از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

عادت شکنی

****پیشنوشت: می گم: «کوروش جان! معلومه کجایی ؟ کم پیدایی؟» می گه: «دارم می شکنم

می گم: «چیو؟ خودتو؟ آینه؟ از درون؟ زیر بار ناملایمات؟» می گه: امروزه ثابت شده که نهایت رشد بدنی انسان از نظر آناتومی و فیزیولوژی تا سن بیست و یکسالگی یا حداکثر بیست و پنجسالگیه. به عبارت دیگه: از سی سالگی به بعد پیری سلولی و بدنی انسان شروع میشه و این پیری تا مرگ فیزیکی ادامه داره. در این بین تنها فرصت(هایی) که از نظر رشد برای انسان باقیه؛ عبارتنداز: 1-«رشد عقلی» که بعد از علم اکتسابی، برپایه ی تجربه ی فردی هر شخص بنا شده. 2- «رشد روانی»(روحی، ذهنی، Mind) و 3-«رشد معنوی». «عقل، دو عقل است: اول مکسبی / که در آموزی به حرف مکتبی // عقل دیگر، بخشش یزدان بـوَد / چشمه ی او در میان جان بـَود_مولوی»

برای رسیدن به اون رشدهای واقعی (عرفان تکامل) که در یک کلام تمام هدف از خلقت آدمیزاده و به «آرامش و پختگی» یا همون حس هفتم (احساس سبکباری و کنده شدگی از دلگرفتگی های روزمره Sense of Elevation که بعد از حس ششم: شهودی و پیشگویی Intuition معروفه) راههای گوناگون با اسمهای گوناگونی ذکر شده. خلاصه ی همه ی اونها در اولین قدم و «خود شناسی» بیان میشه. با دونستن این نکته که انسان تنها موجودیه که باطنی داره و تنها و تنها این خودشه که به اون دسترسی داره؛  اگه هرکسی بتونه با خودشناسی به اون باطن حقیقی اش از طریق «بالا بردن آگاهی» دست پیدا کنه؟ اونوقته که خوب خوب میفهمه که چه توانایی هایی دارد؟ «سالها دل طلب جام جم از ما می کرد/ آنچه «خود» داشت؛ زبیگانه تمنا می کرد // گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است /  طلب از گمشدگان لب دریا می کرد // فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد_حافظ».

گورجیف روسی Gurdjieff


در حدود نود سال پیش، از جمله عارفان مسیحی، شخصی به نام «گورجیف روسی الاصل» بعد از سالها جستجوی حقیقت، همین حرف شعرا و عرفای خودمون رو زد که: «ای انسان، زمان حال، یک هدیه است Present is a present = Gift» (زندگی کردن؛ آبتنی در حوضچه ی اکنون است _ سهراب سپهری) ولی متاسفانه  چنان درگیر عادتها شده ایم که از «لمس واقعیت لحظه» غافلیم. (هر زمان نو میشود دنیا و ما / بی خبر از نو شدن، اندر بقا // عمر همچون جوی(آب) نو نو می رسد / مستمری می نماید اندر جسد_مولوی). بنابراین اگه می خوای «رها» بشی؛ امروزت رو به فردا ننداز (یکی کم شود؛ دیگر آید به جای/ جهان را نماند بی کدخدای// از امروز کاری به فردا ممان(نگذار) /چه دانی که فردا چه آید زمان_فردوسی) و با مثبت اندیشی و دونستن این نکته که «فکر بد، آن فکر بد را میچرد / فکر خوش،دیگر خوشی ها را می خرد(می پرورد) _ مولانا» اگه می خواهی نشوی همرنگ؛ رسوای جماعت درون و بیرونت شو و با  دوری  از  افراد منفی نگر(نخست موعظه ی پیر صحبت (می فروش) این بود / که ازمصاحب(معاشر) ناجنس، احتراز کنید_حافظ) بزن عادتهای زندگیت رو بشکن و از یک انسان مکانیکی و عادتی به سوی یک انسان روحمند گام بردار.(از «خلاف آمد عادت» بطلب کام که من/ «کسب جمعیت» از آن زلف پریشان کردم_ حافظ … یک قدم بر نفس خود نه، یک قدم در کوی دوست / هرچه بینی دوست بین؛ با این و آنت کار نیست_عزیزالدین نسفی)

از نظر «گورجیف» ویژگی انسان عادتی و مکانیکی اینه که «عواطف او» مثل اسب(هایی) هستند که از طریق یراق و تسمه های «حواس» به درشکه وصلند.  در این بین یک راننده و سورچی مستی به نام «عقل»، براساس شدت و ضعف چیزهایی مثل«قدرت، شهوت، ثروت، لذت و غرایز» _که در اصل قراره آب روان زیر کشتی وجود انسان باشند ولی گاه به درون او رخنه می کنند_ انسان رو از این سو به آن سو می بره. تنها چیزی که می تونه این اسب تازان عاطفه و نیز سرکشی عقل مست رو کنترل کنه؛ پیر روشن ضمیر «بیداری و آگاهی» است که همینطور که درون کابین (درشکه) نشسته؛ هدایت رو در دست بگیره و از طریق «مراقبه» و سوال دائمی که «این انرژی درونی را چگونه باید صرف کرد؟» انسان رو به کمالش برسونه و حالیش کنه که:«آنکه او بسته ی غم و خنده بــُود /   او به این دو عاریت زنده بـُود // باغ سبز عشق، کو بی منتهاست / جز غم و شادی، در او بس میوه هاست // رنج و غم را حق پی آن آفرید/ تا بدین ضد! خوشدلی آید پدید_مولوی)

لبخند آرامش، خواب و بیداری انسان


می گم:«کورش جان! من که نفهمیدم این کمتر پیدا بودن تو برای شکستن چی بود؟ :) با اینحال گزیده ایی از یک ایمیل رو می گم و می رم؛ شاید که خواننده های محترم هم هرزمان که این مطلب رو خوندند؛ نظرشون رو نوشتند یا به موارد زیر نکته ها افزودند.»

*******************

از جدول و بازی های فکری استفاده کنید
از دست غیرغالب خود در مسواک زدن، شانه کردن یا استفاده از موس استفاده کنید. در یک زمان با هر دو دست بنویسید. قاشق و چنگال را جابجا در دست بگیرید
 
یکی از حواس خود را کنار بگذارید. چشم بسته غذا بخورید، با چشم بسته دوش بگیرید
 
از کیبورد هایی استفاده کنید که جای حروف آن متفاوت است
برای ابزار متداول، کاربرد های گوناگون بیابید. مثلاً چند کاربرد برای میخ می توانید بیابید، 10 تا، 20 تا …؟
 
به یک جواب اکتفا نکنید
واقعیت ها و فرضیات را معکوس کنید. از خود بپرسید : چه می شود اگر …؟
 
ترسیم کنید. برای نقاشی نیاز نیست که یک نقاش باشید
مثبت فکر کنید
 
در یک زمان چند کار را با هم انجام دهید
غذاهای متناسب برای مغز بخورید مانند گردو، بادام، نان برشته، چای سبز و غیره
سیر غذا نخورید. کمی گرسنه باشید
نرمش های روزانه انجام دهید
صاف بنشینید
زیاد آب بخورید
نفس عمیق بکشید
بخندید
به فعالیت های خود تنوع بدهید. برای خود مشغولیات ذوقی انتخاب کنید
خوب بخوابید
 
موسیقی گوش کنید
کارها را عقب نیاندازید
وابستگی خود را به تکنولوژی!!! کاهش دهید
تحقیقات اینترنتی داشته باشید
لباس های خود را تغییر دهید. پابرهنه راه بروید
با خود بلند بلند صحبت کنید
 
شطرنج یا بازی های صفحه ای انجام دهید به خصوص شطرنجی که پیشرفت بازی توسط ایمیل و اونلاین باشد
بازی های مغزی انجام دهید مانند سودوکو، جدول کلمات متقاطع و غیره
 
 
نشریه ای را به صورت دایم بخوانید
یک زبان خارجی بیاموزید
 
برنامه نویسی با کامپیوتررا یاد بگیرید
کلمات بلند را از آخر به اول بنویسید. رگشلاچ
محیط خود را تغییر دهید. جای اجسام را تغییر دهید. به مکان های ناشناخته بروید
شعر بنویسد، داستان بنویسید، وبلاگ راه بیاندازید
 
به صورت ذهنی حدس بزنید که روزهای ماه، چند شنبه هستند
به صورت ذهنی، گذر زمان را حدس بزنید
 
با ریاضیات دوست باشید.
روش هایی در خاطر سپاری داشته باشید
مکان هایی که به خوبی می شناسید را تجسم کنید
نام افراد را به خاطر بسپارید
مدیتیشن کنید. ذهن خالی را تجربه کنید
 
تلویزیون را خاموش کنید
تمرکزتان را تقویت کنید
 
محاسبات ذهنی انجام دهید
 
به تعصب های خود هوشیار باشید
 
نابغه ای را برای الگو برداری انتخاب کنید
شبکه ای از دوستان حمایت کننده داشته باشید
 از دیگر ادیان دوستی صمیمی داشته باشید
تنها به کسانی که با شما موافقند نچسبید. با کسانی هم معاشرت کنید که با شما مخالفند
طوفان ذهنی کنید
نوع نگاه خود را تغییر دهید. از کوتاه مدت به بلند مدت و از فردی به جمعی
ریشه مسایل را بیابید
 
ادبیات کهن بخوانید
مهارت های خواندنی خود را تقویت کنید.
کتب را خلاصه سازی کنید
 
مشکل خود را برای یک اهل درد ، در میان بگذارید
 
مناظره کنید. از یک نظریه دفاع کنید. همچنین همان نظریه را بکوبید
 
خود را به چالش بکشید
 
مدیریت استرس داشته باشید
 
هر روز از یک مسیر متفاوت بروید
 
در حین پیاده روی مسایلتان را حل کنید یا با دوستانتان گفتگو کنید
 

هرروز را از شب قبلش برنامه ریزی کنید

و از همه مهمتر: خود را بیشتر بشناسید و در حق خودتان و دیگران، مهربان تر باشید.

خاطرات آمریکا_19: کشور هردمبیل

با سر و صدا و قهقهه ی بلند بچه مدرسه هایی که انگاری زنگ تعطیلی خونه رو زده و ریخته باشند توی کوچه،  شش گز از خواب پریدم. مدتی طول کشید تا متوجه بشم کسی نیست جز عبدالله و مصطفی و چندتا پیرمرد دیگه که اول صبحی از تحویل کامیون برمی گشتند و سروصداشون محله رو پرکرده است . صبحونه رو خورده نخورده، هرکس راهی شهر و دیار خودش شد. هرچند داخل ایران تعطیلی های ایام نوروز تازه شروع شده بود، اما اینجا هرکسی باید برمی گشت سرکار و زندگیش. آمریکاست و «عمری کار» و  در این کشور «هردم بیل» :) باید برای پرداخت انواع قبض(بیل Bill) آب و برق و گاز و غیره زور زد.

نمونه ای از بیل و کلنگ آمریکایی / قبض گاز Gas Bill


همه رفتند و بخاطر اینکه ما هیچ ماشینی نداشتیم؛مجبور بودیم به انتظار برگشت دانا از اوماها باشیم و اگه حتی سپیده دم صبح هم حرکت کرده باشه؛ پای 4 ساعتی رانندگی درمیان بود. میزبان به سرکارش رفت و ما هم سرخودمون رو به صحبت از هردری بند کردیم و درعجبم که غربت چه رازی داره که از هر جمله، سه تا کلمه اش گرد موضوعات عادی شهر و دیار و ایران می گشت!؟ این در حالیه که همه ی عمرم از کنار اینگونه موارد به ظاهر ساده رد شده بودم و به این جور موضوعات از صنعت فرش و چاقوسازی نجف آباد گرفته تا اینکه محدوده ی شهر چگونه بوده؟ کمتر توجه داشتم. در فرصتی که دست داد دست به تلفن شدیم تا نوروز رو به اقوام داخل ایران تبریک بگیم. با هرمکالمه مون، خبری رو که درباره ی مهاجرت مون سرزبونها افتاده؛ می شنیدیم و گاه می خندیدیم و گاهی هم به نشونه ی تاسف از این شایعه های بی اساس سری تکون می دادیم.

ستاد شایعه پراکنی اقوام و حومه


اونچه که خیلی جالب بود نظر یکی از زنهای اقوام بود که باصداقت تمام گفت:«راستش پشت سرتون غیبت کردم و گفته ام: نباید فاطمه رو باخودتان می بردید!!!! به درس و مدرسه اش لطمه میخوره و… .» واکنش یکی از برادرانم خیلی تامـّل برانگیز بود. درحالیکه غش خنده ی عمیقی زد، با لحنی طعنه آمیز طوریکه اطرافیانش نیز بشنوند؛ بلند بلند گفت:« هی به خودم میگفتم آخه چرا حمید ماشین نیمی خره؟ چرا …؟؟  نگو داشته جمع و جور می کرده تا راهی بشه. آخه راستش همین ها باعث شده بود که دیگرون حسابی برات باز نمی کردند و سربه زیر متلک این و اون بودیم … ولی حالا که رفته ای حسابی خوشحالم که  اگه … خداوکیلی ی ی اگه …  خودم بجای تو بودم اینقده ذوق نداشت. حالا هم سفت و سخت مواظب باش که هوس برگشت نکنی و دوری رو طاقت بیار و حتی کم کم کارهای ما رو هم جور کن تا بیایم. هروقت هم شد یه زنگی به این پسره(پسرم) بزن و نصیحتش کن و….» دروغ چرا یه دفعه حال غریبی پیدا کردم ویادم به اوضاع خودم توی ایران و شعری افتاد: «تا که بودیم، نبودیم کسی / کـُشت مـا را غـم بی هـمنـفسـی // تا که رفتیم،همه یار شدند / خـُـفـتـه ایم و هـمـه بـیـدار شـدند // قدر آیینه بدانیم، چــوهست / نه در آن وقت که اقبال(افتاد) شکست»

نزدیک 2 عصر بود که به محض رسیدن دانا سوار بر ماشین او راهی شدیم. از اونجا که وسایل دیگه و موکتی هم کف  ماشین بود؛ مجبور شدیم روی سر و کله ی هم سوار بشیم و خوشبختانه کسی ما رو نمی شناخت و هرکس هم می دید فکر می کرد میکزیکی هستیم چونکه اونها و سیاهپوستها به اینگونه سوار شدنها و استفاده از ماشین مشهورند.  اوضاع جوی داخل ماشین اونچنان جور نبود و بخاطر قهر و آشتی ها ی لحظه به لحظه ی دانا و عبدالله، هوا گاهی ابری و بارونی و گاهی هم آفتابی میشد. جز سکوت چاره ای نداشتیم و زبان بلد نبودن هم قوزی شده بود بالای قوز غریبی و نا آشنایی مون با فرهنگ  آمریکایی!! به محض رسیدن شروع کردیم به چیدمان بقیه ی وسایل و آروم آروم چهره ی خونه گرم تر و بهتر شد و در این فاصله هم دانا و فاطمه  به خرید مایحتاج اولیه و خوراکی اقدام کردند.

خط و هنر عیال بر روی تابلوی یک رستوران


به حدی شهر جمع و گرد و کوچکیه که فروشگاههای اصلی با خانه مون، چندان فاصله نداره و حتی پای پیاده هم میشه رفت و آمد کرد. وقتی که دانا از خرید برگشت تا دقایقی می خندید و گفت: «هر کی که از سطح شهر رد بشه، کاملن متوجه میشه که گروهی غریبه(خارجی) توی این خونه زندگی می کنند. آخه تمامی لامپهای هر دو طبقه و اتاقها ایرونی وار روشنه و از فاصله ی دور مشخصه. درحالیکه خود آمریکاییها به ندرت از نور سفید مثل مهتابی استفاده می کنند و با روشن گذاشتن یکی دوتا چراغ رومیزی و چراغ خواب(آباژور) فضا رو بصورت نیمه روشن و رویایی می پسندند. البته این مورد یکی از حساسیتهای اولیه ما بود که به نور زرد عادت نداشتیم و هرچی چراغ دم دستمون بود؛ روشن می کردیم.

خاطرات آمریکا_18: تخلیه ی وسایل

***پیشنوشت: در مطلب قبلی اسپل Truck به معنی وانت/کامیون رو اشتباه نوشتم. از دوستی که تذکر دادند تشکر می کنم و می گم: اماااااان از بیسواتی!!

تا عبدالله برای آوردن دانا از هتل بره و برگرده نزدیک ظهر شده بود و صبحانه ی دیرهنگام رو با رسیدن همزمان «مرتضی کچل» (نه مرتضی گــَره! اینها دو نفرند) کنار هم صرف کردیم و چه دلچسب بود که بجای کله وپاچه، آبگوشت زبان گوسفند و گوساله رو بزنی به رگ که اینجور چیزا توی آمریکا  و مخصوصن اینورا کمتر پیدا میشه. هنوز لذت صبحانه رو قورت نداده بودیم که باز ندونستیم مشکل دانا چی بود که عوض همراهی مون تا «لکسینگتون» و کمک به پیاده کردن اثاثیه، حاضر شد راهی اوماها بشه و فردا دوباره برگرده!!؟؟ مانده بودم نکنه که آمریکاییها هم روی جاری شون(یاد=زن برادر شوهر) حساس اند که این همه بلم بشو در میآره؟ :) شاید هم بدتر از ما ایرونیها باشند و بالاخره از گروه اجناس لطیف زنانه. من فسقلی کی ام؟ خدا هم توی خلقت زنها انگشت به دهن مونده چه برسه با ما مردها که می خوایم با دو سه تا برخورد بشناسیمشون. در تعجبم از بعضی ها که چه قوت قلبی دارند که با چهارتا دائمی و یه عالمه صیغه ای روزگارشون رو سر می کنند؟

کدوم کدومه؟ 


زهرا با مصطفی و زنش(بانی) همراه شد و من هم با عبدالله و بمانه که تمام مسیر ساکت بودیم. ناراحتی زهرا به مصطفی نیز منتقل شده بود و او هم درهم و برهم بود. چاره ای نبود و باید تا هوا تاریک نشده بود دست به کار می شدیم. از ساعت 4 عصر بود که پیاده کردن وسایل رو شروع کردیم. خوشبختانه بخاطر تعطیلی بهاره، هیچ دانشجو و یا همکاری اون طرفا نبود که ریخت و لباس درهم ریخته ی ما رو ببینه. جدن هم داشتن یه آشنا و دوست توی غربت چقدر ارزشمنده و جای تشویق داشتند هر دو آقا ی مهندس(عبدالله و مصطفی) که مردونه، شونه هاشون رو زیر بار وسایل داده بودند. همزمان تخلیه ی وسایل و با چیدمان سردستی که زهرا داشت؛ خونه ی خالی، آروم آروم رنگ و آبرویی گرفت. در این بین اولین پیتزای شهرمون رو به عنوان عصرانه خوردیم و ساعت از 7 شب گذشته بود که در جواب اصرار تلفنی میزبان دیشب، باز برگشتیم به «کنزاس سیتی» و اینبار مهمانان دیگری نیز در مجلس حضور داشتند.

پس از استحمام و زدودن گرد و خاک اثاث کشی، به تماشای جمع حاضر نشستم که مشغول بازی عجیب و خنده داری به این شکل بودند که:  هر شخصی نام یک حیوان رو برای خودش انتخاب می کنه. حاکم بازی شروع به پخش کردن ورقهای بازی می کنه و دو نفری که صاحب یک عکس یا شماره ی مثل هم (مثلن شش) بشند؛ باید سرعت عمل داشته باشند و هرکدومشون که زودتر پیشدستی کنه و صدای حیوان برگزیده ی شخص مقابل رو تقلید کنه، هرچه که برگه(ورق) جمع کرده به عنوان جریمه ی باخت به اون یکی منتقل می کنه. اونچه که این بازی رو جالب می کرد، هیجانی شدن افراد و صداهای جورواجوری که از خودشون در میاوردند. در کل دیدن چنین حرکتهایی از آدمهای گنده ای که از اشون  اصلن توقع ندارید خیلی دیدنیه. پس از رفتن مهمونا و ساعتی گپ و گفتگوی مجدد از هردری، خسته و کوفته راهی بستر شدیم چراکه کامیون اجاره ای رو باید قبل از ساعت 8 صبح فردا تحویل می دادیم.

بد نیست بدونید که توی آمریکا اثاث کشی به سختی ایران نیست و شما میتونید با اجاره کردن یک کامیون، البته به رانندگی خودتون و نیز یک گاری کوچکی به نام «دالی» که در حمل وسایل بزرگ استفاده میشه؛ بسیار راحت بارگیری کنید.  بزرگترین دلیلش اینه که تمام وسایل از روی یک شیب (سرسره ای) متصل به کامیون، سوار و پیاده میشند و لازم نیست وسایل رو تا سطح باربند کامیون با دست و نیروی کمر بالا ببرید. از دیگر خوبی های کامیونهای بارکش(یو هال) اینه که دیگه الاف راننده های بدقول نیسانی نمی شید و بعد از اینکه وسایل تخلیه شد، دیگه نیازی نیست تا شهر مبدا برگردید و می تونید کامیون رو همون دور و بر به نزدیکترین نمایندگی شرکت تحویل بدید و  روحتون آزاد کنید.

خاطرات آمریکا_17: تحویل سال نو

آخرین شبی بود که خونه ی برادرم (عبدالله) خوابیدیم و با صدای دانا که به لهجه ی نجببادی داد میزد:«حمیدی!!! وخی!!» :) بیدار شدم. در فاصله ای که عبدالله برای آوردن کامیون اثاث کشی( یو هال-Moving Track) رفت، تخت اختصاصی  چوبی اش رو که سالها عمر داشت، جهت اتاق خواب فاطمه آماده کردم و با اونکه هوا سرد بود، بارگیری وسایل رو شروع کردیم. جمال فقط تعارفی انداخت و کمردردش رو بهانه کرد و جز عبدالله کمک دیگه ای نداشتیم. البته مهم هم همدلی و همراهی عبدالله و دانا بود؛ وگرنه بچه هاشون با شک اینکه باعث عدم توجه پدر و مادرشون بشیم؛ نسبت به حضور ما اونچنان اطمینان قلبی نداشتند و حتی گاهی برسر بعضی موارد، گیر هم می دادند. مثلن جمال از به امانت بردن یک فرش دست بافت، سخت شکایت داشت و با اعتراض به عبدالله گفت:«یادت نره، سه تا بچه هم داریا؟»



از اونجا که آقای «ک» پیشاپیش ما رو جهت شرکت در مجلس دور همنشینی سال تحویل دعوت کرده بود؛ اولین اعتراض ها از طرف دانا شروع شد که: «چرا با او هماهنگ نکرده ایم و صحبتی از شب نشینی نبود و قرار بود مستقیمن به لکسینگتون بریم و …» سرانجام با این شرط که راهی هتل بشه راضی به اومدن شد و با اینهمه همگی ما  حدود دو ساعتی دم درب خونه ایستاده بودیم تا او انواع لباس و دارو و غیره اش رو آماده کنه و راه بیفتیم. در این بین زهرا خون خونش رو میخورد و اضطراب بدی گرفته بود و چپ و راست به من اعتراض می کرد. این وسط هم عبدالله بیچاره شده بود گوشت قربونی و هم باید ناز و ادای دانا رو به جون  می خرید و هم ما رو به آرامش دعوت می کرد.

سرانجام با عبدالله که رانندگی کامیون رو داشت «اوماها» رو به مقصد «کنزاس سیتی» ترک کردیم. زهرا و فاطمه هم با ماشین دیگه و دانا همراه شدند و هرچند زهرا کلی انرژی و «امواج» صرف دانا کرده بود تا به مهمونی اومدن راضیش کنه؛ نشد که نشد. اونقدر اعصاب همه به هم ریخته بود و وقتمون به بحث گذشت که سال نوی 1386 رو توی خیابون تحویل گرفتیم. باید بگم پس از اون سالی که توی جبهه بودم، بدترین شروع سال نو بود که می دیدم. از طرفی سرگردان خیابونها بودیم و امیدوار که شاید دانا راضی به اومدن بشه و از طرف دیگه هم میزبان دائم تلفن می کرد که: «پس کجایید و چرا نمی آیید؟» خلاصه هزارتا چیز ریخته بود سرمون. اونچه که بیشتر از همه باعث این سردگمی شده بود ادعای دانا که «مریضه و طاقت جمع رو نداره؟» و صد البته نگرانی بیخود ما از رودروایستی معروف ایرونی وار و اینکه دیگرون چی می گند؟ آخرالامر دانا برای رسوندن مسافراش تا دم درب خونه اومد و حتی اصرار میزبان و مصطفی(دیگر برادرم) هم اثری نبخشید و با آوردن بهانه های مختلف و خشم همراه با گریه که: «سردرد داره و لباس نو نداره و …» راهی هتل شد. (توضیح: خوب که فکر می کنم و بخصوص بعد از مطالعه ی کتاب «تفکر زائد» ؛ تمام توقع ما از دانا بخاطر ترس از قضاوت دیگرون بود و اگه همون روز تونسته بودیم بر ماهیت فکریمون غلبه کنیم؛ اینقده ناراحتی نکشیده بودیم.)

بیچاره زهرا که از شدّت استرس دست و پاش مثل جنازه ی گور سرد سرد شده بود و همه ی حاضران متوجه حالش شده بودند. از شام شب عید دوسه لقمه ای بیشتر نخورم و زهرا هم که بدتر از من بود. عبدالله با رسوندن دانا به هتل و با تاخیر بسیار بالاخره به ما پیوست. در این فاصله من و فاطمه به اجرای موسیقی پرداختیم و او چند آهنگ فارسی رو همراه با سنتور خوند. بمانه که نوازندگی با اون اعصاب درهم راحت نبود ولی بعضی حاضران مدعی بودند که یکی از بهترین شبهای عیدشون رو پشت سر می ذارند. نمی دونم اونها می خواستند با این حرفشون، استرس ما رو کم  کنند یا باید به غربت و تنهایی لعنت فرستاد؟؟

با رفتن بقیه ی مهمونها، فرصتی دست داد تا با میزبان از هردر سخنی داشته باشیم. از جمله اینکه بجز بیشتر ایرانیان خارج از کشور که سفت و سخت به زندگیشون چسبیدند و به هیچی کار ندارند، بقیه رو باید به سه دسته تقسیم کرد: گروهی که همان پناهندگان هستند و بیشترشون مخالفان رژیم حاکم در ایران اند. برعکس گروه اول، گروه دوم مدافعان سرسخت رژیم اند و لابد نان و آبی در این طرفداری خود می جویند؟ دسته ی آخر هم مبلغین مذهبی رو شامل میشه که بدتر از خارجی ها اگه شل بیاییم؛ واسه ی دو تا گوش بیکار، جون میدند. اونچه که بطور مشترک در بین بیشتر ایرانیان وجود داره خاله و خاله بازی معروفه که بجای خودشناسی و کسب آرامش هرچه بیشتر، یک عمر درباره ی روحیات دیگران در حال فضولی و قضاوتند. چه بهتر که تازه مهاجران با تمرکز روی پیشرفت روزافزون و کلاس زبان رفتن و طفره در پاسخ افرادی که قیمت اجناس و لوازم منزل رو می پرسند؛ بهانه ای دست اونها  ندهند.

از هرچیز که بگذریم سخن دوست خوشتره و ذکر خاطرات گذشته ی عبدالله و دوستش از روزگاران قدیم نجف آباد باعث شد از حال و هوای گرفته مون کمی خارج بشیم و با اینکه ساعت از 5 صبح ایران گذشته بود به کورش تلفن زدم. هنوزم که هنوزه نفهمیدم که مشکلش چی بود که از کنترل شدن تلفنش اینقده نگران بود؟ ولی جالب بود که می گفت: با پخش خبر مهاجرت ما، شایعه سازان هم دست به کار شدند و مضحک ترین حرفی که بین مردم پخش شده اینه که در یک لبنیات فروشی توی آمریکا به کار مشغولم و کارم هم ماست بندیه. :) هرچند هیچ کاری عیب نیست ولی اگه می دونستند توی آمریکا کوچکترین کارخونه ی تولید ماست و لبنیات، دست کمی از تمام مغازه های شهر نداره؛ شاید روی حرفاشون بیشتر فکر می کردند.