از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

نام و فامیل در آمریکا !؟

 یکی از مشکلترین تصمیم گیریها برای ایرانیان ساکن آمریکا وقتیه که بچــّه دار میشند و برای انتخاب اسم بچــّه شون موارد گوناگونی رو باید در نظر داشته باشند. از طرفی فرهنگ ایرونی و شاید هم موانع مذهبی و قانونی رو باید در نظر داشته باشند؛ از سویی  اونایی که حساس ترند اسم بچه شون باید با معنی و مسمـّا(مسمّی=دلیل نامگذاری) باشه؛ از جهت دیگه تلفظ اسم برای ایرانیان و  بخصوص خارجی ها راحت باشه؛ و از همه مهمتر اینکه تا اونجایی که  می شه «باکلاس» باشه که از نان شب هم واجب تره. از این موضوع می گذرم و توجه شما را به اطلاعاتی درباره ی اسم و فامیل در آمریکای جهانخوار جلب می کنم.
یکی از مواردی که در ایران وجود نداره؛ نامگذاری فرزند به نام پدر و یا پدر بزرگشون در زمان زنده بودن اونهاست. من که ندونستم این موضوع رو چگونه باید توجیه کرد و آیا منظورشون زنده نگهداشتن اسم پدره یا بیانگر شدّت علاقه ی پدر به فرزند یا  نشانی از خودخواهی ها ؟؟؟ گفتنیه این مورد از بس رایجه برای تشخیص پدر از پسر، بدنبال اسم پسر کلمه ی «جونی یر Junior» به معنی «کوچک یا کوچکیه» رو به کار می برند. البته در مورد دو رئیس جمهور قبلی آمریکا مورد فرق می کنه و «جورج بوش ها» رو به «بوش پدر» و «بوش پسر» بیشتر می شناسند. 


             رئیس جمهوران زنده ی آمریکا: کارتر، کلینتون، بوش پسر، برادر اوباما و بوش پدر


 همانطور که میدونید در آمریکا علاوه بر اسم کوچک، اسم میانه هم رایجه. معمولن(معمولاً) اینگونه اسمها را از یک حرف تنها انتخاب می کنند که مشکل طولانی بودن اسم به چشم نخوره. چیزی که بده اینکه برای ما ایرونیها و بخصوص اونایی که مثل من پسوند فامیلی هم دارند؛ هنگام ترجمه ی اسم و فامیل بصورت انگلیسی، مشکلات بسیاری ایجاد می شه. مثلن من هرچی زور می زنم که بگم بابا !!! «نجف آبادی» پسوند نام شهر زادگاهمه نه فامیل اصلی ام (یا اسم وسطم) این زبون نفهما حالیشون نمیشه که نمیشه. معتقدند اگه بخشی از فامیلمه چرا با فاصله نوشته میشه؟  همیشه به خودم می گم کاشکی قبل از گرفتن پاسپورت و ترجمه ی مدارکمون هرچی می تونستم اسم و فامیلم رو  کوچکتر می کردم که وجود پیشوند «عبدالـ + حمید» باعث نشه که فکر کنند من عربم . ولی گاهی مواقع  بعضی از این آمریکاییها از عربها، عرب ترند.


 برگردیم سراغ موضوع و اینکه اگه توی آمریکای جهانخوار فامیلهایی دیدید که از یک یا دو حرف تشکیل شده مثل:«Q» و …؟ تعجب نکنید. راز این کوتاهی نام به زمانی برمی گرده که اجداد آنها از اروپا به آمریکا مهاجرت کردند و برای پرداخت کمتر مالیات ورود که بر اساس تعداد حروف اسم و فامیلشون بوده؛ از نامهای یک یا دو حرفی استفاده کرده اند تا مقرون به صرفه تر باشه. نکته ی دیگه اینکه: معنی و مسمّای اسم، امریه که در نظر بیشتر خارجی ها، کم تر اهمیّت داره و گاهی به بعضی اسمها و فامیلهایی برمی خوریم که باعث تعجب میشه.  البته این امریه که توی ایران هم  وجود داره. برای مثال: آقای گرگ Mr. Wolf ،  خانم بچـّه Mrs. Baby ، قرمز Red، اسلحه Gun و غیره.

  

                                          پوستری از فیلم سینمایی جان Q

مورد دیگه ای که با بخشهایی از ایران مشترکه؛ وجود اسمهای مشترک زنانه و مردانه است؛ همچون اسم «اشرف»، بعضی اسمها مثل «کریس» دو جنسیه و منظور از مردان همان کریستف کلمب و کریستینا هم اسم نسوانه ی اونه. گاهی موارد فقط با تغییر مختصر یک فتحه و یا کسره، زن و مرد بودن آن مشخص میشه. مثلن اسم دانیال رو  دَنی یــِــل  Danielle و دنی یــُل Daniel برای دختر و پسر به کار می برند. یکی از مواردی که زیاد به چشم میخوره، اسمهاییه که خود افراد هم  معنی و یا مبدا آن را نمی دونند و برمبنای اینکه فقط یک اسمه یا روزگاری اسم فردی مشهور  بوده؛ انتخاب شده اند. از جمله:«شـِـلبی Shelby» که حدود هیجده سال پیش خواننده ای  معروف بوده و اکنون دختران هفده ، هیجده ساله ی بسیاری را با این نام می توانید ببینید.
مایلی سایروس یا حنا مــُنتانا
ای بسا که افرادی را ببینید که با نام هنری ، یا «سی.یا.سی» و یا لقب خود بیشتر از اسم واقعی شان مشهور باشند.  از جمله «Oprah اُپرا» زن سیاهپوست مجری شوی معروفی با همین نام که اسم اصلی اش Opal هست و یا بازیگر برنامه های کودک و خواننده ای مشهوری به نام« حنا مانتانا» که اسم واقعی او« مایلی سایروسـ» ـــه.  جالبه که بعضی ها بخاطر فامیل این دختر (سیروس= کورش) فکر می کنند که او ایرانی الاصله. ایکاش بود تا لااقل ما هم با پولهای توی بانک این چهارمین پولدارترین بازیگر «هالیوود» لافی میومدیم.... امــّـا بشنوید که لقب گذاریها و اسم گذاریهای عجیب و غریب در آفریقایی تبارها (آمریکایی – آفریقایی) بیشتر رایجه و گاهی در زبان عامیانه، معشوق خود را نیز « سگ و گربه و…» هم خطاب می کنند که البته منظورشان شدّت ارادت و دوست داشتن اونها به اندازه ی همان حیوان خانگی محبوبشونه My Dog  !!!؟؟؟  وجود اسمهای عجیب و غریب در همه جای دنیا به چشم میخوره. ولی یکی از علتهایی که بعضی اسمهای ایرانیان برای آمریکاییها، سخت جلوه میکنه وجود یک یا چند تا از حروفیه که در انگلیسی رواج نداره. البته این حروف یا اصلا ً در انگلیسی وجود نداشته و یا اینکه هرچند هنوز در نوشتار انگلیسی وجود داره؛ تلفظ نمیشه. مثلا ً صدای «خ» در کلمه ی «خاکی Khaki» کماکان نوشته میشه ولی کمتر کسی قادر به تلفظ آن است.
                               عکس تزئینی است... در گوشتون رو بگیرید و خخخخ کنید


بنده جهت آموزش به دانشجویانم، این شگرد را به کار می برم که انگار ته گوشتان میخاره و شما علاوه بر فشردن انگشت دستتان در آن، صدای خ خ خ خ را تکرار کنید. دیگر صدایی که در زبان انگلیسی تلفظ نمی شه، صدای «غ/ق» است که معمولن بصورت «گ» تلفظ می شه. جالبه که وقتی زن برادرم توی ایران بود نه تنها با تلفظ صدای «غ/ق» مشکل داشت بلکه «خ» را هم  به نوعی «گ» تلفظ می کرد و خندیدنی بود وقتی که «پسر خاله ام» رو  با صدای بلند «پسر گـــاله» !!!؟ صدا می کرد... بگذریم .... هرچند همه ی زبانها دارای چنین مشکلات تلفظ صداهای زبانهای دیگه رو دارند، ولی مشکل گویی(تلفظ کردن) صداها در انگلیسی شدّت بیشتری داره. مثلا ً تلفظ «ح/ه» و یا «ر» در وسط و آخر کلمه برای انگلیسی زبان مشکله و «زهرا» را «زکرا» و یا شبیه انگلیسی آن «سـِـرا/سارا» صدا می زنند. صد البته که  اینجور مشکلات با تمرین و تکرار حل شدنیه  ولی به شرطی که بخواهند و متاسفانه بعضی از آمریکاییها چنان چشم و گوش خودشون رو می بندند که انگار قراره دست به جنایتی بزنند!!!؟؟ در این منطقه ای که ما زندگی می کنیم افراد دهاتی منش(رد نک Red Neck رعیت، امُــّل) زیاده و بعضی هاشون چنان مغرورند که حتی حاضر نیستند تلفظ صحیح یک اسم رو یاد بگیرند. به نوعی چنان تنبل اند که هر اسمی رو با یه سری تغیرات ادا می کنند. حمید رو «حامید»؛ فاطمه را «فاطیما»؛ مـیــنــو را «مای نو»؛ مریم رو «ماریا/ ماریام/ مری»؛ مقداد را «مکداد» و ... تلفظ می کنند. جالبه که معتقدند این ما ایم  که مجبوریم و باید زبان آنها را یاد بگیریم. برای من جای سواله که تلفظ صحیح اسم تازه اونم از طرف اونها چه ربطی به دانستن و ندانستن زبان  از طرف ماها داره؟

 

من به شخصه معتقدم باید اسمی رو انتخاب کرد که سوای تلفظ دلنشین و معنی آن، سببی باشه بر شخصیت گیری آینده ی فرزند و معـرّف فرهنگ غنی ایرانی.  ولو اینکه در بعضی موارد تلفظ آن برای آمریکاییها سخت باشه. این مشکل تلفظ، مشکل اونهاست و زمانی که ما به سختی تلاش می کنیم تا پا به پای آنها با یادگیری زبان جلو برویم؛ آیا آنها نباید  یه کم زور به اونجاشون بیارند و تلفظ صحیح یک اسم را یاد بگیرند!!؟؟  آخه کی گفته که اسم شخصی مون رو بخاطر رفاه اونا تغییر بدیم و بقول خودشون یه «nickname» (اسم کوتاه و خودمانی) انتخاب کنیم و «محمد» بشه مایک؛ عبدالله بشه «عیب»؛ اسماعیل بشه «اسی» و .... خدایا ببین چطور حرصم میدند؟ ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید


**** بعد نوشت:

در پاسخ سوال یکی از خواننده ها عرض کردم که: تغیییر نام «خانم»ها به فامیل شوهرشان پس از ازدواج هرچند یک سنت بسیار رایجیه ولی اجباری نیست و خانمها هم چنان میتونند به فامیل پدری یا همسر قبلی خودشون بمونند. جالبه خانمی رو دیدم که میگفت: فقط به خاطر اینکه اگه یه روزی کارش به طلاق کشید؛ مجبور نباشه شبانه روز فامیل شوهر سابقش رو تحمـــّل کنه!! هرگز فامیلش رو عوض نخواهد کرد! 

رقص سرخپوستی

**** این نوشته تقدیم شد به دوست(ان) عزیزی که به تازگی خواننده ی این مکان شده اند.

===================================

تاوقتی که بیام آمریکای جهانخوار، برای من آرزو بود که فرصتی بدست بیارم تا بتونم برای مدّتی بین یک قبیله ی سرخپوست و توی چادرهای اونها زندگی کنم . امــّا  بدونید که اگه شما هم تحت تاثیر فیملهای آمریکایی تصوّر می کنید که هنوز قبیله های سرخپوست سوار بر اسب به شکار بوفالو (گاومیش) مشغولند و شبها گرد آتشی هوهو می کنند و می رقصند و چاپوق دوستی دود می کنند و  آخر شب هم عیالشون رو توی چادر بغل می کنند و تا صبح خــُرنـاسـه می کشند؟؟  سخت در اشتباهید. چرا که این روزها به جز مرز مکزیک(قوم کوچکی از آزتکها  Aztec)  و آن هم انگشت شمار،  دیگه نمی تونید اونها رو بصورت قبیله ای و بخصوص با لباسهای خاصشون ببینید مگه اینکه فقط برای جلب توریست باشه و در اصل مکانی(مـُتل یا هتلی) را به آن شکل طراحی کرده باشند. این روزها بیشتر سرخپوستان آمریکا حتی آنانی  هم که در محدوده ی اختصاصی و سرزمینهای خاص خودشون و با حاکم بودن قوانین داخلی خاص خودشون زندگی می کنند؛   آنچنان گرفتار تکنولوجی و تمدن شده اند که بیشتر رسم و رسوم اجدادی شون رو به یاد ندارند  و در عوض چون توی زمینهای اختصاصی شون  تاسیس کازینو (بازی کده = قمارخانه) آزاده ؛ تا بخواهید به اینجور کارها مشغولند.

                                     کو شکار بوفالو و کو زندگی سالم اجدادی ؟؟


                               چادر سرخپوستی با نام اختصاصی پی تی Pee Tee


مدّتی پیش توسط یکی از دوستان ایرانی ام که در اصل همکار موسسه ای تحقیقی درباره ی بهداشت و درمان قبیله های آمریکا بود؛ با خبر شدیم که درکنار اینکه می تونیم از یک تست کامل (چک آپ)  پزشکی خون و غیره برخوردار بشیم؛ بد نیست دیداری از مسابقات رقصهای سرخپوستی داشته باشم. راهی سالن ورزشی یکی از دانشگاههای کنزاس سیتی شدیم و اولین چیزی که بیرون از سالن به چشم می خورد؛ وجود چند چادر فروش و عرضه ی انواع غذاهای سرخپوستی بود و از جمله باربیکیو (کباب گوشت) بوفالو (گاومیش) و نیز مخلوطی از آرد ذرّت و سیر و فلفل و زیره  که بصورت پخته شده دربین غلاف (پوشش خوشه ی) بلال پیچیده  شده  به نام «تمالی» Tamales.

                              ساندویچ گوشت گـــاومیش یا همان بوفالو Buffalo


                       غذای پیچیده شده در غلاف ذرّت(بلالی) به نام تمالی Tamales


در یک طرف سالن مسولان پزشکی به ردیف به گرفتن انواع و اقسام تست و آمارهای پزشکی و بیولوژی و آزمایشگاهی مشغول بودند  و در طرف دیگه ی  سالن انواع صنایع دستی، ابزار، یراق و تزئینات سرخ پوستی جهت نمایش و نیز خرید وجود داشت.


                                 نمایشگاه و فروش هنرهای دستی سرخپوستی


                          دادا !  گیوه ملکی نجبباد نیستا ... هنردست سرخپوستیه !!!


بهرحال ساعت به نزدیکهای عصر نزدیک شد و مراسم آنها  با رقص دست جمعی  بزرگسالان بعنوان یک سنت آیینی آغاز شد و بدنبال آن  مراسم _البته در بخش مسابقه _ با رقص های گروهی و نیز فردی  ادامه پیدا کرد. در اینجا از شما درخواست می کنم تا همزمانی که توضیح مختصر بنده رو نسبت به انواع رقصها و معانی سمبیلک آنها می خونید؛ از دیدن عکسهایی مربوط به این آیین لذّت ببرید. منتها این نکته رو توجــّه داشته باشید که چون یه جورایی باید بصورت مخفی عکس می گرفتم؛ کیفیت خیلی ازعکسها خوب نیست و از طرفی هم به سختی میشه در اینترنت عکس پیدا کرد و اگر هم پیدا بشه؛ قابل دانلود یا انتشار مجدد نیست.

                            رقص گروهی یا بزرگسالان. مردان جلو و زنان در ردیف دوّم


بجز رقص همگانی و مشترک که به رقص بزرگسالان نیز مشهور است و بیشتر ابراز احترام به پیشکسوتان بود و جز قدم زدن  در اطراف میدان،  حرکت خاصی رو دربرنداشت؛ میشه انواع رقصهای سرخپوستی را به دو گروه عمده ی «مردان» و «زنان» تقسیم کرد.  از آنجا که همه جا بجز وقت مرگ!!! خانمها مــُقــّدم هستند اجازه می خواهم از نسوان عزیز شروع کنم:


                                   اسب سفید یا بهتره بگم اسب خــانــم سفید !!


انواع رقصهای زنان سرخپوست:

===============

Buckskin Dance = رقص  پوست آهـو:


از قدیم ترین فرمهای رقص خانمهاست که معمولن یکی از نسوان سرخپوست به نمایندگی از دیگر زنان، با پوشیدن لباسی مهره و دست دوزی شده از پوست آهو،  با نهایت شکوه و غرور شایسته ی «یک زن سرخپوست» در حالی که بادبزنی از پر بدست دارد؛ با ملاحت و ظرافت خاصی  از این سر تا آن سر میدان فقط راه میره .

                                        رقص آهو سمبل وقار زن سرخپوست

Cloth Dancing = رقص لباس پارچه ای:

همه ی حرکات این رقص هم مثل رقص پوست آهوست ولی رقصنده(ها) لباسی پارچه ای به تن می پوشند و علاوه بر بادبزن، معمولن(معمولاً) کیف زنانه وشال نیز حمل می کنند.

Fancy Shawl Dancing = رقص  شال پرنقش و نگار:

از رقصهای جدیدیه که خانمها به نوعی حرکتهای ورزشی بپــّر بالا و پایین انجام می دهند و سعی دارند تقلیدی از پریدن یک پروانه را همزمان پخش موسیقی بوسیله ی بدن و شالی که روی شونه هاشون انداخته اند؛ به نمایش بذارند.

                                                    رقص شال یا پروانه


Jingle Dancing = رقص پولک یا جرینگ جرینگ(باران):

این رقص را در اصل باید همانی دانست که در گذشته های نه چندان دور توسط خانمهای ایرونی نیز اجرا می شد. بدین شکل که لباس بلندی پر از حلقه و سکه های سوراخ و آویزون شده را می پوشیدند تا هنگام رقص صدای بلند جلینگ جلینگ لباسشون تا اون سر محله بره.  یادش بخیر باد که تا همین اخیر از درب نوشابه برای این صداسازی استفاده می کردند. البته هدف از این رقص سرخ پوستی تولید صدای باران است و چه شود که جنس لطیفی از نسوان با حرکات موزون علاوه بر لذت چشم،  بهره ی گوش حاضران رو با تولید صدای باران تامین کنه!!؟ همگی  بی حسادت بگید که خوش به حال خودم!!

**********

 انواع رقصهای مردان سرخپوست یا بقول این آمریکاییها  هندیهای آمریکایی! «امــِــریکن ایندیــَن» American Indian

===================

Grass Dancing = رقص چمنزار:

ریشه ی این رقص برمیگرده به گروهی از مردانی که عهده دار آماده سازی میدان رقص می شدند. آنان با پوشیدن شلوار یا پیش بند برای جلوگیری از آسیب پاهاشون اقدام به کوبیدن سبزه ها و چمنزار می کردند. جالبه که وقتی داشتم این رقص رو تماشا می کردم یادم به  پیشنهاد مورچه کشی خودم در نوشته ای به نام آموزش هنر ششم ایرانی افتاد که به کسانی که هیچ رقصی بلد نبودند پیشنهاد می دادم  با یه دستشون  لامپ آویزون شده به سقف رو باز کنند و با دست دیگرشون والف باسن مبارکشون رو ببندند و از پاهاشون هم برای مورچه کشی روی زمین استفاده کنند.

 

                                                                                  رقص چمنزار یا همان مورچه کشی و آماده سازی میدان رقص

Fancy Feather Dancing = رقص پرهای رنگارنگ:

رایج ترین رقصهای مردان سرخپوست  رقص پر است. بدین شکل که هر شخصی بنا به پیشینه ی فرهنگی قبیله ی خودش نسبت به استفاده از پرهای گونانگون با رنگهای متنوع  در معانی مختلف و بخصوص با جزئیات مختلفی اقدام میکنه. بنابراین نمیشه  نسبت به نوع طرح و بافت و ظرافت به کار رفته شده در تزئیناتی که با استفاده از پر در قسمت پاها و یا  پشت سر یا پشت کمر به کار رفته یک معنی یکدستی را بیان کرد و نزد هر قبیله ای معنی مختص خود را دارد.


                        تزئینات باله ی پشت، پاها، پشت گردن، روی سر و بدن با پـــَر


                                           کلاهــخــــودی از پــر عقاب !

Northern Traditional Dancing = رقص سنتی شمالی ها:

رقصیه که یادآور به شتاب دویدن پرندگان در بین چمنزار و نیز بازسازی یک تمرین نظامی مخفی شدن و جستجوی دشمنه. به این شکل که دائم میدویدند و ناگهانی مینشستند و به گونه ای خود را بین علفزار مخفی می کردند. البته رقصنده با خودش بادبزن پر، کیسه ی تنباکو و نیز پیپ حمل میکنه.

Straight Dancing = رقص ایستاده یا سنتی جنوبی ها:

از آنجا که هنگام این رقص بیشترین تزئینات رو به پاها و بدنشون آویزون می کنند و معمولن بصورت گروهی انجام میشه و رقصنده ها  توانایی جولان دادن زیادی ندارند؛ این رقص به نام «ایستاده» مشهوره و در اصل رقصیه آروم یا بهتره بگم  قدم زدن در یک ردیف و صف.   البته شخصی که جلودار صف بود حرکتهایی رو با دست انجام می داد و بقیه مثل آن را تقلید می کردند. بعضی ها معتقدند احترام به بزرگان و پیرانی که دیگه توانایی تند رقصیدن و خم و راست شدن را ندارند؛ فلسفه ی وجودی این رقص بوده.


                                       رقص ایستاده یا همون پیرمردی !

Gourd Dancing = رقص جغـجغـه یا کدو:

اصلی ترین وسیله ی این رقص بدست گرفتن یک جغجغه ی فلزی یا  خشک و پرداخت شده ی یک کدویی است که درون آن با دانه های  غلاتی مثل جو یا گندم پر شده و با تکون دادن آن تولید صدا می کنند. این رقص در اصل مثل رقص «نینای نینای مجسمه» ی نجف آبادیهاست که توسط تنبک و یا طبل نواز هدایت میشه. بدین شکل که هرچه صدای گره طبل قوی تر میشه رقصنده نیز باید همزمانی که به اطراف خود لگد می کوبد، صدای چغچغه را بلندتر کنه به همچنین و هرچه صدای طبل آهسته تر میشد او باید مقدار پرتاب پاها و نیز صدای تولیدی جغجغه را کمتر و کمتر کنه.

                                    گروه نوازندگان طبل به همراه  گروه کـــُر !

The Chicken Dance = رقص کبک یا مرغ مرغزار:

آخرین رقص خاص مردان سرخپوست در اصل  الهام گرفته  شده از حرکت سریع کبک در هنگام دویدن  و نوک زدن و دانه برداشتن سریع آن بود. به نوعی که رقصنده مثل کبک،   دائم سرخود را بالا و پایین و نیز چپ و راست می کرد تا بتواند همه جا (دشمن) را زیر نظر داشته باشد. هرچند قلسفه ی این رقص تقلیدی از حرکت یک پرنده  و آماده باش در میدان جنگ می بود؛ به نوعی مرا به یاد حرکتهای سر و گردن درویشها،   هنگام سماع و رقص عرفانی انداخت….. از توصیف رقصها که بگذریم یک چیزی اصل بیشتر رقصهای مردان بود و آن هم تولید انواع و اقسام سر و صدا  با هر وسیله ای…. از من به شما پیشنهاد که چنانچه برای تماشای یک چنین فستیوالی رفتید؛ آماده باش شنیدن  و سردرد گرفتن باشید چرا که حتی وقتی هم در حال راه رفتن هم باشند کلی سروصدا بخاطر آویزان بودن انواع و اقسام جغجغه و زنگوله های کوچک بر بدن و پای  آنها خواهید شنید.

                               زنگوله های کوچک و جغجغه ی بسته به پاها !

خاب بهتره بیش از این خسته تون نکنم و بدون هیچ توضیحی بقیه ی عکسها رو ببینید و بیایید این پایین تا خدمتتون یه سوال بپرسم .


                                آشناسازی گوش هوش نوزاد با سنت اجدادی


                                      جنگجوی آینده!  دندان شیری ات کو ؟


                                             نشان قبیله در گوش !


                                              رئیس قبیله و نـــوه اش !


در فرصتی که دست داد، با یکی از روسای قبایل گپی زدم و بعد از کلی سوال و جواب در مورد رقصها و سمبلها و معانی آنها، ازش خواهش کردم که یک اسم سرخپوستی برای من انتخاب کنه؟ کلی خندید و گفت: با یک نگاه و یک مجلس و نشست نمی شه اسمی  برای کسی انتخاب کرد؛  چرا که باید رفتارها و گفتارهای اون شخص رو زیر نظر داشته باشه  تا  براساس اونها ، از طرف ارواح درگذشتگان اسمی  به ذهنش خطور کنه. میگم حالا که ایشون نتونست … شما چطور؟ اگه بخواهید براساس نوشته های این وبلاگ، اسمی سرخپوستی  برای من انتخاب کنید؛ چی می گید؟ موفق و پیروز باشید …. منتظر نظرات خوبتون هستم …. درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید


چـگــونــگـــی راه یابی به آمریکا

« هرگز کسی را که امیدوار است، ناامید مکن. شاید امید تنها دارئی او باشد و بس»

به دفعات دوستان زیادی امر کرده اند که درباره ی راههای گرفتن ویزا و آمدن به آمریکا مطلبی بنویسم. از آنجاکه بنده آنچنان تخصصی در این زمینه ندارم و بیشتر اطلاعاتم محدود به شنیده هایی پراکنده و مطالعه ی وبلاگهایی متفاوت است به خودم چنین حقـّی را نمی دهم که با ذکر شنیده ها، بازار شایعات را رونق بدهم. تا آنجاکه من می دانم برای اخذ ویزای ورود به آمریکا چندیدن راه وجود دارد و بنا به شرایط هرکس و راهنمایی وکیل های مهاجرتی شـــایـــــد بتوان اقدام کرد. منتها قبل از هرچیز مجدداً یادآوری می کنم که بیشتر تحقیق کنید و فقط به خواندن و قبول کردن سخن من اکتفا نکنید. 

سوای ویزاهایی که منحصر به فرد هستند و شامل حال بیشتر افراد نمی شود؛ مثل افراد نخبه، سببی و نسبی(ازدواج، فرزند متولد آمریکا، پدر و مادر سیتی زن، خواهر و بردار سیتی زن)، سرمایه گذاری و غیره؛  سه مورد دیگه ای امروزه رواج بیشتری از بقیه ی موارد دارند:

1- ویزای تحصیلی که معمولاً بیشتر شامل لیسانس به فوق لیسانس و بالاتر می شود. البته به ندرت شنیده ام که بعضی ها هم موفق شده اند برای مقطع لیسانس هم ویزا بگیرند.

2- ویزای گیرین کارت لاتاری یا همان قرعه کشی و برنده شدن در قرعه کشی است که از توضیح بیشتر آن تا فرارسیدن زمان ثبت نام مجدد(حدود نیمه ی دوّم مهرماه) خودداری می کنم.

3- ویزا از طریق کار: البته تا آنجایی که شنیده ام بخاطر شرایط بد اقتصادی از یکی دو سال گذشته، سخت گیریهای بیشتری در این زمینه انجام می شود و فقط  بعضی مشاغل خاصی که متخصص خاصی نیاز دارند و یا در آمریکا وجود ندارد یا کمتر وجود دارد  را شامل می شود. از آنجاکه ویزایی که بنده وارد آمریکا شدم؛ از این نوعه اجازه میخوام به پروسه ی خاص خودم اشاره ای داشته باشم شاید که جواب بسیاری از سوالاتتان را دربر داشته باشد.

قبل از هرچیز گفتنیه که  بنده نه قصد نوشتن سخنی دروغ دارم و نه این راست و دروغ بافتنم برایم منفعتی دربر خواهد داشت. اینکه چرا تاکنون به این صراحت سخنی در این باره ننوشتم؟ فقط در نظر داشتن پیام جمله ای پرمحتوا از یکی از نویسندگان گذشته های دور به نام «قابوس ابن وُشمگیر» است. شاید شما اسم کتاب جاودان او به نام «قابوس نامه»را شنیده باشید. این سلطان و دانشمند ادیب زمان سامانیان، در باب «آداب سخن گفتن» می گوید:« سخن که به دروغ ماند(شبیه باشد) ناگفته بهتر». راستش پروسه ی کاری من چیزی شبیه به معجزه بود و شانس نداشته ی ما برای یکبار در طول زندگی مان خوب رقم خورد و تمام حلقه های زنجیر بخت و اقبالم از سر اتفاقی که رازش را نمی دانم؛ به گونه ای دنبال هم ردیف شدند تا این اتفاق تا اینجا پیش برود. صد البته ایمان دارم که خداوند همه چیز را آنگونه که می خواسته، پیش برده  و آینده را نیز به خواست خود به بهترین شکلی رقم خواهد زد. خانم برادرم همیشه می گفت:« فرشتگان خداوند در دو حالت سخت می خندند. یک: زمانی که بخواهد کسی را به زمین بزند و عالم و آدم دست به دست هم بدهند تا نگذارند. بار دوّم زمانیه که خدا بخواهد کسی را از زمین بردارد و دست او را بگیرد و باز عالم و آدم دست به دست هم بدهند تا از سر حسادت یا ... تلاش کنند مانع آن بشوند و باز «او» کار خود را می کند و در عوض فرشته ها خوب می خندند.»

بعنوان مقدمه بد نیست بدانید که یکی از برادرانم (عبدالله) که حدود 35 سال پیش برای تحصیل به آمریکا آمده بود؛ همانجا(آمریکا) ازدواج می کند و ماندگار می شود. طی گذر زمان و تجربه ی شغلهای مختلف و گاهی سخت، از ادامه ی تحصیل نیز غافل نمی ماند. تا اینکه آرام آرام به استخدام یکی از معروفترین شرکتهای راه آهن آمریکا به نام Union Pacific در می آید و با نشان دادن شایستگی ها خود از مقام کارگری ساده تا کارمند ارشد پیش می رود. صد البته تحصیلات تکمیلی هم در کنار هوش بالای او سببی می شود تا یکی از سمتهای مهم آن اداره، (ارزیابی، بازاریابی و فروش) را کسب کند. همین بازدیدهای دائم او از راه آهنهای قدیمی و از رده خارج شده؛ سببی شد تا دائم در حال مسافرت به سراسر آمریکا باشد. یک روز یکی از همکارانش با دیدن آگهی استخدام معلــّم فارسی در یکی از روزنامه ها،  به شوخی به او می گوید که : «نمی خواهی راه آهن را رها کنی و بری فارسی تدریس کنی؟» البته او می دانست که شغل معلمـّی _مثل همه جای دنیا_ آنچنان درآمد بالایی نداره و حداقل درمقابل شغل مهم برادرم، آنچنان چشمگیر نیست و این حرفش فقط یک شوخی بود و بس.

ماهها از این گفتگوی برادرم و همکارش گذشت. تا اینکه دست بر قضا در یکی از ماموریتهایش از شهر محل کار امروزی من(لکیسنگتون) رد می شود. با دیدن نام شهر لکسینگون یه دفعه فکری به ذهنش خطور می کنه که شاید بد نباشه سری به دانشکده ی کوچک شهر بزنه و بقول معروف :«سنگ مفت و کلاغ(قلاغ) هم مـُفت». قابل ذکره که پس از حوادث یازدهم سپتامبر و حملات تروریستی به برجهای دو قلوی نیویورک،  مردم زیادی کنجکاو شده بودند که درباره ی زبانهای عربی و فارسی و کشورهایی که به آن زبانها سخن می گویند و مخصوصاً  دین اسلام، اطلاعات بیشتری بدانند. همین عامل سبب شده بود که هر موسسه ی آموزشی به مقتضای توانایی های خود درصدد برگزاری کلاسهایی در این زمینه باشند و بدینوسیله بتوانند با تبلیغ بیشتر و معرفی کلاسهای زبان عربی و فارسی در کنار دیگر زبانهای رایج، دانشجویان بیشتری را جهت ثبت نام به دانشکده ی خود جلب و بدنبال آن درآمد بیشتری کسب کنند.

مختصر کلام، اینکه پس از گفتگوی برادرم با مسئولین دانشکده و استقبال آنها، روند اداری و کاری ما شروع شد و اوّل از هر چیز نیاز به یک وکیل ماهر بود که با دانستن مراحل کاری، سرعت پیشرفت پرونده را رقم بزند. در این راستا سوای هزینه های بالایی که جهت وکیل، تکمیل پرونده، ترجمه ی مدارک، تایید مدارک و غیره درمیان بود؛ به نوعی شرایط سختی نیز برسر راهمان بود که در آن بــُـرهه ی زمانی و خواست خدا، با شرایط اختصاصی من جور در می آمد. از جمله: سابقه ی بیش از ده سال تدریس، تخصصی بودن مدرک تحصیلی با رشته ی آموزش ادبیات فارسی، خوب بودن زبان انگلیسی و غیره. با اینهمه باز هیچ تضمینی به گرفتن ویزا نبود و همه چیز بستگی به نظر کنسولگری داشت. در نهایت ناامیدی و فقط و فقط برای اینکه بخت خود را آزموده باشیم و روزگاری حسرت نخوریم که چرا کوتاهی کردیم؛ چوب حراج بر زندگی مان زدیم و با هزاران استرس و نگرانی _تقریباً بی سر و صدا_ راهی شدیم و آمدیم و آمدیم و هنوز هم که هنوزه در راهیم. 

گفتنیه که ویزای کاری ممولاً سه ساله است و فقط برای یکبار به مدّت سه سال دیگه قابل تمدیده و در این مدّت یا باید سازمان مربوطه، اقدام به درخواست سکونت دائم(گرین کارت) جهت فرد مورد نظر کنه و یا اینکه پس از سر آمدن 6 سال، به این معنی که به تخصص آن فرد دیگر نیازی نیست؛ باید از آمریکا خارج بشوند. در مورد اوّل و درخواست اخذ گرین کارت باید مراحل خاصی را بگذرانند و از جمله در مورد بنده سه بار در روزنامه ها و سایتهای تخصصی ایالتی و کشوری باید اعلامیه منتشر می شد که این موسسه نیاز به یک فرد با این تخصص و شرایط دارد. بدنبال آن با بررسی درخواستهای افراد خارج و داخل آمریکا(در مورد بنده سه نفر فقط داخل خود آمریکا درخواست داده بودند!!)علت رد درخواستهای افراد دیگر و نیز قبول شدن درخواست فرد مورد نظر رو به اداره ی مهاجرت اعلام کنند.  پس از اینکه درخواست محل کارم نسبت به گرفتن گرین کارت توسط اداره ی مهاجرت آمریکا قبول شد؛ تازه باید بعد از تکمیل پرونده و هزینه های خاص خود، چیزی حدود شش سال(بنا به نوع شغل و مدارک از دو تا هشت سال) منتظر باشیم تا نوبت ما بشود. البته بنده چشم دوخته ام به تقدیر خداوندی و از او می طلبم که توانایی پذیرش سرنوشت و آینده مان را هرچه که هست به من و خانواده ام عطا کند.

آنچه که برایم سخت جالب بود و برای خنده با شما درمیان می گذارم؛ بازار شایعاتی بود که پس از آمدنمان درشهر پیچیده بود. گروهی گفته بودند که پناهنده شده ام و در عجبم که اگر اینگونه پروسه ها به این سرعت بوده و هست؟ پس چرا بسیاری از هموطنانمان سالهاست آواره ی اردوگاههای ترکیه و اروپا و …. هستند؟ از طرف دیگه مثلا ً یک دبیر ساده ی دبیرستانهای ایران می تونه دارای چه شرایط خاصی باشه که پناهنده بشه!!؟؟ خنده دارترین سخنی که در بین مردم عام پیچیده بود اینکه خانواده ام از ترس آلوده شدنم به مواد مخدّر و … دست به دست هم داده اند و پول روی هم گذاشته و مرا راهی آمریکا کرده اند. یادم به ضرب المثل« توش خودمون رو کشته و بیرونش مردم را» افتاد و با خودم گفتم اگر من برادرانی چنین پولدار داشتم که توانایی سرمایه گذاری 500 هزار تا 1 میلیون دلار داشتند؟ که حال و روز آنها و من باید خیلی خیلی بهتر از الان می بود. پس کـــو !!!؟؟ و اصلاً دیگه چه نیازی به مهاجرت و تجربه ی غربت و سختی های خاص خود بود؟.

در آخر ... ضمن اینکه دوباره دوستان علاقمند را توصیه به تحقیق بیشتر میکنم ، دوسایت زیر را جهت بالا بردن سطح عمومی اطلاعات پیشنهاد می کنم: یک: در زمینه ی انواع ویزا و شرایط آن، میتوانند به سایت وزین «مهاجرسرا» مراجعه کنید و با عضویت و طرح سوالات خود، از تجربه و راهنمایی هایی دیگر هموطنان بهره مند بشوید.دو: جهت آشنایی با «نحوه ی درخواست پذیرش دانشجویی از دانشگاههای خارج از کشور» عبارت رنگی را کلیک کنید. البته بهتر است ابتدا تمامی موارد را مطالعه نمایید و سپس با طرح سوالات خود، بدنبال اطلاعات بیشتر باشید.


 تنها خواهشی که دارم  اینکه چنانچه سوالی از بنده  دارید لطفاً در همین بخش عمومی نظرات مطرح کنید تا شاید برای دیگران نیز مفید واقع شود و از طرفی هم بنده شرمنده ی پاسخ ندادن به پیام های خصوصی شما نشوم. از این گذشته مگه چی میشه که ولو شده اسم مستعار شما زینت بخش این سراچه بشه؟ هااان !!! ... موفق و پیروز باشید…درود و دو صد بدرود .... ارادتمند حمید

چگونه با اسم آمریکا آشنا شدید؟

**** پیشنوشت:  شاید بدانید که این وبلاگ در ادامه ی وبلاگ اصلی ام در سایت وورد پرس_اینجا کلیک کنید_ منتشر میشود که متاسفانه این روزها آن مکان برای هموطنان داخل ایران مسدود است. برای همین مجبور شدم نسبت به راه اندازی این مکان اقدام کنم ولی هنوز امکان انتقال همه ی نوشته هایم مقدور نشده. لذا برای اینکه همچنان چراغ این مکان را روشن نگهداریم؛ سعی میکنم هر از گاهی یکی از آنها را منتشر کنم.

==============================



با اینکه در یک خانواده عادی و البته پدری مذهبی به دنیا اومده بودم  دو تا از برادرهایم، چیزی حدود بیش از سی سال پیش برای ادامه ی تحصیل عازم آمریکا شده بودند و همانجا هم ازدواج و تشکیل خانواده و ماندگار شدند. اولین باری که یکی از آنها به همراه خانم و دختر کوچکشان برای دیدار آمدند؛ کش و گیر انقلاب مردم آنزمان بود. چهارم دبستان بودم وچیزی گنگ در خاطره ام از آن بجا مانده. تنها خاطره ام اینه که دختر کوچک برادرم، موهایی عجیب بور داشت و باعث شده بود که همه ی فامیل بهانه ای برای عکس گرفتن با او داشته باشند و البته فیس و افاده فروختن های بعدش را من خبر ندارم. امـــّا مشکل کار آنجا بود که بزرگترها به دلیل ندانستن انگلیسی، آنچنان نتوانستند با زن برادرم (دانا) ارتباط برقرار کنند و حتی بعضی از رفتارهای او باعث شد که خاطرات بدی هم در ذهن ها بجا بماند.  البته الان که دارم دقیق می سنجم او نه تنها تقصیرکار نبوده بلکه این وظیفه ی برادرم بوده که باید تفاوتهای فرهنگی را برای همه توضیح می داد و همین که زن برادرم از شهر و تمدن پیشرفته ی خود، پا در محیط شهرستان آن زمان گذاشت و  بخصوص اینکه در آن محیط به شدت مذهب زده انقلاب چه رفتارهای نامناسبی دید و دم بر نیاورد ؛ خود بیانگر دنیادیده گی او بوده است.

با برگشتن آنها به آمریکا بود که باز هر روز اسم ا ِمریکا را می شنیدم و آنهم پاسخ مادر پیرم به هر رهگذری که بین  احوالپرسی های روزمره شان،  سراغی هم از « بــِــچـّـا(بچه ها)، توی غـُربت» می گرفتند و اینطور جواب می شنیدند که:«همین دیروز بعد از سه ماه یه «کــاغذ» (نامه) اِز  اِمریکا رسیده و نـــُــویشتند: ای بدی نیسند.» نمی دونم همین ارتباط فامیلی من بود یا عشق آمریکا که باعث شده بود در دوره ی دبیرستان و دانشگاه (_البته منظورم وقتی که در آن زمان با دیگران مقایسه میشد_) زبان انگلیسی ام بد نبود و سبب شد در سفر دوّم برادرم،  او بتواند یک نفس راحتی بکشد و هرگــاه که یکی از فامیل جمله ای را به فارسی می گفت؛ خیر سرم مثلا ً ترجمه کنم.

مخصوصا ً اگر جمله ای درباره ی زن برادرم گفته می شد و به شدت حسّاسیت او برانگیخته می شد که بفهمد آیا پشت سرش(البته بهتره بگم جلوی او) چه چیزی گفتند؟؟ به زور کلمه ای را بقول نجف آبادیها  کــــِــلتی – پـــِــلتی(به سختی ادا) می کردم و راستش را بخواهید طبق اصل «تقیه» بیشترش را به دروغ ترجمه می کردم که: «آآآآ چـــَــندی چـــــاقــه؟» یعنی:«چقدر خوشگله؟؟» القصه ؛ این اهمیت پیدا کردن آقای مترجم هم زیاد دوامی نیاورد و در سفر بعدی نه تنها انگلیسی دانان بیشتر شده بودند  بلکه کوچک و بزرگ در  جستجوی یافتن پاسخ سوالشان بودند که:«ما چیطوری می تونیم بیایم آمریکا؟» و باز همان جواب تکراری که:«دعا کنید سفارت آمریکا توی ایران باز بشه و روابط خوب بشه؟ شاید راهی باز بشه؛ وگرنه الان که هیچ راهی نیست».

تنها فایده ای شنیدن این جواب برای من این بود که آمریکا و عشق رفتن یعنی هیچ و باید چراغ ذهنم را روی این یک مقوله ی دست نیافتنی خاموش کنم، چرا که شاید رئیس جمهور ایران بودن، راحت تر از مهاجر آمریکا شدن است. مورد دیگه ای که کاملا ً مرا بیخیال کرده بود؛ راهنمایی های آن یکی برادرم بود که گفت: «حالادرسـَـت رو بخون؛ تا ببینیم چی میشه؟» وقتی درس و دانشگاه را تمام کردم گفت:«حالا سربازیت رو هم برو؛ تا ببینیم چی میشه؟» بعد ازاون هم گفت:«حالا زن بگیر ...حالا بچه دار شو ... حالا کار پیدا کن ...حالا خونه بخر ... حالا این کار رو بکن ... حالا این کار رو نکن تااااااا ... ببینیم چی میشه؟؟؟!!!» بعد از همه اینها که انجام شد و نشد؛ یه باره گذاشت و برنداشت و همه چی را برعکس کرد و گفت: «حالا اگه همون زمون که دیپلمه و مجرد بودی تلاشی می کردی شاید راحت تر میشد ولی الان ...!!!» می دونم شاید بگید باید خفه اش می کردم ولی خوشبختانه هنوز زنده است. :) 

سرتان رو درد نیارم؛ این بود و بود تا اینکه در زمان کهولت پدر و بیماری طولانی مدّت او، تنها کسی که از همه بیشتر سرش خلوت بود و از آمپول و سوزن و پرستاری هم سر رشته ای داشت؛ من بودم و دیگران هم به زندگی شخصی شان مشغول و البته برادرم در آمریکا سخت نگران حال پدر بود. از طرفی هم متاسفانه او نیز چنان درگیر زندگی اش بود که نه تنها آخرین روزهای پدر را، بلکه چندسال بعدش دیدار آخر مادر  رو نیز از دست داد و همین سبب شده بود که همواره یک احساس گناه ناشی از «کوتاهی کردن» درونش ایجاد بشه و همواره مـُتـاسّف که چرا فرصتها را غنیمت نشمرده بود.

البته من حس او را درک می کنم ولی معتقدم حتی اگر دیگران  هم درک نمی کردند ؛ او باید قدر لحظاتش را می دونست و هرچند اونهایی که داخل هستند معنی نگــاه از سرعشق شخص مهاجر را متوجه نمی شند، ولی او می بایست به خاطر دل و خواسته ی دل خودش هم شده بود؛ تا اونجایی که میتونست شب و روزش را با افراد مورد علاقه اش سپری می کرد... بگذریم ...  آخر قصه ی پــُر غـصه، اینکه زد و ما هم به طریقی راهی آمریکا شدیم که انشاالله در مطالب بعدی بیشتر توضیح میدم و این نکته را بشنوید که با آنکه دو برادرم آمریکا زندگی می کردند و بواسطه ی آنها و نیز دوستان و نیز همسرانشان، بسیار از آمریکا می دونستم؛ دیدنی بود آن روزهای اوّل ورود خودمان به آمریکا که هرچه می دونستیم اندک و اندک بود و چه بسا که حتی غلط و بی راه. و صد البته بیشتر این ندونستنهام فقط و فقط بخاطر جنایتکار و جهانخوار و سرشار از فساد و بد بودن آمریکا و مهد گــُل و بلیل و مدینه ی فاضله بودن ایران خودمون بود و بس.

در آخر خدا را شکر می کنم که نهایت محبت خود را نصیبم کرد و تونستم(به قول مادر مرحومم) با این دوچشم کوچکم، اندکی از عظمت دنیای بزرگ خالق رو ببینم و پی ببرم که آن آفریننده ی عاشق(خداوند) به اندازه ی ظرف وجودی هر کس، نصیب و قسمت فراهم می کند و در این میان این خود اشخاص هستند که مقدار  بهره بردن از آن  نعمتها را تعیین می کنند.  تا اینجایی که بنده فهمیده ام تنها بهره ی شخصی ام همین بس که ایمان دارم  «او» از سر عشق، خلایق را آفرید و برایش سیاه و سفید و مـُـسلم و مسیحی فرقی نداره و اگر  افراد یا مکتب و مذهبی بر آن باور است که جز آنان، مابقی بر اشتباه اند؛ این خود بهترین نشانه ایست که  خود آنان برخطایند.


مگه میشه که خالقی با این عظمت و رحمت، همه آفریده های از سر عشق خود را فقط برای انسانها !!  آن هم نه همه ی آدمیان، بلکه فقط مسلمانان،  آن هم فقط شیعه ها، آن هم لابد فقط ما شیعه های داخل ایران، آن هم لابد فقط اونهایی که حسابی پیرو « یه اندیشه ی خاص» هستند؛ آفریده و نایب او روزی میاید تا مابقی را از دم تیغ بگذراند!!؟؟ خب مثل اینکه زدم به صحرا ی کربلا و جو گیر شدم!!!؟  بهتره بذارم شما دوستان بفرمایید که برای اولین چگونه بار با اسم آمریکا آشنا شدید؟؟ موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

 

چـــه بـــایــد کرد و گفت؟

1- این روزها سوای اینکه سخت مشغول درگیرهای شخصی و شغلی و شروع سال تحصیلی جدید هستم؛ راستشو بخواهید بدجوری هم مغز نداشته ام قـُفل قفله و با آنکه خیلی حرفها به ذهن و زبونم میرسه ولی شوق بیان کردنش رو ندارم و دروغ چرا؟ گاهی هم وسوسه ی خداحافظی با شما دوستان عزیز هم به ذهنم میرسه و نمی دونم«چه باید کرد و گفت؟»

2-محض بیان تجربه عرض کنم که: اون اوائلی که تازه اومده بودیم؛ در تعجب می ماندم که «چرا این آمریکاییها تا وقتی شماره ای رو نشناسند به موبایلشون جواب نمیدهند؟» تا اینکه آروم آروم دونستیم بخاطر نوع قراردادی است که با کمپانی های ارائه کننده ی خدمات موبایل دارند و چون مقدار دقیقه و زمان مکالمه ی ماهانه شان محدوده؛ تا کسی رو نشناسند به اون پاسخ نمی دهند تا مبادا با پاسخگویی به تلفنهای تبلیغاتی و تجارتی و غیر ضروری از دقیقه هاشون(ولو که فقط پاسخ بدهند) کم نشه و سر ماه زمان کم نیارند. بشنوید که هفته هاست که این کمپانی های بیمه و دانشگاه و فروشگاهها با بدست آوردن شماره ی بنده،(_که نمیدونم از چه طریقی؟_) چپ و راست زنگ می زنند که یا بیمه ی عمر بفروشند و یا مرا تشویق به ادامه ی تحصیل بصورت اونلاین کنند و یا اینکه با وارد شدن به سایتهای فروشگاهها و خرید از اونجاها تخفیف بگیریم. در یک کلمه خفه و خسته شدم از دستشون و منم شدم خارجکی و تا شماره ای رو نشناسم؛ دیگه پاسخ نمی دم. عیب کار اینه که گاهی مواقع شماره های تماس بعضی ها رو تشخیص نمی دم و یا اینکه دوستانی که از ایران تماس می گیرند و برای کمتر شدن هزینه هاشون بطور مستقیم زنگ نمی زنند و از کارتهای اینترنتی استفاده می کنند رو نیز نمیتونم بشناسم و حالگیری است اساسی و بازم نمیدونم «چه باید کرد و گفت؟»

   نمیدانم چه باید کرد و گفت؟

3-اونروزا که حوصله ای داشتم و سری هم به مسنجر می زدم؛ هر دو روز یک بار یک آی دی ناشناسی می دیدم که لینک یک سایتی رو در برداشت. گفتنیه که درکنار اینکه اون سایتها از نوع مــُـسـتـهـجـم(مستهـ ـجن) بود؛  در اصل  قصدشون اینه که با تحریک افراد و وارد شدن به اون دست سایتهای خیلی بد بد :) اطلاعات شخصی افراد رو از کامپیوترهاشون بدزدند. به تازگی شکل دیگه ای از این نامرد بازیها رایج شده و با استفاده از آی دی دوستان و کسانی که از طریق ایمیل در ارتباط بوده یا هستیم؛ همون کار ارسال لینک سایتهای ناجور رو انجام میدند . باخودم فکر می کردم که اگه از طرف ایمیل بنده به سوی شما دوستان و بخصوص هموطنان داخل،  یک چنین لینکهایی ارسال بشه و دوستان تشخیص ندهند که اینها هرزنامه است؛ خیلی خیلی بد میشه که… فقط خواستم بدونید که هرکوفتی هستم؛ بخدا اینقدر هم بی شعور نیستم و بازم نمیدونم «چه باید کرد و گفت؟»

4-این روزها تعدادی از خوانندگانی که هرگز ردی از اسم و نظرات خوبشون رو توی وبلاگ ندیده بودم؛ درباره ی زندگی در آمریکا سوالات متعددی رو در قالب مشورت پرسیده اند. بدینوسیله اعلام می کنم که اگه جواب کسی از قلم افتاد یا هنوز وقت نکرده ام بنویسم؛ عذرخواهی کنم و دونسته باشند که عمدی در کار نبوده. بماند که در بیشتر موارد هم بازم نمیدونم «چه باید کرد و گفت؟»

5- با آروزی آرامش و پیروزی دوچندانتان. من که هووووچی نمیدونم شما بفرمایید که:«چــــه بــایــد کــرد و گــفــت؟» درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید.