از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

مبارک شمایید

ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند. شمس تبریزی

آغاز سال 7035 میترایی _آریایی،  3751  زرتشتی، 2572  هخامنشی(شاهنشاهی) و 1392 خورشیدی(شمسی) بر همه ی شما مبارک و فرخنده باد.


خاطرات آمریکا_28:سدره پوشی

**** پیشنوشت:  اسفند ماهه و دل اونایی شاد باد که شیفته ی حال و هوای مستونه ی این ماه اند. ابرهای پراکنده ی آسمون آبی و بوی خاک و نم بارون. ذوق گلهای بنفشه و ماهی قرمز. بوی گندم و برنج بو داده و آجیل شب عید. لبخندها و هیجان ها و شادمانی ها. همهمه ی خرید و لباسهایی که نو می شدند…  نمی دونم آیا شادمانی نابی، که از دل برآید؛ هنوز هست؟ …. یاد دارم در غروبی سرد سرد/می گذشت از کوچه ی ما، دوره گرد// داد می زد؛ کهنه قالی می خرم/دست دوّم، جنس عالی می خرم// کاسه و ظرف سفالی می خرم/ گرنداری؟ کوزه خالی می خرم// اشک درچشمان بابا حلقه زد/عاقبت آهی کشید؛ بغضش شکست:// «اوّل ماه است؛ نان در سفره نیست/ ای خدا شـُکرت، ولی این زندگی است؟»// بوی نان تازه، هوشش برده بود//اتفاقن مادرم هم، روزه بود// خواهرم بی روسری بیرون دوید/ گفت: «آقا! سفره خالی میخرید؟» … بخشی از فیلم دارا و ندار. شاعر: پروین اعتصامی!!!!؟؟؟ محمد رضا خورشیدی!!!؟؟؟ لطفن اگه کسی مطمئنه خبر بده.



**** ادامه ی خاطرات آمریکا:

یاد آور شدم که بخاطر سالروز تولد زردشت (ششم فروردین) راهی مجلس جشن ایرونیهای کنزاس سیتی شدیم. پس از پایان مراسم اوستا خوانی بود که سخنگو و مدیر انجمن زرتشتیان کنزاس سیتی _ آقای دکتر جهانیان _ مجلس رو با خیرمقدم به افراد تازه رسیده ادامه دادند و اونجا بود که اهمیت همکارم، اسکات، بیشتر معلومم شد. سوای احترام رایجی که همه ی ایرونی ها نسبت به همه  دارند؛ کاملن معلوم بود که همه ی زرتشتیان بخاطر علاقه ی اسکات نسبت به کیش زردشتی، احترام خاصی رو نسبت به او قائل می شند. هرچه بود دُم ما همراهان  اسکات رو که حسابی توی بشقاب گذاشتند و یه بار دیگه عنوان دهن پرکن «پروفسور» زبان فارسی رو در معرفی خودم شنیدم.{ توضیح دوباره: «پرفسور» در انگلیسی یعنی استاد و مدّرس دانشکده و دانشگاه. ولی آخه! اسم دهن پرکنیه. یکی از خانمهای هموطن رو توی یک مهمونی دیدم که میون گفتگوهاش این کلمه رو وسط فارسی حرف زدنش با غلظت خاصی به کار برد و گفت:«… دانشجوهام میگند پروفسور فلانی، خیلی خوب درس میده …» دروغ چرا؟ همون لحظه تصویری از ایشون ساختم که اگه ایشون یه ریش بزی یا بقول قدیمی ها پرفسوری هم می داشتتند؛ چه معجونی می شدندا :) }


به حق چیزای ندید و نشنیده! زن ریشدار!! عکس اینترنتی است.


ادامه ی مجلس به اجرای نمادین بستن «گـُشتی/کستی» توسط بچه ها و نوجوانان  گذشت.  کُستی یا کُست یا کُستیک یا کُشتی،  بند سفید و باریک و بلندیه، که از هفتاد و دو نخ پشم سفید گوسفند _که سمبلی از هفتاد و دو فصل یسناهای اوستاست_ بافته می‌شه و هر فرد زرتشتی پس از پونزده سالگی به دور کمرش می بنده. زرتشتیان این کمربند ویژه (بند دین) رو روی لباس سفید و بلند و ساده ای از جنس پشم (یا پنبه و یا ململ) به نام «سدره» می بندند. جشن اولین کشتی‌بندی و سدره پوشی هر زردشتی نوجوان، یکی از مراسم باشکوهیه که تقریبن به اهمیت «ختنه سوران» مسلمانان و غسل «تعمید» مسیحیانه. این مراسم تغییر یافته ی سمبلیک سنت رایج زمان زردشته که بجای پوشیدن ادوات جنگ و زره  و شمشیر، پوشیدن لباس فروتنی و بی آزاری و مهربانی و یکی بودن معنوی خداوند با هر انسان  پیرو اصول «اندیشه و گفتار و کردار نیک»  رو نشون میده. زرتشتیان در طول شبانه روز چندین بار «کـُشتی» نو می کنند یعنی: رشته رو باز می کنند، با یاد خدا و نفرین بر اهریمن جهل و قرائت شرح و تفسیر کشتی بندی،  دوباره سه دور به نشانه ی سه اصلی که ذکر شد، به میون کمرشون می بندند.

بستن کـُشتی روی سدره


پس از اهدای گــُل های تقدیر به اعضای فعال انجمن زرتشتیان جوان کنزاس سیتی، نوبت به صرف شام رسید . گفتنیه که هرخانواده بنا به شانس و اتفاق، یک یا چند خوراکی رو تدارک دیده و آورده بود. سوای انواع غذاهای ایرونی، وجود انواع شیرینی های دست ساز خونگی، همه ی ماها رو سر ذوق آورد و سببی شد تا بر هنرهای دیگر مهاجران بخصوص میناخانم درود بفرستیم. ممکنه این حرفم برای خیلی از اونایی که توی ایرون هستند یا مناطقی که ایرونی زیاده؛ معنی  نده. البته حق هم دارند چونکه بیشتر اجناس رو از طریق فروشگاههای ایرونی به راحتی گیر میارند. ولی برای این گروه کم ایرونی کنزاس سیتی، چشیدن طعم زولبیا و بامیه هم غنیمته. این که سهله؛ درعجبم از غربت و احتیاج که باعث کشف و شکوفایی قابلیتهای درونی افراد میشه. چه بسیار افرادی رو دیدم که همه ی عمرشون حتی یه ذره هم احتمالش رو نمی دادند ولی الان بیا و ببین که در زمینه ی ماست و لبنیات سازی، شیرینی پزی، پخت نون خونگی، تولید سبزی خوردن و حتی میوه های کمیاب ایرونی چه مهارت بالایی پیدا کرده اند و بقول معروف «هم فال است و هم تماشا».

زولبیا و اوباما!!! عکس اینترنتی است.


همزمان صرف شام، گپ و گفتگو و شروع آشنایی ها سببی شد تا گذر زمان رو اصلن متوجه نشیم. البته وجود جمعی همزبان برای  ما تازه غربتزده های غربزده، یه جورایی مثل حضور در بهشت و دیدن فرشته ها بود. از این که بگذریم؛ بریدن رشته ی داغ همصحبتی جماعت نسوان هم، قیچی قوّیی نیاز داشت که نداشتم. اینجا بود که غــُرغــُر کارساز شد و بالاخره «مردی گفتند و زنی»! فکر می کنید قدیمی ها بخاطر چی با کنایه می گفتند: نگو مرد! بگو: مـــــاشاالاّه  نون خدا «نر»؟ :)   بعد از خداحافظی، راهی خونه ی یکی از دوستان قدیم عبدالله شدیم تا شب رو برای گذران مراسم سیزده بدر فردا بسر ببریم . بازهم ساعتی به شب نشینی و صحبت از هردری و بخصوص شروع به کار و تجربه ی اولین روزهای تدریسم گذشت. ظاهرن من تنها فرد روی زمین نیستم که اول مهاجرتش گاهی چنان تحت فشار واقع می شه که اگه راه فرار داشته باشه؛ بر هرچه قرار ترجیح بده؟؟؟ آخه! همه ی حاضران از شنیدن خاطراتم، فقط می خندیدند …. نامردای بی عاطفه ی بی وجدان بی خبر از حقوق بشریت. دور از جون شما، اصلن همین آدمهای نا آشنا به وبلاگ خوندنند که اصل هرچه دین و فرهنگ و تمدن و تکنولوژی و متالوژی و اکولوژی و سایکالوژی و یه عالمه «لوژی» دیگه رو زیر سوال می برند. شما هم با من همراه بشید و دعواشون کنید که: دههه!!! یعنی چه!!؟

خاطرات آمریکا_27: جشن تولد زردشت

**** پیشنوشت: از اونجا که پیش بینی ها درست از آب در اومده و سنگین ترین برف تاریخ این منطقه باریده، قراره خونه نشین باشیم. وان حموم رو پرآب گذاشتیم که اگه آب یخ بزنه؟ از کار افتادن سیفون توالت فاجعه است. بدتر از اون اگه برق بره که با قطع شدن سیستم گرماساز خونه، درست و حسابی آلاسکا (بستنی یخی) می شیم. توی این فکرم که این بر و بچ کــَـنادا نشین چه می کنند و طفلی اون مهاجران و مسافرانی که همین روزها مثل هفت سال پیش خود ما، به آمریکا میاند. الافی فرودگاهها و سرگردونی های اول سفر و مهاجرت  و سختی های خاص خود که البته اونا هم خدا رو دارند. بهرحال هنوز زنده ایم و درخدمت شما :



ادامه ی خاطرات آمریکا :

دیر وقت بیدار شدیم و دانا صبح زود رفته بود. باید سریع اوضاع خونه رو در دست می گرفتم. با اینکه خود عبدالله هیچ خیالش نبود زدم به در شوخی که:«برو که خوش به حالت! تا مجرد بودیم یه جور! حالاش هم صد جور! اون روزا باید هی به «ننه» (مادرم) غر می زدم که آخه چرا خونه نشین شده و هوووچ اهل منبر و مسجد و مشهد نیست؟ شاید که ما هم از معنی عمیق خونه خالی و حالی به حالی! چیزی می فهمیدیم که البته به جون همسایه مون قسم! نشد که نشد. اینم از بعدش که مزه ی زن قهر قهرو رو هم نچشیدیم تا لااقل واسه اش دلمون تنگ بشه آخه :) » وقتی عبدالله حرفامو خوب شنید زد به اون در بچه مثبت بازیش و در پاسخ اون همه کلیه مالی که از عیال داشتم گفت:«خدا از ته دلت بشنوه.» اینجا بود که اگه همگی زدند زیر خنده من یکی بقول نجفبادیها:«حسابی چـُپ(خیت/بور/کنف/ضایع) شدم».


چه موزماری بشه این!!!


پس از صبحونه، خیز گرفتیم تا زنگی به ایران و برادرم بزنیم. جز برادر زاده ام «ر» کسی خونه نبود و بقیه ی خانواده هم واسه ی درکردن سیزده ی نوروز سال 1386 بیرون بودند. اولین جمله ها بود که معلومم شد اونقده درد به دلشه که حتی اظهار قهر هم داره. وقتی علتش رو پرسیدم؟ رفتن بدون خداحافظی مون رو ذکر کرد. البته درکش می کنم و می دونم که او یکی از صادق ترین افراد دور و برم بود و چیزی به دل نداره. از طرفی هم سخت خوشحالم که برعکس خیلی ها حرف دلش رو زد تا لااقل دفاع ما رو هم بشنوه. چی بود اون شعر «نشانی دهلوی » که می گه: «دوست دارم که دوست، عیب مرا/همچـــو  آئینـــــــه روبرو گـوید// نه که چون شانه با هزار زبان/پشت ســـــر رفته، مـو به مو گوید »


البته  التماس دعا هم داشت تا سه تا عموهاش دست به دست هم بدهند و راهی برای اومدن دیگرون بیابند. هرچند می دونستم برای او رضایتبخش نیست؛ ولی توضیح دادم که در همین مدت کم بعد از مهاجرتم اینطور فهمیده ام که زندگی و فرهنگ و شرایط روحی و احساسی اینجا با ایران سخت متفاوته. حتی اگه خیلی از اون افراد راهی هم برای اومدن به آمریکا بجورند (پیدا کنند)!!؟ بازم نمی تونند دوام بیارند. ولی او همچنان سرحرفش بود. می دونم که سختی شرایط اقتصادی و بخصوص نبود آزادیهای اجتماعی داخل ایران و صد البته جلوه  و کلاس زندگی در آمریکاست که باعث میشه خیلی ها این التماس دعا رو داشته باشند. با اینحال کو! تا راهی پیدا بشه؟ منتها نمی دونند که شنیدن این خواهش هرکدومشون چقدر بار روانی سختی برای من داره. جالبه اونهایی هم که سالهاست اینجا زندگی می کنند هم، کار اونچنان زیادی نمیتونند بکنند؛ چه برسه به من تازه رسیده ی سرگردون که هنوز دست چپ و راستم رو هم نمی شناسم و نمی دونم از کدوم طرف برم؟؟


افسوس که بیشتر اونها فکر می کنند که ما و دیگرون تمایلی نداریم و یا تنبلی می کنیم و یا غیره. بگذریم.  اوج فشار روحی-روانی ام وقتی بود که زهرا خواست با او صحبت کنه. هرچند زهرا سخت روحیه ی خودش رو حفظ کرده بود تا دوری و غربت بر حال و احساسش غلبه نکنه؛ ولی برعکس شد و او بود که با شنیدن صدای سلام زهرا زد زیر گریه و با صداقت تمام ابراز کرد که: «از سرخوشحالیه و هنوزم که هنوزه صدای جرو بحث زهرا و فاطمه رو می شنوه که زهرا از سر عصبانیت یکی از اولین جمله های شیرین دوران کودکی فاطمه رو بهش می گفت. مسخره بازی خودتی؟؟ :) »


شور و حال کودکی برنگردد دریغا


با اتمام گفتگوی تلفنی مون، تا ساعتی به تکرار چندباره و تحلیل گفته های «ر» مشغول بودیم و صد البته پـَکـَر احساس لطیف او. اینجاست که باید گفت: کو همدلی تا بگویم درد سخت فراق؟ :(  برای عوض کردن فضای ماتم زده ی همه، بهترین کار رو وصل کردن «دی.وی.دی» و تماشای یکی دو تا فیلم ایرونی با زیر نویس انگلیسی دیدم. همین سببی شد تا عوض هرکلمه ی انگلیسی که به شک می افتادیم عبدالله رو سوال پیچ کنیم و چیز تازه ای یاد بگیریم. حدودای عصر هنگام بود که راهی کنزاس سیتی شدیم. در میانه ی راه با پیوستن دکتر اسکات همگی وارد سالن اجتماعات هتلی شدیم که جشن توّلد حضرت زردشت (ششم فروردین ماه) برقرار بود. از احوال چنین بر میومد که برگزار کنندگان خیلی وقت منتظر ما بودند و با دیر کردن ما، مجلس رو شروع کرده بودند. وقتی رسیدیم روحانی زردشتی (موبد) مشغول خوندن دعا و آیاتی از اوستا به زبان پهلوی میانه و زردشتی به نام «آفرین نامه»(=اجازه گرفتن از خدا) و «ویسپو خاترم/خواترم»(بعد از خداوند، اجازه گرفتن از صاحبخانه) بود.



بار اولی بود که یک مراسم کامل دین بهی (زردشتی) رو می دیدم. برام جالب بود که هنگام اوستاخونی دو یا سه بار پیش اومد که موبد یک یا دو یا سه شاخه ی سبز رو به سمت بالا گرفت. در این موقع بیشتر افراد حاضر هم به ترتیب دعاها، یک انگشت (اشاره/سبابه) یا دیگر انگشتهای خودشون رو بالا می گرفتند. مثلن در قسمت دوم دعا که موبد دو شاخه ی سبز رو بالا برد؛ همگی حاضران انگشتانشون رو به شکل V به سمت بالا گرفتند و ذکری رو خواندند که چون به زبان زردشتی بود، متاسفانه فقط بعضی از واژه هاش رو متوجه شدم.


آخر دعا (اوستا خوانی) بود که موبد به ترتیب سه شاخه ی برگ سرو( گــُل) به دست گرفت و ابتدا 4 نقطه ی ذهنی سفره ی حاضر (هفت سین و اوستاخوانی) رو با دست به نشان احترام گذاشتن و پاک نگهداشتن 4 عنصر اصلی آفرینش (آب ، باد، خاک و آتش) نشون داد و سپس شاخه ها رو سه دور به نشانه ی اصول سه گانه ی دین زردشت؛ منظور«هـومـَـت Hoomat  اندیشه ی نیک ، هـوخـت Hookht  گفتار نیک و هُـوَرشت Hoovarsht  کردار نیک» چرخوند. جالب اینکه اگه میوه های سر سفره از طرف بیش از یک نفر اهدا شده باشه(نذری هـمـزور) دستیار موبد، وسطهای دعا، اونها رو به قسمتهای ریزتر تقسیم می کنه تا در آخر مجلس، هرکس قطعه ای برای تبرّک برداره و میل کنه.