از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

گــُنگ خواب دیده

هدفم بود تا پایان انتشار خاطرات سفر به آمریکا مطلب دیگه ای ننویسم. مشغولیات این روزها مثل برگزاری امتحانات و فارغ التحصیلی دانشجوها، سببی شدند تا فرصت نکنم بخش بعدی رو آماده کنم. از طرفی هم حال عجیبی دارم. همچون آدم خواب دیده ای که گــُنگه و زبونی برای گفتن نداره و چه کنم که واژه ها ناقصند و ای وای از این ناتوانی ها!!؟  انگاری «دوری» ویژگی جدایی ناپذیر این روزهای همه ی ماها  شده. یکی سوئد، یکی ایران، یکی کانادا، یکی مالزی، یکی …  هرچه هست می دونم «دلتنگی» عامل اصلی این احوالاتمه. از دوری آن دوستی که در تنهایی برگی دیگه از سالهای کتاب زندگی اش رو ورق میزنه و کنارش نیستم تا لااقل به افتخارش دستی و رقصی بزنم گرفته؛ تا  دلتنگی اون خداوندی که «دلتنگی درد عشق خودش» رو بزرگترین ره توشه ی پخته شدن روح آدمی قرار داده.



«پویا نباتی» در بخشی از ترانه ی «تنفس آزاد» میخونه:

توی خلوت پر از هـمـهــمـه ام؛ که صدایی به صدا نمی رسه
اگه می تونی منـو دعا بکن؛ مـن که دستم به خدا نمی رسـه

آسـمونا ارزونی پـرنـده ها، جـای آسـمون یـه قـفـس بـده
همه ی دار و ندارمو بگیر، هر چی بودمو دوباره پس بده

بازم هیچ راهی به مقصد نرسید؛ من هزار و یک شبه معطلم
تـا تـه جـاده ی دنـیـا رفـتـم و بـازم انـگار سـر جـای اولـــم

چرا دنیا با تـمـام وسـعـتـش، مـرهـمـی بـرای زخـم من نداشت؟
پای هر چی که دویدم آخرش، حسرت داشـتـنـشو تو دلم گذاشت

لک زده دلم واسه ی یه هـمـزبـون، شـیـشـه ی دل همه سنگ شده
می دونی دلیل گریـه هـام چـیـه؟ آی خدا دلم واسه ات تنگ شده !

بهرحال  …. دوستان عزیز!  طبق اون شعرگونه ی معروف« حرفی بزنچیزی بگو! از عشق پاییزی بگو! از آتشی که با نگات، بر من می افروزی بگو! از ساختنم؛ با تو همیشه باختنم؛ در عشق تو گداختنم!  ناگفته ها را گفته ام؛ حالا پر از شنیدنم!  یک حرف تازه تر بزن! خواستی بیا به دیدنم! حرفی بزن! چیزی بگو! کاین بغض در من بشکند !»  لطف کنید و هیچ ترتیب و آدابی مجویید و هرچه می خواهد دل تنگتان بگویید تا خدمت برسم … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_ 6 : ورود به دبی

به محض دریافت مدارک باید وقت مصاحبه با کنسولگری آمریکا در امارات یا ترکیه می گرفتیم که زحمت این کار رو یکی از دوستان ساکن دبی کشید. تقریبن همه چیز آماده بود و تصمیم داشتیم بریم مصاحبه و بعد از گرفتن ویزا برگردیم تا به خیال خودمون یک خداحافظی مفـصـّل از فامیل داشته باشیم و با سلام و صلوات راهی بشیم که عبدالله ما رو به دلایلی از این کار برحذر کرد و گفت: بار و بندیلتون رو ببندید و از همون دبی بیایید و یه باره از توی آمریکا «خداحافظی ها» و«ببخشیدها» رو نثار ملت هیچوقت «قانع نشو»! داشته باشید.  بمانه که این حرفها (بی سر و صدا آتش زدن زندگی مون و حرکت در جاده ایی تاریک و نامعلوم) به زبون راحت میاد؛ ولی مثل آدمهای «خواب زده» عمل کردیم. روزهای آخر رسید و با یک خداحافظی کــُشنده و سخت، آن هم فقط از برادران و خواهران درجه ی اول(منظور از یک مادر و فقط از خودشون و نه بچه ها و عروس و دامادها و وابستگانشون) به بهانه ی سفر تا «دبی» راهی شدیم. برای اینکه لطف این خاطره در طول زمان فراموش نشه، یادی می کنم از شب آخر که به ابتکار کوروش دو تا عروسک «پت» و«مت» به یادمان اسمی که همسرانمون بر ما گذاشته بودند؛ با همدیگه رد و بدل کردیم.  شرح بقیه ی ماجراهای جانسوز روزهای آخر هم بماند تا وقت دگر.



همینکه از سالن فرودگاه دبی خارج شدیم؛ دهها بلندگوی اطراف، صدای فریاد عربی از ته حلق شیخ مسجد رو که در حال خوندن خطبه های نماز جمعه بود مثل میخ  توی گوشمون فرو می کرد. اینطور که دوستمون می گفت؛ حضرت پیشنماز زحمت فرموده؛  بخاطر همزمانی ورود هواپیماهایی که از کشورهای شیعه نشین بود؛ علیه اونها صحبت می کرد.  البته حق دارند و نباشه نباشه از بزرگترین چیزهایی که گردن(یا بهتره بگم یه جای دیگه ی) عربهای منطقه رو اینطور گــُنده کرده،  حضور پولهای ایرانیان در اونجاست. بگذریم … بزرگترین شانس ورود ما به دبی وجود همان دوست بسیار صمیمی و خانوادگی مون بود که سالها در اونجا کار و زندگی می کرد و این چند سال آخر هم بالاخره خانمش رو پیش خودش برده بود. همینکه وارد منزلشون شدیم مثل یخ وا رفتیم. نگو که از بس اجاره ها بالاست؛ در یک آپارتمان دو خوابه، بصورت مشترک، با یک زن و شوهر دیگه، زندگی می کردند و هرکدومشون یک اتاق خواب کوچکی داشتند. منظور با اینکه به ندرت در منزل پخت و پز می کردند ولی آشپزخانه ی بسیار کوچک و حمام و توالت آپارتمان مشترک بود. از ما خواهش که راهی هتل شویم و از اونها اصرار که بمونید؛ چرا که خانم همخانه ی اتاق مجاور، ایرانه و با هماهنگی آن دوستشون و اینکه اون ترجیح میده خونه ی یکی از دوستای بسیاااااارخوبـــش!!! باشه؛ ما هم می تونیم از اتاق اونها استفاده کنیم و دور هم باشیم. بمانه که ده روز اقامت ما به پنج هفته طول کشید و با هر روز بیشتر موندن ما، درحالیکه استرسها داشتیم؛ همگی دست به دعا برداشته بودیم و خدا خدا می کردیم که خانم اتاق بغلی نیاد و ما رو آواره نکنه. در این  بین از همه راضی تر، البته شوهرش بود که حسابی بهش خوش می گذشت و به من و تو چه که سرش کجاها گرم بود؟

اینکه نوشته «از طرف همسر دوّم» تزئینیه! باول کنید 


شهر دبی، با آنکه شدید گرم و شلوغه؛ ولی در دید اول، خیلی جذاب با  چراغهایی نورانی و ساختمانهای سر به فلک کشیده و بخصوص وجود آخرین تکنولوژیهای  روز جلوه می کنه. البته دیدن آن همه ناز و نعمت در یک بیابانی خشک در مقایسه با ایران خودمون و اینهمه سرمایه های طبیعی که تلف می شند؛ حرص هرکسی رو در می آره. یادمه بعد از دیدن یک پیست برف و اسکی مصنوعی که در یک سالن سرپوشیده ی شیشه ای، وسط آن جهنم گرما درست کرده بودند؛ راهی یک فروشگاه شدیم و سرگرم دیدن صد رقم میوه های جور واجور مناطق سردسیر و گرمسیر بودیم که چطور با یخچالهای پیشرفته در یکجا برای فروش عرضه شده بود.  وسط اون شلوغی هفتاد و دو ملت، یه دفعه صدای غلیظ یه خانم اصفهونی رو شنیدم که با صدای بلند و عصبانی به بغل دستیش می گفت: «تــُرو خـُدا ببین این عربای ؟؟؟خور   به کوجا رسیدند کُ باید کلی پولامونو خرج کنیم و  وَخیزیزیم ایییییی همه راه بیایم با حسرت  اینا رو سیل(تماشا) کنیم و آه بکشیم !!!».  بهرحال…  وقتی بیشتر وارد زندگی مردم عادی شهر دبی می شید، واقعیتها رو بیشتر حس می کنید. در ورای ظاهر شیک افراد و داشتن راننده و آشپز و کــُلـفـَـت و خونه های آنچنانی،    محله های بزرگی از شهر رو هندیها و پاکستانی ها و فیلیپینی ها و حتی عربهای محلی فقیر و بعضن کثیف و گرفتار فساد اداری و هول و هراس دائمی استبداد پلیس تشکیل می ده که هرچند تلاش میشه  ظاهر کشور جوری نشون داده بشه که همه در اوج راحتی اند؛ ولی تبعیض نژادی و ملیتی به وضوح به چشم میخوره.  یک خارجی همیشه خارجیه و حتی اگه چهل سال هم جون کنده باشه؛ بعد از 60 سالگی دیگه نمیتونه اقامت بگیره مگه طی شرایطی براش ویزا درآرند و این یعنی از بیمه و بازنشستگی خبری نیست. اونچه که اصلی ترین ارزش این روزهای سردمداران این کشوره؛ تغییر معیارها به پول و پول و پوله(ماتریالیست). بد نیست بدونید که سیستم کلی مدیریت این شهر، به روش انگلیسی (کانادایی/استرالیایی تــا آمریکایی یا اروپایی یا روسی) اداره میشه. آخرالامر هم معلوم نیست که نیست که آیا اینجا کشوری عربی، اسلامی است یا مرکزی اروپایی، اقتصادی، تفریحی، عشرتی !!؟{توضیح مهم: تمامی موارد ذکر شده برداشت شخصی بنده  و مربوط به پنج سال پیش بوده و ای بسا اشتباه باشند.}


بـُرج العرب سمبل دبی


دیدنی های دبی بسیارند و قصد ندارم تکراری بگم و خسته تون کنم. در یک کلام هرکسی بنا به فراخور شخصیت و علاقمندیش می تونه لذت ببره. از انواع موزه های هنری و قرآنی و … گرفته تا کنسرت و موسیقی و مد و رقص و ساز و آواز و تفریح و خرید و بازار و حتی صحرا و کویرگردی.  زمانی که ما بخاطر مصاحبه ی  ویزای آمریکا رفته بودیم؛ آنقدر استرس داشتیم که هرچند دوستانمون خودشون رو کشتند به ما خوش بگذره؛ نتونستیم آروم باشیم و تنها چیزی که به من لذت می داد معماریها و نورپردازیهای فوق العاده زیبای مساجد مدرن ساز بود.  یادمه دوستمون که بهش به شوخی می گفتیم بابا امیر! هر وقت که وسط ترافیک کلافه می شدم با خونسردی تمام می گفت: «مهم با هم بودنه»!!!    دروغ چرا؟ اونروز اصلن معنی این حرفو نفهمیدم و قدر با هم بودنها رو ندونستم. تا  اینکه به این گوشه ی غربت پرت شدم و دیدار دوباره ی بعضی از دوستان که هیچ؛ حتی یکی از برادران و نیز تنها یاد آور مادرم(خاله ام) به قیامت موکول شد!  اونوقت بود که با تمام وجودم فهمیدم که درکنار هم بودن و دوست داشتن چقدر می تونه بزرگ و انرژی بخش و از دنیایی دیگه باشه؛ ولی بخاطر غرور و خامی و بی اطلاعی و … توفیقش رو از دست دادم و دادیم و می دیم و هزاران افسوس …



با آنکه محرم بود و بیشتر رستورانها و دیسکوهایی که اجرای موسیقی ایرونی داشتند تعطیل بود؛ با اینحال  بسیاری از عزاداران  حسینی (قربونشون برم) از تعطیلی تاسوعا و عاشورا استفاده کرده بودند و نه تنها فروشگاههای الکی مشهور و جنس چینی و ارزون فروش«دی تو دی» و «القبایل» پر از ایرونی بود؛ بلکه هرجایی که پا می ذاشتیم فارسی می شنیدیم. در این بین هم وای که بعضی از(لطفن: به کلمه ی بعضی توجه شود. یه بار دیگه میگم بعضی از) این خانمهای ایرونی تازه خارج اومده هم چقدرررر هول کرده بودند و باعث شده بودند تا بعضی از فروشنده های نجس پاکستانی _که حتی بعضی هاشون برای جانماز آب کشیدن صدای نوار قرآن از توی مغازه شون شنیده می شد_  با اون چشمهای هیزشون، سر تا پای اونها رو با ولع قورت بدند.  در عوض هم دیدنی بود بعضی از برادران ایرونی رو که در اون سر شهر و کنار خیابون، ماشین حساب به دست، کنار یکی از زنان «تن به مزد» در حال چانه زدنهای دیپلماتیک بودند. اولش برام سوال بود که ماشین حساب دیگه برای چیه؟ ولی بعدن متوجه شدم هم اینکه برای تبدیل واحد ارزشمند ریال ایرونی به «دلار» و «درهم» بی ارزشه و هم اینکه حساب کنند ببیند آیا «اجناس لطیف» به قیمت پیشنهادیشون می ارزند یا نه؟ اگر هم شد یارو رو بندازند توی رودروایستی ایرونی وار و یه کمی ارزونتر تمومش کنند!!!؟ در این زمینه هم که الی ماشاالله جنس چینی و  روسی برای هر سلیقه ای چه ها می کرد؛ حتی برای دگر باش ها(همجنس گراها).

بعنوان شوخی و برای تنوع خاطر بشنوید که یه روز داشتیم پیاده رد می شدیم که پسرکی چینی رو آنچنان بـَـزَک(آرایش) کرده دیدم که صدتا دختر باید در مقابل خوشگلیش لــُنـگ می انداختند. از دیدنش چشمام اینقده گرد شده بود و توی جنسیتش به شک افتاده بودم که اونهم به شک افتاد که لابد مشتری ام!؟ به خود اومدم دیدم مثل زنها چنان با عشوه،  نیم نگاهی انداخت که دل نداشته ام که هیچ، مجبور شدم این دستم رو با اون یکی محکم بگیرم که سر پیری خیلی نـلـرزه و زن و بچه رو ول کردم و یه پا داشتم و یکی دیگه قرض کردم و د فـرار   خاب دیگه نخند!!  اصلن این حرفها جلوی بچه های چشم و گوش بسته ی هفتاد سال به بالا که اینجا نشسته اند زشته!!!  صلواتو بلند بفررررررست !!! خلاصه می گفتم …  تا روز مصاحبه برسه  فرصتی داشتیم برای تفریح و بازارگردی و بخصوص نو نوار شدن و خرید لباس و گردش در فروشگاههای بزرگ  و سفری کوتاه به شهر دیگر امارات(العین) !!! …. دههه !!!  هنوز که داری می خندی !!! بخاطرت باهات شوخی دارم؟ حالا که اینطور شد دیگه هوووچی نمی گم !!! :)  ادامه دارد … موفق و پیروز باشید …  درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا - 5 : بریم یا نریم؟

با اقدام سریع وکیل و هر بار گفتگوی تلفنی مان، عبدالله می گفت:«به دلش افتاده که این اتفاق قرار بیفته.» به همین سبب امیدها می داد که برای خرداد نشه، تیرماه آمریکاییم. تیرماه که هیچ، مرداد و شهریور هم گذشت و ای بسا که اصلن خبری نمی شد. چاره ای نبود و  باید همچنان زندگی عادی خودمون رو سپری می کردیم. مدرسه ها باز شدند و با آنکه با مسئولین آموزش و پروش اتمام حجت کردم که هر آن ممکنه به مرخصی برم؛ بعضی از آقایون وصل شده به «مهر+ ورز» بزرگ،  تازه وقت پیدا کرده بودند تا کهنه حساب هاشون  رو تلافی کنند. از جمله وقتی پیشنویس درخواست مرخصی ام رو دادم؛ مسئول حراست سازمان، هی امروز و فردا می کرد و  آخرالامر  بعد  از  اینکه  گزارشهای مدیر عرزشی (ارزشی) یکی از دبیرستانهای محل کارم رو که از طریق دانش آموزی «ساندیس خور» دریافت و منتقل کرده بود؛ پیش چشمم آورد که:«موقع تدریس، آیا فلان حرف رو سر کلاس زده ام یا نه؟»؛ برگه مرخصی ام رو _ تازه اونم مرخصی بدون حقوق رو _ با هزار تا شرط امضا کرد. سوای اینکه روزهای پر استرسی رو پشت سر می ذاشتیم؛  گرفتن ویزای کار رو هم شدنی نمی دونستم.  با اینحال نباید ناامید می شدیم  و از اونجایی که می ترسیدیم موفق نشیم و بیخودی سر زبونها بیفتیم؛ باید همه ی فعالیتهامون رو مخفی نگه می داشتیم و ای واااااای که چقدر تنهایی و نداشتن چندتا رفیق همراه و تشویق گری که ترس و نگرانی های مهاجرت رو تسکین بده؛ آزار دهنده بود. با این حال محکم پیش می رفتیم و زهرا هم شونه به شونه ی من به جمع و جور کردن وسایل خونه و سبک و سنگین کردن آنها مشغول بود و در عین حال از مدیریت آموزشگاه نقاشی اش هم غافل نبود.


آموزشگاه آزاد هنری و نقاشی بهار


اونایی که در کش و گیر پروسه ی مهاجرتند می دونند که هر یه روز انتظار، چقدر کشنده است. از طرفی این حرف عبدالله که: «وقتی که همه ی مدارکمون کامل و قانونیه؛ چرا نشه؟» روحیه بخش دلمون بود و از طرفی هم اون تعداد کمی هم که می دونستند؛ براساس دانسته های کمابیش غلط شون، ته دلمون رو حسابی خالی می کردند که: «بترسید از اینکه نشه و سر زبونها بیفتید! یا کسی دشمنی کنه و دست آخر ممنوع الخروج بشید و غیره». بمانه که مونده بودم برای چی باید ممنوع الخروج بشیم؟؟  بهرحال چاره ای نبود. روزهای کوتاه زمستون رو سپری می کردیم و اسکلت شده بر روی موتورسیکلت، باید کارهامون رو پیگیری می کردیم. بقول شادروان «اخوان ثالث»:«هوا بس ناجوانمردانه سرد» بود. با اینحال یادش بخیر موتول(موتورسیکلت) هشتاد وفادارم که پا به پامون هن هن کنان، لخ لخ می کرد و  هرجا هم که  وا می موند کافی بود برسونمش درب مغازه ی استاد(حاج) حسن درستی، ته خیابون سعدی و عجب درویشی بود این مرد!  ولو هزا ر تا کار داشت؟ تا  ابوهندل منو راه نمی انداخت؛ آروم نمی گرفت … اوس حسن و موتوول هشتاد چی ام، دم هر دو تاتون گرم.


کجایی یار محبوبم کجایی؟ 


یکی از کارهای مهمی که باید انجام می دادیم  آماده سازی روحی فاطمه و دور کردن اون از دوستاش و جابجایی مدرسه اش درابتدای سال تحصیلی سوم دبستان بود. از اونجا که بازم خدا همراهمون بود؛ وقتی ماجرای سردرگمی مون رو با دوستی که ساکن دبی بود درمیان گذاشتیم؛ یه دنده پاپی شد که به خونه ی اونها نقل مکان کنیم. خوبی بی نهایت ارزشمند این جابجایی، در این بود که خونه ی دوستم با تمام وسایل، جهت هر از گاه دیدارشون از ایران وخانواده شون خالی بود. همین سببی شد تا به مرور بتونیم بیشتر وسـایـلـمون رو در نهایت ریسک اینکه بشه یا نشه!؟ به فروش و بخشش و یغمای دیگرون قرار بدیم و یا اینکه بسیاریش رو به آمورشگاه نقاشی زهرا منتقل کنیم. این جابجایی و فروش وسایلمون سبب شده بود که دیگرون حسابی مشکوک بشند و حدس و گمانها بزنند و از جلمه اینکه شاید خونه ی دوستم رو با تمام وسایلش یکجا خریده ایم؟؟ ما هم می گفتیم:«خدا از دهنتون بشنوه». چاره ای نبود و هرکسی رو با جمله ای نه دروغ و نه راست می پیچوندیم. الان که دارم فکرش رو می کنم؛ می بینم فاطمه، به سن و زمان خودش  چقدر خوددار بوده که هیچکسی نتونست چیزی از زیر زبون این بچه بیرون بکشه.


یاد اون زیر زمین و روزها بخیر ... مگه نه فاطمه؟


شروع امتحانات ترم اول دبیرستان بود و هر شب تا پاسی از شب به صحیح کردن ورقه های امتحانی مشغول بودم و برای دیر وقت، خسته و کوفته می خوابیدم. میشه بگی هنوز دو ساعتی نگذشته بود و تازه پشت چشمام گرم شده بود که تلفن زنگ زد و با صدای جیغ هیجانی زهرا و اشک شوق فاطمه از خواب پریدم. ساعت حدود شش صبح بود و اون طرف خط عبدالله و دانا با خونسردی خاص خودشون حرف رو اینطور ادامه دادند:«دادا !!  یه دوساعتی هم صبر کردیم ک ُ  خوب بخوابی. وخی چایو بذار بار، ک ُ اداره ی مهاجرت با ویزا کارمون موافقت کرد. آ … م َ …  همی ک ُ  مدارک به دسـَم رسید میفرسم بیاد …» راستش رو بخواهید با اینکه همچنان داشت حرف می زد ولی گوشام دیگه هیچی نمی شنید. نمی دونم آیا شماها هم به این احوال دچار شده اید که بعد از کلی استرس و تلاش، وقتی نتیجه ای  رو که انتظار داشتید؛ بدست آوردید؛ قات بزنید؟؟ دنیا دنیا ترس که چه عرض کنم؛ تردید و دودلی باعث شده بود تا دو ساعتی حتی قدرت تکون دادن دست و پام رو نداشته باشم.  باید به جایی یا کسی پناه می بردم. به سختی از خونه زدم بیرون و  به سراغ صمیمی ترین دوستم «کوروش» رفتم. همینطوری که دستهام می لرزید ماجرا رو بهش گفتم و در حالیکه سیگاری آتیش می زدم؛ لب جوی آب روبروی مغازه اش،  پهن زمین شدم. هنوزم که هنوزه یادمه که بین همه ی افکار و ترسها و دغدغه هایی که توی کله ام می پیچید بعد از سوال تردید آمیز «بریم یا نریم؟» این سوالها همینطور تکرار می شدند:«بــُنــیان خانواده و آینده ی فرهنگی و اخلاقی مون چی؟»؛«تنهایی و غربت؟» و غیره

وقتی آدمی، مچاله ی هجوم افکار گوناگون می شود!


آنقدر غرق این افکار بودم که هرچی کوروش صدام زده بود متوجه نشده بودم؛ تا اینکه آتش سیگار انگشتم رو سوزوند و ناگهان  به خود اومدم. دوستم در حالی که می خندید به پشتم زد و گفت:«اینطور که معلومه؛ بیابون واجب شدی.  برو خونه یه کمی گرم شو تا من برم سور و سوسات رو جور کنم و بیام دنبالت». دوساعتی گذشت و آفتاب خوشمزه ی زمستونی پهن شده بود که راهی شدیم. دور دستهای بیابون و وسط ناکجا آباد،  اتاقکی دود زده و کم نور و کوچیکی بود که متعلق به چوپان(گله دار) یکی از همسایه هامون بود که هر از گاهی با هم توی اون اتاقک به گپ و گفتگو در باره ی تاریخ و ادبیات و شعر و شاعری می پرداختیم . در همین فرصت جا داره یادی از اون شادروان داشته باشم و یادش  رو گرامی بدارم.


از فرهنگیان اهل کوه و شکار / روحش شاد


خوشبختانه چون چوپانان به مناطق گرمسیر کوچ کرده بودند؛ اون اتاقک خالی بود و بجز یک گرد گیری اندک و روشن کردن کمی هیزم، خیلی کار خاصی نیاز نداشت تا خودمون رو گرم کنیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که غروب زودهنگام زمستونی همه جا رو پوشوند و میشه بگی برای ساعتی فقط زل زده بودم به شعله ی قرمز آتش و جز صدای ترق و تروق جرقه هایی که به اطراف پخش می شندند؛ چیزی شنیده نمی شد. البته در آن میان گهگاهی هم چک چک بارانی بود که سرشونه هامون رو خیس می کرد؛ ولی نه از بارش آسمان که سرشک گرم دو یار همراه و همرازی بود که روز جدایی شون رو نزدیک تر از هر چیزی می دیدند.

شکارگاه صارم الدوله/قشملو نجف آباد/عکس از «دیار نون»


بالاخره بین لرزش صداها کوروش به حرف اومد و هنوز این جمله ها در گوشم طنین اندازه که:«باید بخاطر بچه وآینده ات،  تقدیرت رو تازه تر رقم بزنی. اگه اینکار رو نکنی؛ ناشکری نعمتهای خدا رو کردی. مطمئن باش هرجا باشی توی قلب اونایی که دوستت دارند هستی. به خواست خدا گردن بده. کی میدونه که «او» می خواد بعد از اینهمه لطمه های اجتماعی که تا حالا خودت و خونواده ات خوردی؛ لااقل در نظر مردم ظاهر بین هم که شده؛ اینطوری اعتبار و آبروت بالا بره. مگه تا دیروز متلک نمی شنیدی که چرا ماشین نمی خری؟ اونا که نمی دونستند تویی و یک حقوق کارمندی! بذار فکر کنند که میلیون میلیون جمع کردی و با خودت بردی آمریکا. برو لااقل دنیا رو ببینی و خوب بفهمی که: دنیا دیده بهتر از دنیا خورده است. برو تا ببینی همه ی مردم دنیا رو یک خدا آفریده و این ماییم که از بس دچار افکار کفک زده ایم فکر می کنیم دین و نسل و نژادمون بر همه برتره. برو تا آرامش و زندگی کردن برای خود و نه بخاطر چیزی به نام آبرو و ترس از قضاوت دیگرون رو به خوبی حس کنی. برو اونجایی که براساس شایستگی ها و اونچه هستی به تو ارزش می دند نه بخاطر اسم و رسم وپیشینه و پارتی بازی. نگران مشکل زبانی؟ برو تا ببینی چرا می گند سرزمین فرصتها؟ برو تا ببینی چطور برای هرکسی فرصت،  جهت هرچیزی شدن، از خوب ترین تا بدترین،  پیش میارند و این خود آدماند که بنا به شایستگی هاشون از فرصتهاشون استفاده می کنند. برو تا لااقل یه زبون بین المللی یاد بگیری. برو تا لااقل دارای پاسپورتی بشی که توی بیش از 124 تا کشور نیازی به ویزا نداشته باشی. برو که یه روز متاسف نرفتنت نباشی. اصلن برو تا بدونی هیچی نمیدونی . بروتا همینطور که توی کتابهای مقدس هم گفته اند: سفر کنید تا عاقبت آدمهای خوب و بد رو ببینید. برو حمید!  فقط برو!» …. ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_ 4: شروع

تا سخن به اینجا برسه دوشنبه شبه و جاتون خالی برنج و کباب دستپخت عبدالله را زده ایم توی رگ و با رسیدن دانا و سلیمان، آخرین گوشت اهدایی پدر دانا رو در فریزر جاسازی کردیم. آخه پیرمرد یه جورایی بازنشسته شده و «گاوپروری» رو تعطیل کرده و دیگران باید کار تأمین رایج ترین گوشت مصرفی آمریکایی ها رو به انجام برسونند. سلیمان هم پیش بینی باباش رو مبنی بر موندن و خوردن کباب به نتیجه نرسوند و زود رفت تا به دوست دخترش ملحق بشه. اینطور که پیداست تصمیم ازدواجشون حتمیه و بقول معروف «اگر برای ما آب نداره؛ برای سلیمان نون داره که» هرچه باشه «علف باید به دهن بـُـزی شیرین بیاد» بخصوص  اینکه دخترک، پدری پولدار و خونه ای مستقل داره و خدا رو شکر که در این دنیای «دلبستگی» های گذرای هر دو روز یکبار آمریکاییها، لااقل این دو تا همدیگه رو دوست دارند.


برادرزاه ام سلیمان و خانمش «د ِبــی»


هنوز برای منو زهرا این موضوع حل نشده که چطور می پذیرند پسر یا دخترشون در طول چندسال با چندین کس دوستی کنه و سرانجام جدا بشند؟ البته این رو هم شنیدم که توی ایران هم این گونه آشنایی های قبل از ازدواج داره کم کم رایج میشه تا لااقل «طلاق» و یا ادامه ی زندگی هایی که بیشتر به «طلاق نانوشته» شبیهه، کمتر باشه. هرچه هست توی این آمریکای جهانخوار با قبول موضوع«دوستی» و ارتباط قبل از ازدواج، بیشترشون پس از یافتن زوج مناسب خود و توافق و ازدواج، تا آخر عمر و با دلخوشی تمام در کنار هم زندگی می کنند. در مقابل هم به راحتی می پذیرند که طرف مقابلشون(یا بهتره بگم مرد و زن و یا بقول «ننه ی خدابیامرزم» بجای پسر و دختر بگو نــُودر=نــُه در) نه تنها «باکرگی» نداشته باشند؛ بلکه بعضی هاشون چند تا  هم بچه داشته باشند. دیدم عروسی رو که با شکمی ورقلمبیده،  لباس «عروسی» پوشیده و ملت رو منتظر گذاشته بود تا بعد از کلی گــُل چیدن و توی باقالی ها الاف گشتن؛ با اجازه بزرگترا با ناز و ادا«بعععععله» رو عنایت بفرمایند!!! با دیدن این صحنه به بغل دستی ام گفتم: «هضم این ماجرا برام سخته». خنده ای کرد و گفت: «فکر می کنی همه ی مردم، مثل ما بی عــُرضه اند؟ نخیر!! مردم اهل عملند و اول می کنند عروس رو مادر! بعد می کنند عروس رو ازدواج!!!» بگذریم

عکس اینترنتی است.


از اونجا که دانا به فکر ما بود و چندین فیلم ایرانی سفارش داده بود و تاریخ مدت کرایه شون داشت تموم می شد؛ نشستیم به تماشای فیلم«ارتفاع پست Low Height اثر بسیار زیبای حاتمی کیا». البته چون می تونستیم  فیلم رو با زیر نویس انگلیسی ببینیم جمال و دانا هم همراهمون شدند. پس از فیلم که داستان افراد یک فامیله که برای فرار از داخل ایران مجبور به هواپیما ربایی می شند؛ گپی طولانی درباره ی بسیاری از هموطنانمون داشتیم که با چه فلاکـتـهایی راهی خارج از کشور می شند و ما باید روزی ده تا نون بخوریم و صدتا صدقه بدیم که هرچی هم سخت، لااقل بطور قانونی از ایران خارج و به آمریکای جهانخوار وارد شدیم.  شب از نیمه ها گذشته بود و هرچند همگی رفتند بخوابند؛ دردی که از صبح توی شونه ام افتاده بود؛ نـذاشت بخوابم. لذا چندتا قرص بروفن انداختم بالا و بیدار نشستم به نوشتن ادامه ی خاطرات. از آنجا که امروز دقیقاً 18 روزه(پس از پنجشنبه 22فوریه2007) که از ورودمون میگذره و ریز بسیاری از خاطرات روزهای اولمون فراموشم شده؛ سعی میکنم اصلی ترین دیده ها و شنیده هایم رو یک یادآوری سریع بکنم.  ولی قبل از همه نگاهی میندازم به گذشته های کمی دورتر، یعنی روزهای بسیار سخت قبل از نوروز سال هشتاد و چهار که منتظر رسیدن هر دو برادرم(عبدالله و مصطفی) از آمریکا بودیم تا آخرین فرصت دیدارشون از شادروان مادرم که بوسیله ی دستگاههای بیمارستانی زنده ی جسمی بود؛ به قیامت موکول نشه.


همیشه در قلب منی «مـــادر»


بالاخره بعد از هیجده روز از سکته ی دوم «ننه»، درست دو روز به عید مانده، پرواز ابدیش آغاز شد. به روال رسم و رسوم همه جا مدتی مشغول انجام مراسم به اصطلاح ختم برای درگذشته و بیشتر کلاس و آبروداری برای زنده ها بودیم و سرانجام زمان تعیین تکلیف وسایل خونه ی ننه رسید. به چشم برهم زدنی خـــُرده ریگ مال دنیایی، با هر اسم و عنوانی که بود به کسی رسید و من هم چیزی نخواستم جز،«چادر نماز سفید گلدار» او تا شاید هر از گاهی رایحه ای از وجودش رو نفس بکشم و دست آخر اگه قسمتم شد چیزی زیادتر از کـَـفـن با خودم به قبر ببرم. (بمانه که مدتها بعد با بی طاقتی خواهر کوچیکترم نصیب او شد.) در این بین بشنوید که عبدالله با آنکه تمام این سالهای آخر عمر ننه، با کمکهای مالی اش همه جوره درخدمت ننه بود؛ چیزی نخواست جز به یادگاری بردن یک کاسه ی کوچک چینی قدیمی از جهازیه ی ننه، معروف به کاسه«ترمه».


در اون همهمه ی مسابقه ی عقب نموندن از غنیمت بری ارثیه، بعضی ها پا رو فراتر گذاشتند و حتی برای خونه ای که در اصل متعلق به عبدالله و مصطفی بود و برای راحتی سالهای آخر عمر ننه خریده بودند هم، نقشه ها کشیدند. مهمترین حرف دلشان هم این بود که اگه به اونها نمیرسه؛ ولو شده سگ خور بشه، ولی به حمید هم نرسه. در این بین عبدالله با ریزبینی خاصی که داشت تلاشهای دیگرون و بی خیالی منو زیر نظر داشت و فقط سری به تاسف تکان می داد و یکریز می گفت که تو و زهرا حیفید که اینجا بمونید و اینبار که برگشتم به هر شکلی شده تلاش می کنم راهی رو برای بردنتون به آمریکا پیدا کنم. بمانه که برای این موضوع اینقده «التماس دعاگو» وجود داشت که نه امیدی به این قصه داشتم و نه حتی به ذهنم خطور می کرد که یک در هزار،  راهی وجود داشته باشه.  در حالیکه از تقدیر الهی غافل بودم.


آری می توان «سرنوشت» را از سر «نوشت»


با برگشت عبدالله به آمریکا، هر از گاهی تماسی تلفنی با هم داشتیم.  تا اینکه دو هفته به پرواز مجددش به ایران (برای برگزاری اولین سالروز پرواز ننه) تلفن کرد و گفت که در عین ناباوری و با معرفی «مـــَرده چاقه»، با مسئولین یک دانشکده ای  کوچک در ایالت میزوری(منظور محل کار فعلی ام) قرار ملاقات داره تا ببینه میشه راهی برای گرفتن ویزای کار براساس احتیاجشون به مدرس فارسی پیدا کنند؟ دراین بین یکی از دغدغه هاش این بود که با نبود ننه، برای اقامت یک ماهه اش در ایران کجا رو انتخاب کنن چرا که تنها نبود و دانا هم قرار بود همراهش بیاد. دست آخر وقتی دید که دیگرون بخاطر مشغولیتهای شخصی و خانوادگی و بخصوص دید و بازدید ایام عید، طفره ها رفتند؛ بالاخره اصرار منو خانواده ام رو قبول کرد که در همان زیرزمین مسکونی هفتاد متری، با ما باشه. بمانه که بعدها هرکسی تلاش داشت تا اون و دانا رو به خونه شون دعوت کنند و یک ریز هم دلیل می آوردند و غــُر میزدند که: «آبروداریم و مردم در مورد ما چه فکر می کنند که با وجود اینهمه خونه های آنچنانی، موندن در یک زیر زمین رو انتخاب کرده اید؟» بهرحال …  روزها سپری شد و از فردای برگشت عبدالله و دانا به آمریکا، تلاش ما برای تهیه ی مدارک لازم شروع شد. از چند بار سفر به تهران برای گرفتن مدرک تحصیلی و تایید توسط وزارت علوم گرفته تا زیر و رو کردن همه جا برای پیدا کردن پاسپورت و ترجمه ی انگلیسی مدارک و اسناد حساب بانکی و دارایی و مستقلات ملکی و ارسال آنها به آمریکا … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود… ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_ 3 دالتون ها

اولین تغییری که نزدیک بود در روال عادی چندساله ی زندگی مون ایجاد بشه؛ تغییرنام زهرا بود به «سِـرا/سارا» و فاطمه به «پرنسس». گفتنیه که تلفظ بعضی اسمها برای آمریکاییها سخته و مثلن«زهرا و فاطمه» رو هرچیزی مثل: زهارا، زکرا، زورو، فاطیما یا فاطمـِه ی  میگند و همین سبب شد مادر دانا آنها رو اینطوری بنامه. البته از این اسمهای جدید پس از آن روز دیگه استفاده نکردیم و معتقدم در این شرایطی که ما داریم خودمون رو می کشیم تا به زبان اونها حرف بزنیم؛ لااقل اونها هم زوری به یه جاشون بیارند و همـّتی کنند و حداقل تلفظ صحیح نام افراد رو یاد بگیرند. شب نشینی با «مری» مادر دانا، سبب شد تا حدودی پی به راز وجود این حس درونی ام ببرم که چرا اون رو ندیده، اونقدر توی رویاها  و فکرم یاد می کردم؟ آنقدر این پیرزن، خونگرم بود که به ندرت یک آمریکایی رو می تونیم این چنین ببینیم. بحدیکه عبدالله هم خودش را برای او نُـنر می کرد و او هم عبدالله رو مثل بچه ی خودش بغل و لوس می کرد. عبدالله معتقده به  خاطر اینه که او بهترین دامادشه. البته نه فقط بخاطر اینکه خارسو و برسوره اش(پدر و مادر خانمش) فقط همین یک دختر رو دارند؛ بلکه سوختن و ساختن و همچنان وفادار بودنش در کشوری که بیشتر ازدواجها زود به جدایی میرسه، عامل دیگه اش بود. بعد از اینکه به هرکدام از ما یک «دو دلاری» کاغذی و نیز یک «یک دلاری سکه ای طلایی رنگ» هدیه داد؛ دیدن مادربزرگ(مری) در لباس قرمز و بلند شبخوابش آنقدر برامون ذوق برانگیز بود که زهرا با غش خنده ای عمیق ناگهان جمله ای رو به زبون آورد(الهی..!! جیگرت رو..) که منو به یاد سمیّه، همسر رضا گـُلی انداخت که دائم کلمه ی «الهی» رو از شوق دیدن بچه های کوچک به زبون می آورد.{توضیح: مرحوم سمیه طاهری حدود یکسال پس از مهاجرت ما به آمریکا به سبب سرطان درگذشت و کی میدونه که شاید عشق این زوج جوان باعث شد که در کمتر از یک سال، رضا نیز طی یک حادثه ی تصادف همان راه رو طی کنه و به او بپیونده!!؟ روحشون شادتر باد.}


با زود خوابیدن پدر بزرگ و مادربزرگ که بصورت اختصاری «گـرَند پا» و «گرند ما» تلفظ میشه =GrandPa & GrandMa، تا پاسی از شب در اطاق خواب عبدالله و دانا، درباره ی هرموضوعی صحبت کردیم و از جمله که این شهر و دیاری که این روزها اینطور مـُرده و سوت و کور به نظر می رسه، سالیان نه چندان دور، یکی از مراکز اصلی تحصیل دانشجویان ایرونی و بخصوص نجف آبادی بوده و ای بسا بشه در جا به جای اون اثری از اونها یافت؟

یکشنبه: از امروز ساعت بهاره شروع شده و ساعتها یک ساعت به جلو کشیده شده اند.  به همین خاطر صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آماده ی رفتن به کلیسا بشیم و بالاخره پای عبدالله رو به کلیسا باز کنیم. چراکه برعکس خانواده ی دانا، اصلا ً (اصلن) اهل رفتن به اینجور جاها نبود و بقول خودش، مسجد و کلیسای او توی دلش جا داره.  ذوق رانندگی مادربزرگ، با آن ماشین مدل بالای بیوکش، پیمودن مسافت 20 دقیقه ای خانه تا کلیسا رو نامحسوس کرده بود و بقول زهرا، توی ایران هر مرد و زنی در این سن و سال روزی ده بار کفنشون رو باز و بسته میکنن تا مطمئن بشند همه چیز  آماده است؛ یا دائم روبه قبله نشسته اند و منتظر عزرائیل اند . اینقده که اگه مریض هم نباشند؛ تصوّر اینکه «دیگه پیرشده اند و لابد باید به همین زودیها بمیرند»؛ اونا رو قبل از مرگ می کــُشه. در حالیکه این پیرزن تازه داشت از ماشین مدل بالایش شکایت می کرد که: «صندلیهایش(توجه: صندلی و نه فضای داخلی ماشین) دیر گرم میشه و کمرش روی صندلی مور مور میشه!!» با شنیدن این حرف، توی دلم گفتم: «آق خدا !! حکمتت رو شکراگه بعد از اینهمه زجر زندگی مردم داخل ایران، بازم بخوای اونا رو عذاب کنی؟ از عدالتت دوره که!!!»

عکس اینترنتی است.

مراسم استقبال و خوش آمدگویی حاضران در کلیسا و بسیاری دیگر از مراسمی که در طول دعا و مناجات انجام دادند؛ منو حسابی به یاد شباهتهایی با چگونگی برگزاری مراسم انجمن N.A  و «نارانان» در داخل ایران انداخت. بعد از در آغوش کشیدن توسط «خوشامدگو»، با استقبال تنها برادر دانا(ا َلن){توضیح: متاسفانه دو سال بعد طی حادثه ی تصادف به همراه پسرش کشته شد} که نقش کیشیش آن کلیسای غیر رسمی و «خانگی»{معمولن در منزل افراد برگزار میشه} رو داشت؛ روبرو شدیم. اولین جمله ای که از دهان او با خنده خارج شد؛ خطاب به عبدالله بود که گفت: «دیدی گفتم، دیوار کلیسا خراب نمیشه». نگو که با هر بار اصرارش برای رفتن به کلیسا و طفره رفتن عبدالله؛ به شوخی شرط کرده بود که اگه او یه روز بیاد کلیسا؛ قول میده هیچ اتفاق خاصی نیفته و زمین به آسمون و آسمون به زمین نرسه. مراسم با سرود خوانی و موسیقی شروع شد و دیدنی بود حال خوشی که به آنها دست می داد. با ترجمه ی عبدالله، تفاوت مناجات آمریکاییها را با خودمون سنجیدم که، آنها دایم از نعمتهای داده شده ی خدا تشکـّر می کردند و تعبیر آنها از هر واقعه ی بد و مصیبت اینه که:«چه بسا بعضی چیزها را بد بپندارید در حالیکه خیر شما در آنهاست»(قرآن کریم) ولی ما دائم طلبکار خداییم و حتی نماز و عبادتهایمان بجای گفتگو و ارتباطی قلبی  و عشقبازی با خدا، به «گریه از سر ترس عذاب جهنـّم»  و یا «التماس از سر طمع، بخاطر بهشته».
عبادت یعنی گفتگوی عاشقانه با خداوند

گفتنیه که یکی از کهنه کشیشان غیررسمی(شبیه به شیخ داوری و یا مرحوم حج علی منتظری) به تازگی در گذشته بود و در بین مراسم دعا، هر از گاهی هم یادی از او داشتند و در بخشی از برنامه ها هرکسی خاطره ای از او تعریف می کرد. دیدنی بود که ذکر خیر او و بیان خاطرات خوب و گاه خنده دارش سببی می شد که لبخندی بر لب حاضران بشینه. اگر هم نم اشکی احساسی از چشم کسی روان می شد؛ زن برادر دانا (همسر الن) به سرعت دستمال کاغذی رو به اونها می رسوند و دستی به پشت اونها برای تسلای بیشتر می کشید. در فاصله ای که اون شخص بخاطر بـُـغـضـش نمی تونست صحبتش رو ادامه بده؛ یه نفر دیگه با بیان جمله ای شیرین، حال خوب حاضران رو سرجا می آورد. چیزی که سخت برام جالب اومد اینکه کشیش بجای اینکه با خشونت تمام و تصویرسازیهایی جگر خراش بریده شدن سر کسی بخواد اشک ملت رو زوری دربیاره؛ داستانی تمثیلی رو با حرکات بدنش بصورت نمایشنامه اجرا کرد که مربوط به داستان بـُـزی میشه که به چاهی افتاده بود و صاحبش چون راه چاره ای برای بیرون آوردنش ندید؛ خاک بر سر او می ریخت تا بز رو توی چاه دفن کنه. در مقابل بز، با هربار ریخته شدن خاک برسرش، خودش رو می تکوند و اونقدر خاکها رو زیر پایش کوفت تا به سطح زمین رسید و از چاه گرفتاریهاش بیرون اومد. آری نباید هرچیزی رو با چشم و منطق خود بد تعبییر کرد و حضرت «حافظ» چه زیبا فرموده: «شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد».

هرچی بگم بازم نمیتونم شدّت هیجان مادر دانا رو در طی مراسم دعا بخوبی توصیف کنم که چطور این پیرزن همچون دراویش قادری، سماع کنان و پایکوبان یک لحظه آرام نمی نشست و در زمان اجرای موسیقی مذهبی که همه اش در وصف خدا بود، این دستان نحیف و لاغر او بود که از سر عشق، بر هم میخورد و هنگام دعا، رو به آسمان داشت و میان آنهمه شکرگزاری هایش و مخصوصا ً (مخصوصن) آخر برنامه که همگی دست در دست هم حلقه ای  تشکیل دادیم؛ از به سلامت رسیدن مهمانهای جدیدشون(منظور من و خانواده ام) باز خدا رو شکر کرد… برای ظهر به رستوران رفتیم. ناهار خوردن برای ما مخصوصن کنار پدر و مادر اتو کشیده ی دانا، کمی سخت بود و بخصوص که برای اولین بار میخواستیم به سنتّ آمریکاییها بجای قاشق، فقط از چنگال استفاده کنیم. پس از صرف ناهار و با خداحافظی از آنها، فرصتی شد تا خونه ی قدیم عبدالله و دانا رو که حدود بیست و سه سال پیش نزدیک به مدت دوازده سال توی اون زندگی می کردند و همچنین پمپ استخراج چاه های نفت نامرغوبی که به عمق بیست تا سی متری زمین و هرکدام به فاصله ی هزار متر از هم در مزارع مردم  بطور شبانه روزی نفت رو در مخزنهای کوچیکی که در کنارشون قرار داشت استخراج و ذخیره می کرد؛ از نزدیک ببینیم.


گفتنیه که یکی از اصلی ترین دلایلی که «کافی ویل» ایالت کنزاس مشهوره، به این  خاطره که حدود 120 سال پیش محل کشته شدن دوتا از برادرها و نیز دستگیری برادر کوچیکتر دسته ای از معروفترین یاغیان و دزدان آمریکا به نام «دالتون»ها در این شهر بوده.  دالتون ها  در اصل علیه گذر قطار از زمینهای اجدادی شون دست به اعتراض زدند  و کم کم  رو به دزدی و سرقت آوردند و شاید با یاد آوری کارتون «لوک خوش شانس» بتونید اونها رو بهتر به یاد بیارید.
هنوز هم که هنوزه ساختمان همان بانک و زندانی که در حین سرقت باعث شد کشته و زندانی بشند بصورت همان چیدمان قدیم برای بازدید توریستها بازه.{چون در این باره نوشته ای مستقل در ایــــنـــــجــــــا  _آرشیو آذر 1390 _ نوشته ام؛ از توضیح بیشتر خودداری میکنم.}

باز با رانندگی دادا عبدالله به سمت«اوماها» راه افتادیم و البته این بار با نبود دانا و غـــُر زدن و گیر دادنهایش، نه تنها پشت سرش حسابی نخودچی خوردیم؛ بلکه با شنیدن موسیقی ناب ایرونی، دلی از عزا در آوردیم. آخه فقط شنیدن ترانه های انگلیسی به خاطر حضور دانا نه تنها لذت بخش نبود؛ بلکه بخاطر ندانستن معنی اشعار، بیشتر به کوبیدن چکشی بر مغز و اعصابمون جلوه می کرد …. ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید