از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_44: آرامش

باز امروز دست به قلم شدم تا نکته های قابل ذکر این چند روز گذشته رو بنویسم (البته مربوط به چند سال پیش و 1386). یادمه توی ایران حدود هفت_ هشت سال تمام، هر روز همه ی کارها و حتی افکارم رو می نوشتم. اما نمی دونم چرا الان اینهمه سخت شده؟ از طرفی دلم نمی خواد این روزها رو فراموش کنم تا بعدن ناشکری نکنم. بمانه که همین سختی های غریبی ماه دوّم پس از مهاجرته که اینطور فکرم رو مــُختل کرده و سررشته ی افکار رو از دستم گرفته. همه ی آدمها در طول زمان جزئیات رو فراموش می کنند و من هم مث همه. بخصوص اینکه ذات زندگی آمریکایی آدم رو آروم آروم لوس می کنه و ای بسا که من هم روزگاری میشه که اوج فشارهای روحی و روانی زندگی در آمریکا رو رفتن به رستوران IN & OUT و خوردن ساندویچ بدون سیب زمینی سرخ کرده :) بدونم.



بگذریم… با اطلاع از اومدن عبدالله واسه ی تعطیلات آخر این هفته، بیخیال اردو با دانشجوها شدم که حال و حوصله ی دیگران رو نداشتم. زهرا هم کمی دلچرک رفتارها و گفتارها شده بود و صلاح بود کمی از این حال و هوا دورش کنم که اون هم حوصله نداشت. { این خانم دکتر قصه ی ما عجیب پرانرژی و بی قرار بود به حدیکه حتی باعث حساسیت همکاراش هم! شده بود. بعد از امروز بجز یکی دو تماس تلفنی کوتاه، از ایشون دیگه هیچ خبری نداشتیم تا اینکه یکسال بعد جهت پس گرفتن سنتورشون به منزل ما اومدند و دیدنی بود که چقدر تغییر کرده و آروم و خانوم :) شده بود.}



از طرفی هم عبدالله فقط همین هفته رو برای خرید ماشین وقت داشت. هرچند ماشینش رو امانت داشتیم؛ ولی اگه این هفته موفق نمی شدیم!؟ خرید ماشین موکول میشد به آینده ای نا معلوم. گفتنیه که: بجز شهرهای بزرگ که وسایل حمل ونقل عمومی وجود داره؛ در بیشتر شهرهای آمریکا از تاکسی و اتوبوس واحد و مترو در سطح شهر به اونصورت خبری نیست. لذا نیاز به ماشین شخصی کاملن محسوسه مگه اینکه راننده ایی رو در همین اطراف بشناسیم و شماره اش رو داشته باشیم یا بعد از تاکسی های فرودگاه، ماشین بدون راننده اجاره کنیم.



شغل عبدالله هم طوریه که همیشه توی ماموریت و مسافرت کاریه.{توضیح: ایشون مهندس ارزیاب، قیمت گذاری و عقد قرارداد و فروش آهن آلات کهنه و یا ریلهای از رده خارج شده ی اصلی ترین شرکت راه آهن آمریکا به نام «یونیون پسیفیک» بود و اکنون بازنشسته است. میشه بگی که او شاید فقط یک یا دو تا از ایالتهای آمریکا رو سفر نکرده و همیشه موجب غبطه ی من شده که ایکاش من هم چنین شغلی داشتم. یاد همه ی آدمهای خوب بخیر که عمه ای داشتم به نام«مریم» که می گفت: «دنیا حسرت خونه است! تو حسرت دیگرون رو میخوری و دیگرون هم حسرت تو.» اینجاست که باید گفت: گوزم به گوزت! دهی بر یک :) یا بقول معروف: یر به یر.(این به اون در)



واسه ی عبدالله هیچ چیزی مهمتر از «خوردن» و امور آشپزخونه نیست. لذا تا فروشگاه رفتیم تا بقول زهرا:«عشق عبدالله یعنی یخچال» رو پــُرکنیم و سپس جای شما خالی! شام و غذایی ایرونی(کوفته چی) باربذاریم. دیروقت بود که عبدالله و خانمش رسیدند. خواب از سرمون پرید و با استقبال گرم از «دانا» نشستیم به گفت و شنید و همزمان بگو بخندها، بررسی نامه های رسیده. وه! که آمریکا رو باید کشور مصرف کننده ی کاغذ نامید. وقتی انبوه نامه ها رو زیر و رو کردیم همه اش رو پاره و رهسپار سطل آشغال کردیم. جالبه که خود آمریکاییها هم به شوخی، پستچی ها رو «پست چی آشغال و کاغذ پاره» نیز می گند چرا که بیشتر مواقع فقط  تبلیغات شرکتها، فروش انواع شبکه های اینترنتی و تلویزیونی، انواع کارتهای اعتباری بانکها، مجله ها، حراج مغازه ها و این دست آشغالها!! رو توی صندوقهای پستی مردم می اندازند. البته باید حواسمون باشه و تمام اطلاعات شخصی ثبت شده ی روی نامه ها رو از بین ببریم مبادا کسی سو استفاده کنه.

صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودیم؛ زهرا برای مهیــّا کردن صبحانه، زودتر از همه بیدار شده بود. ماها نیز با سر و صدای خانم دکتر و بچه ها و شوهرش بیدار شدیم. شوهر خانم دکتر عجیب کم حرف بود و مثل بسیاری از ایرونی ها، هنوز بعد از سالها سکونت در خارجه! سبیل مبارک ایرانی و کشیده اش رو حفظ کرده بود. «ننه» ی خدا بیامرزم همیشه می گفت: «ســـکــّـه ی مرد به سبیلشه.»


سـبـیـل یا ســــــی بــــیــــــل!!؟ عکس تزئینیه.


خونواده ی خانم دکتر زحمت کشیده بودند و ما را شرمنده و یک بیلچه ی باغبونی و تعدادی گــُل ریشه دار جهت ما و نیز یکدست فنجان بعنوان کادو برای عبدالله آورده بودند. هرچند قرار بود صبحانه رو مهمون ما باشند؛ چون دیرشون شده بود و اتوبوس دانشجوها منتظرشون بود سریع راهی شدند. در این فاصله که همگی مجبور بودیم تا بیدار شدن «دانا» صبرکنیم تا بشه تصمیم های بعدی رو گرفت؛ تلاشی داشتم برای تماشای همین سه _ چهارتا کانالهای محلی تلویزیون. البته دیدن کانالهای بی روح محلی و ندونستن زبان و نفهمیدن موضوع سببی شد که بیخیال همه چیز بشیم و بزنیم توی فاز کارتون که همه مشتری اند بخصوص فاطمه، که «موش و گربه»(تام و جری) به هر زبانی براش دوست داشتنیه.

نظرات 13 + ارسال نظر
آمطار شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام موهی هر روز میام میبینم خبری نیس بگذریم جادون خالی حالا کو دارم واسد یه قلمی میزنم دارد نجباد برفی خوبی میاد البته واسه شاما شاید عادی باشد آمو مو کو داشد رنگی برفم از یادمون میرفد آدیدنش حسرت میشد خلاصه خیلی خوب شدس آراسی اگه قسمت شد میخایم امروز ظهر بریم باغ یخده گوشت شتره بکشیم به سیخآخه میچسبدوووووووووووو شرمنده روم به دیوار یقین دلدو آب کردم ایشالا یا مو میام اونجو یا شاما بیایند تا بریم باهم به امید دیدار
بدرود
یا علی

آمطار عزیز
رفیق نازنین ... الهی اون گوشت شتر نووووش جووونتون باشه و بقول نجبادیها: الهی گوشت بشه بچسبه به تن و بدنتون و همه اش سلامتی و نشاط و آرامش رو براتون رقم بزنه.

در مورد برف هم گفتنیه که چند روز پیش آب و هوا رو چک کرده بودم و منتظر این اتفاق بودم. جالبه که هوای نجبباد از اینجایی که هستیم یه کمی هم سردتر بود و هست. البته همینطور که شما فرمودید این ور دنیا بخاطر تعداد دفعات برف و بوران و بخصوص وجود درخت و چمن، یه جورایی یه کمی خشن تر جلوه می کنه وگرنه الانه باید هم خدا رو بخاطر این دو تا برف درست و حسابی اخیر ایران شکر کرد و هم باید از ته دل واسه ی اون بیچاره هایی که آماده نبوده اند و بخصوص خونه های خشت و گلی، دعا کرد که چه به روزشونه.

راستی ... ببخشید که یه چند وقتی دستم بند سال نو و کریسمس و یلدا و شروع ترم جدید و تدریس کلاس جدیدم شدید بند بود و نشده بود زودتر به روز رسانی کنم. ایشاالله مث همه ی اون هزار باری که گفتیم و نشد؛ اینبار دیگه تکرار نشه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

amir شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام..
مخلص حمید خان...
غرض اعلام حضور بود که حاصل شد
یا حق.

امیرخان
شما سرورید و ممنونم از همه ی محبتها و بخصوص نعمت حضور و ثبت اسم و رد قشنگتون.

یا حق ... درود و دو صد بدرود

بهار شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

خیلی خوبه خاطرات شما شده واسم مثل کتاب داستان ...حتما باید واسه آبجی هم بخونم که فیض ببره دو چندان

بهار نازنین

بعد از اینکه باید از همه ی تشویقها و کلمات خوبت تشکر کنم بذار یه ماجرایی رو تعریف کنم و اینکه این آبجی خانم بسیار خوب شما آنچنان محبت به بنده داشته و سبب خیر و خوبی شده که زبونم از ابراز تشکر شایسته ی این توفیق قاصره.

گفتنیه که ایشون توی یکی از جلسات همکاران قدیمم ذکری از این بنده ی حقیر و این سراچه داشته بودند و همین سبب خیر شد تا بعد از هفت سال چندتایی از همکاران خوبم از جمله جناب آقای سیف الدین به جستجوی ما برآند و این روزها با ایمیل نگاریهامون هزاران خاطره ی خوب رو زنده ی دوباره کنیم.

لطفن به ایشون و همچنین نازنین مادر مهربانتون بهترین درودهای بنده رو ابلاغ کنید.

موفق باشید و نعمت آرامش و تندرستی قرین خانه و خانواده ی شما بادا ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

محسن سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام بر آقا حمید گل گلاب. آره به قول قدیمیا دنیا حسرت آباده یا به قول اون شاعری که اسمش یادم نیست می گفت: به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری، بسا کسا که به روز تو آرزومند است. شاد باشید.

سلام و درود بر آق محسن عزیز

آره دیگه رفیق ... کار روزگاره که همیشه آدما رو به حسرت خوردن میکشونه. اتفاقن واسه ی دوستی می گفتم که اونایی که ایران اند حسرت اینوریها رو میخورند و البته فقط «حسرت» میخورند. ولی اینهایی که اینور آب اند حتی اگه نانشان هم گرم باشد نمیتوانند منکر این باشند که یک غم عمیقی همیشه درونشان را میخراشد و آن غم دوری و غربت است ولو که در بهشت باشند.

موفق و پیروز باشید و دلشادی و آرامش نصیب شما باد

RS232 پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ق.ظ http://natashagodwin.blogspot.com/

سلام حمید خان, خوشحالم که همچنان به نوشتن ادامه می دهید. سرافراز و پیروز باشید.

به به ... آرش خان
خوبی رفیق ... حال و احوالت که خوبه ایشااله. فقط میتونم بگم خیلی خیلی ممنونم که سراغی از بنده گرفتید و امیدوارم که بزودی بتونم صداتون رو بشنوم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

احمد-ا پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://ashianeheeshgh.blogsky.com/

سلام
از اینکه هستی ما را خوشحال میکنی

احمد آقای عزیز

این احساس متقابله و بنده دو چندان خوشحالم که هستید و مثل همیشه لطفتون رو شامل حال بنده می کنید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

عابد پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ

بنویس برار

عابد جان عزیز
قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. جا داره از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون جهت زینت این سراچه تشکر خاص داشته باشم.

راستش هم سخت مشغول ترم جدید و تدریس درس جدیدم و هم اینکه شدید تنبل شده ام. ولی چشم ... در اولین فرصت اقدام خواهم کرد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

طلا خانم دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:41 ق.ظ http://talaincanada.blogfa.com

سلام گرم خدمت برادرحمید امریکائی.چه طورید.خانم و دخترای نازتون خوبن.انشاله همیشه سالم و شاد باشید.برای عرض ادب امدم خدمتتون

طلا خانم گرامی
شرمنده ام که خیلی دیر پاسختون رو مینویسم. ممنون از احوالپرسی تون و امیدوارم که شما و خونواده ی محترمتون خوب و خوش و سلامت باشید.

وحیده مامان پارسا دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:44 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

درود و سلام...خیلی وقته که سر ما رو به خاطرات گذشته گرم کردیدااااا... از احوال این روزها هم بنویسید...حداقل گاهی لابه لای خاطرات قدیمی...این جور میشه بهتر شرایط قبل رو درک کرد..

وحیده خانم

این مورد نه تنها پیشنهاد شما بلکه بسیاری از دوستان دیگه هم بوده. راستش هنوز به این اطمینان تصمیم نرسیده ام که اصلن «چه باید کرد؟» بهرحال باید منتظر بود و دید چه خواهد شد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

باران دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ب.ظ

عابد جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ

یک ماه شد برادر

اومدم رفیق ... ببخشید و البته

درود و دو صد بدرود

ملیکا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ق.ظ

من عاشقتم
خاطراتت فوق العاده ان مثل خودت.
راستی شما ازدواج کردید؟

مهدی شنبه 17 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:18 ب.ظ http://nagafabad-esfahan.blogfa.com

ما هم لینک کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد