از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_30: مرهم زمان

در فرصتی که پیش اومد؛ با آقا مقداد قدم و گپی خودمونی در کنار دریاچه زدیم. میان گفتگوها، از دغدغه ی فکری ام گفتم که: «بدجوری نامطمئنم که آیا مهاجرتمون کار درستی بوده یا نه؟ از طرفی هم اگه فکر کنم قراره برای همیشه توی آمریکا زندگی کنم!؟ بدجوری میریزم به هم. تنها توجیهم اینه که تجربه ای کوتاه مدّتــه و روزی برمی گردم.» او گفت:«از اون زمانی که اومده؛ آدمهای پیر و جوان، تازه وارد و باسابقه ی زندگی بیش از سی سال، راضی و ناراضی و خلاصه خیلی ها رو دیده که اغلبشون هم می گفته اند: روزی برمی گردند. ولی هنوزم که هنوزه هیچکدومشون برنگشتند.» البته خودم خیلی ها رو می شناسم که برگشتند و حتی توی ایران هم خونه و زندگی تشکیل  دادند. منتها بسیاریشون بعد از انقلاب، دوباره به همین جهانخوار بزرگ برگشتند. با اینحال این سخن بسیار خوش افتاد که: «گذر زمان و شرایط، بهترین مرهم و راهنمای تصمیم گیریهای آینده است.»


گذر زمان بر همه چیز مرهم است.


دمادم غروب و خلوتی پارک و تاریکی سرشب و سرمایی نموره، کنار آتیش نشستن و گپ زدن رو آخه دلچسب کرده بود. تا وقتی ایران بودم _ به روش رایج همشهریهام _ جهت صفا بردن از انرژی آتش، به باغ و بر زیاد می رفتیم و باید فکری هم واسه ی این غریبستان بکنم. خوبی اینهمه پارکهای متعدد آمریکا اینه که هر از چند اتاقک، یک شومینه و آتشدان صحرایی رو پیش بینی کرده اند. اینطور که از روی سنگ نوشته ی نصب شده ی کنار این آتشدان فهمیدم؛ این مکان از طرف چند تا دوست و به یادمان یکی از دوستان درگذشته شون؛ ساخته شده. واقعن هم چی می شد بجای اینهمه خیرات و نذورات نصفه و نیمه ای که ما شرقی ها جهت مـُـرده ها  می دیم؛ یکبار ولی برای همیشه جهت گسترش مکانهای عمومی و پارکها و فضای سبز خرج می کردیم!!؟ افسوس که به اشتباه یادمون دادند که : گریه کنید، گریه ثوابه. در حالیکه هربار استراحت و آرامش روی نیمکتهای سنگی اطراف محل این آتش یعنی: نثار بی نهایت انرژی مثبت به تمام کهکشانها.


انرژی هوا و آتش و حال خوش انسانی، نثار کهکشانها باد.


چون نگران رانندگی عبدالله هنگام شب بودیم؛ حدود 6 عصر ضمن تشکر و خداحافظی از میزبان و بقیه ی حاضران راه برگشت رو در پیش گرفتیم. بین راه صحبت از گفته ها و شنیده های امروز بود و شکایت از فیس و افاده و چشم و همچشمی رایج و مخصوصن بین اجناس خیلی لطیف خانمهای ایرونی. بزرگترین تعجبمه که چظور اینجور رفتارها مثل یک سنت فرهنگی تا این حد رایج شده؟ والله دوتا تیم فوتبال هم، بیست دقیقه ی اول بازی رو با احتیاط میاند جلو تا بفهمند طرف مقابلشون توی چنته چی داره؟ ولی اینها به محض اوّلین دیدار و ندیده و نسنجیده، مث برق صحبت از تعداد خر و اسب و گاری و ماشین و خونه و مال دنیا رو میارند وسط. واقعن نمی دونم در مقابل اینجور موارد باید چی بگم؟: «نوش جونتون!!؟ خیرش رو ببینی!!؟  ماشاالله!!؟ به من چه!!؟ خاب که  چی!!؟»  یادش بخیر که یکی از همسن و سالهای فاطمه، فیس ماشین باباش رو اومده بود و او هم با اعتماد به نفس تمام گفته بود: «بعععععهله!خورجین موتول بابای منم پاره است!! :) » فکر کنم از این به بعد منم باید هرچیزی که به ذهنم می رسه رو  ادعا کنم که مال من است.

شعری از سهراب سپهری


راهی شدن عبدالله به سمت اوماها همان و خسته بودن زهرا و فاطمه و خوابیدن زودهنگامشون همان. در عوض فرصتی پیش اومد تا اتفاقات این روزها رو مروری کنم و بازم یادم بیفته به تماس تلفنی پسر برادرم و اینکه فشار روحی روانی دلتنگی های خودم یه طرف و دلتنگی های دیگران صد طرف دلم. بهرحال … هرچه بود این خلوت و تنهایی و نوای ترانه ای از بنیامین، باعث شد خاطره ای دیر اومدنهای همیشگی یوسف و غرزدنهای تلفنی ما زنده بشه. یادمه به محض وصل شدن تلفن، اصلن به او اجازه ی صحبت نمی دادیم و هرچی که به زبونمون می اومد رو می خوندیم که: « ساعت، دیوار، گیتار، استکان، صندلی، تفنگ، فنجان، سنتور، چاقو…. نمیایی؟ نمی آی؟؟» نمی دونم این روزها که اراذل و اوباش (رفقام) دور هم جمع می شند؛ آیا این سوال رو می پرسند که می یام یا نه؟ راستش اگه بپرسند هم جوابی ندارم جز شعری از «فروغ فرخزاد»: «رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی بجز گریز برایم نمانده بود*این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود*رفتم که گـُم شوم چو یکی قطره اشگ گرم/در لابلای دامن شبرنگ زندگی*رفتم که درسیاهی یک گور سرد و تار/فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی …»

خاطرات آمریکا_29: سینزه بدر

امروز دوازدهم فروردین سال هشتاد و ششه ولی چون تعطیلی آخر هفته است؛ بیشتر ایرانیان آمریکا امروز رو بجای روز سیزده یا بقول نجف آبادیها «سینزه» بدر می کنند. در آمریکا بیشتر مراسم ملی رو بجای اینکه در روز خاص خودش برگزار کنند؛ در نزدیک ترین روز تعطیل قبل یا بعد از اون برگزار می کنند تا بدین شکل ایرونی(ایرانی ) های بیشتری بتونند حضور پیدا کنند. البته لطفش کم میشه ولی بهتر از هیچه و بهرحال زندگی در خارجه خاصیتهای خودش رو داره و بقول اون شاعر معروف: بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم*این منم که رشته هایم پنبه شد/جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد*چند ساعت، ساعتم افتاد عقب/پاک قاطی شد سحر با نیمه شب*یک شبه انگار بگرفتم مرض/صبح فردایش زبانم شد عوض*آن «سلام» نازنینم شد «هِلو»/وآنچه گندم کاشتم، رویید جو*وای من! حتی پنیرم «چیز» شد/«است» و «هستم» ناگهانی «ایز» شد*من که بودم آنهمه حاضر جواب/من که بودم نکته ها را فوت آب*با در و همسایه هنگام سخن/لرزه می افتد به سر تا پای من*می کنم با یک دو تن اهل محل/گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل*گر هوا خوبست یا این که بد است/گفتگو درباره اش صد در صد است*جز هوا، هر گفتگویی نابجاست/این جماعت، حرفشان روی هواست*بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم … هادی خرسندی



از اونجا که دیروز بخاطر جشن تولد زرتشت (بجای ششم فروردین) راهی کنزاس سیتی شده بودیم؛ ترجیح دادیم شب رو همونجا منزل یکی از دوستان داداعبدالله سر کنیم. لذا امروز همینکه بیدار شدیم و پس از صبحانه، وسایل رو بارکردیم و نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام «Shawnee Mission» در محلی که دوست مهمانواز عبدالله، از قبل رزرو کرده بود مستقر شدیم. از خوبی های این منطقه ی آمریکا اینه که نه تنها افراد بسیاری در حیاط منزل و زمین شخصی شون دریاچه دارند بلکه پارکهای عمومی بسیاری وجود داره که معمولن اطراف دریاچه های طبیعی یا مصنوعی ایجاد شده اند. در اینگونه پارکها علاوه بر محلهای مخصوص انواع بازیها مثل والیبال و گلف و  همچنین محل دوچرخه سواری و پیاده روی، سایه بانهایی وجود داره که علاوه بر آب و برق و میز و صندلی، وجود منقل کباب و محل بازی بچه ها و دستشویی عمومی کار استراحت و تفریح رو خیلی راحت کرده. بهرحال …  پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه و لذت بردن از گلها و فضای سبز، آروم آروم سروکله ی بقیه هم پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان.


دور نمایی از محل اسکان ایرانیان کنزاس سیتی در سیزده بدر


در این میان خونواده ای رو ملاقات کردم که به ظاهر از همه ترس داشتند. همینکه رسیدند؛ به گوشه ای پناه بردند و با هیچکس حتی سلام و علیک خشک و خالی هم رد و بدل نکردند. فضولی ام گـُل کرد و علتش رو جویا شدم؟ اینطور که متوجه شدم: با ویزای توریستی وارد آمریکا شدند و با اینکه مدت زمان ویزاشون سر رسیده؛ همچنان غیرقانونی  مونده اند تا شاید راهی پیدا بشه!؟  واسه ی همین حسابی از فضولی دیگران و اینکه پلیس اخراجشون کنه می ترسند. هرچند استرس اونها رو نمیشه خوب حس کرد ولی همین رفتارشون کنجکاوی دیگرون رو بیشتر جلب می کرد. چی بگم والله؟ تا دقیقن جای پای کسی پا نذاریم و تجربه ها و بالا و پایین های زندگی اون فرد رو خوب فهم وتجربه نکنیم؛ نمی تونیم هیچ قضاوتی داشته باشیم. ولی همچنان این سوال بی پاسخ توی کله ام میپیچه که: چه به سر ایرانی ها اومده و کار به کجا رسیده که بعضی ها زندگی در غربت رو با همه ی استرسها و دلتنگی ها و سختی هاش، ترجیح می دهند؟ فقط خدا کنه کار بجایی نرسه که حکایت داستان فیلمی از خانم شهره ی آغداشلو بشه؟


پوستر فیلم سینمایی: خانه ای از شن و مه


هرچند ایرانی های نخبه ی بسیاری رو در خارج از ایران و بخصوص آمریکا میشناسم ولی فهم بعضی از رفتارهای بعضی ها _یه بار دیگه می گم: بعضی از_ هموطنام برام سخته. سوای فیس و افاده فروختن رایج به همدیگه، به محض دیدن ما و دونستن این که تازه وارد هستیم؛ به گونه ی ما رو برانداز می کنند که سنگینی نگاههاشون مثل روز داد میزنه. لابد هرکس هم بنا به تجربه اش قضاوتی پیش خودش داره که البته اهمیتی نداره ولی گاهی مواقع بعضی حرفهاشون اونجای آدم رو پاره می کنه. مثلن بسیاری از خارج نشینها سالهاست که ایران رو از نزدیک ندیده اند و چنان افکارشون در گذشته های دور دست فریز شده که فکر می کنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد اونهاست. و لابد ایران امروزی هم، دست کمی از عصر حجر نداره و از همه مهمتر اینکه، هرتازه وارد هم همین دیروز از مینی بوس های مسافربری شمس العماره دهاتشون پیاده شده و یک ببو گلابی تمام عیاره.


ببو گلابی که می گند اینه ها


در بین گفتگوها با زن و شوهری همسخن شدم که سنی ازشون گذشته و عروس و داماد داشتند. وقتی سوال خانمه رو جواب دادم که توی ایران هم دبیر بودم؛ نگاهی سرتاپا تحقیر آمیز به تمام هیکلم انداخت و در حالیکه لب و لوچه اش رو اینور و اونور انداخت و کونش رو به سمت من چرخوند و از یکی از حاضران پرسید که:«راست میگه!!؟ معلمه!!؟» با اینکه از رفتار و گفتارش متاسف شده بودم ولی نوع برخورد شوهرش که باید سرتا پا پختگی باشه بیشتر مایوسم کرد. ایشون ادامه ی سناریوی خانمش رو پیش گرفت و گفت: «من سرهنگ بودم. توی ایران وضعمون حسابی خوب بود و توی تجریش کلی مایملک داشتیم و توی عمر 65 ساله ام یک کلمه هم دروغ نگفتم و …» مونده بودم که مگه ما چه حرکت یا گفتاری داشتیم که اینطور نیاز به «پوز زنی» داشت؟ بدجنسی ام گـُل کرد و گفتم: «خوش به حالتون … من یکی که از خودم مطمئن نیستم که دروغ نگم یا نگفته باشم!!؟» هنوز حرفم تموم نشده بود که آمپرش چسبید و با لحنی عصبانی گفت: «می خوای بگی: دروغ می گم؟» وقتی دیدم گفتگوی ما به جایی نمی رسه زدم به «کوچه ی شهید علی چپ» و سرش رو به خوردن ناهار بند کردم که اصلن حال و حواس اینجور آدمهای پیر ولی بچه تر از خودم رو نداشتم.


کودک درون آدمهای گنده و پیر


اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین از نظر سن و سال، دو گروه اند: به غیر از معدود آدمهای جوان و یا میانسالی که از طریق گرین کارت وارد آمریکا شده اند؛ بیشتر والدین و بخصوص پدران گروه ایرونی های جوان و نوجوان رو معمولن مردهای پیری تشکیل میده که سالها پیش برای تحصیل اومده و موندگار شده اند. این جوانان گذشته و پیرمردهای امروزی به مرور چندتایی زن و دوست دختر آمریکایی زمین زدند و حتی بعضی هاشون چندتایی بچه هم پس انداخته اند. مشکل اینجاست که بسیاری از این آقایون شهروند آمریکایی، سرپیری هوس زن ایرانی کرده و ننه و خاله و عمه هاشون دست به کار شده و یک پیردختر آرزومند آمریکا رو گلچین کرده و به دیار جهانخوار بزرگ پست کرده اند. به همین علته که فاصله ی سنی زیاد بین زن و شوهرها کاملن پیداست. من هم که نه سن مناسب کوچکترها رو دارم و نه حوصله ی مردان مسنی که بجای حرفهای پخته، بیشترشون یا به چرت و پرت گویی مشغولند و یا دائم دارند از کار و پول و شغل و«بیزینس» می گند. چه زیبا گفت آن همشهری ام که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»(شغل) رو  باید به لهجه ی اصفونی گفت «بوزینه اس» و بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر آدمهای گــُنده رو مشغول خودش کرده.


کوچکترین میمون و بوزینه ی دنیا


ساعتی نگذشته بود که زوجی جوان(مینو و مقداد) به جمع ما پیوستند. مقداد آبادانی و البته ساکن شیراز بوده و همینطور مینو که او هم آبادانی الاصله ولی خانواده ی پدریش سالهاست که در شهرک «ویلاشهر» نجف آباد ساکن اند. بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا(خانمم) خواهر کوچکش رو شناخت و ظاهرن زمانی هنرجوی کلاس نقاشی بوده. به پیشنهاد مقداد که همه ی حرکتها و حالتهاش منو به یاد یکی از دوستان قدیم تهرانی ام به نام علی می انداخت؛ برای دیدن مراسم گردهمآیی و پایکوبی جمع ایرانیان، راهی سمت دیگه ی پارک شدیم. به همـّت چندتایی جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا بود و خنده داری کار این بود که در تمام مدت یادم رفته بود که خارج از ایرانم و همینطور استرس سر رسیدن برادران بسیج و پلیس رو داشتم. البته همین هم شد و دقایقی نگذشته بود که خواهران پلیس آمریکایی  اومدند و بخاطر نداشتن مجوز اجرای موسیقی همه چیز رو تعطیل کردند.



با اینحال ملت همیشه حاضر در صحنه، از عبادت دست جمعی و رقص ولو بدون هـیچگونه موسیقی خود داری نکردند. در سال و سالهای بعد مجوز لهو و لعب هم گرفته شد و گزارش یکی از اونها رو قبلن در  این نوشته_ کلیک کنید _ توصیف کرده ام. لذا اجازه می خوام  از توضیح مجدد خود داری کنم و شما رو دعوت به دیدن چندتایی عکس کنم.





آرم فــــَــرَ وَ هــَـــر


FBI = از خون و نژادی کاملن ایرانی