از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خــانـــه تـــکــان آمـــریـــکــایـــی

***** پیشنوشت***** اگه تکراریه؟  میبخشید.
هرچی بگیم؛ حتی کره ی ماه هم بریم؛ این بخت و اقبال و بقول مادر مرحومم«پیشونی» همه ی ماها، همیشه ی عمر باماست و چه بخواهیم و چه نخواهیم چاره ای جز قبول نقش و نگار آن نداریم. بشنوید که من زبان بریده، دیروز هوس کردم که با عیال شوخی کرده باشم و واسه ی خنده، یادی از سختی و تلاشهای این روزهای قبل از عید سالهایی را که در ایران زندگی میکردیم؛ داشته باشم. لذا از محل کارم یاهو مسنجر را فعال کردم و شروع کردم به نوشتن: 

 

  

 

«خب که چی؟ میخواستی بذاری فرشها رو شب بشوری که آب قطع نشه. اصلاً کی توی این سرما و دیر خشک شدن فرشها، هوس شستن میکنه که تو یکی باشی؟…. چی؟ باشه! یه سر میرم تعاونی فرهنگیها. ولی آخه الان از سر و روش آدم میریزه و راستش رو بخوای این آجیل به اصطلاح ارزونش، به خدا قسم، از آجیل بازار گرونتر درمیاد. مثلاً همین پسته هاش، همه اش کوری و دربسته اند…. بابا چرو یه حرف رو ده بار تکرار میکنی؟ همین الان از اونجا میام. بععععله !!! رفتم و به آقای قربانی هم سپردم که امسال حتماً یادش باشه و یه وقت نشه حواسش بره و برای ما دوتا کارتن سیب و پرتقال رو نذاره؟ ولی میگفت امسال میوه ها تعریفی نیستند و بدتر اینکه عجیب گرون شده….ای بابا!! چرا اینقده میگی؟ چشم !!! بازم میرم یه سر به حسن سیبیل میزنم و میگم که یادش نره برای ما یه مقدار گوشت جهت شب عید بذاره… مرغ؟!؟ اونم روی چشمم. چندتا از آقای قربانپور سرخیابون سعدی میگیرم که بشوری و بذاری توی فریزر برای ایام تعطیلی عید…  

 

دیگه چی چیه؟ این یکی با خودت. رفتی بانک از آقامهرداد ایرجی خواهش کن واسمون پول نوی عیدی در نظر بگیره… بازم اسمی از آباجی هام آوردی؟ آخه من از کجا بدونم که تو چی از اونا کم یا زیاد داری که هی خودد رو با اونا مقایسه میکنی و پدر مرا در میاری؟ به من چه که اونا شوهراشون براشون طلا و عیدی هم میخرند، ندارم بابا !! به خدا ندارم. چشم قول میدم ولو شده واسه ی چش کورکنی این و اون هم شده؛ برات یه توسینه ریز  بــَد َلـــی  بخرم… بله!!؟ بپـّا دیگه نخوای اسمی از داداشی جونات بیاری که حالم بد میشه. به من چه که خونه ی نو رفته اند و باید برای بچه ی کوچیکشون عیدی بخریم. آخ از بابا و مامانتُ اینا!!؟  هرچی باشه فقط باید اونور بغلطند؟  چون حمید بی سر و زبونه؟  آخه کی گفته که دنیای من باید مثال یه بوم و دو هوا باشه؟….»  

    سرتون رو درد نیارم که حالا بیا و ببین که شیرین زبونی ام گـُل کرده بود و مثلاً خیر سرم داشتم با این کارم روحیه ی  عیال رو عوض میکردم. بعد از اینکه کلی چیزای دیگه براش نوشتم، مسنجر رو خاموش کردم. عصر فارغ از هرچیز و درحالیکه توی عالم خودم بودم و همه چیز را از یاد برده بودم؛ برگشتم خونه. هنوز از در خونه وارد نشده بودم که فریاد عیال رفت بالا که: «حمید !!! لباسهات رو درنیار. اول برو یه «تاید» بخر، بعد بیا. بدو عجله دارم و دستم بنده» اتوماتیک وار از همون راهی که آمده بودم راهی مغازه شدم و پس از خرید برگشتم خونه.  

اینبار درحالیکه عیال رو صدا می زدم به رد صداش درب حمام را باز کردم و ناگهان کم بود که سکته کنم. آخه بخار همه ی فضای حمام را پوشانده بود و از ته وان حمام گرفته تا دم درب ورودی چیزی که ریخته بود، پتو بود و ملحفه و دم فرشی و بالش و … همشون هم خیس خیس. با تعجب ازش پرسیدم که:«داری چیکار میکنی؟»

 

  

 

گفت:«راستش رو بخوای با خوندن پیامهات، یکدفعه سرافتادم که یه خونه تکونی درست و حسابی داشته باشیم… یاالله تاید را بده به من و تا من دارم اینها رو می شورم تو هم تخت خواب خودمون و فاطمه را بازکن تا اتاقهامون رو برای یه مدت جابجا کنیم… راستی من سیمهای اینترنت و کامپیوتر را هم باز کردم تا اونرو هم جابجا کنیم… بجنب باید یخچال رو هم که از برق درآوردم تمیزش کنی… کاشکی یه دستمال هم به گاز میکشیدی… راستی پرده کرکره ها رو هم بازشون کردم و توی حیاط اند، جنگی تا شب نشده یه گردگیری ازشون بکن تا بشورمشون… آخ اگه می شد یه دستمالی هم به این دیوارها می کشیدی؛ این نقاشی های فرین که با رژ لب و مداد کشیده، هیچ جوری پاک نمیشه و خودش کلی کاره…»  

راستش دیگه شرمم میاد هی بنویسم که اون چی گفت و چی گفت و چی گفت؟ فقط خلاصه اش کنم که ایکاش فقط «می گفت». بدبختانه این عیال بنده از اونایی است که تا حرفش رو به کرسی ننشونه؛ دست برنمیداره. اوّل از هرچیز یه «چشم»!!!! جانانه ایی از سر ناچاری و درحالیکه اونجام داشت از شدّت حرص می سوخت؛ گفتم و همزمانی که به خودم و هفت جدم فحش میدادم که این چه بلایی بود که بجون خودم خریدم؟ لباسام رو عوض کردم. عیال نیز همچنان از «مدیریت خانه و خانه داری» خودداری نمی کرد و یه ریز امر و نهی درکار بود که: اول اینکار رو بکن؛ بعداً اون کار رو. پس داری چیکار می کنی؟ یاالله بجنب!!!  

القصه که دو روزی نه دیگه نفس برای من گذاشت و نه دیگه خودش جونی براش باقی مونده بود. حالا بدبختی بزرگتر این بود که چه جوری توی این سرمای کافرستان خارجه، این همه فرش و پتو و… را خشک کنیم ؟ آخرالامر با زیاد کردن بخاری، فقط تونستیم نــَمی از آنها بگیریم و همچنین خودمون هم با نداشتن هیچگونه روانداز و پتویی خشک، شب را روی موکتها سر کنیم و سرما نخوریم. در همین حین و بین که تمام کارها رو از گــُرده ی من و خودش کشیده می گه: «تو باید خیلی خوشحال باشی که مجبور نیستی کلـّی پول کارگر بدی. خودمون خونه تکونی کردیم و کلی هم پول ذخیره کردیم». راستش رو بخواهید تازه داشتم بخاطر اصفونی بودنم از شنیدن این حرف لذت می بردم و حتی یه نموره لبخندی هم روی لبام نشسته بود که یکدفعه نگذاشت و نه برداشت و گفت:«حمید؛ حالا که کلّی پول واسه ات ذخیره کردم، فردا بریم اون دستبندی رو که دیده بودم بخریم!؟؟؟»…. بهرحال اگه عاقلید؟ مواظب باشید نخواهید به هیچ نحوی با عیالتون چت کنید که عواقبش وخیمه. شما هم پاشو برو به خونه تکونی تون برس که چیزی دیگه تا عید نمونده. راستی!  پیش پیشکی هم سال نوی شما فرخنده باد. …. ارادتمند حمید

نظرات 16 + ارسال نظر
خودم جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ق.ظ

اقاکیف کردیم ولذت بردیم

بی انصاف !!!! دخل من اومده و شما میفرمایید که لذت بردید؟ الهی که به سرت بیاد و ما نیز کیف بنماییم.....

مجید جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ http://diarenoon.ir

میدونی بهتر بود صبر میکردی یه 10 روز دیگه این پیامها رو براش میفرستادی...چقدر من بگم و کسی گوش نکنه..
یه زنگ میزدی بیایم کمک

مجیدخان
از قدیم هم گفته اندکه «بی پیر به خرابات نرو»!!! اینم سزای کسی که گوش به بزرگترهایی مثل خودت نمیده!!!

ولی از ما گذشت؛ شما درس بگیرید جانم!!! شما یه نگاه به باباتون بنداز؛ یه نگاه به من بنداز؛ یه نگاه به مـــردان مرد بزرگترت بنداز و درس بگیر که درسته «نسوان» سرسفره ی عقد میگند«بههههله» ولی دراصل این ماییم که خودمان را دستی دستی به عقد درخدمت عیال بودن در میاریم.... ای افسوس!!! هوووووف

الهام جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://notes-myheart.blogfa.com

سلام
آخیش.کیف کردم از مدیریت بانو.بنازم به زهرا خانوم.آفرین.
به این میگن مدیریت استراتژیک! به این میگن کار مضاعف همت مضاعف.به این میگن پیروی از خط .... که اگه بگم شاید وبتون فیل بارون بشه.ولی آنچنان تبسمی مهمانتان شدم .عالی بود.
یاد خاطرات خانه تکانی تنم را میلرزاند چه رسد به خودش.
عین جان دادن تدریجی ست.من همه اینها رو تجربه کرده ام برای همین خندیدم.از همه مهمتر پس از یک تلاش بی وقفه شب هیچ پتو زیرانداز یا بالش یا گلیمی نبود که چند دقیقه تا صبح مانده را چشم بر هم بگذاریم.
خود کرده را تدبیر نیست آنهم در دیار خارجه.بهر حال پیش کشی ما ایرانیها بعنوان عیدی به خودمان حمالی عیده !
اما وقتی تموم میشه اولین نفس پس از آن مثل به هوش آمدن بعد از کماست.
و جالب اینجاست که شیشه پاک کنی به ضرب نردبان فرداش بارون بزنه همه شیشه ها رو درست کنه.
بهر حال خیلی کیف کردم.استاد و خانه تکانی!تا شما باشید از تکنولوژی به نحو احسن استفاده نمایید.

ای بابا ... ا
یه رحمی داشته باشید...آخه! انگار کن که داداشی جونی خودتون به این روز دچار شده بود؟ چیه ؟ هان! اگه اینطوری باشه که یه صبح تا شب غصه اش رو میخوری و هی توی دلتون زن داداشتون رو دعا بارون میکنید؛ ولی واسه ی ما که میرسه؛ ذوق هم میفرمایید!!؟

البته واسه ی اینکه خیلی خوشتون نشه و منم خیلی کــِنـــِف نشم میگم که:این یه داستان الکی بودا.... آره از خودم نوشته بودم و اصلاً اینطور حرفایی اینورا نیست.... باورکن.

الهام خانم
خوشحالم که باعث تبسم شما شدم .
درود و دوصد بدرود

یه رهگذر جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ب.ظ

درود بر شما اقا حمید گل وخانواده محترمتون
امیدوارم خسته نباشی ودیگه این موضوع را تو سال بعد تکرار نکنی
راستش از شما چه پنهون ماهم اینجا به همین گرفتاری بودیم بانو همزمان هم خانه تکانی میکرد و ما را نیز هم
اقا چنون کاری از ما کشید که نگو ونپرس ولی بجاش روز جمعه مال خودمون بودیم جاتون خالی امروز بعد چند وقت رفتم کوه صفه اقا حالی کردم اساسی استاد رشتیان شاعر هم اونجا بود کلی حال داد.جاتون واقعا سبز بود راستی بعضی از دختر مخترها هم اونجا اومده بودند وچنون خودتکانی میکردند که دلها میلرزید همون هنر ششم لذا ما به غاری گریخته که دوستان قدیمی خودمون را اونجا دیدیم اقا فضل الله شاهزمانی خواننده هم اونجا چند قطعه اوازی برامون خوند دوستی هم سه تار ی مینواخت که روح ادم به پرواز در میامد
خلاصه بعد مدتها دوباره جمعمون جمع شد من فکر کنم چون بانو را این دوروزه خوشحالش کردم خدا هم امروز مزدم را داد انشا الله خدا مزد زحمات شما را هم بدهد.در ضمن امیدوارم که شما هم سال خوب وپر برکتی در پیش داشته باشید... من از کنون مست می بهار گشتم تو چطور؟

به به رهگذرجان
چه حال و روزگار مشتی داشتید! شعر و آواز و ساز و اونم در دل طبیعت! فقط میتونم بگم دوستان به جای ما و خوش به حالتون و دلتون شاد و ممنونم که ما رو نیز در شادی خودتون شریک کردید.

نمیدونی این آرزو و دعای خوبت که«خدا هم مزد زحمات ما رو بده» چقدر نور امید رو به دلم آورد.... ایشاالله که متقابل باشه و شما نیز بتونید این روزهای آخر سال رو با سوزوندن هرچی آتش «چهارشنبه سوری» است؛ به نیکی سپری کنید و بدنبال اون نیز سال خوب و خوشی رو شروع کنید.

رفیق!! من که بهار و زمستون و همه ی سال مست عشق معشوقم، رسیدن بهار اونو چندبرابرش میکنه. مخصوصاً اگه یه عزیزی مثل خودت با لرزیدن دلش بخاطر هنرششم دخترای اصفونی شادشده باشه!! بهرحال جای ما رو نیز خالی کنید.

درود و دوصد بدرود

الهام شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://notes-myheart.blogfa.com

استاد من رحم سرم میشه.اگه شما هم افتخار بدید مثل داداش بزرگترم باشید که من خرسندم.
از بس توصیف شما ملموس بود و مرا یاد خانه تکانی های خودم انداخت خندیدم.و بعد در موردش فکر کردم که یکسال میگذره و اعضای خانواده هر یک مشغول کار خود اما عید که میاد دسته جمعی شروع به تمیز کردن محل زندگیشان میکنند و این بهترین نتیجه خانه تکانی ست.سال تحویل جمعی دید و بازدید جمعی خیلی لذت داره.
اما اگه جمعیت نسوان مخدره به قول شما این مدیریت استراتژیک شب عید رو برای بقیه امور هم اجرا میکردند
جامعه زنان ما مخصوصا خانه دار باید چیزی فراتر از این جای سخن و عرصه ای برای حضور داشت.
آقا حمید متشکرم از این پست شما چون باعث شد بیشتر و جدی تر به موضوعش فکر کنم شاید کسی ظاهر این متن رو بخونه و تشریف ببره اما هر متن ساده و قابل فهم و قابل تجربه ای باید تجزیه بشه شاید نکته ای ورای ظاهر نهفته باشه.
گاهی شوخی ما را جدی نگیرید.بالاخره یکسال غذای آماده و زندگی تمیز رو استفاده میکنید و تنها یک یا چند روز فقط کمک میکنید اونهم میارید اینجا تا ریا بشه در بوق و کرنا تا بالاخره یکی دلش به حال استاد حمید بسوزه!
نه خیر از این خبرا نیست.آش کشک خاله ست.

سرکار خانم الهام گرامی
همه ی تصویرسازیهای شما کاملاً درسته ولی یه تفاوت عمده داره و اینکه اینجا.... حسرت به دل دیدوبازدیدهای نوروزی هستیم و بعد از چهارسال به تازگی همکارام و یا دوستان نزدیکمون(منظور خارجی) متوجه اهمیت نوروز و سال نو شده اند و محبت میکنند سری میزنند.البته تمام تلاشمون همینه که نه تنها برای خودمون خاطره انگیز باشه؛ بلکه فرهنگ و سنت خانه ی پدری رو به بچه هایم تفهیم کنیم.

درمورد کمک کار عیال بودن هم هیچ اعتراضی ندارم و بیشتر برای اینکه چیزی گفته باشم ؛ این مطلب رو نوشتم. وگرنه عالم و آدم میدونند که اتــــوکـــشی ظرفها، در تمام روزهای سال مال منه!

John Smith شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ http://1400days.wordpress.com

من که یکی از بزرگترین مسائل دردسرسازم، "دهانی است که بی موقع گشوده شود" و لعنت بر این دهان! همیشه کار دستم میده. ظاهرا شما که استاد حفظ موقعیت هستید این یک دفعه رو وا دادید!
به هر حال به گفته الهام خانم جدا جالب میشد یه بارونی میزد!

جان اسمیت عزیز
هیشکی ندونه؛ خودت که خوب میدونی من یکی همه ی عمرم از دست زبونم درعذاب بودم و هستم..... واسه ی همینه که گفته اند یه چنگ ماسه و شن بریزید توی دهنتون؛ تا هروقت خواستید حرفی رو بزنید؛ تا هنگام بیرون آوردن شن ها، وقت داشته باشید روی حرفتون فکر کنید.... هرچند که من نه شن میریزم و نه کنترلی روی حرفهام دارم و بعد هم تاوانش رو تا آخر پس میدم و هیچوقت هم از رو نمیرم.... نه...خوشت اومد که چه پوست کلفتی ام من!!!؟

والله فعلاً که همیشه ی ایام بجای بارون زدن؛ توی خونه ی دل من باد و بوران و سیل روانه!

مجید ایران نژاد شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام نوروزی
یک آدم خیلی گنده که نمیدانم کیست می گوید:
اسفندماه هر سال مردانی از پارس به پا خواهند خاست تا از پنجره ها آویزان شده و شیشه ها را پاک کنند.

مجیدجان دلبندم سلام و درود

ببخشید... آقای نوروزی نداریم!! اشتباه زنگ زدید!؟
آخ که اون آقای گــُنده چه حرف عمیقی گفته.... بخصوص اونوقتی که دست و بالمون زخم و زیلیه ... کجاست تا بگه: مردان پارسی، زنانتان را اُسکــُت بگویید و با یه قار و داد، از خانه بزنید بیرون و جان خود را درامان بدارید.

زبل بانو شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ب.ظ http://zebelestan.blogsky.com/

خونه تکونب کجا بود..ما امتحان داریم چهارشنبه...

زبل بانوی گرامی
زیاد خوشحال نباشید که سهم شما محفوظ است و نباشه نباشه باید پنجره ها و دیوارها رو دستمال بکشید.... فعلاً همین بسه...وقتی تموم شد بیا تا بگم باید دیگه چیکار کنی؟؟ درضمن اشکال نداره ... میتونی با یه دستت کتابتو بخونی و بادست دیگه ات کارهاتو انجام بدی.... خدا رو شکر پاهات که دیگه آزاد آزادند؛ این قالیهای خیس رو لگد کن تا بعد.... درس دارم درس دارم میگه و جونی خودش رو درامون!!!

زبل بانو شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ http://zebelestan.blogsky.com/

پس خودتونم تکونده شدید..فکر کنم تا خونه تکونی بعدی کمر وبدنتون درد کنه...

حالا نه به این شدّت ولی نمیدونم چرا وقتی میخوام راه برم کج کجکی میرم.... شبها هم نمیتونم بخوابم.... دست و پام هم زخم و زیلی اند!!؟ بعد هم... خیلی خوش اخلاق شدم و کسی نمیتونه دور و برم بیاد؟

اتی شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام جناب استادعجب توفیق اجباری نصیبتون شدهخسته نباشید..
میدونید من هر موقع از این جور اتفاقات برای جماعت اقایون میفته سریع اون رو به چوب بی صدای خدا نصبت میدم..حالا شما هم مطمینید که توی این چند وقته از زیر کار خونه حسابی شانه خالی نکرده بودید؟؟مطمینید به اندازه کمک حال خانوم بودین؟؟بگم و نگم این قضیه چوب خدا بود والا

یه کاری نکن دلم بسوزه و بگم الهی این توفیق نصیب خودت بشه ها!!
درضمن اتفاقاً اشتباه میکنید ، این چوب پرصدای خودی خودی خودی جماعت زنان است .
طفلی خدا هم از ترس جماعت نسوان، در اینگونه موارد خودش رو کاملاً میکشه کنار و هرچی هم التماس میکنیم؛ میگه مشکل خودتونه و دعوا خانوادگیه!!!

امیر یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام واقعا درسته این خونه تکانی دمار از روزگار من دربدر درو ورد که امید وارم خدا نسیب گرگ بیابون هم نکنه

امیرخان
مطمئنم که نصیب گرگ بیابون نمیشه ولی تا بخواهید و هرساله قسمت ما آدمهای ایرانی نژاد میشه.
البته چیز بدی هم نیست و فقط ایکاش بابرنامه ریزی از قبل، به مرور و خیلی زودتر شروع می شد و هر هفته یه کاری رو به انجام می رسوندیم تا هم کیفیت کار بهتر بشه و هم دخل ما یه دفعه ای درنیاد.

درود و دوصد بدرود.

کاکتوس صورتی یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام...خیلی زیبا نوشته بودین و خیلی شیرین و هیجانی

البته کیف کردم با این ترفند خانومتون...هزار ماشالله چه تر و فرزند




سلام و درود برهرچه کاکتوسه اونم از نوع صورتی اش !!

قبل از هرچیز خیرمقدم عرض میکنم و ممنونم که اجازه دادی ردی از اسم و نظر و لینک وبلاگتون در این سراچه ثبت بشه.

بعدهم رفیق !! این ترو فرزی خانم و هیجانی تعریف کردن من به قیمت چند روز آخ و آه از کمردرد تموم شدا !!! کاری نکن بگم الهی شما هم هیجانی بشیا!!

عبدالحمید حقی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ق.ظ

سلام

تو این همه مطلب رو از کجات در میاری(مارمولک فیلم)

آهان !!! حقی جان
این یکی که کاری نداره... یه کم شل بگیر تا عیال اختیارت رو دستش بگیره.... آخه از این مطالب بطور حسی و عینی از شما هم درمیاد!! میگی نه؟ امتحان کن!!

عبدالحمید حقی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ق.ظ

سلام
عیدتون پیشا پیش مبارک

http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام و درود

متقابلاْ من آرزو میکنم سال فرخنده و نیکی برای شما و خانواده در پیش باشد..... سال نوی شما هم مبارک باشه.

کاکتوس صورتی چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

آقا حمید من که خودم خونه تکونی کردم آخ و هیجانش نصیبم شده

ولی تعریف شما خیلی باحال بود و هیجانی تر


بابک سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ http://tarikhtheater.blogfa.com

سلام
باز هم منم
با اینکه یه جاهایی خیلی تند رفته بودی ولی در کل خیلی جالب بود . با خواندنش فهمیدم که فقط من به این مشکل گرفتار نیستم همسر من هم درست خصوصیات همسر شما رو داره البته من وقتی خیلی خسته ام و گرسنه بنده خدا جرات نمی کنه باهام حرف بزنه ولی در کل همه شون خوبن.
در ضمن خدا مادرتان را بیامرزد. مادر من هنوز در قید حیاته و خدا راشکر سر و حال و سر زنده و احساس میکنم یعنی مطمئنم رفتارم باهاش خوب نبوده و شاید هم هنوز نیست. البته خودش هم خیلی پر و پای من می پیچه. به هر حال خیلی نگرانم. نگران از اینکه نکنه یه روز خدایی ناکرده .... اون وقت باید هر روز حصرتشو بخورم. چی کار کنم که مطمئن باشم از من راضیه. نمی دونم. کمکم کن که بدونم چی کار کنم. البته مادر من یه مقدار منفی نگر هستش و سخت می شه باهاش کنار اومد و مادر شوهر بازی هم در می یاره ولی در کل دوست ندارم از دستم ناراحت باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد