از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_15: گرین کارت لاتاری

پس از سفر اولمون و دیدار از محل کارم، سفردومـّمون به ایالت کنزاس و شهر کافی ویل گذشت که شروع قسمتهای اول خاطراتم به ذکر اون سفر گذشت. الان که دارم بقیه ی خاطرات رو می نویسم آخرین هفته ی ساله و روز گذشته «چهارشنبه سوری» بود. کورش از ایران زنگ زد و با دونستن این که از آش و خوراکیهای شـُل و کور خوشم میاد؛ جای ما رو حسابی خالی کرد. در بین گفتگوها یادی هم از پارسال داشتیم که خانوادگی به دشت و بیابون های اطراف نجف آباد رفتیم و زهرا پس از اینکه از روند کاری و ویزا کمی گفت؛ ناگهانی از کورش پرسید:« آقا کورش ! بوی رفتن میاید یا نه؟» کورش نیز گذاشت و برنداشت و خیلی خشن گفت «نه»!!! همین جواب قاطع و منفی او به زهرا سببی شده بود تا مدتها موضوعی برای خنده داشته باشیم. اینطور که کورش می گفت: جشن چهارشنبه سوری امسال(1385) هیچ بگیر و ببند و پلیس و مأموری توی کار نبوده{ البته بعد باخبر شدم که نیم ساعت پس از گفتگوی تلفنی مان ماموران سررسیده بودند و همه ی مردم رو، حتی کسانی رو که با خانواده و فقط برای صرف شام حاضر بودند؛ مجبور به تخلیه ی پارک کرده بودند!! در حالیکه نمیدونند این سنت ایرونی، پاسداشت گذر شجاعانه ی «سیاوش» از روی آتش بخاطر اثبات پاکدامنی اش بوده و ایرانیان تا زنده اند اینگونه مراسم رو زنده خواهند داشت}


امروز چیز خاصی اتفاق نیفتاد جز اینکه گفتگوی همزمان با حج اکرم در داخل ایران و دخترش ملیحه در کانادا و دیدن همزمان تصویر یکدیگه توسط یاهو مسنجر و کامپیوتر، چنان انرژی بخش بود که برای لحظه ای دلم به حال «ننه»(مادر مرحومم) سوخت که چطور نماند و این چنین امکاناتی رو ندید. تکنولوژی امروز کجا و هر سه ماه، به سه ماه چشم انتظاری رسیدن یک نامه ی هوایی (یا بقول ننه: کاغذ) و دستخط پسران در غربت کجا؟ اونقده اینترنت و کامپیوتر کارها رو آسون کرده که حتی خارسوی (مادرزن) گرامی بنده هم، کامپیوتری شده و از زهرا سراغ دفعه ی بعدی (اومدن جلوی دوربین) رو می گرفت. اونچه فراموش نشدنیه حال و احساس افراده پس از دیدن چهره ی یکدیگر. مثلن امروز زهرا کاملن بی حوصله بود. امـّا پس از گفتگو با حج اکرم و خانم انتظاری اونچنان شنگول شده بود که زیر لب برای خودش آواز می خوند و من و دانا زیرزیرکی می دیدیم و می خندیدیم.


جالبتر اینکه خانم انتظاری به سبب رابطه ی احساسی و اجتماعی خاصی که با زهرا داشت؛ وقتی برای اولین بار زهرا رو دید، برای چند دقیقه ای فقط می خندید. او تعریف کرد که هنوز خبرمهاجرت ناگهانی ما داغ داغه و افراد بسیاری اون طفلی رو از نوع و چگونگی مهاجرت ما سوال پیچ کردند. حتی مادر یکی از دوستان زهرا با توقع بی جایی که داشته به نوعی شاکی بوده که چرا موضوع مهاجرتمون رو با دخترش که شب قبل از پرواز به درب خانه مون اومده بود؛ درمیون نذاشته بودیم؟ این درحالی بود که زهرا روزهای آخر حسابی شکننده و باریک بین شده  و از فخر فروشی این و اون دلش شکسته بود. از جمله دختر همین خانم، همان شب با دیدن موتورسیکلتم با کلامی گوشه آمیز و لحنی آمرانه به زهرا گفته بود:« آآآ هنوز همون موتور رو دارید و ماشین نخریده اید؟» و بین صحبتهایش بارها تاکید داشته بود که «بابام که خارجه… از خارج زنگ زده و گفته چی میخواید؟… ما هم شاید بریم خارج!ج!ج!». خوب می فهمم که چه دردی داره و ایکاش که این اخلاق فخرفروشی و تمسخر دیگرون از ادبیات فکری ما ایرونی ها پاک بشه؟


همینطور که گفتم: امروز 15 مارچ و آخرین پنجشنبه ی سال خورشیدیه و با عبدالله و زهرا خاطرات سال گذشته رو مرور می کردیم. پارسال(1384) همین ایام مراسم سالگرد پرواز ننه بود و هنوز حال احساسی اون شب رو در نظر دارم که پس از مدتها نه در عالم خواب و بلکه به بیداری و با چشم اثیری، ننه رو می دیدم که به عادت همیشگی اش، داشت باغچه ی گــُلش رو آبیاری می کرد… امـّا کو اون مادر و کو اون خونه و کو اون چیدمان منزل و کو …. ؟؟؟ باورکردنی هم نبود که با رفتنش، جمع گرم خانوادگیمون اونطور از هم بپاشه. شمعی بود که همگی ما مثل پروانه دورش  می چرخیدیم و با خاموش شدنش، گرمی محبت های خانوادگی هم رو به سردی گرایید. اکنون ماه به ماه، بخت دیدار برادر و خواهر رو نداریم چه برسه به اقوام دور و نزدیک. کمباری قصه هم اینه که من و خانواده ام هم غربت نشین شدیم و کو تا دیدارشون قسمت بشه؟

همیشه در قلب منی مادر


احساس روحی بیشتر تازه مهاجران در ابتدای مهاجرت، حال و روز زنانی اند که طبق عادت ماهیانه شون، مودی اند و به هر بهانه ای دنبال دعوا می گردند. یادی کردیم از پیشنهاد یکی از اقوام که: بد نیست زنان در این مدت سیکل ماهیانه شون، پیراهنی بپوشند که عکس یک سگ روش داشته باشه و اخطاری باشه برای دیگرون تا هوس کل کل و یک و دو کردن با اونها رو نکنند. از اونجا که من به این مورد توجهی نداشتم و یک و دو کردنم با زهرا تا مرز دعوا پیش رفت؛ به محض مشاهده ی نام یکی از دوستاش روی لیست اسامی یاهو مسنجر، سببی شدم تا  اونها یک ساعتی به گپ و گفتگو باشند و کمی هم نخودچی پشت سر ما شوهران خوب ایرونی بخورند. از اتفاق حال و روزش هم خوب شد. شاید این تجربه، راهکاری باشه برای دیگر مهاجران که به محض بدخلق و بی حوصله شدن، به هر طریقی ولو مسنجری به دوستاشون وصل بشند!!؟


عصر و شب باعبدالله برای خرید مرغ کنتاکی به فروشگاه رفتیم. حضور مرد و زنی توی فروشگاه نظرمون رو جلب کرد. زن روسری به سر داشت و پالتوی بلندی رو به سبک مانتو پوشیده بود. کفش کتانی  و سبیل مرد همراهش سخت کنجکاومون کرد تا بدونیم کجایی اند؟ جالبه که مهاجر از بس دنبال یک همزبون و یک هموطن می گرده؛ هرفردی رو با کمی شباهت، از کشور خودش تصوّر میکنه. در این بین خدا نکنه که آشنایی بیابه ؛انگاری فرشته ای از خدا رو دیده.  ولو کفتری که مثلن اجدادش روزگاری از سمت ایران رد شده باشه. عبدالله بخاطر ظاهر لباس و رنگ پوستشون معتقد بود که هندی یا پاکستانی اند و من بخاطر تعصبی که در حفظ حجابشون داشتند به کمتر از افغانی یا عرب رضایت نمی دادم. البته اونها هم از دور ما رو زیر نظر داشتند. برعکس همه ی موارد مشابه، اینبار زهرا بود که دلش می خواست موضوع رو کارگاهی کنه و مرا واداشت تا بلند بلند صحبت کنم.  آقاهه به محض شنیدن زبان فارسی، هیجان زده سلامی داد و با هم آشنا شدیم. عبدالله به محض شنیدن نام خانوادگی اش، اصفهانی (نصرآبادی) بودنش رو تشخیص داد و حتی برادر خانمش رو که از معدود ایرانیان ساکن اوماها بود؛ کما بیش شناخت. اونچه که برای من جالب بود اثبات این شایعه که ثبت نام در قرعه کشی هرساله ی گرین کارت لاتاری آمریکا در حوالی مهرماه واقعیت داشت. دوسال پیش از طریق خانمش برنده شده بودند، ولی هنوز به طور کامل تصمیم به مهاجرت نگرفته اند و اکنون هر 6 ماه یکبار برای پیمودن روند قانونی اخذ سیتیزنی(اقامت دائم) آمریکا میاند و میرند.

نمونه ی یک نامه ی قبولی گرین کارت در مرحله ی اول


خانمش، شمسی، فرهنگی بود و حتی مدتی هم در کهریزسنگ نجف آباد تدریس داشته بود. ولی الان بعد از 15 سال سابقه، بدنبال سرنوشت، راه غربت رو پیش گرفته. اون ما رو نیز تشویق به پرکردن فرم ثبت نام لاتاری کرد و افزود که چنین چیزی نه تنها واقعیت داره؛ بلکه کاملن رایگانه و با مراجعه به اینترنت وسایت مخصوص ثبت نام، به راحتی می تونیم خودمون این کار رو انجام بدیم. با اینحال می تونم اطلاعات بیشتر رو از سایت «مهاجرسرا» بدست بیارم و نباید این فرصت رو از دست بدیم. اونچه که یکی از دغدغه های او برای تصمیم گیری قاطع جهت مهاجرت بود؛ مسئله ی حجاب بود. هزارون مشتاق،  حسرت اون رو میخورند؛ در حالیکه هرطوری که دلش بخواد میتونه عمل کنه و اختیار باخودشه؛ ولی جالب بود که دغدغه ی اصلیش چیه؟

یک فرد با یک شخصیت درونی ولی دو چهره ی بیرونی. عکس: نازی عباسی


به عنوان آخرین سخن و جوک جدید بشنوید وقتی که برگشتیم یکی از حاضران با تفاخر طنزوار خودش می خواست دلمون رو آب کنه که در نبودنم، «انبه» خورده . میدونید که واژه ی انگلیسی انبه میشه Mango. دیگه خودتون تصوّر کنید که مخلوط فارسی انگلیسی این جمله چقدر خنده دار میشه: «حمید دلت آب!!! نبودی و من یه «من گـــو» خوردم.» :)  دیگه اینکه:  دندونهای شیری فاطمه یک به یک شروع به افتادن کرده و طبق رسم اینجا، باید دندونهای افتاده ی خودش رو زیر بالش خوابش بگذاره تا فرشته ی دندون Tooth Fairy  برداره و بجاش پول بذاره. البته فرشته ی دندون کسی نیست جز دانای بیچاره که این روزها باید حسابی پیاده بشه و عوض یک دلار، به ازای هر دندون 3 دلاری به زحمت بیفته. بقول ضرب المثل فارسی« اگر واسه ی اون آب نداره؛ واسه ی ما نون داشت که .» لااقل پول اولیه ی خرید اولین دوچرخه ی فاطمه اینطوری رسید و بازم خدا برکت بده.

انواع رویا

امروزه مسلم شده که همه ی افراد بدون شک «خواب» میبینند. به نوعی یک پنجم (22 درصد) از مدت زمان خوابیدن هرکس به خواب دیدن سپری میشه. از نظر علمی معلوم نیست چرا پاره ای از مردم خوابها و رویاهایی رو که دیده اند؛ یادشون نمیاد؟  البته بیشتر افراد هم فقط همون بخش خوابهایی رو که نزدیک بیدارشدنشونه رو به یاد میارند. بمانه که هرچی آدم پیرتر میشه خواب دیدنهاش کمتر میشه ولی داشتم فکر میکردم که آیا کابوسهایی که بچه ها می بینند با بزرگترها از یک نوعه؟ آیا بین رویای زن و مرد تفاوتی وجود داره؟ آیا رویاها تاثیر و قدرتی هم در زندگی بیداری دارند؟ آیا همه ی خوابهامون رو باید همونطوری که می بینیم برداشت کنیم؟ آیا تفسیری رمز وار هم درون رویا هست؟ آیا تعادل روحی افراد در نوع رویا بینی اونها تاثیر داره؟ آیا احساسات درونی و عاطفی بشر مثل خشم و هراس و انتقامجویی درونی اونها در رویابینی تاثیر دارند؟ و خلاصه سوالهای دیگه؟؟؟

هرچه هست میدونم که برخلاف قوانین منطقی شعور آگاه، درکنار هم قرار گرفتن چیزهای متضاد در رویا امکان پذیره. مثلن  یک چیز میتونه در آن واحد هم خودش و هم ضد خودش باشه؛ هم اینجا و هم جای دیگه ای باشه؛ پرنده ای در عین سلامت بال و پر از پریدن عاجز باشه ولی یک شخص بدون داشتن بال و پر به پرواز در بیاد. خلاصه هرکار غیرممکن، شدنی و هر کار شدنی، ناممکن بشند. پس نمیشه اینهمه کیفیتی که ممکنه در رویاهامون وجود داره رو نادیده بگیریم. در اینجا بهتره نگاهی بیندازیم به ریشه ی بعضی از انواع رویاها شاید که پیام بعضی خوابهامون رو بهتر درک کردیم.

یک: رویای کامجو: رویایی که در آن خواستها و هوسهای سرکوفته و نیازهای ناکام افراد ارضاء میشند و یه جورایی وظیفه ی کامجویی درخواب رو برای برقراری تعادل از دست رفته ی روحی ایجاد میکنه.

دو:  رویای گزارشگر: این همان رویای پدیده گو و خبرگزاره که رویدادها و وقایعی که همزمان خوابیدن شخص در حال اتفاقه رو گزارش میده. مثلن تنگی یقه  رو در خواب، طناب دار ببینه و یا صدای چک چک همزمان شیر آب دستشویی رو آبشار ویکتوریای کانادا و نیش حشره رو جراحتی عمیق خنجری در قلب و جیش کردن در بستررو وزیدن نسیم گرمی به همه ی هیکل آدم :)  البته گاهی شده که از طریق تله پاتی و قدرت ذهن برای خوندن اندیشه و رویدادها  از طریق رویاها استفاده شده. مثلن  بعضی خبرهایی مثل وقوع آتش یا سقوط کسی یا مرگ عزیزی رو این رویا همزمان در خواب گزارش میده.

سه: رویای بازگو: رویاییه که دیده ها و شنیده ها و رویدادهای گذشته ی شخص، بازگفته و روایت میشند. به نوعی تاثیرات پس مانده ی روزانه ی ماست که گاهی مربوط به سالها پیش میشند و مثل بازسازی خاطرات در بیداری عمل میکنه.

چهار: رویای پیام گو یا پیامبرانه: رویایی الهام بخشه که پیام و رسالتی رو بر شخص خواب بین ابلاغ میکنه که این پیامها معمولن متافیزیکی و آسمانی هستند. مثلن بسیاری از شاعران و دانشمندان صورت فکر، شعر یا کشف خودشون رو در خواب دریافت داشته اند و در بیداری به اون تحقق بخشیده اند. البته فراموش نشه که این رویا مربوط به همون زمان حال فرده.

پنجم: رویای پیشگو: رویاییه که از پدیده هایی آگاهی بدست میده که شخص هیچ تغییر یا تاثیری در ایجاد اون نداره. مثلن شاعر نیست ولی یه دفعه شعری از ناخودآگاه به اون الهام میشه. همین رویاست که خبر از حادثه ای بزرگ، مرگ کسی یا موفقیت و پیروزی شخصی یا ملتی رو به اون فرد میگه. با فرض اینکه آینده و حوادث اون از قبل معلوم شده و فقط باید زمان و مکان و شرایط اون سپری بشه تا به «آینده» دسترسی پیدا کرد؛ میشه بگی به نوعی مغز بعضی آدمها (نه همه هوشمندان) چنان رشد یافته که مثل کامپیوتر، استعداد محاسبه و درک آینده رو (نه همیشه و فقط در بعضی خوابهاشون) دارند.

شش: رویای کیفرنمون: یا همونی که گاهی بخاطر تنازع درونی در برابر پذیرش و رد یا مقاومت و تسلیم در برابر مسئله ای، بصورت احساس کیفر گناهی برای انسان رویاسازی میکنه و مجازاتی اخلاقی رو در رویا مشاهده و تلقین میکنه.

هفت: رویای پاسخ جو یا مشگل گشا: رویاییه که میان دانشمندان فراوان دیده میشه و مشکل ترین مسائلشون یکباره در رویا حل شده. بعضی ها حتی خود مشکل(مسئله) رو در رویا کشف و سپس راه حلش رو هم پیدا می کنند.

هشت: رویای پالایشگر: رویاییه که وظیفه اش تزکیه و خونه تکونی عاطفی درون انسانه. مثل گریـه ای درخواب که احساس راحتی و نشاط در بیداری رو میاره. این رویا یه جورایی گره گشای مسائل عاطفی اند.

نـُه: کابوس: رویای دلهره زا که ناشی از نگرانی ها و هراسهای فوق العاده ی ذهن انسانه و از اسمش پیداست که در بیداری کاری رو کرده ایم که این دلهره رو با خودمون به خواب میبریم و سبب کابوس دیدن و گهگاه با صدای فریادی، از خواب پریدن رو بدنبال داره. بجز کودکان که مرز واقعیت و خیال رو نمی شناسند، تکرار کابوس در بزرگسالی ناشی از ناراحتی های عصبی و آشفتگی های درونیه که باید به درمان پرداخت.

**** پانوشت: در نوشتن مطلب فوق از کتاب ارزشمند «خط سوم» اثر دکتر صاحب الزمانی درباره ی زندگی و اندیشه ی شمس تبریزی استفاده شده است …. موفق و پیروز باشید …. درود و دو صد بدرود … دوستدار شما: حمید

خاطرات آمریکا _ 14 : کنزاس سیتی

همانطور که گفتم؛ هنگام خداحافظی با رئیس مجتمع آموزشی بود که تلفظ واقعی کلمه ی«wow» رو فهمیدم. چراکه پیرمرد در قبال گز اصفون و نقاشی اهدایی زهرا، با چنان احساس و استقبالی، شادی خودش را با عبارت «و َ ا ُ» بیان کرد که تا چند وقتی من و زهرا هرچی زور می زدیم مثلش رو تقلید کنیم؛ بازم نمیشد. به کالج برگشتیم و پس از تحویل کلـّی کتاب کـَت و کلـُفت انگلیسی از جمله درباره ی: تاریخ آمریکا، نوشتار انگلیسی، ویرایش، نامه نگاری و نیز هماهنگی با معاون مجتمع برای تاریخ شروع به کار و تدریس من یعنی 6 روز پس از نوروز سال 1386(27 مارچ2007) وسایل رو به ماشین منتقل و راهی برگشت شدیم. با بازدید دوباره مان از سطح شهر، هرکسی با دیدن یک چیزی ذوق خودش رو نشان میداد و خانمها با دیدن فروشگاه و فاطمه با دیدن پارک شهر و از همه مهمتر عبدالله بود که با دیدن چندیدن اغذیه فروشی و رستوران به هیجان اومد و ما رو دعوت به خوردن ساندویچ در یکی از قدیمترین ساندویچی های آمریکایی به نام «مید رایت Maid Rite» نمود. این ساندویچ _رستوران کمی خودمانی تر از مک دونالده و خوراکی هاش بیشتر طعم خونگی دارند و همبرگرهاش بصورت گوشت ریش یا چرخ شده است تا کوفته شده و قالبی.

فضای داخلی رستوران، قیمت غذاها و مشتریها در کنار آشپز


در این بین هرچه من بیشتر ترسیده بودم؛ عبدالله هیجانی بود و همزمان مرا با همان جمله های خوبش دلداری می داد که :« اگه من خودم در سالهای آخر کاری و بازنشستگی نبودم، شاید که خودم این کار رو میگرفتم؛ دیگه اگه مرگ میخوای برو ….» !!! نه هنوزم میگید خفه اش نکنم؟ :)  از اونجا که آدرس منزل جدید آقای محمد«ک» رو وارد نبودیم، پرسان پرسان برگشتیم به سمت شهر کنزاس سیتی و اونچه که برای عبدالله هم جالب بود و اونرو از ویژگی شهرهای کوچک میدونست اینکه وقتی داشتیم با نقشه کلنجار میرفتیم تا راه رو پیدا کنیم؛ مردم رهگذر با پرسیدن این سوال که«میتونم کمکتون کنم؟» راهنمایی مون میکردند؛ در حالیکه چنین چیزی رو در شهرهای بزرگتر به ندرت خواهید دید. در بین راه با سرزدن به یکی دو فروشگاه، نتونستیم دسته گـُل قشنگ و درخوری ، به عنوان چشم روشنی انتخاب کنیم و چون دو سه باری تلفن کرد تا جویای احوالمون باشه و منتظرمون بود؛ بیخیال هدیه شدیم و حدودای غروب بود که رسیدیم .


«آرش»، پسر 9 ساله اش  مشغول بازی با بچه های همسایه بود. روزهای اول مهاجرت ولعی عجیب در وجود آدم وول میخوره به حدی که شنیدن دوباره ی کلام شیرین فارسی از دهن یک پسربچه، و یا دیدن یه کفتری که روزگاری اجدادش از ایران گذشته؛ به ذوق می افته!!!  گفتنیه که در آمریکا سالهای پر و تمام شده رو به عنوان سن افراد به حساب میآرند؛ در حالیکه در ایران به محض پا گذاشتن فرد به سال جدید و پس از سالروز تولدش، سن اون فرد رو یکسال بیشتر حساب می کنند. یه جورایی آمریکایی ها نقد کار می کنند و تا یکسال کامل عمر رو از خدا نگیرند؛ زیر بار عددش نمیرند ولی ما ایرونی ها همینکه روز تولدمون شد به حسابمون مینویسند.


طبق حال و روح زیاده خواه هر آدمیزاد، توی آمریکا هم هرکس به دنبال رشد روزافزون مال و دارایی خودشه  و بقول دوست خوبم حج مرتضی احمدیان: «همین احساس زیاده خواهی، البته به شرطی که حرص مال دنیا نیفته به جونش باعث پر شدن چشم و دل آدم میشه.»  مثلن با دیدن منزل جدید آقای «ک» بود که خانه ی موقت و فعلی خودمان، که البته اون هم از طرف دانشکده ی محل کارم داده شده؛ اونچنان جلوه ای دیگه نداشت. هرچند نباید فراموش کنم که خدا دوتا از بزرگترین دغدغه های مهاجرت رو پیشاپیش برامون تصمیم گیری کرده و باید براش شکرگذار باشیم: کار و محل سکونت. جدن هم بیچاره کسانی که ویزای خارج رو میگیرند ولی دقیق نمیدونن کجا برند و از کجا شروع کنند.  با دیدن خونه ی آقای «ک» بود که عبدالله دائم اظهار امیدواری میکرد که بتونه از روی گود بدهکاری ها و وام هایش به بانک بپـّره و این تغییر منزلش به شهری بزرگتر، با این اوضاع بد اقتصادی و کاری، براش گرون تمام نشه؟

آقای «ک» به رسم آمریکاییها، ما رو برای از نزدیک دیدن (تور) منزل دوطبقه شان راهنمایی کرد و همزمان براش آرزوی مبارکی کردیم. در این بین جمله ای گفت که علاوه بر چوبی بودن سازه ها در آمریکا، گذرا بودن مال دنیا رو نیز نشون میداد که «همه ی این خونه با یک کبریت تبدیل به یک سطل میخ میشه.» همزمان صرف میوه، نشستیم به صحبت از هر دری و ازجمله حساسیتهای ایرانیان داخل و حتی خارج(آمریکا) نسبت به کارم و نحوه ی آمدنمون و کنجکاوی بیش از حدشون. بین گفتگوها ازم پرسید:  «اگه کسی بپرسه چه جوری اومدید آمریکا چه جوابی بهش میدید؟» با این معنی که سوالشون رو طفره میرم؛ گفتم «با هواپیما»! :) …(توضیح: بمانه که الان بجای طفره رفتن جواب دیگرون حتی خاطرات و نحوه ی اومدنمون رو هم بصورت وبلاگی منتشر کردم تا ببینم بازم اونایی که میخواند گیر بدند چی میگند؟)  ساعتی از رسیدنمون نگذشته بود که «ش» خانم آقای «ک» نیز از بیمارستان محل کارش رسید. من مادر محترمش رو وقتی عبدالله به ایران اومده بود؛ ملاقات کرده ام. مادرش تـُرک زبان و اهل شهرکرده و خودش نیز متولد آبادان و عمو و  پدرش یکی از کسانی اند که در منطقه ی نجف آباد به شغل قیمت گذاری زمین و خانه (علی خبره/اهل خبره) مشغولند. او همسن منه و به سبب ازدواج با آقای «ک» به آمریکا مهاجرت کرده و اوایل ورودشون سختی های بسیاری کشیده و حتی زمانی به شغل ترمیم لباس و خیاطی مشغول بوده است.

نقاشی خیاط روستایی The Village Seamstress


وقتی براش از مشکل زبان گفتم؛ پیشنهاد کرد که هرجا جمله ای رو نفهمیدم؟ از اونها بخوام دوباره و آهسته تر تکرار کنند و خوشبختانه آمریکاییها هم به دون هیچ مشکلی می پذیرند. خود او نیز اوایلی که مشغول به کار شده بوده، چندین بار میخواسته بخاطر همین مشکل زبان و ارتباطات با مردم، کارش رو رها کنه؛ ولی مقاومت کرده و آرام آرام همه چیز بخوبی پیش رفته به حدیکه الان همزمان شغل پرستاری، مشغول تحصیل و دانشجو نیز هست. پس از شام(برنج و کباب ایرونی) برای دیدن عکسهای جشن تولد پسرشون به زیر زمین  که به تنهایی یک دستگاه منزل مستقل محسوب میشه رفتیم. حضور افراد زیادی در عکسهایی که از مهمانی های مختلف دیده میشد؛ بیانگر خاکی و خونگرم بودن این خانواده داشت و عبدالله هم این موضوع رو تایید می کرد. پس از گذران چند ساعتی شب نشینی در کنار خانواده ی آقای «ک» با اونکه حسابی اصرار داشتند که بمونیم؛ راه برگشت به اوماها رو درپیش گرفتیم زیراکه عبدالله  باید فردا صبح می رفت سر کار و جالب که از بس خسته بود؛ دیر بیدار شد و با اینهمه رانندگی و خستگی، به سرکار هم نرسید و…..

خوابی مشتی و اینچنینم، آرزوست:)


در این روزهای پایانی سال شمسی نکته ی قابل ذکری رخ نداد جز اینکه هر تعطیلی آخر هفته با مرور تبلیغات ضمیمه ی روزنامه ها، کارمان شده از این «گاراژسیل» به اون یکی رفتن و جستجوی وسایل مورد نیاز منزلمان. قابل ذکره که این یک رسم بسیار خوب آمریکاییهاست که هرچند ماه و یا سال یکبار، در محیط گاراژ منزل و حیاط خود اقدام به فروش وسایل غیرنیاز و اضافی خود می کنند. یه جورایی شبیه به سمساریهای شخصی و اگر حوصله و وقت گشتن داشته باشید؛ وسایل بسیاری رو میتوانید با قیمت مناسب پیدا کنید.

خاطرات آمریکا_13 ورود به لکسینگتون

سفر اوّل
بعد از اینکه بخاطر یخ و یخبندون سفرمون عقب افتاد؛ بالاخره برای سه شنبه 6 مارچ 2007 بود که بار و بندیل بستیم و با آماده سازی کادوی رئیس کالج(یک نقاشی ایرانی اثر زهرا) و شستن ماشین به سراغ عبدالله تا محل کار او رفتیم و سپس همگی راهی شهر محل کار و سکونت آینده مون و یا بهتره بگم تقدیری که ما رو به آمریکا کشونده شدیم. گفتنیه تمامی راهها شماره گذاری شده اند و این روزها با وارد کردن کد مقصد مورد نظر به دستگاهی به نام جی پی اس G.P.S به راحتی میشه سریع ترین و نزدیکترین مسیرهایی رو که توسط ماهواره به مونیتور دستگاه راهنمایی میشه؛ انتخاب و رانندگی کرد. البته قیمت اولیه ی جی پی اس تا 800 دلار هم بوده ولی این روزها (سال 2007) حدود 300 دلار هم میشه گیر آورد. بمانه که من و عبدالله در یک حراجی حدود 75 دلار حسابی مفت خرید کردیم. با این حال عبدالله و حتی من استفاده از نقشه رو با اونکه برای دیگرون حسابی پیچیده و گیج کننده است؛ ترجیح میدیم. بهمین علـّت او زودتر مسیرها رو از روی اینترنت پرینت گرفته بود و برمبنای آن ایالت نبراسکا رو به سمت ایالت میزوری ترک کردیم.

تصویری از یک جی پی اس


درست به یاد ندارم که بین راه جز گفتگوهای عادی و یا لذت بردن هزار باره از جنگلها و رودخانه ها و دشتهای سرسبز بین راه و از دور دیدن آهوهایی که میدویدند؛ چیز قابل ذکری رخ داده باشه یا نه؟  پس از صرف شام در یکی از رستورانهای بین راه، برای ساعت 9 شب بود که به محدوده ی شهر کنزاس سیتی وارد شدیم و پس از رزرو اطاق در یکی از هتل – مسافرخانه ها به نام Holiday Inn در یکی دو تا از فروشگاههای اطراف چرخی زدیم و  در کنار فاطمه _ یار و همدم همیشگی ام برای اینگونه فضولی ها _ کلی سوراخ سـُمبه های هتل رو زیر و رو کردیم  و سپس سرنگون بستر شدیم. اتوماتیک و دریچه ی گرماساز بالای سر من بود و برای تنظیم دمای یکسان اتاق دائم خاموش و روشن میشد و همین صدا در کنار استرس و فکر اینکه «فردا چه خواهد شد؟» باعث شدند دیرتر از همه به خواب برم ولی صبح هنگام اولین کسی بودم که پس از حمام کردن، لباس پوشیده و آماده باش، منتظر دیگران شده بودم. برای ساعت 9 بود که همگی حرکت کردیم به سوی شهر Lexington .

از بدو ورودمون بود که شهر رو عجیب رویایی و دلچسب یافتیم و زهرا شروع کرد به غش و لیس کردن و حقّ هم با او بود و باور کردنی نبود که تقدیر و سرنوشت برای من اینگونه رقم بخوره که اون طرف دنیا و در قاره و کشوری دیگه، یک نجبباد و خیابان سعدی جدیدی در انتظارم باشه. تا وقت ملاقات برسه گردشی در شهر خلوت و آرام 5 هزار نفری «لکسینگتون» که به چشم بسیار خلوت تر از این تعداد میومد داشتیم. از اونجا که این شهر درتاریخ و شروع جنگهای داخلی آمریکا نقشی اساسی داشته و اولین درگیری ها بین مخالفان و موافقان برده داری از این منقطه شروع شده، آنرا بعنوان یک شهری تاریخی میشناسند و سعی شده است تا ساختار قدیمی آن حفظ بشه.

خانه ای قدیمی / قصر شیرها و برّه ها  Lions & Lambs Castle


ساعت 11 صبح بود که به دفتر مجتمع آموزشی وارد شدیم و برام جالب بود که اینجا هم مثل اوماها مجتمع دانشگاهی وسط خونه های شهری واقع شده بود. به گونه ای بود که هرکسی به راحتی میتونست رفت و آمد کنه و نه دری داشت و نه دیواری و حتی بعضی مردم محلی در فضای سبز مجتمع مشغول ورزش بودند. پس از هماهنگی با منشی بود که معاون رئیس مجتمع، به سراغمون اومد و به پیشنهاد ایشان تور آشنایی با کمپ و محدوده ی سازمانی مجتمع رو از بازدید خانه ی سازمانی آینده مون شروع کردیم. این خانه در سال 1850 (حدود160 سال پیش) ساخته شده بود و هرچند قدیمی بود هنوزم که هنوزه جلوه ی خاص خودش رو داشت. ساختمانی دو طبقه بود و به عکس سازه های امروزی آمریکا که بیشتر ساختمانها از چوبـه، از آجر ساخته شده بود. بمانه که آنقدر پستو و اتاق داشت که نمی دونیم چگونه پُـرش کنیم و تنها نگرانی من از تاسیسات قدیمی اونه که خوشبختانه همه ی موارد رسیدگی و تعمیرات بعهده ی خود مجتمع دانشگاهی است.هرچه بود آنقدر به دلمان نشست که زهرا از همین حالا دلش میخواست که اونجا بمونه.

اولین محل سکونت ما در آمریکا / کاخ سفید White House


پرنسس فاطی از پله ها پایین می آیننند :)


دومـّین جایی که بازدید کردیم سالن غذاخوری بود که همزمان بود با صرف ناهار دانشجویان و پرسنل. به جرات میتونم بگم که به جز عبدالله همگی ما گرسنگی خوردیم؛ چونکه نه به نحوه ی سلف سرویس اونجا آشنا بودیم و نه میدونستیم کجا بریم و بدتر از همه تشریفات خاص ورود منظم دسته دسته ی دانشجویان بود که چون شبانه روزی هستند؛ باید طبق آداب و نظمی خاص وارد میشدند و در مکان خاص خود مستقر شده و به ترتیب جهت انتخاب غذا وارد سلف توزیع غذا میشدند. بدتر از بدتر عاملی که اشتهای ما را کاملن کور کرده بود؛ اینکه علاوه بر آقای لیرمن (معاون مجتمع)،  آقای دکتر همیلتون (سرپرست آموزشی) و نیز یکی از استادان کالج (آقای اسکات نلسون) چشم در چشم ما دوخته و روبروی ما نشسته بودند و هرکدام کسی را گیرآورده و بمباران حرف زدن در میان بود. در همین اثنا آقای نلسون که علاوه بر تدریس درسهای فلسفه، ادیان و منطق؛ در تدریس زبانهای روسی و فارسی هم دستی داشت؛ دو سه تا از دانشجویانش رو صدا کرد تا چند جمله ی فارسی رو که می دونستند؛ ادا کنند و البته این خود یکی از بزرگترین پشت گرمی های من خواهد بود که تا از نظر زبان راه بیفتم؛ با او در یک کلاس و همکار خواهم بود.

الفبای روسی، دکور آرایی و تزئینات میز آقای اسکات نلسون


پس از دید زدن ناهار، چراکه دو سه لقمه ای بیشتر نخوردیم؛ دانا و زهرا با دو تن از پرسنل زن همراه شدند تا با همسایه های مجتمع و ادارات مربوطه بیشتر آشنا بشند و از اینجا به بعد بود که دکتر همیلتون راهنمای ما شد و تازه تونستیم برعکس ظاهر اولیه اش، پی به خونگرم بودن او ببریم. او باب شوخی و خنده رو با عبدالله راه انداخت و سوای آن، تا ریزترین نکته ها رو هم توضیح می داد. همین بمباران اطلاعات بود که سبب شد مغزم قفل قفل شد و اون یک ذره انگلیسی دست و پا شکسته ای رو هم که بلد بودم از ذهنم بپـرّه و نمیدونم اگه عبدالله نبود که هر ازگاهی بعضی سوالها رو از جانب من جواب بده؛ چه خاکی به سرم می کردم و خدا برسه به داد اون مهاجرانی که تنها و بی کس و کارند. احتمالن اگه من بودم از همونجا چنان فرار می کردم که ده تا سریال فرار از لکسینگتون (شبیه به سریال فرار از زندان) از روی داستان من بسازند و دست هیچ بنی بشری دیگه به من نرسه.

بازیگران سریال فرار از زندان    Prison Break


آخه تور آشنا شدن با محیط یک طرف؛ توضیحات ریز به ریز ده طرف، آشنایی با افراد مختلف از مدیر دبیرستان و دبیران گرفته تا یک به یک استادان کالج صد طرف، اسامی مختلف و نامهای ناآشنای آنان هزار طرف، پیچ در پیچ بودن راهروها و اتاق ها هزار و پونصد طرف، بدتر از همه لهجه های گوناگون آنها و استرس کاری از همه طرف!!!  چنان فشاری روحی و روانی رو بروجودم می ریخت که حدّ نداشت. بهرحال چاره ای نبود و باید همراهیشون می کردم و فضای ورزشی، آموزشی و غیره رو نیز می دیدیم. در این بین عبدالله هم چاره ای نداشت و دور از ادب میدید که بخواهد همه چیز رو به فارسی ترجمه کنه و تنها جمله ای رو که به دفعات از او شنیدم این بود که با هربار دیدن یکی از ویژگیهای مجتمع هیجانی میشد و می گفت:« دیگه اگه مرگ میخوای، برو شیدون». البته این همدلی او چنان باعث روحیه ی من میشد که اگه از دستم برمیومد همونجا یا خفه اش می کردم یا می بردمش بالای یه کوه تا از اون بالا بفرستمش پایین هواخوری.


تنها جایی که واسه ام کمی آرامش بخش بود؛ دیدار از کلاس آقای اسکات نلسون بود. ایشون عجیب به فرهنگ شرقی و بخصوص مذهب زردشتی علاقمند بودند و در و دیوار کلاسش با نقشه و عکس و پرچم و صنایع دستی و الفبای فارسی و همچنین روسی تزئین شده بود. گفتنیه کلاسهای کالج، هیچ شباهتی به کلاسهای ایران نداشت و همه ی کلاسها و دفتر کار افراد، به نوعی اتاق شخصی اونها هم محسوب میشه. چونکه علاوه بر عکس زن و بچه و خانواده شون، تزیینات و دکوراسیون محیط از میز و کتاب و کتابخانه ای کوچک گرفته تا گل و گلدان و حتی وجود کلکسیون تمبرهای پستی گوشه ی ویترین و… برمبنای علاقه ی شخصی هر استادی، متفاوت انجام شده بود. ضمناً وجود 10 تا 20 میز و صندلی در محیط کلاس، تعداد دانشجویان رو در هر ساعت کلاسی نشان میداد.

کلاس فارسی ... این روزهای میز کار خودم


اونچه که جالب بود، پا به سن بودن بیشتر پرسنل و استادان کالج و بخصوص رئیس مجتمع بود و ظاهرن یکی از جوانترین ها خواهم بود. رئیس مجتمع که ترجمه ی فامیلش شبیه به «کوچک زاده» میشه، مردی کاملاً جاافتاده و متواضع و خونگرم به نظر میومد و ما رو در دفتر بزرگ و بسیار زیبای خودش پذیرا شد. خوشبختانه فرصت نشد که بخواهد سوالی از من بپرسه امـّا در بین صحبتهایش به این اشاره داشت که هدف، فقط تدریس فارسی محض نیست و آشناکردن دانشجویان با «فرهنگ و تمدن ایران زمین» از جمله ی دیگر اهداف آموزشیه. در ضمن قراره پس از زبانهای اسپانیایی، روسی، فرانسوی، فارسی وعربی، واحد درسی زبان چینی و آلمانی رو نیز اضافه کنند. در آخرین لحظات قبل از خداحافظی با ایشان بود که تلفظ واقعی کلمه ی WoW رو در قبال اظهار شگفتی و خوشحالیش بخاطر تقدیم نقاشی زهرا شنیدیم و با خود گفتم کو آن مدرس پر افاده ی زبان توی ایران که تلفظ این کلمه رو در کتابهای آموزشی زبان، «وووو» گفته بود. 


رژه ی عمومی Community Fair 2012

راستش برای ادامه ی انتشار «خاطرات آمریکا» تردید دارم و چون سودی در اونها نمی بینم؛ لذت آنچنانی نمی برم. حالا که حرفی واسه ی گفتن نیست؛ بعد از مدتها به دیدن تعدادی عکس از مراسم رژه ی عمومی شهر مهمونتون می کنم تا لااقل حالا که اینهمه راه تشریف آوردید؛ دست خالی برنگردید. امیدوارم که مطلوب واقع بشه …. بعد از تابستان و با آغاز سال تحصیلی، محیط اجتماعی آمریکا شور و هیجان خاصی پیدا می کنه. بدین شکل که هر چند وقت یکبار، مراسمی شاد و عمومی و گاه مذهبی مثل «روز شکرگزاری»(تنکس گیوینگ)، کریسمس، سال نو و غیره در کاره. شروع این جشنها، برگزاری بازارچه های سیار دستفروشها و مراسم رژه است که از هر قشر و صنفی می توان نماینده ای رو در کاروان این رژه دید.

کاروان موتور سواران در حال احترام هنگام اجرای سرود ملی آمریکا


یکی از موسسات که پایه ی ثابت برگزاری اینگونه مراسم هستند و معمولن از افراد بازنشسته و اعضای افتخاری تشکیل میشه؛ «نگهبانان معبد یا Temple  Shriners» نام داره که دائم در حال سفر به شهرهای مختلف و اجرای نمایش و معرفی فعالیتهای بهداشتی و خیریه ی بیمارستانهای رایگان اطفال هستند.

آرم بیمارستان خیریه ی اطفال وابسته به گروه «نگهبانان معبد»


گفتنیه که این گروه در اصل یکی از شعبه های انجمن فراماسونری (فراموشخانه) است که هرچند می گند به دین و سیاست کاری ندارند جالبه که بیشتر کله گنده های هنری و سیاسی و اقتصادی عضو آن هستند.  هسته ی اولیه ی «گروه نمایشی» اولین بار در دیدار هنرپیشه ای به نام «فلورنس» در مهمانی سفارت کشورهای عربی در فرانسه تشکیل شد. او دید که گروهی مردمی با افکاری خیرانه و عرفانی اقدام به نمایش عمومی، جهت کمک به نیازمندان و بیماران می کردند. این گروه مخفی و مردمی به «سسلسله ی نجیبان عرفانی کهن اعراب» مشهور بودند. فلورنس با دیدن این سنت پسندیده، این ائیده را با خود به آمریکا آورد. بعدها  طراحی لباس و آرم گروه و حتی نام اولین معبد (مکه) رو به افتخار و تقلید از اونها انجام شد. برای همینه که هنگام نمایشهای خیابانی این گروه با نشانه های عربی که در کشورهایی مثل لبنان و سوریه و مراکش هنوز به چشم میخوره و شبیه لباس داستان «سندباد/علی بابا» است کاملن به چشم می خوره.

نشانه های شتر، شمشیر، ماه و ستاره


لباس عربی و سازهای بادی


لباس و کفش عربی شبیه سند باد یا علی بابا / سازهای کوبه ای و سنج


سمبل شتر بر روی طلق جلوی موتولچی


لباس فرم آبی و کلاه منگوله دار و مدال آویزان برگردن


بیمارستانهای خیریه ی این گروه هم اکنون در کشورهای آمریکا، کانادا و مکزیک شعبه داره و طبق آماری که در گردهمایی سال 1900 در واشنگتن دی سی داشته اند اعضای افتخاری این گروه بالغ بر 55 هزار نفر میشه که در هشتاد و دو معبد گردهم آمده و فعالیتهای خود رو مدیریت می کنند.


بهتره بیشتر از این خسته تون نکنم و بدون هیچ توضیحی به دیدن بقیه ی عکسها دعوتتون کنم. از جمله کاروان ماشینهایی که هرچند توی آمریکا بعنوان عتیقه، سخت گرون قیمت هستند و فقط برای چنین مواقعی، نگهداری می کنند بعضی نمونه هاش تا همین چند سال پیش توی ایران هنوز داشتند سگ دو میزدند.

شورلت روباز دو درب


یاد همشهری ام شیخ ابوطالب مصطفایی و شورلتش بخیر


ماشینی قدیمی با بدنه ای تمام چوبی


این مردمان هم به هر نحوی شده بود تلاش می کردند تا مردم رو سرگرم و شاد کنند و بهرحال همه ی هنر و تلاششان همین بود:

لباسش هم اصلن پاره نیست :)


دلقک (تلخک) و خیمه شب باز دوره گرد


دلقک (تلخک) زن


حرکات نمایشی روی اسب


احتمالن میدونید که بیشتر انتخابات داخلی آمریکا اعم از رئیس جمهور، شهردار، کلانتر، رئیس بخش، نمایندگان مجلس ایالتی و کشوری و … همزمان انجام میشه. از اونجا که چندی دیگه زمان انتخابات بود؛ بیشتر نامزدهای انتخاباتی نیز با راه انداختن یک ماشین و کاروان و شیوه های گوناگون از جمله اهدای شیرینی و کارت و پوستر و عکس و بادکنک و حتی حضور بین مردم و گپ زدن با اونها اقدام به تبلیغ می کردند.


این روزها دیدن تبلیغات این آقا هم که میخواد نماینده ی مجلس سراسری (کنگره) آمریکا بشه سبب شده دائم به یاد هموطنان «تـــُرک زبان» بیفتم و اینکه ظاهرن میخواند سمتهای مهم آمریکا رو نیز اشغال کنند. جالبه وقتی از خود ایشون پرسیدم که آیا فامیلش از کجا گرفته شده؟ گفت: فنلاندی الاصله و شاید از شهری به نام «ترکمن» در فنلاند گرفته شده؟

این هم ترک از نوع آمریکایی فنلاندی الاصل 


موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود .... دوستدار همگی شما حمید