از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا 26: بارندگی و رانندگی

**** پیشنوشت: 29 بهمن ماه یا به عبارت دیگه پنج اسفند، جشن باستانی سِپِندارمَزدگان، روز «عشق آریایی»، بزرگداشت مقام «زن» و «زمین» بر همه ی شما شادباش باد. می دونید که جشن  بسیار قدیمی اسفندگان یا سپندارمزدگان ایرونی همانند ولنتاین مسیحیان، تلاش داره تا در ادامه ی جشن «مهرگان»، «مهر و محبت و عشق» رو گرامی بداره. در این روز مردان به همسران خود هدیه می‌دادند و زنان خانواده رو بر تخت شاهی می‌نشوندند.  سپندارمزد نگهبان زمینه و از اونجا که زمین مانند زنان نقش باروری و باردهی داره جشن اسفندگان رو جهت گرامیداشت زن و مادر و زمین  وعشق، حسابی عالی برگزار می کردند. راستی آیا! شایسته تر نیست فرهنگ خودمون رو بیشتر قدردان باشیم؟؟



ادامه ی خاطرات آمریکا:

روز بعد بلافاصله پس از کلاس فارسی، کلاس منطق آقای نلسون شروع شد. ترجیح دادم که سرکلاس ایشون بشینم و انگلیسی ام رو تقویت کنم.  نیمه های کلاس  دیگه مغزم نمی کشید و قفل قفل شده بود. اینقده فهم انگلیسی ام به ته کشیده بود که حتی معنی What time is it روهم یادم رفته بود. این احوالم باعث شد تا سالهای اوّل دانشجویی ام یادم بیاد. هرکسی اعتراض می کرد چرا از «مترجمی زبان انگلیسی» به «ادبیات فارسی» تغییر رشته دادم؟ بهشون می گفتم: «تصور کنید سر کلاس دستور زبان فارسی نشسته اید. با اینکه فارسیه؛ از اون همه پیچیدگی های درس چه می فهمید؟ وای به وقتی که این «صغری» و «کبری» چیدنها به زبانی دیگه باشه.» حالا کار روزگار رو ببین!! توی آمریکا باید سرکلاس فلسفه و منطق !!! بشینم شاید که انگلیسی یاد بگیرم !!!؟؟ می ترسم آخر و عاقبت کارم به جایی برسه که اون ضرب المثل قدیمی می گه: «کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره؛ راه رفتن خودش هم! یادش رفت».

کبک از نژاد چــــوکــــار


البته این روزها زهرا بارها خاطره ی غر زدنهاش رو سر اینکه _چرا همون زبان انگلیسی رو ادامه ندادم تا لااقل چهارتا محصل خصوصی می داشتم_ یادآوری می کنه و می خنده که: « شاید، تقدیر این بوده که به ادبیات فارسی و دبیری تغییر رشته بدی تا همین چند سال سابقه و رشته ی تحصیلی ات،  واسطه ای باشند برای مقدمات ویزای کار و اومدنمون به آمریکا !؟» چی بگم والله؟ خدا می دونه. با رسیدن زهرا، به همراه اسکات به سراغ آقای «آپتن»Upton استاد انگلیسی دانشکده رفتیم تا ضمن معرفی ما، از هفته ی آینده بتونیم برای یادگیری انگلیسی بیشتر از کلاسهای ایشون نیز استفاده کنیم. برگشت به خونه همان و بیگاری کشیدن زهرا از گـــُرده ی من بیچاره همان. :« این تابلو رو بزن اینجا!  اون گلدون رو ببر اونجا. یاالله بجنب !!! اون ماشین لباسشویی رو بغل کن از طبقه ی بالا بیار و این تخت خواب رو ببر طبقه ی بالا. حالا که داری میری، یه باره این یخچال رو هم بگیر زیر اون یکی بغلت و ببر بالا!! آ باریکلا!!!» ( بارک الله = به گویش نجف آبادی درموقع تشویق و یا همون دراز کردن گوش به کار میره و یعنی : آفرین) این عیال هم فکر می کنه گوشای من خیلی پشمیه!


کی میگه «کــــرّه خر» فحشه؟؟؟


جای شما خالی و سرانجام اولین دستپخت عیال پـز رو در آمریکا که البته روی اجاق گازی کوچک پخته  شده بود؛ زدیم توی رگ.  هرچه بود علاقمندی دانا به «فسنجون» سببی شد تا ما هم نصیبی ببریم. هنوز غذا از گلومون پایین نرفته بود که سناریوی جدید دانا شروع شد. با اینکه این چند روز اخیر حسابی خانووم بود :) از وقتی که فهمید عبدالله قصد اومدن از اوماها داره؛ سردرد و بهانه گیری های جور واجورش شروع شد که: «چرا وقتی میپرسم برام لباس آماده کرده، هیچ جوابی نمیده؟؟ چرا …؟ چرا …؟» دروغ چرا!؟ شوک زده، فکری شده بودم که نکنه الان فصل سنجدهای آمریکاییه؟ اصلن نکنه مرغ عشقهای آب و هوای آمریکا اینجوری قوقولی قوقو می کنند؟  بدی کار اینه که نمیشه به دانا گفت: «عبدالله میدونه که شما زنها بدون حداقل 10 دست لباس یدک عقد و عزا و عروسی و معمولی و مهمونی و رسمی و غیررسمی و گرم و سرد و راحت و …!!  هیچ جایی نمیرید و همین الانش هم! کلی لباس داری.»


عکس تزئینی و اینترنتیه!


وسطهای اعلام اعتراضهای دانا بود که اون ژن آخوندی و روزه خونی مسیحی اش هم گل کرد و ضد به صحرای کربلا که: « اصلن عبدالله منو دوست نداله!!   یه بار هم به من I love you نگفته. پس حالا که به من هیچ نیازی نداره منم برمی گردم پیش پدر و مادرم و با  اونها زندگی می کنم و ….» (توضیح: یادش بخیر که اونروزا! وقتی قهر می کردیم؛ لااقل انگشتامون رو با طرف مقابل توی هم می کردیم و می خوندیم: قهر قهر! تا روزی قیامت، قهر!  که البته این قهر دو دقیقه بیشتر طول نمی کشید. بمانه که بازیهای روزگار هم عجیبه و یکی دو سال بعد جبر روزگار و بیماری مادر و پدر خدا بیامرزش، کاری کرد که مجبور بشه برای تمام طول سال کنارشون باشه و به پرستاریشون مشغول! صد البته که صلح دائمی برقرار و از قدیم هم گفته اند: «دوری و دوستی»)

مری بوگارت و شادروان بیل بوگارت ... مادر و پدر دانا


وقتی تلفنی موضوع رو با عبدالله درمیون گذاشتم گفت: «مرده شور این قسمت عادتی فرهنگ آمریکایی رو ببره که گفتن «آی لاو یو» هم شده لق لقه ی دهنشون !  چقدرهم  زنهاشون خرو خنگند که به شنیدن زبونی اون دلخوشند. نمیدونم اینکه تنبل و بیکار، وبال خونواده باشی نشونه ی دوست داشتنه یا اینکه شب و روز و سفر و حضر و گرما و سرما تن به کار بدی تا چرخ زندگی ات رو بگردونی؟؟ دانا یادش رفته که درصد بالایی از ایرونیهایی که زن آمریکایی داشتند آخرالامر با داشتن چند تا بچه، کارشون به طلاق کشید. حالا خودش رو برای من نـُنـُر میکنه.» به  عبدالله گفتم شاید هم برعکسه و از اتفاق! همین دست به انقلابی بودن مردای ایرونی رو، خوب خوب می دونه که این شکلی محک می زنه ببینه آیا هنوز تیغش برش داره یا نه؟

دانا و عبدالله


بهرحال با اصرار من قرار شد عبدالله جز «بله و چشم!» چیزی جواب نده تا این آمد و شد دو روزه ی تعطیلی آخر هفته مون شیرین تر بگذره. هنوز ساعت به نیمه های شب نرسیده بود که باد و بارون های موسمی مثل دم اسب شروع به شلاق کوفتن به در و دیوار خونه ها کرد. نه تنها صدای رعد و برق های مهیب و نا آشنا ما رو ترسونده بود؛ بلکه سیلابی از بارون بود که سطح کوچه ها رو می درید و پیش می رفت. توی همین حین و بین بود که گویی به دانا برق وصل کرده باشند، یه دفعه از جاش پرید و با این اعتراض که: «لابد عبدالله دوباره جاده رو اشتباهی رفته و گم شده و …»  سوار بر ماشین شد که بره. حالا هرچی من و زهرا اصرار کردیم که بمونه و تن به خطر رانندگی دراین وقت شب و باد و طیفون(طوفان) نده، کارساز نشد و با این توجیه که: «یه عمره داره توی این جاده ها و آب و هوا رانندگی می کنه.» راهی شد. به جرات بگم که اگه زهرا از عصبانی شدن من و نشون دادن اون روی نجببادیم نمی ترسید(جذبه رو حظ کردید؟ :) ) از این که این دو تا بنده های خوب خدا، نمی تونن همدیگه رو درک کنند و از کنار هم بودنشون لذت ببرند؛  می زد زیر گریه!!! (توضیح: هرچند رانندگی در شب و بارندگی برای من سخته ولی با در نظر داشتن درصد وضع بد رانندگی و جاده های ایرون، میشه بگی: اطمینان به جاده ها در آمریکا خیلی بالاست.)


هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که من و مصطفی(دیگر برادرم در تکزاس) تلفنی و شاید هم پشت سر دانا  مشغول صحبت بودیم که دانا به بهانه ی گرفتن داروهاش از عبدالله برگشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. درست نفهمیدم موضوع چیه ولی به احتمال زیاد دانا هم شستش خبردار شده بود که موضوع صحبتهای ما به فارسی چیه که یه دفعه با فاطمه نشست به بازی کامپیوتری و چنان هیجان و سروصدایی راه انداختند که بیا و ببین. خاب دیگه … از قدیم هم گفته اند: «گوزم به گوزت؛ دهی بر یک» (یر به یر = این در به اون در، مساوی) :) هرچه بود این بچه شدن آدم بزرگها، برای ما کوچیکها که  قراره یه روز گـُنده(بزرگ) بشیم جالب و تامّل برانگیز بود. ساعت از 2 صبح گذشته بود که عبدالله رسید و دانا با گرفتن داروهاش راهی شد و باز پس از نیم ساعت برگشت که بخوابه.  با تذکر من که مطمئن باشید او صبح زود خواهد رفت همه رو آماده باش دادم تا آروم آروم فرهنگ آمریکایی رو بپذیریم و بدونیم قضاوت در مورد رفتار دیگرون ربطی به ما نداره. ما اگه خیلی هنر داریم واسه ی خودمون زندگی کنیم. فقط! … فقط! … فقط! حیف که مشغولیات فکری و ذهنی روزگار، به ما اجازه نمی ده که چشم باز کنیم و ببینیم که عمرمون در مقابل عمر کهکشانها، از هیچ هم کمتره. بیا تا قدر یکدیگر بدانیم/که تا ناگه زیکدیگر نمانیم … مولوی


خاطرات آمریکا:25_ پرچم

امروز صبح درفرصتی که تا شروع کلاس پیش اومد؛ با آقای نلسون تبادل اطلاعاتی درباره ی نحوه ی ارزشیابی و نمره گذاری در سیستم آموزشی آمریکا داشتم. یکی از تفاوتهایی که متوجه شدم اینه که؛ نمره ی درس همیشه به روز و بطور accumulate (انباشته و میانگین) محاسبه میشه. منظور، هر زمان از ترم تحصیلی که باشه باید نمره ی دانشجو از ابتدای ترم تا اون لحظه در نظر گرفته بشه و بصورت ثلث اول و دوم یا ماهیانه نیست. با شروع کلاس بود که ضمن نصب پرچمی که همکارم از طریق اینترنت سفارش داده بود؛ بیشتر وقتمون به گفتگو درباره ی فرهنگ و معنای رنگ ها و سمبلهای پرچم گذشت. راستش اطلاعات بعضی ازدانشجوها کارم رو برای توجیه خیلی از تناقضات فرهنگی بخصوص درمورد پرچم ایران سخت کرده بود.


می دونید که پرچم بیشتر کشورها همیشه مردمی بوده و همیشه هم باید مردمی بمونه. در یک کلام  پرچم نباید کاری به حکومت ها  داشته باشه. مثلن نماد «شیر و خورشید» پرچم تاریخی ایران هم سمبل همبستگی و اتحاد گروه های مختلف سیاسی، اجتماعی، مذهبی، زبانی و قومی ایرونی ها بعنوان شهروندان «ایران زمین» معنی میشده. البته این اتحاد، به معنی داشتن اندیشه و باور مشترک نیست؛ بلکه منظور اتحاد و همبستگی و یکی شدن بر سر آرمان های مـلــی بدون هیچ ارتباط به دنیای کثیف سیاسته. برای مثال جلوگیری از تخریب آثار باستانی، در خون هر ایرونی پاک وجود داره و یک امر ملی محسوب میشه.  که البته اگه غیر ازاین باشه؟ باید پرچم جمهوری! اسلامی!! رو هم بخاطر وجود واژه های «الله» و «اکبر» و سمبل «لااله الا الله»، فقط جهت باورمندان مسلمون دونست و بقیه ی ایرونی های زرتشتی و مسیحی و یهودی وغیره روهم بی خیال. که در اینصورت  باید سری به خودمون بزنیم و معنی واژه ی «استبداد» رو دوباره زمزمه کنیم.



البته … درد دل من هم بمونه که  نشانه های موجود بر پرچم فعلی، همه اش واژه های عربی و غیر پارسی اند و فکر نکنم در هیچ جای دنیا بشه کشوری رو  یافت که بر روی پرچمش به زبانی بیگانه چیزی نوشته شده باشه. :(  از همه مهمتر نباید فراموش کرد که «شیر و خورشید» یک نشان کهن و باستانیه که قدمت اون به بیش از 2500 سال پیش می رسه. (مُـهر خشایارشا/ موزه ی آرمیتاژ روسیه). در ضمن رسمی بودن این پرچم در دوره ی گذشته رو هم باید، دلیلی برای ستودن خدمات پهلوی ها به ایرون دونست؛ نه دلیل سلطنت طلب بودن هر کسی که به اون احترام میذاره.


سکه ی شیر و خورشید / دوره ی سلجوقیان


خاب! بیشتر از این پا روی سیم خاردارها  نذاریم و حرفهای جیزدار نزنیم :)  بشنوید که: بعد از کلاس برگشتم خونه و مشغول وصل کردن تلویزیون شدم. همینطوری که قبلن هم گفتم اینجا تلویزیون نیز مثل تلفن و اینترنت بصورت کابلیه که باید برای خرید امتیازش اقدام کنیم. البته با یک آزمایش کوچکی که داشتم؛ تلویزیون رو به سیم آنتنی هوایی _که روی پشت بوم بود و تا بخواهید هم  درب به داغون _ وصل کردم و بالاخره تونستم پنج تایی شبکه ی محلی رو بدون هیچ مشکلی نصب کنم. نباشه نباشه اصفونی ام و باید هوای کار رو داشته باشم دادا! می (مگه) نه؟ :)  با اینحال فقط فاطمه مشتری برنامه ی کودک تلویزیون بود. واسه ی بچه ها، برنامه ی کودک به هر زبان دنیا هم که باشه قابل فهمه. ما هم که فعلن میونه مون با تلویزیون خارجکی جور نیست.


جالبه که وقتی  از فاطمه داستان فیلم رو می پرسم؛ مثل عمه اش که در تعبییر و تفسیر فیلمهای اشک آور هندی ماهر شده بود؛ چنان داستانی از خودش جور می کنه و می گه که بیا و ببین. فعلن هم که هیچ کسی نیست که درست و غلط بودن این داستان گویی های اون رو ثابت کنه. ولی خنده داری قصه اونجا بود که با اون انگلیسی دست و پاشکسته اش خبری رو درباره ی گردباد و طوفان شنیده بود و هی ماها رو هشدار می داد. ما هم محل نمی دادیم و دروغ چرا …. یه کمی هم زورمون میاورد که حالا این فسقلی واسه ی ما انگلیسی دون شده! هی روزگار! ببین کارمون به کجا رسیده! ولی به کسی نگید که از اتفاق حرفش هم درست از آب در اومد و دچار چنان طوفان و بارون بدی شدیم که درباره اش بعدن بیشتر می گم.



سری قبلی که دکتر اسکات برای صرف چایی به خونه مون اومد، با دیدن نقاشی های هنردست زهرا- _اینجا کلیک کنید - چنان هیجانی نشون داد که حد نداشت و همین سببی شد تا کلمه ایی جدید Talented به معنی «بااستعداد و هنرمند» رو یاد بگیریم. این بار نوبت من بود که مخ ایشون رو بزنم و هنرفشانی(بجای هنرنمایی) کنم. همگی بگید امان از حسادت :)  دیدنی بود که برعکس انتظارم از شنیدن قطعات ایرونی که با سنتور می زدم لذت بالایی برد و حتی گاهی هم آهی احساسی از ته دل می کشید.  با اینحال دیدنی بود همین آقای اسکات که تا این حد جدی و احساسی می نمود؛ بعد از اینکه مجلس موسیقی به آخر رسید؛ چون تاکنون کاربرد دوربین کامپیوتری(وب کم) رو از نزدیک ندیده بود؛ چه شکلک و اداهایی که  با اون سن و سال و موهای سفیدش، جلوی دوربین در نیاورد و ما رو  کلی خندوند. شاید هم هدفش خندوندن ما و راحت تر کردن سختی روزهای اوّل غربت نشینی بود!!؟؟ که البته موفق هم شد. پس شوما هم اگه میشه یه موزولی (یه کم) به خودتون زور بیارید و بخندید که برهر درد بی درمان، دواست.

این هم لبخند سید میرزا برادر مونالیزا داوینچی  

خاطرات آمریکا_24 :اوج آسمانها

*** پیشنوشت: قبل از هر چیزی جشن سالروز اختراع آتش (دهم بهمن / جشن سده) رو تبریک دیرهنگام عرض می کنم.

برآمد به سنگ گران، سنگ خرد / هم آن و هم این سنگ گردید خرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ / دل سنگ گشت از فروغ، آذرنگ

یکی جشن کرد آن شب و (هوشنگ) باده خـَورد / سده نام آن جشن فرخنده کرد … فردوسی

از اینکه وبلاگ رو دیر به دیر آب و جارو می کشم؛ عذرخواهی می کنم. راستش رو بخواهید؛ روزهای اوّل تدریسم در آمریکای جهانخوار، به انتظار می نشستم تا دانشجوها به سراغ ثبت نام کلاس فارسی بیاند. ولی بعدها فهمیدم که برای تشکیل هرکلاس، تعداد مشخصی دانشجو نیازه و چون این کلاس ناشناسه، باید دنبال معرفی کلاس و تور کردن دانشجوی بیشتر باشم. تا شما ادامه ی خاطرات رو می خونید بنده هم یه تبلیغاتی بکنم و ایشاالله زودی بیام :«… بدو بدو که تموم شد … پارسی شکر است. هرکس نداند؛ چیز است … :) بی خبر است »

ادامه ی خاطرات آمریکا:

 در یکی دو ماه گذشته (منظور: ابتدای ورودمون به آمریکا و سال 1385 خورشیدی) از بس بیکار بودم؛ برای فرار از استرس هزارون سوالی که توی ذهنم می پیچید که: «چه خواهد شد و چه باید کرد؟» فقط خواب جا می کردم. ولی امروز صبح همگی بیدار باش زود هنگام داشتیم چرا که باید زودتر به محل کارم می رفتم و از طرفی هم زهرا و دانا نه تنها نگران اوّلین روز مدرسه ی فاطمه بودند؛ بلکه باید لحظه به لحظه گوش به زنگ اومدن وسایل خونه باشند. به محض رسیدن آقای اسکات نلسون(همکارم)، راهی سالن اجتماعات مجتمع دانشگاهی شدیم. نگو که مراسم قدردانی از برگزیده های دانشجو و دانش آموز دبیرستان بود. بی اونکه از ریز مراسم آگاه باشم با اشاره ی آقای نلسون به همراه دیگر «پروفسور»ها راهی صحنه (سن/Stage) شدم. گفتنیه که در انگلیسی «استاد» دانشگاه رو «پروفسور» می گند. خلاصه … الکی الکی از آقای دبیر (Mr. Teacher) به پروفسوری ترفیع مقام دادم. شاید فقط یه ریش بزی یا بقول خارجی ها Goatee نیازه که راست راستی قیافه ام هم پروفسور به مفهوم ایرونیش باشه.

اینم یه جورش! عکس اینترنتی است.

با رد شدن یک به یک دانشجویان برگزیده از برابر صف استادان و دست دادن و تبریک گفتن، جلسه تموم شد و برگشتیم سراغ ادامه ی تدریس. پس از کلاس فارسی و به پیشنهاد آقای نلسون تا ظهر سر کلاس فلسفه و ادیان ایشون موندم تا هم به تقویت انگلیسی ام کمک کنم و هم کند و کاوی داشته باشم که بالاخره ادیان از طرف چه کسی خلق شده و آیا خداوند اصلن دستی در خلق هزار و یک دین متفاوت داشته یا نه؟ ناگفته نمونه که در اصل یه چیزایی بوده و پیامهایی درونی به بعضی ها الهام شده و همین باعث خلق ادیان شده؛ ولی مطمئنم که مثل اون آب باریک و تمیز سرچشمه که به مرور بخاطر برگ و خاشاک سرراهش آلوده میشه؛ بسیاری از باورهای هفتاد و دو ملت امروزه، تا این حد دم و دستگاه و فرعیات نداشته و این آدمها بودند که به نفعشون، هر روز یه قسمتی از خلوص مذهب رو تغییر داده اند. این روزها هم متاسفانه کار بجایی رسیده که بقول حافظ «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند».

قومی متفکرند اندر ره دین _ خیام

همینکه برگشتنم خونه، زهرا و دانا دوباره زدند زیر خنده و انگاری باورشون نیست کلــّی کار کردم؟ :) البته خنده ی اونها به خاطر فاطمه  هم بود چرا که وقتی اون رو به مدرسه رسونده بودند؛ با دیدن همون دختر سیاهپوستی که دیروز با هم طرح دوستی ریخته بود؛ دست به دست هم وارد مدرسه شده و با اعتماد به نفس ناباورانه ای از مادرش و زن عموش خواسته بود که برگردند. البته محض احتیاط یک کتاب دیکشنری کوچک نیز برده بود ولی باز هم دانا چند باری با مدرسه اش تماس گرفته بود. محض ثبت در خاطرات بشنوید که وقتی معلمش تلاش کرده بود کلمه ی «Friend» رو یاد فاطمه بده؛ او متوجه نشده بود. لذا به دیکشنری مراجعه کرده بودند ولی چون فاطمه معنی رایج و عامیانه ی اون رو نشنیده بود؛ مطمئن نبود که «رفیق» همون دوسته.

دوست داشتن رو همه دوست دارند.

با اینکه هنوز تلفن خونه و اینترنتمون وصل نشده؛ کلی به سیم میمهای کامپیوتر ور رفتم تا  اون رو وصل کنم. این کامپیوتر دست دوّم  از گاراژ عبدالله اومده و  قدیمی که چه عرض کنم باید از رده خارج شده محسوبش کنیم. هرچه بود سیستم منقرض شده ی اون با مختصر اطلاعاتم که مال شونصد سال پیش بود؛ جور بود و بالاخره تونستم صدای موسیقی رو از دلش بکشم بیرون. به اصرار زهرا و دانا که باید خجالت و شرم ایرونی وار رو بذارم کنار و وارد اجتماع بشم؛ راهی ناهار خوری مجتمع شدم تا علاوه بر صرف ناهار، از چند و چون فضا بیشتر آگاه بشم. امروز برای تمامی دانشجوهای متولـد همین ماه، جشن تولـّد گرفته بودند و اونها علاوه برکیک، بر سر میزی مشترک با کادر مجتمع و رئیس و معاونها ناهار خوردند و ….

کیک پرچم آمریکا

برگشتم خونه و دوساعتی بعد با اومدن آقای نلسون، همگی برای یادگیری آدرس فروشگاههای بزرگ، راهی محدوده ی شهر کنزاس سیتی، در فاصله ی یک ساعت و نیمی رانندگی از لکسینگتون شدیم. در بین صحبتهایی که رد و بدل میشد از اطلاعات وسیع آقای نلسون متعجب بودم که چطور اینقده از مذهب زردشتی و فرهنگ ایرونی اطلاعات داره؟ علاقمندی اش به حدی بود که در تدارک تغییر مذهبش به زردشتیه و ظاهرن!!؟ برای این کار باید نامی ایرونی داشته باشه!!؟ به همین خاطر ایرونی های «بهدین» کنزاس سیتی، اسم «اسفندیار» رو بهش پیشنهاد داده بودند. همین باعث شده بود که او درباره ی شخصیت و پیشینه ی فکری و فرهنگی اسفندیار منو سوال پیچ کنه. ایکاش  زبونش رو می داشتم و می تونستم براش بگم که در ادبیات ایران، اسفندیار جوان هرچند با رستم پیر محترمانه برخورد می کنه؛ ولی تلاش داره تا وظیفه اش رو به بهترین شکلی به انجام برسونه. بمونه که طمع قدرت و مادام العمر رهبر بودن! … ببخشید منظورم همون … پادشاه بودن پدرش گشتاسب، باعث کشته شدنش می شه. ولی این یه واقعیته که همیشه ی تاریخ، زیاده خواهی و پیروی از قدرت خانم!  توی خون کله گنده های ما بوده و دیده اید که هر زمان هم با شعارهای گوناگونی  مثل خدا، شاه، میهن و … دنبال پیروانی مقلــّد و کور می گردند.

برگشت ما به شهر، همزمان تعطیلی مدرسه ی فاطمه بود. لذا ما هم در ردیف ماشینهای منتظر ایستادیم. کاروان ماشین ها یک به یک به سمت درب خروجی نزدیک می شدند و نام بچه شون (دانش آموز) رو به مسئولی که در میانه ی راه ایستاده بود؛ می گفت.  اون هم دانش آموز رو با بی سیم، به درب خروجی صدا می زد که همزمان یکی از مربیان یا معلمان مدرسه، تا لحظه ی سوارشدن، همراهیش می کرد. البته کار دیگر این همراه اینه که برای راحتی و ایمنی سوارشدن، کار باز کردن درب ماشین و همچنین اگه دانش آموز کوچیک باشه و از صندلی مخصوص ماشین استفاده می کنه؟ زحمت بستن کمربند ایمینی رو هم می کشه. بدنبال اون با لبخندی شیرین و ذکر جمله ی «فردا میبینمت» کاری می کنه که نه تنها دانش آموز، برای رفتن به مدرسه تشویق میشه بلکه بابای بچه هم حظی از اون لبخند می بره.


اگر دردم یکی بودی و معلمم تو بودی و اینا .... چه بودی؟

دانا و زهرا بعد از شام  به همراه مسئول دانشجویان خارجی(بین المللی) به سراغ خوابگاه دانشجویان دختر رفتند تا بدینگونه اولـّین برخوردها و آشنایی ها رو شکل بدهند و من هم مشغول مطالعه و نوشتن خاطرات شدم. از اونجا که تحویل گاز و ماشین لباسشویی و … به هفته ی آینده موکول شده، با برگشت بقیه، همگی راهی فروشگاه شدند تا یک اجاق گاز دستی و سفری بطور موقت برای آشپزی بخرند. البته بخاطر همین تاخیر در تحویل وسایل، از طرف فروشنده یک تخفیف 50 دلاری نصیبمون شد. هنگام خلوت تنهایی ام و وسطهای نوشتن بود که یه دفعه به خود اومدم و دیدم زمزمه ی موسیقی ایرونی که از طریق کامپیوتر پخش می شد حال غریب و دلنشینی برام ایجاد کرده و جاتون خالی، چه حالی بود: امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم …(توضیح: جا داره به همین بهانه، برای روح بلند آهنگساز این ترانه که همین چندی پیش درگذشت آرامش و شادی جاودانه بطلبم.)


شادروان همایون خرم ... تولد: نهم تیر 1309 ... پرواز: بیست و هشت دیماه 1391