از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خرد زرین

**** پیشنوشت: در خلوت دلخواسته ام به شنیدن رادیو ګلها نشسته ام و از شانس و خرد زرینم ګلهای  رنګارنګ ۵۱۵ در حال پخشه. احوال دوستی به نظرم میرسه و نوشته ی زیر نتیجه اش. امیدوارم بپسندید.

آهی از ته دل میکشه و به کوروش می گه: «قربون صدقه هامون یه طرف! دعواهامون صد طرف و جدایی مون هم هزار طرف!!  بهرحال قسمتمون نشد و  اون رفت و شوهر کرد و منم زن و بچه دار. اینکه هنوز بهش فکر می کنم و میسوزم و میسازم رو چه کنم؟ در یک کلمه، درد عاشقی رو کجای دلم بذارم؟» بهش میګه: «خب چه اشکالی داره خره؟ :)  مردم عادی  و عاشق ترین های دنیا هم وقتی به هم میرسند بعد از چند سال زندګیشون عادی میشه و ممکنه خیلی به هم فکر نکنند مګه اینکه به اون پختګی معنوی که باید رسیده باشند. حالا چه اشکالی داره تو هم از ګروه عاشقای به معشوق نرسیده ای باشی که این نیروی عشقی که درونش میجوشه رو در راه زندګی، ګرمای عشق زن و بچه، عشق و دوست داشتن اطرافیان، محبت کردن به دیګران و در کل عاشق دنیا و مردم و خوب و بدش بودن و انسانمداری صرف کنه؟ برو خوشحال باش که خدا نظر لطفش رو شامل حالت کرده.»

میګه: «راست میګیا …. چرا خودم تا حالا اینطوری تعبییر نکرده بودم؟» بهش ګفت: «اګه مثبت اندیش باشی و چشمات رو خوب باز کنی می بینی دنیا و هستی داره یه ریز و لحظه به لحظه هزار تا حرفهای قشنګ تر و بهتر و مثبت تر میزنه. حرفهایی آنچنان عالی که نگو. از اون اسرار مګویی که هزارون آدم خودشون رو کشتند؛ نمازها خوندند؛ روزه ها ګرفتند؛ حج ها رفتند؛ حتی بعضی هاشون خودشون رو چهل شبانه روز چهل شبانه روز به ریاضت کشی و چله نشینی حبس تنهایی کردند و دنبال کشف حقیقت می ګشتند.  خلاصه اش کنم شاید همون چیزهایی که در حالت خلسه و رقص و سماع به دل عرفا میګفته اند. یعنی همون راز اصلی خلقت بشر؟ عشق!»

پرسید: «ترا خدا راهش رو میدونی؟» خنده ای کرد که: «ای بنده ی خدا.  شعر من از ناله ی عشاق غم انګیزتر است / داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت. خودم خراب تر از این حرفهام. ولی شنیده ام به این کاری که ګوش دلت رو بسپاری به حرفهای هستی و پیامهایی که آفرینش به هر آډمی میگه؛ «خرد زرین» می گند. برای اینکه این حس رو توی خودمون قوی تر کنیم بهترین کار اینه که با تمام حواسمون موارد رو حس و درک کنیم. همونی که میګند: «احساسمون دروغ نمیګه.» اګه چنین توانایی نداریم؟ بیاییم و وقتی که غرق فکر چیزی هستیم؛ مثل همین حالی که تو الان داری و میتونی مثل هزارون عاشق موفق دیګه که شاعر و هنرمند و غیره شده اند تو هم درراستای بهترین شدنها صرف کنی. خلاصه … وقتی غرق فکر یه چیزی هستیم؟ به کلماتی که ناګهانی از دهن دیګرون برمیاد ګوش دل بدیم. بذار بګم که بعضی ها حتی به اولین کلمه ای که از دهن ګوینده ی رادیو و یا نوشته ی یه کتاب(شبیه به فال حافظ) در میاد که هیچ! حتی به وزش ناګهانی باد و بسته شدن درب و چهچهه ی یه پرنده و اتفاقات نیمه عادی که همون لحظه رخ میده، تعبییر کار دل خودشون می کنند.»

حرف کورش به اینجا که رسید پکی به سیګار زد و ادامه داد: «اصلن بیا و برای نیم ساعت هم شده  یه خلوت ایجاد کنیم و در تنهایی و بطور اتفاقی یکی از برنامه های ګلهای رنګارنګ رادیو گلها یا مثلن رادیو فرهنگ رو ګوش کنیم. وقتی فقط ساز تنهاست همینطور با خودمون فکر کنیم ولی قول بدیم که همه ی فکرهایی که لحظه به لحظه به فکرمون میرسه رو فقط تـعـبـیـر مـثـبـت کنیم.  وقتی که اولین کلمه های ترانه یا ګوینده ای که اشعار رو دکلمه می کنه شنیدیم؛ همون مفهوم رو تعبییر آڅرین فکر توی سرمون قرار بدیم. اونوقته که اګه این باور، در درونمون قوی بشه می بینیم که  در و دیوار فلک به تجلی اند و با آدم حرف میزنند و حتی توی تصمیم ګیریها و مشکلات زندګیمون هم راهکار و راهنمایی می دهند.

آره رفیق! دل به خرد زرین بسپار تا فلک و روزګار و دیګرون هم بتونند ترا حس کنند که چقدر دوستشون داری ولی الان بخاطر زندګی اونها و خودت و بعضی کلمات سقلمه ای مثل اخلاق و دین و مرام و معرفت و غیره سرخویش به دامن ګرفته ای و توی دلت میخونی: من از روز ازل دیوانه بودم . کوروش برای پک بعدی سیګار حرفش رو قطع نکرده بود که دیدم انګار توی دل رفیق دیګه مون که تا حالا داشت این مطلب رو می خوند سخنی می جوشه. بنابر این حسی ګرفت و روی ګزینه ی نظرات  کلیک کرد و حرفش رو اینطور ادامه داد ….

بعدنوشت: خوشحال میشم نظرتون رو چه الان و چه هر زمانی که این مطلب رو میخونید بدونم. متشکرم. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدار همګی شما حمید

خاطرات آمریکا _16: خرید وسایل

امروز شنبه  17 مارچ 2007  و یکی از روزهای تاریخ آمریکاست به نام «سن پتریکز دی»St. Patrick’s day . این آقای «پتریک» یه جورایی مثل «خضر» توی فرهنگ خودمونه. در قرن چهارم میلادی توی ایرلند بدنیا اومده و چون آدم صالحی بود و در گسترش مسیحیت و کلیسا سهم بالایی داشته، از طرف «پاپ» شایسته ی لقب Saint  می شه. معادل فارسی عربی «سنت»، همون «حضرت» خودمونه. امروزه تولـّدش رو در بیشتر آمریکا جشن می گیرند و تا می تونند می نوشند و  تلاشی دارند تا نمادی از رنگ«سبز» که سمبلی از این حضرت آقا و گل سه پر شبدره شامل لباس، روبان، عینک، گل و … با خودشون داشته باشند و حتی توی نوشیدنیهاشون هم از اسانس نعنا استفاده می کنند. البته در بعضی جاها رسمه که اگه دیگرون هیچ نماد سبزی همراهشون ندارند رو با پاشیدن اسپری، همرنگ و در بعضی جاها هم به یه نیشگون مهمون می کنند.

حضرت سن پتریک از نظر کلیسای کاتولیک


امروز با اینکه تعطیلی بود ولی بیشتر وقتمون رو به بازدید از گاراژ سیل Grage sael (حاجی ارزانی) گذراندیم و شانس با ما یار بود و وسایل ریز و درشت بسیاری رو از یک خانه ای دو طبقه که تمام وسایلش رو در معرض فروش گذاشته بودند؛ خریدیم. از جمله 6 صندلی، میز ناهارخوری، کمد چینی، قفسه ی جا کتابی اعلا همگی جمعاً 140 دلار که قیمت تقریبیشون توی بازار کمتراز 1000 دلار نیست. خدا پدر صاحب منزل رو بیامرزه که قصد داشت کاملن محل زندگی اش رو به کشور یا ایالتی دیگه منتقل کنه و خیرش به ما رسید. مورد دیگه ای که عبدالله از یکی همکاراش برامون تدارک دید تخت خوابی دو نفره بود که دست کم 450 دلار می ارزید و به 75$ خریدیم. جالبه بدونید که نوعی تخت خواب وجود داره که به تخت خواب آبی Water Bed معروفه و بجای فنر و تشک ابری از کیسه و تیوپهایی پر از آب تشکیل شده و در اصل برروی یک پوشش نازکی که روی تیوپها کشیده شده؛ میخوابند.

برای عصر بود که خسته و کوفته از نیافتن ماشین لباسشویی و اجاق گاز دست دوّم خوب، راهی فروشگاه شدیم. توی همین حین و بین کفشم پاره شد و از سر ناچاری توی ماشین به انتظار نشستم و اونها پس از ساعتی دست از پا درازتر اومدند. برگشتیم  خونه و زهرا از شدّت خستگی دراز به دراز خوابید و دانا هم غــُرغرکنان از اینکه فقط تماشاچی هستیم و نمیتوانیم تصمیمی محکم بگیرم؛ پیگیر کار خودش شد و من فکری که آخه با اینهمه مارک و مـُدل کدوم رو انتخاب کنیم؟ یادمه توی ایران یه راست میرفتم سراغ مغازه ی دوست و آشنا و به نظر و تجربه ی اونا اعتماد می کردم. عبدالله  وقتی دید که سخت نگرانم  موضوع رو لو داد. نامردها منو سرکار گذاشته بودند و نه تنها با راهنمایی یکی از فروشنده ها، هر سه وسیله ی ماشین لباسشویی، خشک کن و اجاق گاز رو به قیمت فاکتوری خریده بودند، بلکه خود شرکت متعهد شده بود که اونها رو وصل شده و آماده ی استفاده، توی خونه مون تحویل بده.

چندنکته :

یک: فروشگاههای بزرگ برای اینکه اجناس خودشون رو زودتر بفروشند و هم به پولشون برسند و هم اینکه بتونند مدلهای جدیدتری رو جایگزین کنند، اجناس باقیمانده رو به قیمت خرید و یا بصورت حراج با تسهیلاتی چون گارانتی، حمل و نصب رایگان و … عرضه می کنند.  دو: بیشتر خرید و فروشها در آمریکا از طریق اینترنت و وبسایتهای مخصوص انجام میشه و هرکس هر موردی که برای فروش و یا خرید داره به دیگرون اطلاع می ده. هرچند بسیاری از این وسایل دست دوّمند؛ ولی افراد بسیاری هستند که فقط می خواند دست و پاشون خلوت بشه و حتی بعضی وسایلشون رو بصورت مجانی Free عرضه می کنند. البته در بعضی موارد میشه با مطالعه ی ویژگیهای وسیله و دیدن عکسهای متعدد تصمیم گرفت و پس از هماهنگی های لازم با فروشنده نسبت به دیدن و بار کردن اقدام کرد. سه: از اونجا که بیشتر نواحی آمریکا بارونی و دارای آب و هوای شرجیه، نیاز به یک خشک کن Dryer در کنار ماشین لباسشویی حتمیه و آفتاب کردن روی بند حسرتی است بردل. به همین علته که باید بجای زدن گیره ها به لباسهای روی بند، تمام درب پلاستیک مواد خوراکی باز شده رو کامل بست وگرنه یک شب باز بودن درب باقی مانده ی چیپس و دیگر خوراکیها یعنی مرطوب شدن  و دور ریختن حتمی اونها.

لباسی از گیره ی چوبی بند لباس

مریضی سخت زهرا و گوشه ای تنها خوابیدنش سببی شد که حسابی دلش بگیره و خودم هم دست کمی ازش نداشتم و با اینکه در گریستن همراهی اش کردم؛ بازم دلش باز نشد و حتی تماشای فیلمی ایرانی هم ثمر نبخشید و چکه چکه شبنم بود که از گوشه ی صورتش می چکید. دانا با دیدن چشمای قرمز زهرا پی به حال روحی او برد و اینبار هردو سردرآغوش هم گرفته و خلاصه بدون زحمت هیچ روضه و مداح، یک مجلس شام غریبانی راه افتاده بود که بیا و ببین. در این صحرای محشر، حال جمالی نامرد رو عشقه که منو حسابی حسود خودش ساخته و ظاهرن قرار ملاقات چند روز پیش او با دخترکی به انجام رسیده بود. مانده ام که تفاوت از کجا تا کجا؟ دیدن زن عقدی و نامزدم هزارون شرط داشت و اینجا هر روز دیدار این و اونه که مدام تازه میشه و ایکاش که فقط دیدار خشک و خالی بود. جمالی !!! الهی که هزارتا وعده به شکمت بدی و دختره سرکارت بذاره :) !!

خواب و یک فرض و سوال

**** پیشنوشت: جایی خواندم که روانشناسان گفته اند که دو درصد وجود آدمی جسم و 98% ذهن و اندیشه است و مولانا ګفته است: ای برادر تو همه اندیشه ای. یکی از اندیشه های این روزهایم دلتنگی برای مادرمه و نوشته ی زیر شاید که فرضی محال به نظر برسه ولی در اصل پرسش چند سواله که شاید باعث بشه درباره شون تبادل نظری کنیم. شاید هم با تاسف پشت دستتون بزنید و توی دلتون بگید : حَــیفی پـسـِــره … انگاری جدی جدی، چیز خــُل شده :) . بهرحال نمی خوام مطلب طولانی بشه و چند تا مطلب رو اشاره وار می گم تا برسیم به سوالها:

الف) دیده اید که بچه های کوچک، دائم در حال رویا بافی و تصویرسازیهای خیالی و ذهنی هستند و شاید شنیده اید که روح بچه ها بخاطر خلوص و پاکی که دارند مثل خیلی از حیوانات بخاطر حس ششمشون خیلی از چیزها رو بهتر از بزرگترها حس می کنند و می بینند.

ب) دوران تحصیل دانشجویی، یکی از استادان بسیار گرانقدرمون از خانم بسیار محترمی صحبت می کرد که به دفعات در بستر شبانه ی خوابش، بصورت ملموس و ناگهانی و برای لحظاتی فیزیک تن و بدن مردی رو که در دوران ګذشته اش به اون شدیدن علاقه داشت ولی بخاطر مسایلی به هم نرسیده بودند رو می بینه که البته پس از لحظاتی محو میشه.

ج) «مسعود سعد سلمان» آن شاعر همیشه به زندان، مدت هیجده سال از عمرش روبخاطر مسائل سیاسی تغییر حکومتها،  در زندانهای «دهک، سو و نای» به سر برد و تحت سخت ترین ناملایمات بود. در یکی از دوره های زندانش مورد آزار و نیش و کنایه شدید زندانبان بوده؛ ولی در سروده ای (که متاسفانه شعرش رو یادم نیست) چنین مضمونی رو گفته : «هرچند زندانبان به خیال خودش منو در یک چهار دیواری قرار داده ؛ ولی من با پرواز خیال و روح، هردم که آرزو کنم می تونم از بین همین میله های پنجره ی کوچکی که در بالاترین حد دیوار قرار داره ؛ به دیدار زن و فرزندان خود برم و صد البته که با اینکار روح خودم رو همیشه شاداب می کنم

آغوش کلمات

م) یکی از اقوام تعریف می کرد که فرزندش عادت داشت هر شب توی خواب پا بشه و کاری رو تکراری انجام بدهو وقتی بهش می گفتند؛ باورش نمی شد تا اینکه بصورت ویدئویی فیلمبرداری کردند.

و) از اولین فیلمهای سینمایی که درباره ی احضار روح به یاد دارم فیلمی بود به همین نام (روح) که در آخرین صحنه هایش، بازیگر «زن» فیلم به توانایی دست پیدا می کرد که با قدرت تمرکزش می تونست معشوقش (نامزدش) رو که با تازگی کشته شده بود؛ ببوسه.(البته اطلاع دارم که فیلم تخیلی و داستانی بود تا واقعیت).

ی) بعضی فیلسوفان گفته اند: عالم خواب و رویا در اصل واقعیته و عالم و بیداری فرعه زندگیه و هرآنچه ما در زندگی مون رقم می زنیم در اصل در عالم رویا تصمیم گرفته شده. به ګونه ای که ما آدمها هیچ چیز رو یاد نمی ګیریم بلکه همه چیز رو به یاد میاریم.

با در نظر داشتن موارد بالا و اینکه «انسان روحه نه جسد» و برفرض اینکه بشه راهی پیدا کرد تا با آموزش و آماده سازی قبلی،  بعضی کارهایی رو که باعث لذت بردنمون میشه مثل: در کنار عزیزان گفتن، خندیدن و شاید خیلی از موارد دیگه ای که به ذهن بنده نرسه رو نه تنها بطور خود خواسته و هماهنگ در عالم خوابهامون داشته باشیم؛ بلکه حتی اگه بشه عمل هم بکنیم. منظور با تمرین قبلی جوری زمینه سازی کرد که هم خوابید و خواب رفت و هم همزمان خوابیدن (ولو بصورت خواب مصنوعی و هیپنوتیزم یا مدیتیشن) مثل هزارون کسی که کارهایی رو توی عالم خوابشون انجام میدند؛ ما هم می تونستیم بصورت کنترل و هدایت شده انجام می دادیم و بقول جوونها  اون فرشته ی رویاهامون  اگه به عالم بیداری سوار بر اسب سفید نیومد؛ لااقل توی خوابمون می تونستیم ببینیمش :)  اونوقت:

فرشته ی رویاها سوار بر تاب و اسبی که رفته گل بچینه!!!

سوال:

1- در اونصورت چه اتفاقی می افتاد؟ تصویرتون از تغییراتی که رخ می افتاد چی اند؟

2- براساس باورتون به سوال بالا و فرض عملی شدن فرضیه ای که عرض کردم آیا وقتی که بین ما و عزیزانمون به هر علتی (سفر، مهاجرت، مرگ  و …) جدایی می افتاد؛ با تمرین و توانایی که از قبل و الان داشتیم؛ هر زمانی که دلمون براشون تنگ می شد آیا نمی شد لااقل در خوابمون اونها رو درآغوش بکشیم یا باهاشون بگیم و بخندیم و برقصیم و ….؟

3- راستی آیا شما راهکاری در این زمینه دارید؟

بعنوان هذیان آخر: شنیده ام بعضی ها در عالم بیداری شون به این توانایی رسیده اند. هپوف!!! بعضی ها کجای کارند و من کجای کار!!؟ :( (هان! تا که سررشته ی خود(خرد) گم نکنی/ خود را زبرای نیک و بد گم نکنی // رهرو تویی و راه تویی، منزل تو/ هشدار! که راه خود به خود گـم نکنی.«شهاب الدین سهروردی»)  … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدار همگی شما حمید