از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

هفته ی سپاسگزاری از معلــّم

با سلام و درود خدمت همه ی شما عزیزان. قبل از هرچیز پوزش می طلبم که این روزهای آخرسال تحصیلی است و مشغولیات خاص خود، فرصت آنچنانی نگذاشته تا بیشتر درخدمتتون باشم. امروز می خوام از مراسم «روز معـّلم» که البته در آمریکا «هفته ی بزرگداشت معلـّم» نامیده میشه  و لابد کم کم هم فاتحه و چهلـّم و سال هم برایش می گیرند؛ عرض کنم. آنچه باید بدونید اینکه در آمریکا تمام روزهای یک هفته را با عنوانهای گوناگون از جمله یادی از معلـّمان درگذشته، پیشکسوتان، معلـّمان تا مقطع دانشگاه، معلـّمان مقطع دانشگاه به بالاتر و … نامگذاری کرده اند و هرچه باشد این روزها سالن غذاخوری مجتمع حال و هوایی دیگه ای گرفته و دانشجوها دعاگوی استادان هستند که لااقل صدقه سر آنها کیفیت غذاهایشان در این یک هفته بالاتر رفته. 

 

  

  ناهاری درکنار دانشجویان بمناسبت بزرگداشت معلـّم 

 

تا اونجایی که یاد میاد؛ روز مـعــّلم غم بزرگی بود بر دل مدیران مدارس ایران که برای این روز چه برنامه ایی یا کادویی تهیه ببینند؟ بمانه که معمولاً بخاطر کمبود بودجه ی سرانه ی مدرسه ها، بیشتر همکارانم ترجیح می دادند بجای یک کادوی کم کیفیت، لااقل برای صرف ناهار راهی در و دشت و پارک و صحرا بشویم . یادش بخیر یکی از آخرین خاطره های روز مـُعلم را که مجبور شدم با آنکه از مدیر بی نهایت متعصب دبیرستان، گریزان بودم؛ سوار بر مینی بوس از نجف آباد راهی کوهستانهای اطراف داران به نام «دالان کوه» بشیم. همینکه وارد مینی بوس شدم دیدم بجز یکی دو تا از همکاران دل مشتی ام؛ بقیه ی صندلیها را سوای مدیر و معاون سخت معتقدش، دیگر همکاران سه قبضه ی مومن پر کرده است. چاره ای نبود و از آنجاکه ترجیح می دادم بجای دیدار طاقت سوز آنان؛ از دیدن مناظر و جاده ها لذّت بیشتری ببرم؛ از راه صندلی کنار راننده(شاگرد) را از آن خود کردم. هنوز از شهر زیاد دور نشده بودیم که تازه چشمام باز شد و دلیل آن را یافتم که چرا هیچکس روی اون صندلی ننشسته بود. راستش خودمم وقتی نگاهی به سبیلهای از بناگوش دررفته ی راننده کردم؛ سرتاپام از وهم و ترس لرزید. هرچه بود این راننده معصوم را(بگید امان از ترس جون و یه جای دیگه!!) فقط بخاطر آشنا بودن به راهها و جاده ها انتخاب کرده بودند. چاره ای نبود و برای امنیت جانی هم که شده بود آروم آروم شروع کردم به گپ و مـُخ زدن که نکنه این آخرپیری چیزی واسه ام نمونه؟ اولین جمله هایی که رد و بدل شد متوجه شدم که به عکس قیافه ی ترسناکش اتفاقاً آدمی بسیار اهل دل و اجتماعی است. 

 

 

   لباس زرشکی=کارمندان؛  کت سورمه ای و  

پیراهن سفید لباس کار یکدست استادان 

 

خلاصه اش کنم و اینکه وقتی داشتیم از کنار چند دهکده ی مسیحی نشین همان اطراف داران می گذشتیم از سر کنجکاوی و اینکه موضوعی برای همصحبتی داشته باشیم پرسیدم که:«آقای راننده! این راسته که میگند مسیحیان اهل این ده از بهترین تولیدکنندگان عرق و الکل هستند؟ آیا توی دین اونا حروووم نیست!» ایشون هم خنده ای کرد و مشکوکانه پرسید: «برای چی میخوای ؟» یه دفعه به خود اومدم دیدم الان است که همکارام هزارتا فکر ناروا !! بکنند؛ سریع گفتم: «بیخیال… همینطوری پرسیدم.» این گذشت و نیم ساعتی بعد دیدم یه دونه بطری دولیتری دوغ درآورد و سر صبح ناشتا یه لیوان ریخت و خورد و بعد هم از من پرسید می خورم یا نه؟ منم از همه جا بیخبر یه لیوان خوردم و عجب گاااازی داشت آن دوغ؟ خلاصه ی کلام، رسیدن ما به پارک چادگان جهت صرف چاشتی همان و کلـّه ای گیج و خوشمزه همان!! مونده بودم این نامرد!!! این دوغ رو از کجا خریده بود که اینطور گازدار بود؟ جالبه که در بین آنهمه انگار من یکی فقط محرم راز بودم؛ چرا که به هیچ کس دیگه ای تعارف نکرد. هرچند که هنوزم که هنوزه ندونستم که توی بطری غیر از نعنا خشک و خوشاروزه آیا یه چیز دیگه ای هم ریخته بود که آن روز مرا، آنگونه ساخت؛ یا نه!؟…. بگذریم و مطمئن باشید که فرداش هیچ جام نمی سوخت!! 

 

 

     گل و گلدانی تزیین کلاسها... بزرگداشت معلــّم 

 

داشتم از هفته ی معلم در آمریکای جهانخوار می گفتم که: هرساله از طرف یک ارگانی مثل «موزه»، «باغ وحش» یا «تالار کنسرت و تئاتر» به همراه خانواده دعوت می شدیم؛ ولی امسال ظاهراً سال «صرفه جویی» است و هنوز خبری نیست. با اینحال از طرف خود مجتمع، سوای ناهاری درکنار تمام کارکنان و استادان دانشکده؛ یک گلدان و دسته ی گلی زیبا زینت بخش کلاسهایمان شد و همچنین به سه تن از همکارانانم بصورت قرعه کشی یک پیراهنی که از طرف تمام دانشجویان فارغ التحصیل امضا شده بود اهدا شد تا اگه به درد هیچی نمی خوره آویزون کلاساشون کنند!! البته از طرف خود دانشجوها ساعتی از روز آخر هفته را بعنوان «نهضت خیریه ی ماشین شویی» اعلام شد؛ تا علاوه بر استادان، مردم سطح شهر هم به افتخار «هفته ی معـلـّم» جهت شستشوی ماشینهای خود تشریف بیاورند و هرکس هرچه خواست پول بدهد و پولهای دریافتی را جهت کمک به موسسات خیریه اهدا کنند.  

 

 

                   هیئت خیریه ی ماشین شویی 

 

راستش وقتی اونجا رسیدم و دیدم که چطور معاون کـّل مجتمع دانشگاهی بی هیچ رنگ و ریایی، پا به پای دانشجوها داره ماشین میشوره، خجالت کشیدم و برای اینکه منم خودی نشان بدهم و از آنجاکه لباسام مناسب نبود؛ چسبیدم به یک حوله و شروع کردم به آبگیری ماشینهای شسته و آخرالامر هم در کنار یکی از مردم شهر عکسی به یادگاری گرفته شد. منتها چون بنده وجدان کاری بالایی دارم؛ حاضر نشدم حتی یک لحظـّه حوله را از خود دور کنم. دوستان همانطور که می دانید تابستان نزدیک است و خرج و مخارج اهل و عیال اندرونی هم که جای خود…. لذا چنانچه کاری پاره وقت با حقوق و مزایای مناسب سراغ دارید؛ از بنده غافل نباشید که در این زمینه نیز روزمه ی کاری ام مستند و عالی دارم.  

 

 

      در کنار دیگر اعضای هیئت خیریه ماشین شویان 

 

خاب! اجازه بدید بیش از این وقتتون رو نگیرم و با آنکه دیر شده؛ از فرصت استفاده کنم و فرا رسیدن روز معـلـّم رو به تمامی همکاران گرامی ام در داخل ایران تبریک عرض کنم … موفق و پیروز باشید… نظر یادتون نرهدرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

اندر احوال مهاجران

*** پیشنوشت: یکی از دوستان در سایت خوب «مهاجرسرا_ این مطلب» را منتشر کرده بود و حیف و صد حیف که نویسنده یا منبع مورد استفاده را نمی دانستند. بهرحال با تشکر از دوستان عزیزم؛ بد ندیدم شما رو به خواندن آن دعوت کنم. 

=============================== 


شیخی را از احوالات مهاجرت پرسیدند، بگفت هم چون شب اوّل قبر ماند و هرکسی را بسته به سنگینی نامه ی اعمالش حکمی دگر است.لیک اهل سلوک فرموده اند که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی؛ مگر از آن مرحله به سلامت بیرون آیی و اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی:

اول) نیت: آن لحظه است که مهاجر به ستوه می آید و عزم هجرت می کند. از این نقطه فرد از خاک خود کنده شده است و ولوله ی عزیمت،  در جانش افتاده و به جرگه ی کسانی که میخواهند مهاجرت کنند؛  می پیوندد. از مناسک این مرحله سعی بین صفا و مروه و دویدن به دنبال وکیل و انتظار در صف طویل درب سفارت و دارالترجمه و آزمون  آیلتس  و  تافل  و  نوافل  و  ال و بل  است و این خود اول قدم است.

دوم) استجابت: زمانی است که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلاد خارجه بر پاسپورت وی کوبانده می شود. مهاجر در این مرحله خود را پیروزترین مردمان جهان می داند و هموطنانش را به چشم کور و کچل هایی میبیند که در باتلاق بی فرهنگی و ترافیک و فقر فرو میروند و به خود افتخار میکند که به زیرکی و رندی از این جهنم جهیده است.

سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلـّقین و متعلـّقات و دوستان و اقوام است. برخی این مرحله را به مرگ تعبیر کنند. با هجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و تردید در مهاجر فزونی میگیرد. سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس از گذشتن از زیر آیینه و قرآن به سمت ناشناخته ها رهسپار می شود. فرودگاه آخرین بخش این خوان است.

چهارم) شعف: مهاجر چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابد سبز و تمیز و منظم، مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان نیمه عریان و مو طلایی های شادان از کنار وی عبور می کنند. مردان(رجال)  را در این مرحله شعف دو برابر نسوان است و غالباً هنوز عرق راه از چهره بر نگرفته بر در عرق فروشی و نایت کلاب و بار و دیسکو و استریپ کلاب صف می بندند تا سیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند.

پنجم) بحران هویت: مهاجر تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و در جامعه ی جدید ذوب شود. وی ناگهان از  "کلثوم جوراب آبادی سنگ سری اصل"  تبدیل به  "کاترینا ماریا سانتا کروز"  می شود. تازه مهاجر  اگر از جماعت نسوان باشد در این مرحله بطور حتم موههای خود را بلوند می کند و با پوست سیاه سوخته و  ابروی پاچه بزی و کلـّه ی طلایی،   زهره ی هر بیننده ای را می برد. در این مرتبه از سلوک دامن های کوتاه و پوشیدن لباس های آلاپلنگی و استفاده مکرر از کلمات «اوه مای گاد»(خدای من!) و  «اوه شیت»(اه اه)  از اوجب واجبات می باشد.

ششم) غربت: در این مرحله مهاجر اندک اندک متوجه می شود که در دیار جدید غریبه است و به احتمال قوی غریبه هم باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیه همان مردم کور کچلی است که از آنها فرار کرده است و هیچ سنخیتی با این مردم خونسرد و مامانی و قد بلند ندارد. جلوی آینه می ایستد و ناگهان می بیند که یک شرقی احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است و با موههای طلایی اش نه تنها شبیه  "نیکول کیدمن"  نشده بلکه شبیه هویج شده است. در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدید(غم غربت) برای کشک بادمجان و دلمه و دیزی با نان سنگک می شود و به یاد بوی ترمه ی خانوم بزرگ و قلیون و مزه انار دون کرده و صدای نون خشکی می افتد و دیدگانش از اشک، تر می شود.

مریدان پرسیدند هفتمین مرتبت چیست؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: هفتم را هر کس خودش می نویسد.  

========================== 

****بعد نوشت: همانطور که ذکر شد این مطلب را فقط برای تغییر ذائقه ی شما عزیزان منتشر کردم و شاید بیشتر هدفم «طنز» بودن آن بود؛ وگرنه با کاربرد بسیاری ازتعابییر و کلمات موافق نیست.... منتظر نظرات خوبتان هستم ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

نتیجه ی گرین کارت 2012

به سلامتی و دل خوش …. بالاخره انتظارها به سرآمد و اون دسته از دوستانی که بطور صحیح و نه گرفتار سایتهای قلابــّی تونستند در «سایت رسمی و مخصوص ثبت نام گرین کارت لاتاری آمریکا» از اواخر مهرماه 1389 ثبت نام کنند؛ از ساعت 8 صبح امروز یکشنبه 11 اردیبهشت ماه تا یکسال میتونند با مراجعه «به سـایـت چـک ایـنـتــرنـتـی نــتــیـــجــه ی ثـبـت نـام» با وارد کردن شماره ی تاییده ی ثبت نام (کامفرمیشن نامبر)، فامیل و تاریخ تولد از پذیرفته شدن یا عدم قبولی خود باخبر بشوند. راستش قصد داشتم کــّلی اطلاعات درباره ی تعداد شرکت کننده ها و سهمیه های هرقاره و شانس تقریباً چـــهــــــار به یک (یک چهارم یک درصد=هرجهارصد نفر یک برنده) ثبت نام کنندگان ایرانی بنویسم؛ ولی چون دوستان خوبم در سایت مهاجرسرا و بخصوص در یک نوشته ای مستقل «آنالیز آماری شرکت کنندگان قرعه کشی 2012 _ اینجا کلیک کنید>» زحمت آن را کشیده اند؛ از اینکار خود داری کردم. ولی درعوض قصد دارم تا چند تجربه ام را خدمت شما عزیزان درمیان بگذارم و امیدوارم دیگر دوستان هم با ذکر نظریات خوبشان، تصـویری واقع گرایانه از فرآیند مهاجرت و سختی های آن به ثبت این سراچه برسانند؛ تا چنانچه روزگاری کسی به این مطلب مراجعه کرد بتواند بهترین استفاده را ببرد . 

 

 

 هر رفتنی رسیدن نیست؛ ولی برای رسیدن باید رفت! 

 

ای دوست عزیزی که از ذوق برنده شدن از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید؛ آیا می دانید که این قبولیتان در مرحله ی اوّل، به منزله ی صد در صد گرفتن گرین کارت(ویزای دائم اقامت آمریکا) نیست؟ آیا می دانید که به روش کنکور، اسامی برنده شدگان را دو برابر تعداد ویزای موجود اعلام کرده اند و ای بسا که طی فرآیند پرکردن فرم ها، مصاحبه و غیره نوبت به شما نرسد؟ آیا می دانید که بدون هیچ برو و برگشت، نود درصد از ایرانیان به اسـپـــانــســری(حمایت کننده ی مالی) در خود آمریکا نیاز دارند؟ آیا می دانید که پس از پیدا کردن اسپانسری که دارای شرایط لازم باشد و نیز ارسال فرمها و مدارک ترجمه شده ی مورد نیاز از جمله مدرک تحصیلی و عکس و قباله ی ازدواج و …. باید سخت انتظار نوبت «کارنت» شدن (اعلام نوبت مصاحبه) و بدنبال آن چک امنیتی _تروریستی «اف بی آی» و سپس اخذ ویزای ورود به آمریکا باشید؟ آیا می دانید باید کلـّی هزینه ی ترجمه ی مدارک؛ بلیط چند بار مسافرت به آنکارا(ترکیه) و یا دبی(امارات)، هتل، تشکیل پرونده ی پزشکی، تست ایدز، هزینه ی مصاحبه با کنسولگری و غیره را مـُتــحــمــّل بشید ؟ راستی با دل کندن از اقوام و آشنا و خانواده چطورید؟ اوووف داشت یادم می رفت با بزرگترین نیاز مهاجرت و آن هم «زبان انگلیسی» چه می کنید؟ آیا درباره ی انتخاب شهر و ایالت محل زندگی تان هم تصمیمی اندیشیده اید؟ تا یادم نرفته … حتماً آماده هستید که تا پاگرفتن زندگی جدیدتان شش ماهی را از جیب مبارکتان ریالـهای پرارزش از ایران آورده را به جای دلار بپردازید تا: منزلی اجاره کنید؛ وسایل زندگی تهییه کنید؛ ماشین بخرید؛ خورد و خوراک فراهم کنید؛ گواهینامه بگیرید!!؟  

 

 

        گواهینامه ی آمریکایی و تخیلی این آقا !!! 

 

بعد از کلـّی انتظار دریافت گرین کارت و شماره ی ملی(سوشیال سکوریتی نامبر) وای و صد وای! از جستجوی کار که اگر هم بهترین متخصص مورد نیاز سرتاسر آمریکا باشید! چقدر باید مدرک ترجمه و ارزشیابی کنید؛ دوره های تخصصی ویژه ی خود آمریکا را پشت سر بگذارید؛ رزومه(سابقه ی کار و مهارتها) را به انگلیسی تهیه کنید؛ بدتر از همه اینکه پدرتان درمیاد تا با سیستم اینترنتی پرکردن فرمهای متفاوت درخواست کار ماهر بشید. بذار دیگه از بیچارگی که باید برای شناخت انواع رشته های تحصیلی دانشگاهها و همچنین سختی انتخاب دانشگاه جهت تحصیل بکشید بگذرم. می گم به نظرتون بسـّه یا بازم بگم ؟ از دلتنگی های غربت بگم؟ از نگرانیهای ایرانی وار بخاطر آینده ی خانه و خانواده چطور؟ حس دوگانگی انتخاب نوع حجاب؟ اصلاً بذار حرفامو با این جمله تموم کنم: چقدر اطلاعات واقعی از این آمریکای جهانخوار دارید؟ می دونید که واسه ی هیچکسی فرش قرمز پهن نمی کنند و اونوقتی که خوب توی زندگی تون جا افتادید تازه باید آمریکا را «عمری کار» ترجمه کنید؟ شاید اعتراض کنید که چرا از خوبیهای آمریکا نمی گویم؟ ولی یادتون نره که خوبیها همیشه خوبی اند و من وظیفه داشتم تا گوشه ای از سختیهای رسیدن به این خوبیها را گوشزد کنم. ترا خدا چشماتونو باز کنید… منطقی فکر کنید… اگر هم می خواهید اطلاعاتتون رو بیشتر کنید یه سری به گوشه و کنار سایت خوب «مــهــاجـــرســرا _ کلیک کنید» بزنید و حتی یک آی دی عضویت بسازید و سوالاتتون رو از دوستان پرتجربه تر بپرسید. با اینحال بنده سر تا پا آماده ی بخدمت و پاسخگویی شما عزیزان هستم. ذکر نظراتتون فراموش نشه. درود و دو صد بدرد … ارادتمند حمید

معراج مسیح

****پیشنوشت: این روزها بخاطر سردرد ناشی از فشارهای عصبی درحال مصرف دارو هستم و باید ببینید که چطور بی حال و خوب آلوده ام و همینطوری خود و بی خود اشکم درمشکم جاریه. امـّا مگه میشه از پس زبون این نسوان ضعیفه ی مـُخدّره(عیال و دوتا دخترم) بربیام!!؟ جای شما خالی این شنبه، راهی دیدن مراسمی مسیحی-مذهبی شدیم. هرچه بود نتیجه ی آن گزارش تصویری زیر است که امیدوارم مطلوبتان واقع شود. منتها قبل از هرچیز ممکن است که پراکندگی افکارم باعث شده باشد که پیوستگی مطالب آنگونه که باید و شاید؛ نباشد که از این بابت پوزش میطلبم.
========================== 


درمیان بیشتر گرایشهای مسیحی، جمعه ی گذشته را «جمعه ی پاک یا جمعه ی خوب» Good Friday می نامند و معتقدند که مسیح پس از یک دوره ی چهل روزه ی «خودداری از خوردن»(روزه) ، به فلسطین برمیگردد. امـّا بلافاصله توسط دشمنانش دستگیر و به صلیب کشیده میشود. ولی سه روز بعد یعنی در روز یکشنبه که به «ایستر» Easter معروف است دوباره زنده شده و به «معراج»(آسمانها) پرمی کشد. از آنجا که مسیحیان امروزی هیچگونه مراسم «عزا و عزاداری» ندارند؛ در عوض به هربهانه ای اقدام به برگزاری مراسم جشن و یادبود می کنند. چیزی که هست در مراسم یادبود «مسیح» به دو سمبل فرهنگ «پـِگـِـنـیـسـم» Paganism (اولین گرایش فکری که برای هرچیزی معتقد به یک الهه یا خداگونه بودند. مثل الهه ی آبها، یا الهه ی آتش و غیره ) یعنی خرگوش و تخم مرغ که سمبل باروری است اهمیت خاصی می دهند. از این روست که این روزها این دو سمبل را به وفور در آمریکا می توان دید. 

 

 

       شانه ی سر خرگوش ایستر یا Easter Bunny 

 

بهرشکلی بود و با آنکه چشمانم بیحال و خواب آلود می نمود تا شهری در همین نزدیکی محل سکونتمان (هگینزویل) راهی شدیم و نزدیک ظهر بود که در مزرعه ای از اهالی محل که به همین منظور اختصاص داده شده بود؛ جایی برای پارک ماشین پیدا کردیم. دیدنی بود که هرکس با هر وسیله ای که امکان داشت حضور به هم رسانده بود و مسولین و انتظامات مردمی هم با پوشیدن لباس زردی کار سازماندهی پارکینگ آن همه ماشین را با نظمی خاص عهده دار بودند. 

 

 

   انتظامات مردمی جهت سازماندهی پارک ماشینها 

 

نکته ی قابل تامـّل این بود که فضای سبز مزرعه ای را با نوار رنگی جهت بچه ها با سنین مختلف مرزبندی کرده بودند و هر فرزندی با بدست داشتن سبد یا کیسه ای پلاستیکی منتظر بود تا هواپیمای یک موتوره ی مخصوص سم پاشی مزارع، اینبار جهت ریختن تخم مرغهایی پلاستیکی فرا رسد و سپس به دشت حمله ور شوند و تا حدّ امکان اقدام به جمع آوری تخم مرغ ایستر کنند. 

 

 

  عکس تزئینی است. هواپیما جهت ریختن تخم مرغ  

 

با برگشت شادمانه ی بچه ها که بعضاً با والدین همراهی می شدند؛ هرکسی خوشحال از بیشتر جمع کردن تخم مرغهای پلاستیکی بود که البته بیشتر آنها را قبلاً در میان چمنزار پاشیده بودند. 

 

 

                    چقدرررررر تخم مرغ !!! 

 

البته تعداد کم و زیاد بودن تخم مرغهای جمع آوری شده توسط بچــّه ها اهمیت چندانی نداشت و مهم آن بود که خاطره ای بسازند و سپس در کنار بزرگترها در صف بایستند تا با تحویل آن تخم مرغهای پلاستیکی برای یک چنین مجلس جشنی در سال آینده، در عوض با دریافت یک پاکت کوچک شکلات خوشحال باشند. 

 

 

          صف !!!!  اونم توی آمریکا !!! واعجبا !!! 

 

 

                       پــاداش تـلاش ! 

 

 

                 تـحــویــل پــاکـت شـکـلات ! 

 

از اینجای برنامه بود که علاوه برخوشحالی بچــّه ها، سبب شادمانی بزرگترها هم فراهم بود و صدقه سر به معراج رفتن مسیح، خوراک نذری هات داگ(ساندویچ سوسیس بزرگ) نصیب همه می شد و دیدنی بود که آشپز مخصوص با اون سبیل دررفته اش در کنار منقلی به بزرگی یک آبگرمکن نفتی که شکلک آدمک خندان بربدنه ی آن نقاشی شده بود؛ درحال سرخ کردن سوسیس ها(هات داگ) بود. 

 

 

             سبیل آشپز و منقل چی خندان !!! 

 

 

   تحویل ساندویچ «هـات داگ»، چیپس و نوشیدنی ! 

 

درفاصله ای که دیگران مشغول صرف غذای نذری بودند فرصتی شد تا گشتی در محیط اطراف بزنم و از بعضی چیزها عکس بگیرم و از جمله: یک: اتاقکی قابل حمل که شامل دو توالت صحرایی زنانه و مردانه بود؛ دو: مردمی که در گوشه ای باصفا کنار آبگیری صرف ساندویچ خود را لذت میبردند.  

 

 

     توالت سیار .  یک طرف مردانه و یک طرف زنانه ! 

 

 

           آبـــگـــیـر (استخر)ی تــنـــهــــــــــــــا !!! 

 

نمیدونم چه چیزی میتونه برای شما یادآور وطن و حسّ نوستالژی باشه؟ برای من گـُل «یاس» یادآور پدر و مادر مرحومم و بخصوص عطر یاد دوست است. همزمانی که داشتم عکس برداری میکردم؛ شاخه گلی را در دهانم گذاشته بودم تا عطردوست را از نزدیک ترین فاصله استشمام کنم. در همین حین پیرزنی مرا از دور دیده است و میگوید:«من فکر کردم که ریش داری؟ درضمن نکنه که این گـُل سمـّی باشه؟» گفتم که:«از نظر من یاد آور عطر و شهد معشوق است» خنده ای کرده و میگه:«عوضش اگه مــُردی از عصاره و عطر معشوق مـیمیری!!» شما بگید آخه من به این پیرزن بی ذوق چی بگم؟ 

 

 

  گل یاس آمریکایی. دلتان از ناامیدی و یاس دور باد !!! 

 

پس از پایان مراسم بود که جای شما خالی به صرف ناهار به منزل دوست مصری ام «احمد» و همسر آمریکایی اش «کریستی» دعوت شدیم. بفرمایید همبرگر کباب آتیشی به سبک آمریکایی !!! 

 

 

     بفرمایید همبرگر کباب آتیشی از نوع آمریکایی !!! 

 

بیشتر آمریکایی ها علاقه ی خاصی به استفاده از اشیاء تقریباً عتیقه و قدیمی جهت دکور آرایی محیط داخلی و خارجی خانه هایشان دارند. در فاصله ای که ناهار داشت آماده می شد؛ فرصتی یافتم تا خودم را سرگرم کنم و از افکار جور واجوری که مثل رگبار بر ذهنم حمله ور می شد کمی دور بشم و هم اینکه دخترکم فرین را با نحوه ی کارکرد بعضی از این وسایل آشنا کنم. ازجمله این پمپ آبکشی قدیمی که برسر چاههای آب نصب می شد: 

 

 

            فرین و پـُـمـپـــاژ قدیمی چــاه آب !!! 

 

امیدوارم که این گزارش تصویری مطلوب شما واقع شده باشد. منتظر نظرات خوبتان هستم. تا درودی دیگر دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

تحقیق دانشجویی

دوست عزیزم «امیرحسین» در یکی از «نوشته هایش=کلیک کنید» ایئده ی جالبی را مطرح کرده بود و از زبان و برداشت خودشون علت و انگیزه ی مطالعه ی بعضی وبلاگها را ذکر کرده بود. در توصیف این سراچه نوشته بودند که:«خوانندگان به مرور معتاد میشند و باید چشم بزنید تا کی دوباره آقا !(منو میگه ها) به روز بشن ؟» راستش اوّلش خواستم از اینکه هیچ نقشی در اههههتیاد دیگران ندارم؛ دفاع کنم ولی یه لحظه به خود اومدم که اگه راست راستی با این مشغولیاتی که دارم؛ نتونم به موقع و لااقل هفته ای یه مطلب منتشر کنم که بدجوری باعث خــُمــاری جماعتی از بندگان خدا شده ام…. وای به اونوقتی که نقشی هم در دست و پا درد اینترنتی شون هم داشته باشم… لذا قبل از هرچیز بذار سراغی بگیرم که:«رفقا !!! استخوناتون درچه حالیه؟ سیم کشی، درد، بی حالی، آب ریزش بینی که پیدا نکرده اید؟ اصلاً نگران نباشید که جنس این وبلاگ هم مثل جنس خودم قاتی پاتی خیلی داره و طول درمان ترکـش خیلی طولانی نیست …. الهی همسایه مون واسه ی شما بمیره !!! اگه دل شوره و بیقراری هم داشته باشید ؟؟» بهرحال سلام و درود و این مطلب هم واسه ی اینکه زود به زود به روز شده باشم.  

 

 

  حضرت عیال با چادر مخصوص داخل خانه و «دای ان» 

 

اونایی که از گذشته های دیر و دور با این سراچه همراه بوده اند میدونند که یکی از فعالیتهای اصلی که در کلاس فارسی یک انجام میدم معرفی خیلی چیزها درباره ی ایران است. از دیدنی ها گرفته تا فرهنگ، سیاست، غذا، مراسم و غیره. منتها قبل از هرچیز دانشجوها موّظـف هستند تا درباره ی موضوع مورد علاقه شان، یک تحقیق تصویری(پاور پوینت) داشته باشند. در این هفته ی گذشته تحقیق دوتا از دانشجوهام برام به نوعی شوک آمیز بود. اولینش اینکه یکی از دانشجوهام قبلاً با عیال هماهنگی کرده بودند تا درباره ی نامزدی و عقد و ازدواج و بخصوص «مــحــرم و نامـحــرم» صحبت کنند. بخشی از این تحقیق هم «انواع پوشش و چادر» بود که در حینی که عیال یک به یک روسری و مقنعه و چادر مشکی و چادر رنگی رو برای دانشجوها میپوشید؛ بنده یواشکی یه عکس گرفتم و الان هم یواشکی دارم اونو منتشر میکنم و خدا برسه به دادم با کتکهای عیال!! 

 

 

 چایی داغ، باقلــوا و دلمه فلفل خارجکی پز! بفرمایید !!! 

 

پرزنتیشن(ارائه ی تحقیق تصویری) یکی دیگه از دانشجوها حسابی دلچسب تر بود. چرا که درباره ی غذا بود و یه دفعه زنبیلشون رو بازکردند و کـلــّی خوراکی گذاشتند روی میز و من و بقیه ی دانشجوها تونستیم طعم یک غذا و شیرینی و همچنین چایی ایرانی خارجکی پز رو بچشیم. اگه تونستید تشخیص بدید که کدوم دلمه فلفله ؟ آفرین !! اون شیرینی ها هم باقلوا است؟ دنبال چایی نگردید که توی اون پارچ، چایی دم شده ی گرم و شیرین شده آماده است تا گوارای شما باشد

 

 

          ارائه ی تحقیق درباره ی غذای ایرانی 

 

برای اینکه بیشتر بدونید، هرچند در هرکلاس ویدئو و تلویزیون وجود داره ولی من از اونا خواسته ام تا با اتصال کامپیوتر(لب تاب) به پرژکتور، تحقیق تصویری خودشون رو بصورت عمومی و فراگیرتر ارائه کنند. ولی چون قصد عکس گرفتن داشتم مجبور به روشن کردن لامپها بودم و شاید بتونید شبهی از بازتاب تصویر برروی تخته سفید کلاسو بطور نیمه واضح ببینید. 

 

 

        تعدادی از دانشجویان محلی کلاس فارسی 

 

سخن آخر اینکه خوشبختانه علاوه بردانشجویان جوان شبانه روزی خود مجتمع که بیشتر آنها از اقصا نقاط آمریکا و همچنین دیگر کشورها هستند؛ روز به روز علاقه ی مردم محــّلی هم به فارسی بیشتر و بیشتر می شود . این استقبال شامل پیر و جوان است و در یک کلام دیگه نمیشه راحت و به زبان شیرین فارسی به این آمریکاییها ناسزا گفت که ای بسا یه نفری از یه گوشه ای پیدا میشه و چهارتا فحش داغ تری میذاره توی کارمون :) …. خلاصه اینکه اگه اینطور پیش بره کم کم معلــّم سرخونه ی پیرزنها هم میشم تا بهشون فارسی یاد بدم و ای داد از اون وقتی که مجبورم هی دم گوشهای سنگینشون داد بزنم و بگم:«همشیره !! واسه ی تلفظ حرف«ق/غ» انگار کن که داری آب توی حلقت قـرقـره میکنی… حالا بگو…. قــُل قـُل قل قل قل» خاب…تا دیر نشده من برم به قول نجف آبادیها: یه بــُقـلـوای دیگه بی یلم = بذارم دهنمو و دوباره بیام خدمتتون. نظر یادتون نره. بدورد … ارادتمند حمید.