علاقه ای که به آهنگی قدیمی از عموشون به نام «مست» داشتم(اونا که توی زندگی شون قصه های خوب شنیدند / تو قمار زندگی همه جور بازی رو دیدند // اونا که تو خلوت شب، شعرهای حافظ رو خوندند / همه راهو رفتند اما، برسر دو راهی موندند) اون آهنگ رو تقدیم به بنده بازخوانی کردند و سپس برنامه اش رو به روال عادی گذشته ادامه دادند. در وسطهای اجرای برنامه بود که آقایی پیرمرد، حسابی دور برداشته بود و داشت خودش رو می کشت و خلاصه همه رو به خودش جذب کرده بود. آقای معین هم با اینکه آهنگ تموم شده بود بازم ترانه رو ادامه داد و اون  پیرمرد هم رقص رو. وسطهای کلمات ترانه بود که آقای معین با همون لحن و آهنگ ترانه، با صدای بلند پشت میکروفون شعر رو ادامه دادند که یه جورایی شبیه به این شد: عطر شکوفه داری/ مثل گل بهاری/حمید!!! «داغه(یارو) رو خوب که داری!؟؟؟» :)  خلاصه! یه ساعت داشتیم به این حرف که شاید فقط ما متوجه شدیم؛ می خندیدیم …. ادامه دارد …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید