از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_41: شهریه ی مدرسه

آخیش! بالاخره یه خودکار آبی گیر آوردم. توی آمریکا تا بخواهی قلم و خودکار سیاه هست و رنگ آبی خیلی کم میبینیم و بیشتر جنبه ی سلیقه ای داره. حتی رنگ قرمزی که معمولن ما معلـّم ها استفاده ی فراوانی داریم رو بیشتر در مکانهای آموزشی میشه دید.

صبح چهارشنبه پس از کلاس برگشتم خونه تا منتظر رسیدن خانم دکتر«سیما» باشیم. قرار بود وسایل اضافی منزلش رو جهت استفاده ی ما بیاره. با رسیدن او فقط تعدادی از وسایل نقاشی کودک و یک چراغ ایستاده (آباژور) رو _اون هم بخاطر اینکه توی اتاقهای نشیمن آمریکایی هیچ چراغ سقفی وجود نداره_ مفید تشخیص دادیم. او هم شستش خبردار شد و گفت:«هرچیش به دردتون نمیخوره، بریزید دور». بهرحال نظر لطفش بود و فکر کرده بود که هیچی نداریم و البته منطقی هم هست که همه ی تازه مهاجران در ابتدا بجز چمدونهای دستشون هیچ وسیله ای رو نداشته باشند.



خوبی زندگی اینجا همینه که وجود انواع فروشگاهها  _از حاجی ارزونی گرفته تا حسابی گرون قیمت_ سبب میشه مناسب ترین وسایل رو با قیمت مناسب و با توجه به قدرت خرید و جیبمون بخریم. البته کسانی هم که خوش شانس باشند و آشنایی رو داشته باشند می تونند بعد از خرید از حراجهای شخصی خونه ها (گاراژ سیل)، یکی از رسوم بسیار خوب زندگی آمریکایی رو در شهرهای کوچیک ببینند و وسایل اهدایی دیگران رو که بعضی هاش حتی یکبار هم استفاده نشده اند؛ بپذیرند و نیاز اولیه شون رو تامین کنند.



با پیشنهاد خانم دکتر با عجله لباس پوشیدیم تا برای شرکت در امتحان رانندگی راهی شهر کنزاس سیتی بشیم. در محدوده ی ما _آزمون شفاهی گواهینامه که مخصوص خارجی ها  و افراد بیسواده_  وجود نداره و باید به مرکز ایالت میزوری و شهر «جفرسون سیتی» می رفتیم. لذا به نزدیک ترین مکان یعنی نیمه ی دیگه ی شهر کنزاس سیتی که در ایالت «کنزاس» قرار داره، رفتیم ببینیم میشه؟ (آآآآ!!! چندتا فعل پشت سر هم!!! «داره رفتیم ببینیم میشه!؟» :) ) گفتنیه که ابر شهر «کنزاس سیتی» به حدّی بزرگه که بین دو ایالت «میزوری و کنزاس» مشترکه. لذا این دو بخش رو همیشه با عنوان «کنزاس سیتی میزوری» و «کنزاس سیتی کنزاس» از هم تشخیص میدند.



بعد از کلی دنبال آدرس گشتن یه دفعه خانم دکتر  پیشنهادی داد و دیدنی بود حال و روز زهرا که در مقابل اقتدار خانم دکتر کم آورد و  پس از چندیدن ماه و شاید سال در اون شهر شلوغ، پشت فرمون ماشین نشست تا فاصله ی مونده به «اداره ی صدور گواهینامه» رو به اصطلاح تمرین رانندگی کنه. البته اشتباه از من هم بود _و هرچند خانم دکتر در نهایت بی احتیاطی، زهرا رو مجبور کرد_ نباید اجازه می دادم تا جون همه رو به خطر بندازه!؟ این حرفم شاید برای خیلی ها محسوس نباشه ولی محض مقایسه می گم تا بهتر متوجه بشید. رانندگی توی آمریکا بخاطر جدید بودن محیط و نوع خاص خط کشی های ترافیکی _هرچند به مرور یکی از آسون ترین کارها میشه_ ولی تا مدتها گیج کننده و سخته.



مثلن با اونکه توی ایران با اون شرایط خاصش رانندگی می کردم؛ تا مدّتها گیج جهت یابی جغرافیایی شمال و جنوب وشرق و غرب بودم و تا مغزم میومد تصمیم بگیره، خیابان فرعی مقصد رو ردّ می کردم و بانهایت کلافه گی بعد از کلی رانندگی راه برگشت رو پیدا و باز سرجای اولمون برمی گشتیم. همین هم شد و  زهرای بیچاره چنان مغزش قفل شد که حتی دست چپ و راستش رو هم گم کرد  و حتی نمی دونست که اهرم سیگنال راهنما رو باید بالا بزنه یا پایین؟ البته که سیما خانوم همچنان و یه دنده می گفت: «مهم نیست؛ رانندگی کن! برون! برون!» فکر کنم توفیق نصیبمون نشد تا یه راست بریم اونور :) که شاید مرز بهشت و جهنم همین جا و همین جاده بود؟



سرانجام تصمیم براین شد که زهرا فقط آئین نامه رو امتحان بده و آزمون عملی رانندگی بمونه برای بعد. با این خیالها وارد اداره ی مربوطه شدیم و با توضیحات افسر و منشی مسئول ثبت نام، معلوم شد که اصلن شرایط شرکت در آزمون رو نداریم و باید سند یا مدرکی معتبر مثل قبض برق رو نشون بدیم تا ساکن ایالت کنزاس بودنمون ثابت بشه و بعد اقدام کنیم. جا داره یادآوری کنم که بهتره خانواده های تازه مهاجر هر یک از قبض های آب و برق و گاز خونه شون رو به اسم یکی از اعضای خونواده شون درخواست کنند تا اینگونه مشکلات رو بعدن نداشته باشند.



خلاصه … اصرار خانم دکتر به جایی نرسید و راهی برگشت شدیم. حالا خانم دکتر سمج شده بود و بالحنی لجبازانه می گفت:«ولو شده یکی از قبض های منزلم رو به اسمتون کنم؟ دنبال این قضیه رو می گیرم تا روی این افسرها رو کم کنم». البته چنین کاری در این مدت کوتاه یک ماهه ای که به رفتنش به یک ایالت دیگه مونده شدنی نیست و ما هم به همین خیال صبر می کنیم که گفته اند: «بزک نمیر بهار میاد. کــُـمـبزه و خیار میاد.»



دست از پا درازتر به سمت مدرسه ی بچه های خانم دکتر راهی شدیم. عجیب مدرسه ی بزرگی بود و باید اونجا رو بین المللی بنامم. در ابتدا این مدرسه فقط دخترانه بوده، ولی اکنون دانش آموزان پسر و دختر رو از پیش دبستان تا دبیرستان می پذیره. البته بیشتر مدارس آمریکا به نوعی خصوصی اند و از طرف شهر و شورای شهر اداره میشه؛ ولی انگاری این یکی حسابی خصوصی بود و با اونکه بعضی افراد و خونواده های یه کوچولو پولدار، کمک های میلیونی می کنند و از طرفی هم به کلیسا وابسته است؛  شهریه ی تخفیف دررفته ی هر دانش آموز 15هزار دلار!!! در سال بود. پیش خودم گفتم:«بازم به مدرسه های علمیه ی خودمون که نه تنها پول نمی گیرند؛ بلکه هر ماه شهریه (حقوق ماهانه) هم می دند.»



شدّت ریزش بارون به حدّی بود که مجبور شدیم یک ساعت، در تنها مغازه ی عرضه ی محصولات مورد سلیقه ی ایرانیان کنزاس سیتی (تهران مارکت) پناهنده باشیم. در عوض فرصتی شد تا خرید خونه رو انجام بدیم و از جمله چند تایی نان بربری جلدکرده (بسته بندی شده در پلاستیک) که از تکزاس تهییه میشه رو بخریم، تا بتونیم از پشت کامپیوتر به اقوام داخل ایران نشون بدیم و لاف بیاییم که بهههـلـه ما هم میتونیم و با اون دیزی و آبگوشت و کوفته تبریزی و غیره تون، هی دل ما رو آب نکنید؟

خاطرات آمریکا :40_ مرکز فارغ التحصیلان

امروز سه شنبه 24 آوریل 2007 است. دو روزیه که سخت دمق گم شدن کلید ماشینیم. از طرفی هم به مصداق ضرب المثل «گوشت گاو ارزون میشه» انگاری از فکرها هم افتادیم و هجوم ناگهانی کامپیوتری دوست و فامیل هم از ایران یه دفعه متوقف شده و حسابی توی لکیم. در این اثنا دوستم تلفن کرد و قرار گذاشت ساعت 10 شب ایران (یک و نیم بعد از ظهر مرکز آمریکا) به آموزشگاه نقاشی (کارگاه) بیاد تا گپ بزنیم. زهرا صلاح دونست برای دیدن خانم دکتر، راهی بیمارستان لکسینگتون بشه و ما رو جهت گفتگویی مردونه تنها بذاره. برای گذران وقت، سری زدم به وبلاگها و با مطالعه ی یکی از سایتها و مطلبی با عنوان «همه چیز درباره ی زردشت و زردشتی»، درباره ی این افتخار هر ایرانی و اولین کیش باورمند به یک خدا، اطلاعات زیادی بدست آوردم.



اومدن کورش اونقد طول کشید که دست به تلفن شدم و به موبایلش زنگ زدم ولی او هم مثل مرتضی جواب نداد. نمیدونم به چه دلیل؟ ولی عجیب دل به هول (نگران) شدم. اینجور مواقع هجوم افکار منفی بدجوری آزارم میده. دائم می گفتم: نکنه تصادف کرده باشند؟ نکنه پلیس براشون دردسر شده باشه؟ نکنه؟… نکنه…؟؟



از سر اجبار دست به تلفن شدم و به مجید. ی زنگ زدم که شاید خبری داشته باشه. برای اینکه نگران نشه از هر دری سخن راندم و بین صحبتها متوجه شدم که همه ی اراذل و اوباش (دوستام) :) توی باغ حبیب دور هم جمع بودند و نامردا به تازگی رسمشون شده؛ هروقت اسمی از من به وسط میاد علامت «بیلاخیل» رو به نشانه ی غصه مندیشون نثار روحم می کنند و همگی میزنند زیر خنده …  مگه دستم بهشون نرسه! نامردا!!!



هنوز گفتگوی من و مجید تموم نشده بود که سر و کلـّه ی دوستام پیدا شد. درست به یاد ندارم که موضوع حرفها حول چه موضوعهایی می گشت؟ ولی معلوم بود که تاخیرشون بخاطر حال احساسی شون بود و خلوتی  ساخته بودند تا با روحیه ای قوی به سراغم بیاند. البته باز دستشون رو شد و هر دو زدند زیر گریه و اشک منم در آوردند. اوج قصـّه ی پرغصـّه ی ما، اونجا بود که به رسم فال حافظ، غزلی رو از دیوان غزلیات جناب مولوی فال زدند و  همه ی مفاهیم شعر هم درباره ی  مسافر و غربت و برگشت به وطـن بود و قوز بالا قوز شد. هرچه بود؛ عجیب حال خوشمزه و متناقضی بود و در عین اینکه دلی و عقده ای گشادیم؛ یادم به ضرب المثلی افتاد که همواره «ننه» (شادروان مادرم) می گفت: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.» البته بعضی ها هم گفته اند: بهشت رو هم به بها دهند نه به بهانه.



دلم برای کورش می سوخت که زور می زد مثل اونروزای حمید _که از سر قرتی بازی خودش رو سفت و محکم می گرفت_ اونم «فولادی» باشه اما ژاله ی چشماش دستش رو برملا می کرد و هرکسی ندونه؛ من یکی میدونستم که «خنده ی تلخ من (و او) از گریه غم انگیزتر است/کارم(ان) از گریه گذشته است و به آن میخند(ی)م



با برگشت زهرا مجلس روضه خونی ما هم تعطیل شد که گفته اند: «مرد گریه نمی کنه». به نظرم این بزرگترین توّهمیه که توی کله ی ماها کرده اند و همین سبب می شه اونقده عقده  و غم توی دلها جمع بشه که باعث سکته ی قلبی و مغزی و مرگ باشه!!؟؟ لذا رفیق! تا میشه بخند؛ اگر هم نشد ولو از سرشوق گریه کن که روزی میاد که حتی چشمتون هم ناز می کنه. همونی که داریوش می خونه: «چشم من بیا منو یاری بکن/گونه هام خشکیده شد؛ کاری بکن



نزدیک غروب بود که با خداحافظی از دوستام، راهی ناهارخوری مجتمع (دانشکده) شدیم. هنگام صرف شام، زهرا بالاخره دل به دریا زد و شاید هم از ترس تشر عبدالله بود که سر حرف رو با خانم «نـُرما» _مسئول واحد فارغ التحصیلان _ باز کرد. این زن برعکس تصوّر ذهنیمون، اونقده خونگرم از آب دراومد که حدّ نداشت و حتی ما رو برای بازدید دفتر محل کارش دعوت کرد. بمانه که واسه ی تفهیم حرفامون چند باری به بن بست برخوردیم و ایشون به سختی متوجه حرف زدن ما می شد. با توجه به اینکه صدای هرکسی تـُن  و آهنگ خاصی داره تا حالا با هرکی حرف همسخن می شدیم بعد از چند لحظه گوشش به لحن و لهجه ی صدا ی ما آشنا می شد و تلفظ انگلیسی شکسته _ بسته ی ما رو می فهمید یا حدس می زد. هر وقت هم که نیاز بود با زبان اشاره ی دست و سر و بدن منظورمون رو تفهیم می کردیم. ولی در این مورد فکر می کنم کهولت سن «میس نـُرما» سبب شده بود که در بیشتر موارد منظور ما رو متوجه نمی شد و فقط خنده تحویل می داد. حالا نمیدونم معنی واقعی اون خنده ها چی بود؟ شاید هم توی دلش ما رو به فحش کشیده بود :) و هی می گفت: این زبون نفهما دیگه از کجا پیداشون شد؟


جشن تولد هشتاد سالگی . مهرماه نود و دو


دفتر کار او یک خونه ی دو طبقه  و قدیمیه که اهدایی دانشجوهای سالهای گذشته است و مثل یه محل مسکونی چیدمان شده و تقریبن همه ی وسایل زندگی و حتی خواب و استراحت رو هم داشت. اگه بخوام نام این واحد رو به فارسی معنی کنم؟ «Alumni الـُمنای» یعنی «همترازان، همدوره ها». کار اصلی این دفتر ایجاد ارتباط با فارغ التحصیلان سالهای قبله که از طریق ایمیل و نامه، از جدیدترین اخبار و تحولآت دانشکده و بخصوص احوال همدوره های دیگه مطلع می شند. از کارهای دیگه ی این دفتر، هماهنگی با دانشجوهای سالهای قبله که به Old boy «بچه های قدیمی» معروفند جهت حضور در مراسم فارغ التحصیلی دانشجوهای سال جاریه.



این دفتر با در میان گذاشتن طرحها و تصمیها جهت ساخت و سازهای آینده ی مجتمع، کمکهای مادی بلاعوض فارغ التحصیلان رو هم جمع آوری میکنه و سبب میشه تا اسم اونایی که هزینه ی کامل ساختمانهای جدید رو پرداخته اند برای همیشه بر سر در اون مکان ثبت بشه. انتشار کتابچه ی سال Year Book که حاوی اسامی و عکسهای دانشجویان و فعالیتهای مختلف اونها در طول سال تحصیلیه؛ از دیگر فعالیتهای این دفتره و دیدن عکسهای معلمان حدود صد سال قبل و نیز عکسی هوایی از مجتمع بسیار جالبه.



جدی چقدر عالی میشد تحصیلکردگان داخل ایران هم چنین فرصتی رو داشتند تا دوستان همکلاسی گذشته شون رو دوباره ببینند و از احوال همدیگه با خبر بشند. من یکی که شانس ندارم و بیشتر همکلاسی هام نسل چراغ نفتی اند و حتی حوصله ی اینترنت و فیس بوک رو هم ندارند تا لااقل از طریق دنیای مجازی از احوالشون با خبر باشم.