از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

تـو نـیـسـتــی

کی میگه «فیس بوک» بده؟ باور کنید بازم به مرام فیس بوک! بی هیچ حسادتی برات دوست پیدا میکنه. هروقت هم دیگران اسمتو از لیستشون حذف کردند؛ به روت نمیاره و نمک روی زخمت نمی پاشه. از همه مهمتر حواسش به روز تـولــّدت هست. بمانه که واسه ی من، یه بدی داره. هی سنم رو میاره جلوی چشمم و میگه:«دوسال از خدا کوچیکتری و فکر مــُردن باش.» تا الان هرکی می پرسید چندسالته؟ عددها رو جابجا می کردم و می گفتم 34 سالمه. فکری موندم حالا چه باید کرد؟ از قدیم می گفتند: چهل سالگی و آغاز پختگی. ولی مثل اینکه چل چلگی های من ادامه داره!! از اینکه بگذریم؛ بشنوید که وقتی که ایران بودیم؛ یادمه هر میکروب و ویروسی که از اونورا رد می شد سری به من می زد. از سینوزیت و عفونت پیشانی و گلو گرفته تا انواع و اقسام ویروسهای سرماخوردگی افغانی و چچنی و عراقی. همین سبب می شد تا یک هفته ای افتاده ی بستر بیماری باشم. یه بار که از این مریضی های هرروزه سخت عصبانی بودم؛ از شادوران مادرم پرسیدم:«ننه! راستشو بگو؟ فکر کنم اومدی منو بزایی؛ کار دیگه ای کرده ای؟ یا نکنه بن جنس اومدی اون کاررو بکنی؛ منو زاییدی؟» خنده ای کرد و توی جوابم موند. تا اینکه یه بار که حسابی عصبانی بود واقعیت رو آشکار کرد. توی حرص و جوشی که می خورد؛ گفت:«دیگرون بچه بزرگ می کنند که عصای کوری و پیریشون باشه؛ ما هم بچــّه پس انداختیم یکی از یکیشون که که آهن تر.»(که که آهن درگویش نجف آبادی یعنی بد و بیخود)!؟ 

 

 

        پیرشدم ولی بزرگ نشدم! 

 

بد نیست بدونید که به میمنت و نامبارکی، در همین روزها و شبها بود که «ننه» ی مرحوم بنده، آخه زورررر فرمودند و بدینوسیله بنده ی کمترین به عالم حقیقی و مجازی بجای پا، سر نهادم. در همین راستا شاعر می فرماید:
امشب تولد منه، امــّا تو نیستی
دوستان همه کنار من، تنها، تو نیستی
بیا بهم تبریک نگو؛ فقط سکوت کن
امـّا خودت بجای من، شمعا رو فوت کن 

 

 

              یاد بچگی ها بخیر باد!!! 

 

بهرحال چون بازم نیستید و قراره جشن تولـّدی دومـلیـّـتی در کنار برادر و برادرزاده ی کریستینا( مادربزرگ خوانده ی بچه هام) داشته باشم تا به دو زبان فارسی و پرتقالی(برزیلی) ترانه ی «تولدت مبارک» بخونند؛ شما هم دست خالی نرید و بجای شیرینی کیک، ســـوز تلخ ساز نوازی این حقیر را بچشید که بعد از نود و بوقی بالاخره سنتوری نه چندان عالی، گیر آوردم و بصورت ناشیانه ای اجرا و ضبط کردم تا بنالم :«امشب در سر شوری دارم.» البته در ادامه اش خواهید شنید که:

نگارینا قد چارشونه داری، لیلا خانم
کنار خونه ی ما خونه داری لیلا خانم
خودت مستو و ما رو دیونه داری …. البته یه جاش هم میگه: «دلم میخواست که دلسوزم تو باشی» ولی … بیخیال. پس تا فرصت بعد درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید 

============================ 

با تشکر از دوست خوبم آقا مجید. ظاهراً لینک مستقیم قطعه سنتور در ایران بسته است و دوستان داخل ایران می تونند از ایــــنـــــجـــــا و ایــــن لـیـنــک جهت شنیدن و دانلود استفاده کنند. با اینجال لینک مستقیم در زیر اضافه می شود.
جهت شنیدن از لینک مستقیم  سنتور نوازی بنده روی عبارت رنگی کلیک کنید.

جــُنـبـونـدن قـسـمـت

یک: در گویش عامیانه ی ما نجف آبادیهای ضرب المثلیه که می گه:«قسمت ، قسمت جـُـنـبـون می خواد.» این ضرب المثل به نوعی این معنی رو میده که برای شانس داشتن هم باید تلاشی کرد و قسمت و شانس رو به سمت خوبی ها جنبوند. مدتها پیش در یکی از نوشته ها عرض کردم که خداوند همیشه نظر لطفش رو نسبت به همه داره. بشنوید که ما از اولین ساکنان مجتمع آپارتمانی قبلی بودیم. هنوز کاملاً جاگیر نشده بودیم که مجبورشدیم برای داشتن اینترنت از طریق کابل، بطور اجبار امتیاز حداقل کانالهای تلویزیونهای محلی رو بخریم. ولی همینکه مسئول فنی اتصال اینترنت و تلویزیون آمد؛ مـُخـش رو زدم و اون هم نامردی نکرد و بقیه ی کانالها رو قفل نکرد و به نوعی بیشتر از شصت تا کانال داشتیم. مدّتها گذشت و آروم آروم سروکله ی یک به یک مستاجران دیگر آپارتمانهای اون مجتمع هم پیدا شد. ازآنجا که باید تلاشی می کردم تا هم آنها رو بهتر بشناسم و هم اینکه ارتباط بیشتری ایجاد کنیم؛ می پریدم وسط گود و سر یکی دو تا از اسباب اثاثیه شان را می گرفتم و مختصر کمکی می دادم. در این بین هم در صورت نیاز با یک لیوان آب خنک، یا نوشابه از گلوی خشکشان پذیرایی می کردم و در اولین فرصتی هم که دست می داد؛ ازشون می پرسیدم که اگه فقط به کابل تلویزیون نیاز دارند؟ من براشون وصل می کنم. بدنبال درخشیدن برقی از شادی در چشماشون و ابراز موافقتشون بود که بصورت چهاردست و پا می خزیدم توی زیرزمین کوتاهی که زیر هر ساختمان برای گذر کابلهای برق و تلفن و بقیه ی تاسیساته و کابل تلویزیون آپارتمانشون رو به کابل اصلی خودمون وصل می کردم . همین شروع همسایه بازیهای ایرانی وار سبب شده بود که جمع توی اون آپارتمان خیلی صمیمی بشیم و نه تنها وقتی از کنار هم رد می شیم مثل بـُز سرمون رو پایین نندازیم و احوالی از هم بپرسیم؛ بلکه هرکس بنا به توانایی اش برای دیگران کاری می کردند و جای شما خالی که یکی از آنها با داشتن مزرعه ای کوچک در بیرون شهر، بارها سیفی جات و بادمجون و گوجه و خیار مصرفی خونه ی ما رو بصورت پیشکش تامین کرد. دیگری هم هر از گاهی راهرو و پلـّه ها رو جارویی می کشید و دیگری هم ولو شده بود با یک قیچی کاغذچینی، به گلهای اطراف ساختمون دستی می کشید و آشغالی از زمین بر می داشت. یاد اون صمیمتها بخیر باد. 

 

دو : از وقتی که جامعه ی ایرونیهای شهر محل سکونتمان دوباره به همون تنها خانواده ی خودم رسیده؛ آپارتمان بالایی خالی بود و درست یک هفته قبل از اثاث کشی مون بود که پیرزنی هفتاد ساله ساکن آنجا شد. هرچند در کش و گیر رفتن بودیم؛ به صلاحدید عیال، نه تنها تلویزیون رو براش وصل کردم؛ بلکه چون بخاطر شغلش برای اولین بار بود که از تکزاس به ایالت میزوری آمده بود و به سطح شهرآشنایی نداشت؛ دوسه باری پیش آمد که برای چندتایی خرید و معرفی این چند تا فروشگاه فسقلی شهر، با او همراه شدیم. همین چند برخورد کوتاه و از همه مهمتر آرامش و مثبت اندیشی بی اندازه ی او سببی شد تا در همان مدّت کم، دلبستگی زیادی بین ما ایجاد و برتعداد دوستانمون یک نفر دیگه اضافه بشه. از آنجا که این خانم سخت شبیه به پیرزنیه که در فیلم تایتانیک نقش دوران پیری «رُز» را بازی می کرد؛ اسم او را «ننه تایتانیک» گذاشتیم. هرچند که شانس اینو نداشتم که رزجوان رو ملاقات کنم؛ عوضش این «ننه تایتانیک» ماشینی شبیه به وانت مزدا داره و زحمت انتقال کمی از وسایل ریزه میزه مون رو در همون دو روز اوّل کشید. 

 

 

Gloria Stuart بازیگر نقش سالمندی رز در فیلم تایتانیک 

 

سه: از اونجا که قصد داشتیم به مرور وسایلمون رو به آپارتمان جدید منتقل کنیم؛ از یک هفته زودتر به یکی از همسایه های محله سپرده بودم تا اجازه بده تا تریلرش رو که برای حمل قایق از اون استفاده می کنه؛ به عقب ماشینم وصل کنم و با آن بتونیم وسایل بزرگترمون رو به آپارتمان جدید منتقل کنیم. ولی درست وقتی که موقع عمل رسید و بهش زنگ زدیم؛ بیرون شهر بود و صلاح دیدیم تا برگشت او، آروم آروم وسایل رو به بیرون از ساختمان منتقل کنیم تا به محض رسیدن او، سریع بارگیری کنیم . هنوز از بیرون بردن یکی دوتا از تیکه های مبلمون فارغ نشده بودیم که یکدفعه دیدم «ننه تایتانیک» بدون اینکه ما چیزی گفته باشیم؛ وانتش رو کنار وسایل پارک کرده و دوتا از مردهای همسایه هم با کسب اجازه از عیال، وارد آپارتمان شدند و هرکدوم چسبیدند به یه تیکه از وسایل و خلاصه ی کلام …. هنوز غروب نشده، همـّتی کردند و دو سه روزی خستگی اثاث کشی ما رو از روی شونه ی منو عیال برداشتند. درسته که از «خرافتادم و کـلید روزی و شانس رو جـُـستم» ولی شما بگید: «آیا شانس و اقبال هم قسمت جنبوندن می خواد یا نه؟» ببخشید که این نوشته ام بیشتر رنگ و بویی عمومردکی(خاله زنکی) داشت. منتظر نظرات خوبتان هستم. موفق و پیروز باشید. درود و دو صد بدرود … ارادتمند همیشگی حمید

وای مــونــســـم !

پیرزن آمریکایی رو می بینم با سگش که تنها همدم این روزهاشه، طوری برخورد می کنه که انگاری شوهرشه!؟ برام جای سوال بود که چطور میتونه اینهمه علاقه بین انسان و حیوان ایجاد بشه؟ تا اینکه خودم هم صاحب یک مرغ عشق(یا طوطی) شدم که اسمش رو گذاشتم «مـُـونــس» و خاطرات بسیاری باهم ساختیم. این گذشت تا برعکس انتظارم صاحب آپارتمان فعلی مان مخالف داشتن هرحیوان خانگی بود. بنابر این تصمیم گرفته شد تا زمانی که آپارتمانمون آماده می شه و رفت و آمد صاحبخونه کمتر و کمتر می شه؛ «مونس» رو توی خونه ی کریستینا و دیوید نگهداریم. هنوز چند روزی نگذشته بود که اونها راهی مسافرت شدند و برای اینکه بتونیم به خونه شون و نیز «مونس» سربزنیم یک کلید به من دادند. 

 

 

           کاکـُتیل(مرغ عشق/طوطی) یا همان مونس 

 

امروز صبح که رفتم سری به «مونس» بزنم؛ هرچی کلید رو توی درب می پیچوندم باز نمی شد و یک دفعه غم دو دنیا خراب شد سرم. مونده بودم حالا چیکارکنم؟ بیچاره «همدم» من تا یه هفته دیگه بدون آب و غذا تلف می شه؟ خدایا باید چه کنم؟ … خلاصه ی کلام توی این افکار غرق بودم و یه فکر وحشتناکی هم به کله ام هجوم آورده بود که تنها یادگار خاطره های خوبم داره بال بال می زنه و من هیچ کاری نمی تونم بکنم؟ هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که به خودم اومدم و دیدم که جلوی درب خونه ی دیوید نشسته ام و غیر از سرسر اشکهایی که از چشمام می ریخت؛ شونه هام از هق هق گریه ام چنان بالا و پایینی می رفت که حد نداشت!!؟  

در همین اثنا عیال وقتی می بینه که رفتنم خیلی طول کشید؛ دل به هول می شه و و میاد درب خونه و از اون دور منو صدا می کنه که:«چی شده و چرا نمی آیی؟» وقتی بیچارگی و غم دلم رو درباره ی مونس شنید؛ یه لحظه رفت توی خونه و به سرعت خودشو به من رسوند و در حالیکه از حال نزار من تعجـّب کرده؛ میگه:«شک کردم که شاید کلید رو اشتباهی برده باشی؟» بعد از اینکه از رسیدگی به پرنده ی عشقم فارغ شد میگه:«حمید! دردت چیه؟ چرا اینقده به هم ریخته ای؟» بهش می گم:«هیچی! خوب میشه. شاید زمان پیری و بی دقـّتـی و آلزایمر من رسیده؟» 

 

 

  کاردینال از خانواده ی قناریهای زیبا- سمبل ایالت میزوری 

 

بهرحال باورم نمی شد که منم اینقده نازک نارنجی شده باشم و این همه با «مونس» اُخت پیدا کرده باشم که اینطور دست و پام براش بلرزه. دیدی که خارجه کاری کرد که منم از دست رفتم؟ البته فکر می کنم یه چیزیم هم هست و باید برم دمپایی ام رو نشون دکتر بدم. نظر شما چیه؟ جداً چرا خارجکی ها این قدر به داشتن حیوون خانگی علاقه دارند؟ منتظر نظرات خوبتون هستم… درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

لذّت نـقــاشـی The joy of Painting

****پیشنوشت:از آنجاکه بعضی از دوستان(ایرانی و آمریکایی) پیشنهاد داشته اند؛ برآن شده ام تا هر از گاهی بخشی از نوشته ها را به انگلیسی نیز ترجمه کنم. امیدوارم که مفید واقع شود و منتظر پیشنهادات شما هستم.
تذکر: برای تغییر ذائقه ی شما، این فقط یک داستان است باور کنید!!!
Note:For a change of your taste (for your entertainment), this is just a story, believe it =me
========================================================================
توی واحد بالایی آپارتمان روبرویی، چندتایی دختر دانشجو ساکن شده اند و بـزنـم به تخته، بین این همه دخترای زشت تر از زشت آمریکایی؛ انگاری خوشگلاشـو گـُلچین و همخونه کرده اند. عصر هنگام است و برای اینکه حالم جا بیاد از درب آشپرخونه می رم بیرون تا روی سکوی سیمانی لب باغچه و کنار چمنها کمی بشینم و سیگاری دود کنم. توی همین حین و بین یکی از دخترا از پشت شیشه منو می بینه و به شتاب درب آشپزخونه رو باز می کنه و می یاد توی بالکن و کنار نرده ها می ایسته و درحالیکه توی خواب هم انتظارش رو نداشتم؛ کاری می کنه که شوک برق سه فاز از سرم می پــّره! اوّلش شک کردم لابد چشمهای پیرم اشتباه دیده. تنها کاری که می کنم اینه که به روال عادی آمریکاییها که برای همه لبخندی تحویل میدهند؛ منم نیشمو باز می کنم و همزمانی که آب دهنم رو قورت می دم با انگشتام چشمامو بمالـم و بقول جونها یابو آب بدم. ولی انگار اوضاع خیط تر از این حرفهاست و لبخند از این گوش تا اون گوش دخترک، نشون از این می ده که با دیدن بار دوّم اون حرکت، کاملاً مطمئن بشم که انگاری یه خبراییه!!؟ راستش یه کمی اینور و اونور شدم که اگه عیال متوجه می شد؛ بصورت وارونه و از پا دارم می زد. هنوز توی هول جمع کردن دست و پام بودم که دیدم دختر سه ساله ام فرین که در کنار مادرش، درست پشت سرم به تجربه ی لذّت اولین نقاشی مشغول بود؛ دستش رو می ذاره روی لباش و یه ماچ محکم و یه «آی لاو یو=دوستت دارم» به صدای بلند خرج اون دخترک می کنه. دخترک هم سه باره و به روش قبل پاسخ فرین می ده. تازه سر می افتم که عجب شکی به خودم داشتم که نکنه سرپیری توی این دنیای بی کسی ما هم خاطرخواهی عاشق مکش مرگ پیدا کردیم که از راه بوس می فرسته!!؟ رو کردم به بچــّه و می گم:«بچــّه جون! اگه سختته؟ من می تونم اینکارهای سخت سخت رو عهده دار بشما!» اینجا بود که صدای تشر عیال رفت بالا که:«د د د! هنوز نشستی که؟ بلند شو ظرفها رو اتو کن!» 

 

 

                فرین و اوّلین تجربه ی لذّت نقاشی 

 

In the upper unit of the apartment in front (across), a few girl college students have settled (moved in) and bless their hearts with all these American girls one uglier than another!? You’d think they have picked the pretty ones and made them roommates (put them together). It’s late afternoon and for a change of mood I get out of the kitchen door to sit on the cement step by the flower garden and lawn and smoke a cigarette. In the mean time one of the girls sees me from behind the window and quickly opens the kitchen door, comes out on the balcony, stands by the railings and as I didn’t even in my dream expected, does something that shocks me like three phase electricity! At first I hesitated as perhaps my aging eyes are mistaking!? The only thing I do is to act the way normal American do, smile at everyone, I too loosened up my jaws and as I swallow I rob my eyes with my fingers and as the youngsters say don’t mind (pay attention). The situation, however, is even goofier than that and the little girl’s big ear to ear smile indicates that by seeing that same action for a second time, I become absolutely certain that perhaps there is something going on. To tell you the truth I turned (looked) here and there a while because if the spouse would become aware she would hang me upside down (feet up). I was still in the process of getting myself together that I saw my three year old daughter Farine who was beside her mother and directly behind me was occupied with her first painting experience. She would put her hand on her lips and send that girl a stern kiss and a “I Love You”, The girl responded to Farine for third time and in the former (same) manner. I just realized that how uncertain I was of myself that in this lonely world and old age I too found an admirer who sends kisses my way!!!? I look at the child and say dear child, if you have difficulty I can take on doing these hard chores you know. It was at this point (juncture) that the spouse (boss) rose her voice (yelled) that “why are you still sitting there? get up and iron the dishes!”.
 

خوانندگان عزیز موفق و پیروز باشید. منتظر نظرات خوبتون هستم….درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید
Dear readers, wishing you success. waiting for your constructive views…. greetings and farewells…. sincerely

در پناهت برگ و بال من شکـُفت

من سکوت خویش را گم کرده ام
گم شدم در این هیاهو، گم شده ام
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت، افسانه ی مردم شده ام

ای سکوت! ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود
… شادروان فریدون مشیری 


جهت دانلود و شنیدن آهنگ «جادوی سکوت با صدای شکیلا» روی عبارت رنگی کیلک کنید.
==========================================================

از روزی که ساکن آمریکای جهانخوار شدیم؛ ما بودیم و یه عالمه تنهایی و صد البته دوری از شهر و دیار و در این بین دوری از بوی کاغذ و کتاب های فارسی، رنجی بود افزون. تا اینکه آروم آروم با عالم اینترنت و وبلاگ آشنا شدم و بدنبال آن نوشتن را آغاز کردم و در عجبم از تاثیر غربت که چگونه باعث شد تا این توانایی اندکم را تازه پی ببرم. بهرحال نوشتم و اندک اندک هم خوانده شدم و در این بین هرچند هرگز نخواستم «افسانه بپردازم» ولی انگار بعضی کلمات و نوشته هایم سبب شد تا که خود «افسانه ی مردم بشم». 

 

هرچه بود؛ از این راه دوستان بسیاری پیدا کردم و همیشه به همراهی گرم و صمیمانه ی شما بزرگواران افتخار می کنم و خوشحالم که از این طریق «برگ و بالم شکفت». ولی اخیراً با هجوم استرسها و بخصوص سردرد عصبی که همچنان همدم من مانده؛ احساس می کنم که اصلی ترین وسیله ی آرامشم یعنی «خلوت دلخواسته» و «سکوت» را گــُم کرده ام و شاید درمان کار همان باشد. ولی از آنجا که به دوستان قول داده بودم که باز درخدمتشان باشم؛ قصد دارم تا نه به شکل گذشته ولی به مصداق شعر«رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود /رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود» گاه به گاه با نوشته ای درخدمت باشم. ولی قبل از هرچیز این نکته را نیاز به توضیح می دونم که ممکنه رد و نشان کمتری در دولت سرای دوستان وبلاگ نویس، باقی بگذارم که از این بابت عذرخواهی می کنم. قبل از اینکه سخن رو به پایان برسونم جاداره از بابت ابراز نگرانی و نیز آرزوی سلامتی که برایم داشتید از فردفرد شما تشکر کنم و خواهش میکنم پوزشم را ازبابت اینکه نظرات نوشته ی قبلی را بدون پاسخ گذاشتم بپذیرید. 

نمیدونم چه کسی واژه ی «دنیای مجازی» را برای دنیای وسیع اینترنت ساخته؟ راستش رو بخواهید برای من و شاید بسیاری از غربت نشینان، این عالم مجازی، دست کمی از دنیای واقعی نداره و حتی میشه اغراق کرد که گاهی مواقع، جدی تر و قابل لمس تر هم هست. به این خاطر که با خنده ی دوستان ، میخندم و از ناراحتی آنان غمگین می شم. هرچه هست این تبادل احساس و فکر، امری نیست که قابل تردید باشه و اگر هم به ظاهر هیچ واکنشی را نشان ندهم؛ در مقایسه با بسیاری که در اطرافم هستند؛ از راه فکر و درون به شما عزیزان نزدیکترم. بهرحال اجازه میخوام تا اعتراف داشته باشم که ای دوستان نزدیک، سخت دلتنگتان بودم. لذا خواهش می کنم که در گوشه ی دلتون جای کوچیکی هم برای بنده نگه دارید. قول میدهم که با همه ی گــُنده بودنم؛ جای زیادی اشغال نکنم و بچــّه ی خوبی باشم و دست به حریم قلب و دلتون نزنم. :) خاب! بهتره بیشتر از این وقت شریفتون رو نگیرم. منتظر نظرات خوب شما و پاسخ این سوال هستم که: به نظر شما دنیای مجازی تا چه حدّ جدی است؟ ….درود و دو صد بدرود … ارادتمند همیشگی حمید