از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

تولد دوباره ی مهاجر

ایران که بودبم ویدئویی رو دیدم که برادرم همراه یکی از دوستاش با چه سختی و آدرس به آدرس، یکی از همکلاسی های سی سال قبلشون به نام مرتضی گـــَره رو توی یکی از شهرهای کوچک آمریکا پیدا کرده و بصورت غافلگیرانه ازش فیلمبرداری کرده بودند. البته هدفشون از این فیلمبرداری بیشتر این بود تا شاید یه کلمه فارسی  از زیر زبون مرتضی گره در بره و در کنار تصویرش قوت قلبی بشه برای مادر بینواش که در فراغش اشکها ریخته بود و سالها خبری از زنده و مرده بودن پسرش نداشت. آخه مرتضی از حدود سی سال پیش که اومده بود آمریکا یه دفعه بیخیال همه چیز شده بود و برای سالها حتی یه تلفن هم،  به خانواده اش نزده بود. بمونه که چقدر جون سختی کرده بود و آخرالامر هم اونقده عصبانیش کرده بودند تا بالاخره وسط انگلیسی حرف زدنهاش یه کلمه فحش فارسی از دهنش در رفته بود و همون شد پناه قلب مادر و خانواده اش.

خوش اِنـِر=شخصیت/کنایه از بد اخلاق/عکس اینترنتیه


فکری بودم چطور میشه که خیلی ها بعد از مهاجرت، افکار و احوالاتشون بطور انقلابی و باور نکردنی تغییر می کنه؟  شاید معتقد باشید که دچار مسخ شدگی و هویت باختگی یا همون دیونگی می شند. ولی به نظرم این تغییر در اصل یه جور تولد و بازسازی خود یا ناخود آگاه شخصیت فرد بخاطر تولد دوباره ی بعد از مهاجرته که البته در مورد مرتضی گــَره به زعم ما به شکل ناهنجار و غیر منطقی اش نمود پیدا کرده و شاید خودش توضیحی قانع کننده داشته باشه و نباید یه طرفه به قاضی رفت. ولی به نظرم هر مهاجری می تونه با تمرکز روی این تحولات فکریش و معنی شعر مولانا که «ای برادر، تو همه اندیشه ای/مابقی خود استخوان و ریشه ای» بهترین استفاده ها رو در راه کسب آرامش کامل خودش ببره.  البته به شرطی که اولن متوجه این حالش بشه و بعد هم بدونه چه شکلی هدایتش کنه و مهمترین رکنش هم تعبیر مثبت (یه بار دیگه می گم: تعبییر مثبت) اینکه «تنهایی» بزرگترین نعمتیه که خدا بهش عطا کرده؛ تا بدینوسیله بتونه با  خود شناسی  بیشتر، اون  گنج درونی  خودش رو کشف کنه و بفهمه «بیرون زتو نیست؛ هرچه در عالم هست. در خود به طلب، هر آنچه خواهی که تویی»(مقالات  شمس تبریزی) و «چون خدا با  او هست در شب و روز؛ پس  می تونه صفا و رها و وفا و خلاصه همه چیزو از خودش و خدا بیاموزه».(اشاره به«در وصالت چه را بیاموزم؟/ در فراغت چه را بیاموزم؟// چون خدا با تو هست در شب و روز/ بعد از این از خدا بیاموزم» مولانا)

سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد


برگردیم سراغ موضوع و برای اینکه منظورم رو از تولد دوباره ی مهاجر بهتر متوجه بشید؛ بد نیست قبل از هرچیز، تفاوت ساختار خانواده ی شرقی(ایرونی) رو با خانواده ی غربی که برداشتیه از یکی از سخنرانی های خانم دکتر نهضت فرنودی بیشتر بدونیم. خانواده ی شرقی (ایرونی) رو خانواده ای «گسترده» می گند چرا که سوای پدر و مادر و برادران و خواهران در کنار همسران و فرزندانشون، افراد دیگه ی فامیل مثل مادربزرگ و پدربزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه و بچه هاشون و دیگران (بگیر و برو عقب!) که به نحوی نسبتی با فرد دارند؛ خواه ناخواه،  نقشی قوی یا کم رنگ، در زندگی و ارتباطات اجتماعی همدیگه و یک فرد شرقی و ایرونی دارند. به حدیکه در فرهنگ و زبان فارسی نه تنها برای بیشتر افراد اصلی خانواده، یک اسم خاص در نظر گرفته شده (عمو، خاله و …) حتی در فرهنگ مذهبی، همسایه رو برگردن همسایه ی دیگه، حق دار میدونه.  گاهی هم،  چنان این خانواده در بخشهایی از ایران «گسترده» میشه که بخاطر یک ویژگی خاص تری مثل زبان، طایفه، عشیره، منطقه ی جغرافیایی محل زندگی و حتی بزرگی فامیل نیز به همدیگه تنیده و معرفی میشند مثلن: تــُرکها، بلوچها، بختیاری ها، فامیل ایزدی های نجف آباد، نمازی ها یا قوامی های شیراز و غیره.

نمایی از خانه ی طباطبایی ها / کاشان

نقطه مقابل خانواده ی گستره ی شرقی؛ خانواده ی هسته ای غربیهاست که بهتره؛ خانواده ی «بسته» بنامیم که اگه پدر و مادری باشه(منظور از هم جدا نشده باشند) و اگه سلام و علیکی هم با پدر بزرگ و مادر بزرگ در کار باشه!! همینه و همین. بقیه ی فامیل هم نه اینکه نباشه؛ ولی بیشتر مثل زمانی که بچه های دوستانم بنده رو «عمو حمید» صدا می زنند؛ غربی ها هم اسمهای «آنکل وانت» رو برای عمو(یا دایی) و عمه(یا خاله) و نیز کلمه ی «کازین» (برای هر دو پسر یا دختر های عمو و عمه و خاله و دایی) به کار می برند تا یه جورایی واسه ی خودشون درب نوشابه ای وا کرده باشند و تفاوتی بین این آدمها با دیگر آدمهای شهر واقع شده باشند؛ نه اینکه راست راستی احساس خانوادگی و نزدیکی، به اون مفهمومی که بیشتر ما ایرونی ها در ورای فکرمون داریم، نسبت به این افراد داشته باشند. با در نظر داشتن این مقدمه ی طولانی برگردیم به اصل ماجرا و اینکه چه احتمالی داره که بعضی ها بعد از مهاجرت بی نهایت تغییر می کنند؟

از نظر روانشناسان، انسان چهار تولد اصلی در زندگیش داره:

دخترم فرین / یک ساعت پس از تولد 2008 میلادی

یک : تولد جسمی یا همون زایمان از مادر.

دو : تولد عقیده و سلیقه از سن دو تا چهار سالگی/ استقلال مشروط با نظارت بزرگترها. وقتی که بچه میگه: اینو میخوام. اینو نمی خوام؟ یا می خواد هرکاری رو خودش انجام بده و هی می گه : خودم خودم!!

سه : تولد بلوغ یا تولد از رحم خانواده و ورود به بطن جامعه : وقتی که نوجوان شروع می کنه خودش و اجتماعش رو بیشتر بشناسه و آروم آروم احساس استقلال نیمه مشروطش رو بیشتر پرورش بده و توی کلاس و گروه و رشته و شغل و اجتماع رشد کنه تا اینکه کم کم روی پای خودش مستقل باشه.

چهار: تولد ازدواج : وقتیه که هر دو زوج پسر و دختر تمام روال جا افتاده و سیستم عاطفی و روانی و کیوانی و فکری و خانوادگی خودشون رو می کـَنند تا در زیر یک سقف، مدار نوین خانواده ی جدید خودشون رو پایه گذاری کنند.

حلقه ی ازدواج مهندسان مکانیک

 با در نظر داشتن توضیحات بالا: به نظرم میشه مهاجرت رو بعنوان پنجمین تولد ولی خاص افرادی که مهاجرت می کنند؛ در نظر گرفت. به این شکل که هر فردی به تعداد سال عمرش همچون درختی در جامعه و کشورش ریشه دوانده و با سیستم روانی و فکری و عاطفی و خانواده ی گسترده ی شرقی ایرونی بزرگ میشه. تا اینکه در مسیر مهاجرت قرار می گیره و ای بسا بدون هیچ آشنایی و یا زمینه ی قبلی و بعد از هزارون چشم انتظاری و استرس و نگرانی، همینکه ویزاش رو گرفت؛ امروز رو به فردا نذاشته و با اونکه هزارون ریشه هاش در خاک وطن باقی مونده، خودش رو می کــَنه و راهی می شه. وقتی که چشم باز می کنه مثل یک نوزاد تازه متولدی که نه چشمش درست می بینه و نه گوشش درست می شنوه و نه احساساتش درست لمس می کنه؛ خودش رو جایی می بینه که همه چیزش مثل : خورد و خوراک، فرهنگ، زبان، طرز برخورد، نوع پوشش ، حتی آب و هوا و خیلی چیزای دیگه اش _ که نمی خوام بشمارم و خسته تون کنم _ همه و همه براش نو و تازه است.

مهاجرت= پنجمین تولد دوباره

اینجاست که مهاجر تولد دوباره اش رو به تدریج حس می کنه. تولد دوباره ای که در بزرگسالی نحوه ی زندگی کردن و تربیت شدن رو خودش برای خودش تعیین می کنه. بخصوص اگه جایی مثل آمریکا زندگی کنه که هرکسی برای خودش و راحتی خودش «زندگانی» می کنه تا  اینکه «زنده مانی» از سر ترس چیزی به نام آبرو یا حرف مردم. اینجاست که باید گفت خوشا به حال اونایی که با آگاهی تمام دست به انتخاب بهترین ها می زنن و با دونستن و تجربه ی زندگی و فرهنگ ایرونی و نیز لمس و درک زندگی جدیدشون، بهترین ها رو از هر دو انتخاب می کنند و اینبار زندگی دنیایی شان را به گونه ای پیش می برند تا لااقل  به حداقل اون تعالی روحی که قرار بوده!! در این تناسخ جسمی، دست پیدا کنند.

****بعدنوشت: شاید در ارتباط با موضوع !؟ ****

گزارشی رو از یکی از شرکتهای آمریکایی می دیدم که سالی یک بار، کارکنانشون رو به سفری اجباری با هزینه ی شرکت جهت استراحت می فرستند. تنها شرط اجباری آن، عدم استفاده از هر گونه وسایل تکنولوژی جدید مثل تلفن همراه و اینترنت و مسنجر و فیس کتاب(ب+و+ک) و … بود؛ چرا که اصلن هدف اصلی آن سفر، دوری از فشارهای فکری ناشی از اینگونه موارد بود. رئیس شرکت می گفت: هرچند برای هر فرد سالی 7500 دلار هزینه میشه؛ ولی چنان هوش و توانایی ذهنی و کارایی های افراد بالا می ره که از نظر مالی برای شرکت مقرون به صرفه است. با این توضیحات و در راستای اینکه «ماه رمضان آمد و ماه هم رم از آنیم» و روزه ی سکوت هم باید تجربه ایی سخت ولی خوبی باشه و این دوره ی مسافرت و غیبت صغرا هم آخه چسبید!؟ :)  با ابراز احترام، پسندیده است بدونید که درب این خونه به روی شما همیشه بازه ولی معلوم نیست کی آب و جارو بشه …. یاد و خاطره هاتون رو همیشه در ذهن به یادگار دارم و  تلاش می کنم در اولین فرصت درخدمتتون باشم ولی خدا می دونه کی؟ تا بعد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدارتان حمید.

خاطرات آمریکا_12: ورود به تنهایی

****پیشنوشت: فقط فرصتی شد تا نوشته ی زیر رو که از قبل آماده کرده بودم، خدمت شما تقدیم و عرض سلام کنم و برم. دلتان شاد و آرام باد.

**************

ادامه ی خاطرات: با مرخصی داشتن عبدالله، روز دوّم حضورمون در آمریکا رو با تغییر دکوراسیون اتاق نشیمن و مهمانخانه شروع کردیم و پس از دو سه ساعتی، با ضعیف شدن بدنم و اوج پیدا کردن عفونت گلوم دو- سه روزی رو در ضعف کامل و بستر بیماری افتادم و بالاجبار مصرف آنتی بیوتیک و سوزن پنی سیلین رو شروع کردم. می گند هرکاری رو بلد باشی خوبه و همین سبب شد تا بین طفره رفتن های زهرا و ناله های من و کشیدن نقشه ی چگونگی تزریق آمپول، زهرا بالاخره مجبور بشه مثل آدمایی که در جستجوی یک گنجی قدیمی، نقشه ای پیچیده ای رو قدم به قدم پیش می رند؛ سرانجام تزریق اولین آمپول زندگیش رو روی باسکن(باسن/قمبل) من بیچاره تمرین کنه. لذا همگی با سوز تمام و از ته دل بگید آخ خ خ !!!! 


از بس دست و پام بالای کپسولهای گرون قیمت آنتی بیوتیک (آموکسی سیلین / البته توی آمریکا) می لرزید؛ مجبور شدم دو بار به آقا مرتضی قدیریان و مجید قائدی تلفن بزنم تا مقدار(دوز) مصرف حداقلش رو بپرسم. درست به یاد ندارم که چه نکته ی قابل ذکر دیگه ای رخ داد جز اینکه هنوز هیچی نشده دلم قیلی ویلی می ره و انگاری دل تنگی هام شروع شده. اشکال کار اینه که زبانمون خوب نیست و برنامه های تلویزیون رو حال نمی کنیم و با اینکه برادرم هم از ترجمه ی هیچ کلمه ای کوتاهی نمی کنه ولی از بس هی به بهانه ی دستشویی، از بستر زدم بیرون و به دستشویی پناه بردم و تنها آهنگ فارسی که توی سی دی قرار داره رو گوش کردم و آقای ابی هم هی ترانه ی«مـُحتاج» رو تکراری خوند که (امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست) نت به نت آهنگ رو از بر آب شدم. توی کار خودم موندم که اگه ملت میاند اینجور جاها تا وزنشون سبک بشه!؟ کارم به کجا کشیده که وسط این عطر و گلاب توالت، دنبال سبکباری دلم می گردم!!؟ :( هی روزگار.


برای ناهار بود که ریحانه و کـُری (شوهرش/توضیح: خدا بیامرز حدود یک سال پیش در اثر سرطان درگذشت) و «تایلر»(پسر کری) پیتزا به دست اومدند. تایلر 11 سال داره و وقتی که باباش نوزده سالش بوده؛ تولیدش کرده و چون مادر پسرک (منظور: ریحانه دختر برادرم نیست)، کمتر از 18 سال سن داشته، با آنکه خودش پیشنهاد همبستری داشته، با شکایت به دادگاه، نه تنها کــُری رو که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر جلوه می کنه؛ حسابی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال رو به شدّت جلوگیری می کنه، مدت دهسال از عمرش رو به سپری کردن در زندانی تادیبی مخصوص نوجوانان محکوم شده. از اونجا که تایلر هم با پدر و بخصوص مادر کـُری زندگی می کرده و می کنه عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری داره. جالبی کار اینه که اگه کـُری توانایی مالی برای استخدام وکیلان قوی می داشت تا این حد لطمه نمی خورد و نه اینکه قصد داشته باشم از این کارش دفاع کنم بلکه می خوام بدونید همه جای دنیا، میشه قانون رو با پول دور زد و شنیده ام که مادر تایلر هم اکنون در شغل شریف کندن لباس و به نمایش گذاشتن قسمتهای فوق برنامه ی بدنش و کـُشتی گرفتن با میله ها، توی کلوبهای شبانه مشغوله. مطمئن باشید وقتی توفیق زیارت ایشون در اون حالت فوق العاده معنوی نصیبم شد؛ گزارشش رو مـُفـصّـل خدمتتون تقدیم می کنم. :)))


ریحانه پس از ناهار قصد داشت برای انجام بعضی از کارهای پستی راهی بیرون بشه که زهرا نیز همراهش شد و کری و پسرش هم در ادامه ی کادوها و سی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ مشغول آموزش زبان او شدند. دمادم غروب، هرچند آروم آروم برف می ریخت؛ به اصرار ریحانه که می خواست دوباره به خونه ی باباش (عبدالله) برگرده؛ همراهش شدیم تا به خونه ی اونها در ایالتی دیگه (آیوا Iowa) بریم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی، دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتن که خونه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد (بابای کــُری) عشق سینما بود و در زیر زمین خونه اش برای خودش یک سینمای کوچکی تدارک دیده بود و در و دیوارش  از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصن «مرلین مونرو» پر بود.


به تصوّر اینکه راه بندان برف شده و برمی گردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سر درآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی فرعی پیدا کرده بودند. عجیب از این شهر قدیمی و کاتولیک سفید پوش شده از برف خوشمون اومد. با ورود به خونه ی ریحانه بود که یکی دیگه از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا رو لمس کردیم. خونه شون دو طبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از اونها یعنی ریحانه و کـُری بود. یه جورایی به سبک خونه های دانشجویی هرکدومشون کرایه و پول آب و برق و… رو بطور مستقل می دادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و وسایلش مال خودشه و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و … می داشت و آن دو تا تقریبن همخونه ی هم محسوب می شند. البته توی ایران هم رایج بود که زن و شوهری هر دو کارمند باشند و خانمه حقوقش رو هرطوری که می خواست خرج کنه ولی این شکلیش رو دیگه ندیده بودم که زن و شوهر باشند و مثلن برند رستوران و هرکسی خرج خودش رو بده …. انگاری آمریکایی ها هم اصفونی اندا :)  بگذریم که برف شدت پیدا کرد و باید زود بر می گشتیم.

چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها می بود و پلیس تمام کامیونها رو بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم برف سنگین چنان راهها رو غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ما هم به ایالت میزوری و محل کار آینده ام، به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته رو به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مون مشغول شد. هرچند بیشتر خریدهای لازم رو باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مون در شهر محل کارم انجام بدیم؛ خدا رو شکر که توی خونه ی عبدالله اونقدر وسایل اضافی یافت میشه که اونچنان وقت و پولمون هدر نمی شه. روزهای دیگه ی هفته ی دوّم ورودمون به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و اونچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:

*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و…
***  شب آخر در ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» رو به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسبونه؛ تا شاید بختش باز بشه. خنده دارتر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگم که: ای منجی! ظهور کن!!!

*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش داشته و از اون روز تا حالا به بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشه که تا چه مبلغ میتونه بیمه ی بیکاری و تصادف و… بگیره.

*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی رو داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با اونها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی دری رو شنیدم و هنوزم توی گوشم تازه است که صاحب مغازه می گفت: چند روزی به تفـرّج (تفریح) بودیم و وقتی خواستیم برگردیم؛ بچه ها «پیشانی شان ترش شده بود» (اوقاتشون تلخ بود / دلشون نمی خواست برگردند).

شبنم ثریا از خوانندگان مشهور تاجیک


*** دیدار از یک فروشگاه – پمپ بنزین (معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی اونجا به زبان فارسی . البته جمال حسابی واسه ی یکی از دخترهای تاجیکستانی که اونجا کار می کنه دلش غش رفته و سخت تشویق شده واسه ی مخ زنی اون هم شده فارسی یاد بگیره. یه روز واسه ی اینکه دختره رو نشون من بده و یه جورایی خودشیرینی کنه راهی اونجا شدیم ولی نبودش و فقط تونستم با برادر دختره چند کلمه ای همسخن بشم.

*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از اونها بیش از 30 ساله و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و هیچکس باورش نمی شد که یه روزی و به این شکل، اینقدر به کارمون بیاد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با اونها ارتباط برقرار می کنه و هرجا که حیوانی خونگی می بینه، زود رفیق میشه. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملن فرمانبر او شده و دیدنیه که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میرند و حتی به شدّت از فاطمه مراقبت می کنه.

*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برام سخت جای تعجب داره. چراکه هرچند اتاقش کاملن مستقله و به راحتی میتوانه رفیق بازی کنه؛ ولی جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با هیچ کس دیگه ای رفت و آمد نمی کنه. Derek برعکس هیګل ګنده اش، عجیب آروم و ساکته و مثل عضوی خانواده ی عبدالله میره و میاد.

***یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحیه. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایجه. بلکه در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین رو پول بدند تا با خرید موتورسیکلتهایی معمولن غول پیکر، بتونند در طول سال یک تا دوماه  (فقط برای تفریح) برونند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گرون بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط کافیh بدونید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید اون از کمپانی تحویل گرفته است.

یک موتورسیکلت معمولی در کنار یک ماشین/ عکس اینترنتیه

*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش خواست به فکر تهیه ی یک ماشین دست دوّم برای ما باشه. گفتنیه همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاد حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میفته و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتای کـَمری تولید 2001 رو البته بسته به کارکرد و کیلومتر و شرایطش حتی میشه به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان (اکنون 1389 شمسی) خرید.
*** آقای کرباسی _ یکی از اقوام و دوستان نزدیک برادرم _ در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی،  جمله ای رو به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش اومدید». این جمله همچنان توی گوشم زنگ میزنه و سخت فکرم رو مشغول کرده و نمیدونم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی می کنند و فکر می کنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای نداره؟ آیا می فهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدم چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟ …. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا _11 :شومینه / اعتراضها

**** پیشنوشت*** روزهای آینده راهی مسافرت هستیم و چون معلومم نیست که شرایط به چه شکلی باشه؟ از اینکه در انتشار مطالب بعدی و نیز پاسخگویی نظرات ارزشمند شما دوستان وقفه پیش میاد؛ پوزش می طلبم.

=========================

ادامه ی خاطرات: بیشتر ساعات شب رو به گفتگو سر کردیم و بمانه که عبدالله با هر اشاره ای، 30 یا 40 سال به گذشته برمی گرده و خاطراتی از خانواده و دیگران نقل می کنه و هر چند تا کلمه اش، محاله ذکری از«آقا» (شادروان پدرمون) نکنه و همزمان صداش نلرزه و اگه پا داد؛ اشکش هم نریزه. در تعجبم با اونکه سالهای زیادی نتونسته آقا رو درک کنه و اونچنان هم مورد لطف و مهربانی هاش قرار نگرفته؛ این چه ارادتیه که به اون داره؟ و یا چرا نسبت به «ننه»(مرحوم مادرمون) اینهمه احساسی نیست!؟ هرچه هست پدرش بسوزه! درد دوری و غربت، که خیلی(!) آدمها رو  لطیف می کنه و منتظرم ببینم خود بی نوام به چه کوفتی تبدیل میشم؟  بهرحال روحیه ی ما هم جا نبود تا بتونیم دل تسلاش باشیم و همینکه جمال تعارف کرد؛ همگی راهی زیر زمین شدیم تا در کنار لذت بردن از سوختن چوب و آتش شومینه، گپ بیشتری با هم بزنیم. (توضیح: عنوان این بخش از خاطرات رو به سبب علاقه ام به آهنگ «شومینه»ی آقای بنیامین بهادری برگزیدم که شنیدن «این آهنگ» رو به شما تقدیم می کنم.)


کنار شومینه / 1385 / فاطمه، تریاکی، حمید


جا داره  بگم که: اتاق خواب ما متعلق به سلیمانه که این روزها در خانه ای که پدر دوست دخترش تهیّه دیده؛ به سر می بره. اتاق فاطمه هم همون اتاقیه که بارها با دوربین کامپیوتر(وب کم) از توی ایران دیده بودیم و دراصل محل مطالعه و استراحت عبدالله است. در مقابل، جمال برای خودش، طبقه ی پایین، خلوتی تدارک دیده که بیا و ببین. هرچند در گذر زمان این طبقه بیشتر به انباری تبدیل شده؛ ولی  به سلیقه ی خودش از ریخته و پاشیدگی اونجا بهترین استفاده رو می بره و نشستن کنار همین اجاق هیزم سوز و تماشای تلویزیون و آبجویی در دست، همه ی دنیاشه و برای اون از پادشاهی همه ی دنیا بیشتر می ارزه و راستش یه جورایی به ریش اونایی که واسه ی «یه خورده بیشتر» و با توجیح  اینکه «باید پیشرفت کرد» و برای بزرگتر و بزرگتر کردن داشته هاشون «جون می کـَـنند» و هیچوقت خوش نیستند می خنده. بهش گفتم: بخند که خوب می خندی 

میگند: خاصیت نوشابه در دست چپ، دوبرابره!!


در اثنای شب نشینی از تماس تلفنی آقای محمـّد «ک» با خبر شدیم  و اینطور که  می گفت: تحقیقات اطرافیان برای تایید خبر اومدن ما به آمریکا شروع شده و زن برادرش – که ازاقوام نزدیکه – از ایران  تماسی تلفنی داشته و چگونه اومدن و واقعیت داشتن ابن خبر رو تحقیق می کرده … ساعتی بعد، مصطفی(دیگر برادرم از تکزاس) نیز زنگ زد و با هم کلی گپ زدیم و خندیدیم و به شوخی تهدیدش کردم که برای تماسهای تلفنی شکایت و التماس آمیز از ایران، «گوش به زنگ» باشه. چونکه بعضی ها براین باورند که اگه شماها بخواهید، به راحتی می تونید هرکسی رو به آمریکا بیارید و حتی یه نفری اونچنان از عالم ویزا و مشکلاتش بی خبر بود که می گفت: «اگه شما برید دبی و عبدالله بیاد اونجا، می تونه شما رو ببره !!!»


دیگر برادرم ساکن تکزاس / مصطفی (محمد علی)

هنوز بدنم خسته بود و سرماخوردگی ام به اوج رسیده بود. زودتر از معمول راهی بستر شدم. هنوز ساعت درونی بدنمون تنظیم نشده و شنیده ام بهترین کار اینه که اولین روزی که از مسافرت راه دور می رسیدیم باید در مقابل خستگی و خواب تا ساعت نــُه شب به وقت محلی مقاومت می کردیم و سپس به بستر می رفتیم. بعدها متوجه شدم مصرف قرصی(هرچند به اسم دارو هم شناخته میشه) گیاهی _گوشتی به نام «ملاتونین» باعث می شه؛ خوابمون تنظیم بشه. این قرص  در اصل کمکیه به هورمونی به همین نام در مغز افرادی که مثل معدنچیان کارشون شیفتیه و یا کسانی که در کشورهایی زندگی می کنند که طول روز و شبشون کوتاهه و مجبورند در ساعتهایی که هنوز روشنایی وجود داره؛ با کشیدن پرده ها شب مصنوعی بسازند و بخوابند. جالبه که حتی مقاله ای به نام «معجزه ی ملاتونین» وجود داره که راهکارهایی رو هم برای طول عمر پیشنهاد می کنه!

تصویری از عنوان مقاله

روز بعد:  صبح خیلی زود بیدار شدم و هرچه غلت زدم، هجوم انواع فکر و ترس مثبت و منفی اجازه ی خوابیدن دوباره  نمی داد و با بیدار شدن زهرا بهتر دونستیم از اتاق بزنیم بیرون و راهی آشپزخونه بشیم. نگو که عبدالله هم با تلفن بد موقع راضیه(خواهر کوچکم) بیدار شده بود و به همراه دانا مشغول درست کردن چایی بود. عبدالله متعجب بود که دانا هرگز اون موقع صبح بیدار نمیشه و ظاهرن نگران پذیرایی از ما بوده . تا صبحانه آماده بشه؛ چشم دوختم به برف سنگینی که تمام دیشب باریده و همه جا را سفیدپوش  و ظاهرن همه ی مردم شهر رو خونه نشین کرده بود. صلاح دونستم از وقت استفاده کنم و  دست به تلفن بشم تا به ترتیب به خانواده و آشنایان زنگ بزنم و هر چند با بعضی از اونها با این بهانه که عازم دبی برای کار و فعالیت موسیقی هستم و خداحافظی نصفه نیمه ای کرده بودم، ولی این بار درست و حسابی و بوسیله ی تلفن نحوه ی اومدن و بلاتکلیف بودنمون رو بیشتر توضیح بدم  و از خیلی چیزها عذرخواهی کنم. دروغ چرا اولش حسابی می خورد توی چــُرتم و بعضی هاشون تازه فرصت پیدا می کردند دق و دلی هاشون رو خالی کنند و باید خیلی به خودم می پیچیدم تا صدام در نیاد. هم چاره ای نبود و هم می دونستم باید بذارم سبک بشند و گذر زمان مرهم همه چیزه. لذا سعی می کردم تا میشه فقط حرفهاشون رو بشنوم که از قدیم هم گفتنه اند: این نیز بگذرد

در کل هرکدومشون به زعم فکر و تصوری که داشتند؛ برخورد می کردند و حداقل بعد از اینکه حرفهاشون رو جوابی منطقی می دادم تایید و تصدیق می کردند. این هم جملاتی قصار از فامیل : «ر: وقتی دبی بودی گفته بودی که از تصمیمت برای موندن توی دبی یا برگشتن خبرم می کنی. پس چرا خبر ندادی؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ راحت رسیدی؟… ب: خوب کاری کردی، دبی جای خوبی برای زندگی نبود و… ا: چه بیخبر و یکدفعه رفتی؟ ما تازه بهت عادت کرده بودیم. حالا ببین واسه ی ما چیکار می تونی بکنی؟… ش: خوب توش کردی و رفتی! یه زن آمریکایی هم واسه ی من بفرست تا منم بیام … و: بی انصاف یکدفعه کجا رفتی؟ و … »  البته خودمون احتمال بسیار می دیم که رفتن ناگهانی مون، باید مثل بمب خبرساز شده باشد. بعدها «و» توضیح داد که اگه کسی هم اعتراضی داشته باشه؟ ناشی از اونه که «چرا بعضی غریبه ها خبر داشتند، ولی اقوام نه؟» براش توضیح دادم که اولن: به عنوان یک آدم گـُنده شاید این حق رو داشته باشم که نسبت به آینده ی خودم و اینکه به چه کسی باید می گفتم یا نمی گفتم؛ تصمیم بگیرم. دومن: از عدم موفقیت و نگرفتن ویزا و برگشت اجباری از دبی و بدتر از همه تمسخر کردن این و اون و برسرزبانها افتادن می ترسیدم. سومن: همه ی خواهر و برادرها رو یکسان برخورد کردیم چرا که اگر برای هرکدوم می گفتم، اون یکی بعدن اعتراض می کرد که چرا اون رو محرم ندونسته ام؟ چهارمن: اگر هم غریبه ای خبر داشته بود به خاطر نیاز و یا مشورتمون بود و متاسفانه اونها رازنگهدار نبوده اند. البته  شاید هم بخاطر طول کشیدن توقفمون توی دبی، حدس زده اند که همه چیز بخوبی پیش رفته و خواسته اند در اعلام عمومی خبر آمریکا رفتن ما، پیش دستی کرده باشند و بهرحال هرکسی یاری داره و از قدیم هم گفته اند: از یار یار اندیشه کن. فقط نمی دونم اینایی که این همه اشکال در ما دیدند؛ آیا یه ذره هم انگشت اتهام رو به سمت خودشون برگردوندند تا ببینند آیا خودشون کوتاهی هایی داشتند یا نه؟


برگشت سه انگشت، به سمت خود ماست!

جالبه همین الان هم که برای همه معلوم شده که توی آمریکا هستیم؛ کنجکاو دونستن بیشتر درباره ی «نحوه ی آمدنم»؟ «شغلم»؟ «چرا خانه و شهرم از عبدالله جداست» و غیره هستند. وقتی هم صادقانه توضیح می دیم بازم  شک و تردیدها دارند. فقط تصوّر کن  اون زمانی که توی ایران بودیم ممکن بود چه بلایی سرمون بیارند؟ تنها کاری که انجام دادیم این که درپاسخ سوالها و کنجکاوی ها طفره رفتیم همین. هرچند سخت بود و اونقدر به دلگرمی و کمک نیاز داشتیم که حد نداشت، ولی مجبور بودیم طاقت بیاریم و به خاطر ترس از سختی های بین راه، سنگ انداختن ها، جاسوس خوندنمون، کافر دونستمون، ممنوع الخروج کردنمون، جیغ و داد راه انداختن سر زمین و باغ و طلبکاری و بدهکاری و غیره سکوت کنیم. نه راستش رو بگیم و نه دروغ. چرا که برای خودمون هم امری غیرممکن بود. پس چرا خودمون رو باید سرحرف می انداختیم و هر روز هزارون سوال این و اون رو جواب می گفتیم و اعصابمون رو خوردتر این حرفها می کردیم؟ حالا هم بذار اونایی که از سر پررویی و توقع های عجیب و غریب شون هنوز حرص می خورند، در این عصبانیت بی منطقشون بسوزند که اونقده فکر توی سرم تاب می خوره که دیگه حوصله ی غصه ی اونها رو ندارم …(توضیح: خودمونیما … عجب هارت و پورت و گرد و خاکی راه انداخته بودما :) مگه نه؟)  ادامه دارد… موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

چگونه از حیوانات خانگی نترسیم؟

در بخش خاطرات ذکری داشتم که عیال از سګ می ترسید و سوال خواننده ی بسیار محترمی  باعث شد تا این مطلب رو هرچند ناقص تقدیم شما عزیزان کنم. خوشحال می شم دیگر دوستان عزیز هم تجربیات کاربردیشون رو جهت استفاده ی دیگران درمیان بذارند ؛  ولی قبل از هر چیزی دلم می خواهد همه ی عیالهای دنیا بدونند همینطور که دست خودشون نبوده و ترسیده اند!؟ ما هم اګه بارها اخم کرده ایم؛ بخدا ای بسا دست خودمون نبوده خب!؟ از همه مهمتر، لابد یه ذره دوستشون می داشتیم و جلوی سر و همسر مردم که لابد خودشون از یه سوسک می ترسند ولی حالا یه پشمالوی گــُنده داره از سر و روشون بالا می ره ولی جیکشون در نمیاد که هیچ، بلکه چه  به به و چهچهی هم راه انداختن که بیا و ببین،  واسه مون افت داشته لابد!!! خلاصه ببخشند دیګه خب!؟:)



اینطوری که شنیده ام: بسیاری از اینګونه مشکلات ریشه در ترسهای دوران کودکی داره. منظور از وقتی که کودک پا به دنیا می ذاره و تا زمانی که شخصیتش شکل می گیره؛ عوامل گوناگونی از ژن گرفته تا خانواده و تربیت و محیط و فرهنگ و غیره  دست به دست هم می دهند تا به مقتضای زمان و مکان، خودآگاه و ناخودآگاه ترسهایی درون افراد نهادینه بشند که بعضی هاش نتیجه ای مثبت می دهند و بعضی هاشون نتیجه ی منفی. مثلن روزگاری توی ایران سوات(=سواد) ارزشی داشت و سبب می شد بسیاری از افراد از ترس اینکه نکنه واسه ی خودشون  چیزی نشند و بیکار بشند؛ درس خون  بشند. البته نقطه مقابلش رو هم باید در نظر گرفت که همواره همین عامل «ترس» کمابیش وجود افراد رو درگیر خودش کرده و می کنه و بهتره بگم بزرگترین عاملیه که افراد رو همیشه رنج میده. از جمله ترسهایی مثل: آبرو، بی پولی، آینده، ازدواج، شغل، زبان، ارتفاع، حیوانات، سلامتی، زخم ، آب، شنا، تاریکی، پرواز، نیاز به فردی دیگه، عدم استقلال و غیره. حالا… اګر ما، در این مورد خاص (ترس از حیوانات) که حتی عنوانش هم کلمه ی «ترس» رو صریحن یدک می کشه؛  قبول کنیم که این مورد نیز ریشه در ترس های دوران کودکی مون داره، با پذیرش این واقعیت بهتر می تونیم با این مشکل کنار بیاییم. البته در اینجا تکیه ی اصلی کلام فقط روی پذیرش خود واژه ی «ترســــ»ـــــه و به عوامل فرعیش، فعلن کاری نداریم.



در تایید سخن ذکر شده، اون هل دادن ناګهانی افراد در استخر شنا رو یاد آوری می کنم. این مورد برای بعضی ها کاربرد داشته و سبب می شده افراد به نحوه ای خشن و نه بصورت آګاهی روانشناسانه به خودشناسی برسند و با عامل ترسشون (آب /شنا/استخر) رودرو بشند و طبق سخن مشهور «شور یه بار و شیون یه بار» با همه ی وجودشون متوجه بشند که آنچنان هم که چشمشون می ترسیده، واقعن هم ترسشون اونقده عمیق نبوده. جالبه که در این بین هم، گاهی بعضی هاشون از ماهرترین شناگران می شند. منظور …  چنانچه فرد بپذیره و واقعن هم بخواد (یه بار دیگه میگم: بعد از اینکه بپذیره و خودش هم بخواد) خود او بهترین فردیه که می تونه در این زمینه به خودش کمک کنه. از اینجا به بعدش هم دست خودشه که آروم آروم بخواد به موضوعی که ازش ترس داشته نزدیک بشه و راهش رو اونطور که به خودش بهتر جواب می ده؛ پیدا کنه. مثلن  اول ګذر حیوانات رو از دور لذت ببره. سپس حیوانات اقوام و آشناها رو بیشتر نظاره کنه و حتی درباره ی اسم و مثلن خلق و خو و اداهاشون کنجکاوی کنه. اګه بیشتر دلش خواست!؟ از دور دستی بکشه و در کل اگه شده حتی با نګهداری یک پرنده یا ماهی کوچک  خودش رو با حیوانات آشتی بیشتری بده …  بقول شادروان سهراب سپهری :

« من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است؟ کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.»

اونوقته که می بینه چقدر هم  می تونه حیوانات رو دوست داشته باشه و تازه باید جلوی خودش رو بګیره یه وقت اینقده عاشقشون نشه که تازه بخواد بره طرفدار سرسخت انجمن حمایت از حیوانات بشه!!!؟ 

که می گوید: کرکس زیبا نیست؟

البته ممکنه ګروهی از افراد باشند که در دوره ای از زمان خودشون متوجه این مشکل ترسشون  نبودند و یا بعدن درونشون ترس ایجاد شده. مثلن دخترم(فاطمه) وقتی بچه بود؛ به راحتی همه ی کرمها و مارمولک ها رو با دست می ګرفت. ولی الان از کرمها می ترسه و یا از گرفتن مارمولکها چندشمش میشه. یا با عیال سفری خاطره انگیز به دهات زنجان رفتیم که پر از سګ و گوسـفـنـد بود. اون زمان در مقابل سگها، به ندرت  واکنش  نشون می داد. ولی از وقتی که اومدیم آمریکا، بخاطر فراوانی وجود عامل فعال سازی اون مشکل نهفته از دوران کودکی اش (منظورم حیوانات خونگی و سګها) واکنش بیشتری نشون می داد. تا اینکه، در این مورد بیشتر و بیشتر، تمرکز کرد و مشکلش کمتر و کمتر شد و همینطوری که قبلن عرض کردم حتی کارمون به داشتن پرنده ای خونګی به نام «مونس» کشید و خدا رو شکر که صاحبخونه مون، مخالف داشتن هرگونه حیوون خونگیه وګرنه می ترسم کم کم اینقده با حیوونات رفیق بشه که یا جای من باشه یا جای سګ و سوتا 

کاکــُتیل یا مـُرغ عشق طوطی یا همون مونس خانووم !!

بعنوان هذیان آخر: همه ی آدمها یه جورایی بطور ناخودآګاه می تونند حیوانات رو به شدت دوست داشته باشند. می دونید که تنها مخلوقی که در دنیا می تونه انسان رو خوب فهم و حس کنه، خود انسانه. ولی متاسفانه بیشتر آدمها ترجیح می دند؛ مود احساسی خودش رو بر دیګری ترجیح بدهند و مثلن اګه توی مود غمند، خود دوست داری(یا همون خود خواهی شون) می طلبه که همون زمان، طرف مقابلشون(معشوق/همسر/دوست/نامزد) به هر اسمی که هست (مثلن درک متقابل و …) و مودش هم هرچی که هست؛ پا به پای مود او (غمخوار) باشه و یا هر وقت توی مود شاده، طرف مقابلش هم باهاش شادی کنه. به هر حال طرف مقابل هم آدمه و اون هم ممکنه خسته بشه یا جایی بـبـُــّره و مود فکری و احساسی خودش رو ترجیح بده.

اینجاست که بعد از انسان پای یه موجودات زنده ی دارای شرایط نزدیک به انسان ـ منظور حیوانات ـ به میان میاد که تقریبن: احساسات رو می فهمند؛ کمابیش فکر، ذهن و رویا هم دارند و حتی در بعضی زمینه های هوشی بر انسانها هم برتری دارند(مثل تشخیص آدمهای خلافکار یا حوادث طبیعی و زلزله ها).  ولی با همه ی این خوبی ها حاضرند وفادارانه بخاطر عشق و علاقه ی به طرف مقابلشون (در اینجا : منظورم صاحبش) بدون هیچ خودخواهی: پا به پای صاحبشون وقت شادی برقصند و وقت ناراحتی، یه ګوشه کز کنند. وقت بی حوصلګی، کنارش  قدم بزنند یا باهاش بازی کنند و … حتی، براش جانفشانی هم کنند. لذا اګه بپذیریم دردنیایی زندګی می کنیم که: اسمش غربته (حالا ظاهری یا دلها!؟)؛ همزبان همدل کم ګیر میاد؛ بیشتر آدما ګرفتار تکنولوژی و مادیات شده اند؛ بی اندازه حیوانات خونگی وجود داره؛ سخت مواظب موارد امنیتی و بهداشتی هستند و …  آیا بعد از طرف مقابلت، چه کسی بهتر از یه حیوون مورد علاقه ی خونګی، می تونه همدم و همراه همیشګی ات باشه؟ راستی راستی تا یادم نرفته!  از خداتون باشه سگ یه آدم پولدار پایچه تون رو بگیره! عوضش از طرف بیمه؛ نونتون توی روغن میفته و یه  صفایی مشتی می کنید! ما که تا حالا شانسشو نداشتیم :) … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید