از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

استقبال از رمضان مسیحی

سرما و سوت و کوری عالم وبلاگستان و بدتر ازهمه اخبار نه چندان خوب داخل ایران؛ آنچنان حوصله ای نمی گذارد تا از این تعطیلی دو روز آخر هفته آنچنان لذتی ببریم. دوستان هم که هرکدام به کاری و مسافرتی و زندگی شخصی خود مشغولند و من می مانم و ساعتهای بیکاری توی خونه. هرچی هم ظرفها رو می شورم و حتـّی اتو هم می کشم ؛ بازم وقت اضافی میارم و نمی دونم چه باید کرد؟ از طرفی هم زیاد حوصله ی دیدن تلویزیون خارجکی را ندارم؛ چراکه مجبورم پا به پای دخترکم فرین، فقط کارتون و برنامه کودک ببینم و زیادی آن هم خسته کننده است. لذا این یکشنبه از خانه زدم بیرون و همینطوری وارد یکی از کلیساهای شهر شدم.  

  

  

  مراسم جشن قبل از رمضان مسیحی=ماردی گرا

 

انگاری تعداد دینداران مسیحی هم رو به کاهش است!؟ چرا که همینکه این چهارتا پیر و پاتال چشمشان به من افتاد؛ سخت تحویلم گرفتند. بهرحال پایان مراسم بود و قصد خروج داشتم که حاج آقاکشیش(پدر روحانی) یه ریز شروع کرد به اصرار که:«جونی خودت؛ جونی هرچی اصفونیه!! ناراحت می شم؛ اگه بری و  ناهار نمونی؟» چاره ای نبود و از سراجبار قبول کردم و نگو که امروز بخاطر در پیش بودن ایــّام رمضان و «پرهیز»مسیحی، بخور بخور «کلوخ اندازون» برپا بود. جای شما خالی، دلی از انواع غذاهای پیرزن پـَــز خارجکی، بـدر آوردم و با مشاهده ی پوسترهایی به در و دیوار و همچنین ماسکهای صورت که روی میزها، برای سرگرمی بچه ها قرار داده بودند؛ موضوع را از کشیش پرسیدم و ایشان بنا کرد به توضیح که:  

 

  

                     کاروان استقبال از رمضان مسیحی در فرانسه  

در این ایــّام حضرت عیسی مسیح به یک دوره ی گوشه گیری و روزه گرفتن بدون هیچ خوراکی! در بیابانها اقدام کرده بود که به آن «ایام پرهیز و روزه Lent» گویند و از روز چهارشنبه ی نهم مارچ=18 اسفند شروع می شود. هرچند 46 روز طول می کشد ولی با حساب نکردن یکشنبه ها، آن را «پرهیز 40 روزه» نیز می نامند. گویند: وقتیکه مسیح روز یکشنبه ی قبل از شهادت و عروجش به آسمانها(ایستر)، دوباره به شهر خود برمی گردد؛ مردم شهر با گستراندن شاخه های درخت خرما و نخل Palm برسر راهش، از او همچون یک قهرمان، استقبال می کنند. به احترام آن واقعه، بیشتر مسیحیان و بخصوص کاتولیک ها در این ایام از بعضی چیزها به انتخاب خودشان، پرهیز می کنند: از نخوردن گوشت قرمز گرفته تا نکشیدن سیگار، پرهیز از نوشیدن الکل، پرهیز از کاربرد الفاظ بد گفتاری، پرهیز از دیدن فیلم و… . به همین علـت پیش از شروع ایام پرهیز ، اقدام به برگزاری جشن و برگزاری کارناوال و مراسم بخور بخور(=کلوخ اندازون) می کنند که معمولاً از روز سه شنبه (Fat Tusady) شروع می شود و به نوعی تلاش دارند تا دخل هرگونه خوردنی مـُقـوّی و چرب و چیل را دراین روز هم بیاورند. این مراسم جشن در شب قبل از چهارشنبه معروف به «چهارشنبه ی خاکستری»(Ash Wensday) و شروع رمضان مسیحی پایان می پذیرد. 

 

 

    لباسی از  گـُل جشن استقبال از ایام پرهیز مسیحی

 

گفتنی است که این مراسم در اصل توسط مسیحیان کاتولیک مهاجر فرانسوی به آمریکا آورده شده و به همین علت در استان «کــِبــِک» Quebec کانادا و نیز ایالت «نیو اورلئان» New Orleans آمریکا که مرکز مهاجران فرانسوی بوده؛ هنوز این مراسم با برگزاری کاروان های نمایشی، موسیقی، حرکات موزون هنرششمی، پوشیدن انواع ماسک های صورت و لباسهای عجیب و غریب و متنوع و …. حسابی پرباررررر برگزار میشه. گفتنی است که شبیه به این مراسم مذهبی در بیشتر کشورهای مسیحی نشین انجام میشه که به اسمهای مختلفی نامیده میشه. مثلاً در آمریکا و کانادا: ماردی گرا Mardi Gras هلند و برزیل و پرتقال:کارناوال Carnaval آلمان:فشینگ Fasching و….. 

 

 

      جشن استقبال از رمضان مسیحی  ایالت نیواورلئان آمریکا

 

جالبه بدونید که چون در «انجیل مقدّس» Holy Bible داستانهایی است که حضرت مسیح به دفعات، پیروان خودش را با «ماهی» خوراک دهی کرده اند؛ خوردن گوشت سفید و بخصوص ماهی و میگو در این ایام پرهیز و بخصوص جمعه ها و همچنین سور مفصـّل امروز،  بسیار رایج است. همانطور که ذکر شد روز شروع ایام پرهیز را «چهارشنبه ی خاکستری» Ash Wensday می نامند؛ چراکه در بیشتر کلیساها و بخصوص کاتولیکها مراسمی برگزار می شود و پیشانی مومنین با دوده ی خاکستری از سوخته ی برگ نخل خرما، صلیب کشیده می شود تا بدینوسیله مـُتـُبــرّک شده و بتوانند ایام معنوی پرهیز را بخوبی پشت سربگذارند. البته اگه یواشکی هم «روزه خوری»کنند؛ من نمیدونم. 

 

 

               صلیب خاکستر برگ نخل در چهارشنبه ی خاکستری

  

سخنان کشیش که به اینجا رسید؛ خواستم خداحافظی کنم که دست دراز کرد و گفت:«هرچند این دور و بر از آنگونه مراسم پر از معنویت بریز و بپــّاش و بزن و برقص خبری نیست؛ بد نیست یکی دوتا از این ماسکها را برای بچــّه هایت ببری!» من نیز همین کردم. 

  

 

           دخترم فرین با ماسک صورت جشن پیشواز رمضان مسیحی 

وقتی اومدم خونه که این اطلاعات ترجمه شده از ویکی پیدیای انگلیسی رو برای شما علم فروشی کنم؛ عیال می گه:«بی انصاف! تنها خوری داشتیم؟» بهش گفتم:« دروغ چرا؟ می خواستم با لهجه ی نجف آبادی بهشون بگم:حج آقا!! میشه بی زحمت یــخـــده غذا هم واسه ی یه پیرزن داغدار بدهید؟؟» میگه:«از کی تا حالا داغدار و مادر شهید بوده ام و خودم خبر نداشتم؟» گقتم:«مگه یادت رفته وقتی ایران بودیم یه بچـّه مون سقط جنین شد؟ بهرحال اینبار که گذشت  یادم باشه واسه ی سری بعد. راستی یه قابلمه هم بده محض احتیاط بذارم توی ماشین که اگه این ورا نذری دادند؛ ظرف دنبالم باشه.» بدرود… ارادتمند حمید

 

آدرس وبلاگهای جدید

با سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی 

 

همانطور که بیشتر شما می دانید؛ آقایان مسئول برکشور گــُل و بلبل، اخیراً طی طرحی با نام «اینترنت پاک» تصمیم گرفته اند تا به مرور همه ی دریچه ها را ببندند. ابتدا از سایت بلاگ اسپات و ووردپرس شروع کردند و الان هم یک به یک وبلاگهایی که در سایتهای وطنی اقدام به نوشتن می کنند. به نوعی آرام آرام کار به جایی می رسد که این باور و خیالی که چیز بوداری نمی نویسم و از شتر دور می خوابم که خوابهای آشفته نبینم؛ هیچ کاربردی نخواهد داشت و اینبار این شتر است که پررو وار درب یک به یک خانه هایمان می خوابد. آری روزی خواهد رسید که «دهان یک به یک ما را می بویند مبادا گفته باشیم: دوستت دارم».

 

ازآنجا که هر روزی که از خواب پامیشم آماده ام که دوستی خبرداده باشد که این فیل لنده هور درب این خونه ام نیز نشسته است؛ محض احتیاط و با اطلاع رسانی پیشاپیش،  یک وبلاگ تازه تر و آماده ی دیگه ای ساخته ام تا به محض ایجاد مشکل، به اون خونه ی جدید اثاث کشی کنم. هرچند که،  کم کم مثل این آدمهای دو سه زنه، کلافه می شم و همه شون رو طلاق می دم. با اینحال دوستان یادشون بمونه که فقط کافی است به آدرس بالا یعنی بعد از عبارت«ازنجف آباد» که البته با حروف لاتین تایپ می کنید؛ یک عدد 2 اضافه کنند.«خانه ی سوّم-از نجف آباد تا زندگی جدید» 

 

در ادامه آدرس جدید بعضی از دوستانی که به وبلاگهای وطنی مهاجرت کرده اند؛ اطلاع رسانی می شود: 

وبلاگ «آرش- مـهــاجـــرت بـه آمــریــکــــــا» 

وبلاگ«یـــــــادگــار-مـــریــــم. کــــــــانـــادا» 

وبلاگ«نـــیــمــه ی پـنـهـان-رز. کـــــــانـــادا» 

وبلاگ«من و همسرم دراروپا.امی.انگلستان» 

وبلاگ«وقـایــع الاتـفـاقـــــیــــه-زبـلـسـتــان»  

پیروز و موفق باشید. از بابت نظرنویسی خوبتان و یا بیان همه ی انتقادات و نظرات و پیشنهادهایـتـان سپاسگزارم.... بدرود... ارادتمند حمید

الــــفـــاتـــحـــــه !!!

در همین یکی دو هفته ی گذشته، به طور خیلی اتفاقی و البته متاسفانه مجبور شدیم که برای عرض تسلیت به دو تن از دوستان غربزده ی خارج نشین؛ بخاطر درگذشت عزیزانشان در داخل ایران، به اتفاق یکی دوتا از خانواده های ایرانی ساکن اطراف، سری به آنها بزنیم. هفته ی اوّل خدمت هموطنی رفتیم که اقلیت دینی و پناهنده بود. البته چون شدیداْ به کلـّه ی مبارکم بر روی گردنم نیاز دارم؛ شرمنده ام که نمی تونم اسم این آخرین دین برخواسته از ایران و شیراز را نام ببرم. نه اصلاْ خوشتون اومد که هوشکی هم نفهمید منظورم چی بود؟ بگذریم… همینکه کمی حال و احوال کردیم و پذیرایی ها انجام شد؛ اجازه خواستند تا به رسم خودشان، مناجاتی بخوانند. منتها قبل از آن به مصداق«عاشروا مـَع الادیان، اِنـَـّها باالرُّوح و الرّیحان»(= با دیگر ادیان نیز آمد و شد کنید…) درخواست کردند که ما نیز به سنت اسلامی فاتحه ای بخوانیم. به همین منظور فریاد من به آسمان رفت که:الفاتحه مـَع الصّلوات و بدنبال آن،  البته اگه هنوز یادشون بود و بلـد بودند!؟ صدای پج پج زمزمه ی حمد و سوره ی زیر لب حاضران، تا لحظاتی شنیده شد. بعد از ما، نوبت آنان بود و چقدر دلنشین بود که یک به یک زن و مرد خانواده به ترتیب اشعار و یا متنهایی عرفانی و عبادی را به فارسی و عربی و البته باصدایی دلنشین سرود و آوازخوانی کردند.  

 

 

                 از هر دل راهی به خدا هست. 

 

این موضوع گذشت تا اینکه هفته ی بعدش به یک مراسم ختم و فاتحه ای رسمی و اسلامی دعوت شدیم و اینبار رفتیم تا پس از چندسال صدای قرآن خوانی شادروان عبدالباسط را از سی دی و باندهای گنده ی گوشه ی سالن بشنویم که همینطور تکرار میکرد«به اَیّ ذَنبت قـُتلـَت»(=به کدامین گناه کشته شدند؟) البته هنوز که هنوز است دیگران می کـُشند و هیچکس هم ندانسته که جواب این سوال قرآنی چیست؟ بگذریم… یک به یک مهمانها جمع شدند و هرچه بود به احترام نمیدونم چی؟ ناخودآگاه محل نشستن خانمها و آقایان در دوسر سالن و جداگانه شکل گرفت و صد البته قسمت مردانه بسیار ساکت تر و کم سروصداتر. کم کم که بیشتر مردم جمع شدند؛ منتظر شدیم تا شاید کسی چیزی بگوید و فاتحه ای نثار دهد و یا قرآنی بخواند. یک ساعتی گذشت و همه چیز بود الاّ آنچه که منتظربودیم. چرا که درقسمت مردانه فقط صحبت از کار و کاسبی و پول بود و پول بود و پول. هرچند از موضوع نخودچی خوری ها مورد بحث نسوان و روکم کنی های آنها خبری ندارم؛ ولی وقتی زیرچشمی خوب برانداز کردم؛ ظاهراً آنان هم بیشترشان به جهت شرکت در فستیوال رو کم کنی انواع لباس قرتی و شیک مشکی آمده بودند!!؟ یکی از یکی لـُختی _ پــُختی تر و مدلی عجیب و غریب تر…. بهرحال اگه آن مرحوم آمرزیده نشد؛ روح من یکی که حسابی شاد شد.  

 

القصه توی این حین و بینی که هیشکی، هیچ کاری نمی کرد؛ یکی از حاضران که پامنبری خوندن منو توی مجلس قبلی دیده بود؛ جلوی جمع منو انداخت توی رودرایستی و بلند بلند گفت که:«باید قرآن بخونی.» حالا از من هرچه اصرار که نکن جانم؛ بعد عمری ما رو وادار به این کارا نکن…. قبول نکرد که نکرد. در این حین و بین هم عیال رفته بود توی جبهه ی دشمن و اصرار که بخون. بهرحال اونا پیروز شدند و قرآن رو برداشتم و به روش استخاره وسط آن را بازکردم و با اخمی متلک آمیز و نیشی از این گوش تا اون گوش باز رو کردم به عیال و گفتم:«حتی اینجا هم خدا اسم یه نسوان رو جلوی چشمم آورده. نیگاه کن؛ سوره ی «مریم» اومده.» خلاصه ی کلام… چهچه ای زدم و اینطور که از اوضاع برمیاد؛ ظاهراً یه شغل دیگه واسه ی آینده ام توی این آمریکا کافرستان دست و پا کردم….  با آرزوی سلامتی روزافزون برای همه ی شما عزیزان، بهرحال این شتری است که در هر خونه ای میخوابه و چنانچه خدای نکرده نیاز شد؛ برگزاری مجالس خود را به مدّاحان مجرب ما از قلب آمریکای جهانخوار بسپارید. فقط کافی است«نیاز»آن(نیاز=از نظر دعانویسان یعنی پول و هزینه)به همون دلار اخ و بد آمریکایی واریز کنید؛ در اسرع وقت درخدمت شما خواهیم بود ….. سلامت و پیروز باشید. درضمن در قسمت نظرات، نوشتن فاتحه فراموش نشه…. ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا-۳۸

****پیشنوشت: 

از آنجاکه بسیاری از دوستان اظهار تمایل کردند تا خاطرات ادامه دار روزهای اوّل ورودمان به آمریکا را بخوانند؛ با آنکه شماره های پیش از این را در وبلاگ اصلی ام در ووردپرس منتشر کرده ام؛ در اینجا فقط اقدام به انتشار بقیه ی آنها میکنم و دوستان علاقمند میتوانند آنچه گذشت را در همان مکان ذکر شده پیگیری کنند. همانطور که گفته شد؛ برای صرف شام به یکی ازرستورانهای کلاس بالای ایرانی در شهر «کنزاس سیتی» رفتیم و با مشورت و نظر دیگران قرار شد به دیگر رستوران ایرانی برویم. و اکنون ادامه ی داستان: 

================================================= 

 

هرچه بود قرار شد بخاطر مشکلات اداری و فرهنگی جیب مبارکمون و گرانی بیش از حدّ غذا در رستوران کلاس بالای «کاسپین»، راهی اون یکی رستوران ایرانی در آن سوی کنزاس سیتی بشویم و اصلی ترین خوبی رستوران دوّم، «بوفه» بودن آن بود. البته هرچند که میشه به هر اندازه و دفعه که بخواهیم؛ از غذاهای چیده شده در ویترین مخصوص برداریم و بخوریم و بقول جماعت اهل موقون(=مزقون= موسیقی) «حسابی لوده ببافیم»؛ می تونم بگم فقط کباب مخلوط گوشت گوسفند و گوساله و نیز جوجه کباب از همه بیشتر خواهان داشت؛ چراکه بیشتر خورشتها آنچنان چنگی به دل نمیزد. وقتی که خوب باریک شدم؛ دلیل اصلی نچسب بودن خورشتها و انواع برنجها را در این دیدم که به منظور خورش پخته نشده بودند و در اصل ترکیب مواد پخته ی کنسرو شده ای است که؛ تصویری از خورشت مورد نظر را ارائه می دهند تا اینکه مواد اولیه ی غذایی، ساعتها در هم تنیده و پخته و جاافتاده باشند. مثلاً فقط برنج سفید را می پزند و بعد کمی از آن را با لوبیا مخلوط می کنند و مقدار دیگرش را با شووید و مقدار دیگرش را با عدس و … به این شکل چندین نوع ظاهری پلو را ارائه می کنند….با آنکه کیفیت غذای این رستوران به خوبی رستوران ایرانی «دالاس»ایالت تکزاس نبود ولی از خوبی های چشمگیر این رستوران پربودن در و دیوار از عکسهای زیبایی درباره ی ایران بود. از دیدنیها گرفته تا مردم عادی کوچه و بازار و دستفروش و گاری لبوفروش سرکوچه. 

 

 

     رستوران بعثت- گلدشت نجف آباد-جمعی از اقوام 

 

جالب تر اینکه چون صاحب مغازه قبلاً در تهران چونه گیری نانوایی میکرده؛ تا بخواهید عکسهایی از نانوایی های تنوری وجود داشت. از دیگر عکسهایی که حسابی چشمم رو جلب کرد: چرخ پشم و پنبه ریسی که هنوز تا این اواخر «ننه» هر ازگاهی برای آشنایی ما به کار می بست؛ شیر آب سیمانی(ستون مانند) بلدیه(شهرداری) که زمانهای دور دراز گذشته آب مثلاً خوراکی هر محل را تامین می کرد؛ انواع چاپـُّق و قلیان؛ گاری تولید دستی بستنی و فالوده؛ کارگاه نمدبافی؛ کاروان مردم و مال(اسب و یابو و خر)هایی که از جاده ی قدیم و کوهستانی امامزاده داوود دره ها را طی می کردند و …. خلاصه دیدن هرکدوم از عکسهاسبب شد هزاران خاطره یک به یک در ذهنم رژه برند و کوفتش بزنند غربت رو که با آنکه هنوز یک _ دو ماه نیست(فروردین 1385) از ایران اومدیم بیرون با دیدن هر تصویر،«آه» مثل یه قطار بخاری شوت(سوت) زنان از سینه ام میزد بیرون…. بگذریم 

 

 

                       عکس تزئینی است

    

با دیدن عکسی هوایی از ساختمان باستانی آتشگاه در بالای کوهی به همین نام، برسر راه اصفهان و نجف آباد بود که شاید 20 دقیقه ای همینطور به اون عکس زُل زده بودم و یادی می کردم از چندماهی که بعد از خدمت سربازی و عیالواری و بی کاری، بصورت شیفتی در قسمت گارد حفاظت «باغ بهشت» که دقیقاً در پشت کوه آتشگاه واقع شده؛ کار می کردم. بماند که در آن زمان، آن مجموعه ی ورزشی و تفریحی متعلق به شرکت «پلی اکریل اصفهان» در منطقه بی نظیر بود؛ ولی برای من و دوستانم آنچنان خاطرات خوش دهن پرکنی دربرنداشت جز اینکه چه شبهایی را تا صبح باید بااسم دهن پرکن «گارد»، به نگهبانی و بهتره بگم «دربانی» سپری می کردم و امان از بیـکاری که با یه من پک=دک و پوز و افاده، باید جلوی این مهندسهای کوپنی مغرور ، به احترام می ایستادیم و اهرم دروازه را پایین و بالا می زدیم. یادش بخیر دوست خوبی داشتم به نام «قاسم خان» که سرپرست شیفت ما بود و آنقدر این مرد با مرام و یاادب بود که از وقتی که دانست بنده با مدرک تحصیلی دانشگاهی و از سرناچاری به دربانی مشغولم؛ همیشه هوای من یکی رو داشت و تقریباً شده بودم نخودی جمع. یادت بخیر قاسم خان و هرجا هستی سرت سلامت باد. 

 

  

     منظره ی هوایی کوه و ساختمان تاریخی آتشگاه 

 

برگردیم سراغ اصل داستان: هم زمانی که آقاحمید تفرشی(صاحب رستوران) بخاطر آشنایی قبلی اش داشت با برادرم - عبدالله گپ می زد؛ به جمع آنها پیوستم و عبدالله هم حین معرفی من نه گذاشت و نه برداشت و اشاره ای کرد به اینکه دستی در سنتورنوازی دارم. از این زمان بود که آقا حمید پیله شده بود که ولو شده برای روزهای آخر هفته، راهی کنزاس سیتی بشم و برای ساعتی در رستورانش ساز بزنم. دروغ چرا، نمی دانستم که چه باید کرد؟ از طرفی لوس شدن وجه ی هنری موسیقی را می ترسیدم؟ از طرفی ساز خوبی ندارم؟ از طرفی آنقدر توانایی ندارم؟ از طرفی رفت و آمد و آدرسهای پیچیده ی جاده های شهری؟ از طرفی وجهه ی اجتماعی این کار و بخصوص الان که همه کس روی من حساس اند که ببینند بالاخره من ماشین شویی میکنم یا کار دیگر، و از همه مهمتر آمد و شد گروه های مختلف ایرانیها با اعتقادات مختلف از سلطنت طلب تا حزب اللهی، از مسلمان گرفته تا ب.ه.ا.یی و… سخت فکرم را مشغول کرد. به همین خاطر ازش اجازه خواستم در این مورد بیشتر فکر کنم. 

در راه برگشت به خاطر نیاز فاطمه=دختربزرگم، به کفش مناسب مدرسه؛ وارد محدوده ای تجاری بسیار بزرگی شدیم که به آن میگند:«مال» Mall. رو کردم به عبدالله و گفتم:«والله! ما تو نجفباد این روزها، هر وفت یه تیکه ی(خانم) خیلی مشتی، مثلی اون خانمه که اونجا میره بره؛ می دیدیم می گفتیم:عجب!! مالی». نامرد هنوز این حرف از دهنم نیومده بیرون گفت:«عوضش ما پیرمردا. اون زمونا به حیونهای خونگی میگفتیم: مال». بهش میگم نه اونروزاتون مالتون مال بوده نه حالا توی این آمریکای جهانخوار!….. بگذریم…. تا برسیم خونه چنان دیروقت شده بود که خسته و کوفته، سرنگون بستر شدیم.

نـــو نوشــــتــــه

 ****پیشنوشت:از آنجاکه «وبلاگ اصلی ام در سایت ووردپرس» ، این روزها جهت هموطنان داخل ایران، دچار مشکل «سرما و فیل»زدگی شده است؛ به طور موقت و البته همزمان در این مکان نیز اقدام به انتشار دستنوشته هایم خواهم کرد. منتها کمی وقت نیاز دارم تا با سوراخ و سمبه های این وبلاگ وطنی آشنا بشم؛ لذا شما عزیزان نغمه سرایی کنید تا بنده خدمت برسم.

 

 

 

 

سالها پیش برای اینکه دانش آموزان را به نگارش و نوشتن بیشتر جلب کنم؛ یک بازی نوشتاری را تدارک می دیدم و گاهی آن را اجرا می کردیم. این بازی به این نحو بود که ورق کاغذی را از بالا تا پایین به شکل بادبزنهای تاشویی که چینی ها و گاهی هم رزمی کاران در دست می گیرند؛ چین چین می زدم و در اولین چین کاغذ و بالا ی صفحه، یک بیت شعر و یا جمله ای کوتاه می نوشتم و به ترتیب از دیگران می خواستم که آنها با بازکردن فقط یک لایه ی بالایی چینهای ورق کاغذ، یک جمله یا ضرب المثل یا شعری را بنا به نظر فرد قبلی بنویسند. البته به دوشکل بود یا هرچی که به ذهنشان می رسید را می نوشتند یا براساس …. توجه شود: فقط براساس … نوشته ی فرد قبلی چیزی می نوشتند. بدین شکل وقتی که چینهای کاغذ را باز می کردیم و تمام جمله ها را پشت سرهم می خواندیم؛ گاهی علاوه بر جالب بودن، نوشته ای نو و بی نهایت ادبی را رهاورد داشت. امروز هم قصد دارم فرصت نوشتن رو دراختیار شما عزیزان بگذارم و بد نیست که شما نیز به نوشتن شعر و ضرب المثل و جمله های کوتاه و خلاصه هرچه میخواهد دل تنگتان اقدام کنید. بهرحال اجازه بدید ببینیم چه آشی از کار در میاد؟در ضمن خوشحال میشم نظر هموطنان داخل ایران رو درباره ی کیفیت و لود شدن عکسها و... بدانم . ارادتمند حمید