نیایشگاه قوم متلاشی شده ی «مـــایــــا»
شاید شنیده باشید که براساس تقویم و پیش بینی تمدن متلاشی شده ی قوم «مایا»(_که در آمریکای جنوبی کنونی و مکزیک زندگی می کرده اند_) عمر جهان در سال آینده(2012) به پایان خواهد رسید. البته درستی یا نادرستی این پیشگویی منظورم نیست؛ بلکه بشنوید که این سر دنیا اگه وسط زمستون توقع هرچیزی باشه؛ همین چند روز پیش وسط این هوای راکد و داغی تابستون، چنان شد که گفتم راست راستی آخر دنیا شد. ساعت نزدیکهای چهار بعد از ظهر بود که یکدفعه هوا چنان تاریک شد که دست کمی از حال و هوای سرشب نداشت. آرام آرام و در اون بی حرکتی هوا، در طول چند دقیقه باد شروع کرد به وزیدن و هر لحظه تندتر و تندتر شد؛ به حدیکه برگ درختان شروع کرد به ریختن. هنوز چند دقیقه ای به این وضعیت نگذشته بود که باران هم شروع به باریدن گرفت و در عرض بیست دقیقه آن چنان شدید شد که در این مدت چند ساله ی خارج نشینی هرگز به این ناجوری ندیده بودم. جالب بود که همه چیز قاتی شده بود و برای دقایقی تـگرگ هم اضافه شد و کم باری قـصـّه آن بود که بخواهد وسط تابستان، برف هم بیاد تا عیشمون کامل بشه. فرداش فهمیدیم که سرعت باد تا 150 کیلومتر در ساعت رسیده بود و به همین خاطر کم مونده بود سقف خونه ها از جا کنده بشه. حالا عیال و بچـّه ها و مهمونمون به زیر زمین پناه برده بودند و هی داد می زدند تا منم به اونا ملحق بشم و بنده هم حس فضولی ام گــُل کرده بود تا ببینم که بعدش چی می شه؟ نیم ساعتی که گذشت و همه چیز آروم شد از خونه زدم بیرون تا اوضاع شهر دستم بیاید. دیدنی بود که چطور درختان کهنسال و یا کت و کـُلـَُفتی به این هوا !! در اثر طوفان از بیخ شکسته شده بود.
به کدام طوفان آه گرفتار آمده است؟
بر درخت تر کسی تبر نمی زند _ ه.ا. سایه
سوای شاخ و برگ و درختان شکسته ی زیادی که در فضای سبز خانه ها، افتاده ی قهر طبیعت بودند؛ چندتایی نیز باعث مسدود شدن خیابانها شده بود و کارگران شهرداری به همان سرعت برق و باد در حال بازسازی معبر خیابانها و ترمیم قطعی سیمهای برق و تلفن و اینترنت بودند.
قطعی درختان و کابل برق و تلفن و اینترنت
مسدود شدن خیابانها توسط درختان به خاک غلطیده
گفتنی است که شهرداری دو روز بعد را جهت جمع آوری شاخه های شکسته ی خانه های افراد اعلام کرد؛ ولی بعضی ها زودتر دست به کار شده بودند و اگر این تندباد واسه ی هیشکی خیری نداشت عوضش نون کمپانی های مخصوص قطع شاخه های زائد و «پاشت» درختان حسابی توی روغن بود. بد نیست بدونید که ماشینی شبیه به خرمن کوب داشتند و هرچیزی را که به حفره ی آن پرتاب می کردند؛ با شدّت تمام درون خود می کشید و از آن طرف بصورت رنده شده به داخل قسمت باری کامیون می ریخت تا بعدها تبدیل به خاک و کود بشوند.
درخت پاره شده رو به سوی نیست شدن
پرتاب کــُنده های درخت درون دستگاه
آسیابش همه چیز را خـــُرد می کرد
رنده هایی که خاک و کود خواهند شد.
با آنکه هنوز شب نشده؛ برق بیشتر سطح شهر وصل شد ولی تمام فروشگاهها بخاطر کارنکردن دستگاههای الکترونیکی، تعطیل شدند. اینجا بود که با خودم گفتم: امـّان از یه چــُرتکه! امـّا انگاری بد شانس تر از ما کسی نبود؟ چرا که تمام محله مان تا فردا صبح برق نداشتیم … آره جانم! باور کنید یا نه؟ توی مهد تکنولوجی و آمریکای جهانخوار هم از این اتفاقات رخ میده. هرچه بود دلم به ظاهر آروم بود که هیچ کسی چشم به راه خبری از ما نیست و چه خیال اگر اینترنت هم تا چند روز بعد وصل نشه !؟ ولی چه میشد کرد با بهانه گیری بچــّه و نبود هیچ نور لامپ و تلویزیون و کامپیوتر؟ باید به نحوی سرگرمشون می کردم و ناگهان فکری به سرم زد و برای اینکه فکر نکنند دنیا به آخر رسیده؟ نشستم به تعریف کردن خاطرات تلخ دوران جنگ که بیشتر ساعات روز باید در صف کوپن ارزاق می ایستادیم و تمامی تاریکی شب را اگر صدای غـُرّش هیچ هواپیما و انفجار بمب و شلیک ضدهوایی تنمان را از ترس نمی لرزاند؛ گرد یک چراغ گــِردسوز به شنیدن داستانهای بزرگترها سرگرم باشیم و آخر هم ندانستم که چرا آخرین تیشه ی فرهاد کوهکن برسرش فرود آمد؟(هـُدهدی کز دست یار، به فریاد است/ تیشه برسر زده، مرغ دل فرهاد است.)…. درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
توی فروشگاه و بین ردیفهای اجناس دارم تاب می خورم که گفتگویی آشنا می شنوم. گوشامو تیز کردم و درست شنیدم. با نهایت ناباوری در این سر دنیا و توی این غریبستان، یک زوج ایرونی در حالیکه هزار سال هم به فکرشون نمی رسید که شاید کسی فارسی بفهمه، دارند با هم یک به دو می کنند. درست متوجه علت دعواشون نمی شم؛ ولی معلومه که دلتنگی باعث شده که خانمه همینطور خودشو لوس بکنه. بین کلماتش شنیدم که ننروار به شوهرش می گه:«تو از همون اوّل هم اصلاً منو دوست نداشتی.» بعد هم با لحنی عصبانی تشر می زنه که:«تا وسط این مغازه نزدم به بی آبروگی؛ برو اونورا که حوصله ات رو ندارم.» طفلی شوهره هم که نمی دونه این رفتارها دراصل نازکردنه و یا شاید هم زنشو بهتر می شناسه!؟ التماس آمیز می گه:«باشه باشه! تو آروم باش.» کنجکاوی یا بهتره بگم فضولی ام گــُل کرده ببینم کار به کجا می انجامه و از دور زیر نظرشون می گیرم. خرید زیادی انجام نمی دهند و راهی قسمت پرداخت می شند. خانمه با حالتی قهروار چرخ خرید رو رها می کنه و بقول ما نجف آبادیها «کونشو» و بقول شما تهرونیا «صورتشو» کج می کنه و دیگه نگاه شوهر جوانش نمی کنه. اینجاست که آقا هم وقت رو غنیمت می شماره و به روش خارجی ها، بگو بخند و گفتگویی خودمانی رو با صندوقدار آمریکایی شروع می کنه. صحنه ای دیدم که لبخند از روی لبم گــُم نشد. تا لحظه ی خروج از درب فروشگاه، آقای شوهر چشمهاش رو حتی به اندازه ی یک پلک زدن از محتویات درون یقه ی باز خانم صندوقدار نکند(برنداشت). یه لحظه دلم خواست «چـشـم سـوّم» قوی می داشتم و کلماتی که توی ذهن آقای شوهر می چرخید رو متوجه می شدم. با خودم فکر کردم لابد توی دلش داره یه ریز به خانمش کنایه می زنه که:«چه بهتر که قهر می کنی؛ عوضش چشمام که خوب آلبالو گیلاس چید. هم فال بود و هم تماشا»!!؟
چشاد لوچ نشه دادا !؟؟ عکس اینرنتی است.
I am in the store walking between the merchandise lanes that suddenly I hear a familiar conversation, I listened more carefully and heard correct. With absolute disbelief in this end of the world and in this strange land, without even imagining that (thinking that) in a thousand years (ever) someone may understand Farsi an Iranian couple are arguing. I did not really understand what they where arguing about, however, it is obvious that being bored (homesick) has caused the lady to be just cutesy (spoiled). Among her words I heard her telling her young husband “you didn’t love me from beginning”. Later with an angry tone she yells “before I make a fuss in the middle of this store, get away because I can’t stand you”. The poor husband who does not know that all these behaviors are actually for attention (being cute) or perhaps knows his wife better!? with a begging tone says “OK, OK, you be quite”. curiosity, or to say it better my being nosy makes me want to see where this conversation will end up?! so I keep my eyes on them from a distance. They don’t shop much and go towards cashier/clerk section. The lady leaves the shopping cart in an unfriendly manner and as we Najafabadies say turn “her butt”, and you Tehranis say her face and does not look at her young husband any more. Here is where the husband takes advantage of the situation and in the same manner as the foreigners begins friendly conversation with the American cashier with all smile. I saw a scene that could not stop laughing for a moment. The husband did not take his eyes off the inside of the lady cashier’s open collar! For a moment I wished I had a sharp “Third eye” and would understand the words that were going on in the husbands mind. I thought to myself that perhaps in his heart (mind) he is sarcastically telling his wife “better that you are (mad) so my eyes could pick cherries (enjoy the site)”,and It was both business pleasure ! m
به جزئیات دقت کنیم. زیبایی بی کران در آن نهفته است.
مهمونهامون تازه جاگیر شده اند و بعد از احوالپرسی های تکراری، گفتگوها گرم شده که یکی از مهمونا از یکی دیگه از مهمونهامون درباره ی یکی از جوون های ایرونی کنزاس سیتی سوال می کنه که:«آیا می شناسدش یا نه؟» جالبه که اگه یک چنین سوالی از یک آمریکایی بپرسی؛ هرچند که اخلاقشون نیست که بجز درباره ی خودشون و سلیقه ها و آب و هوا چیزی بگند؛ وقتی هم خواستند درباره ی کسی بگند؛ فقط از اون فرد مورد نظر و اطلاعاتی مثل اسم و فامیل و تحصیلات و شغلش حرف می زنند. ولی انگار این اخلاق نخودچی خوری ما ایرونیها حتی تا توی خارجه ی کافرستان هم دنبالمونه. اون یکی ایرونی شروع کرد از اوّل آبا و آخر اجداد اون شخص مورد نظر بگه. ولی از آنجا که قربونش برم یه کلمه اطلاعات به درد بخور درباره ی شخص مورد نظر نداره میگه:«پدرش ایرانه و ظاهراً از مادرش جدا شدند. می گند خودش از اون مرض بدها(سلاطون=سرطان) داره. الان مادرش به یه آمریکایی شوهر کرده. اووف که از اون آمریکایی های هیزه. پارسال هم که مادرش رفته بود ایران ….» خلاصه تا اومدیم این ماجرا رو به نقطه سرخط برسونیم هر چیزی درباره ی شخص مورد نظر شنیدم جز چیزی درباره ی خودش. راستی «آیا موضوع های یک گفتگوی مهمونی چی ها میتونه باشه؟» منتظر نظرات خوبتون هستم… درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
همیشه برام جای سوال بود که «چرا ایرانیهای بسیاری در آمریکا به کار بنگاهداری و خرید و فروش ماشین مشغول هستند؟» تا اینکه معلومم شد که نیاز اصلی این شغل زبون ریختن و جلب توجه مشتری برای خرید است و چه کسی ماهرتر از شرقیها و بخصوص ایرانیها در بافتن جمله های راست و دروغ ؟ بمانه که بجای جمله های «این ماشین نون(رکاب) داره و دست یه خانم دکتر بوده و تا مطب می رفته و برمی گشته.» انگار توی آمریکا هم جماعت نسوان باشخصیت تر از جامعه ی رجال مردان مردشون رانندگی می کنند و می گند:«این ماشین فقط یه صاحب داشته و دست یک خانم معلم یا پیرزن بوده که نوه اش رو فقط تا مدرسه می رسونده!!»
راحتی فروش ماشینی که صاحبش نسوان بوده
چندی پیش با دعوت و راهنمایی یکی از ایرانیهای کنزاس سیتی، راهی یکی از مکانهای حراج و مزایده ی ماشین(شبیه به مرکز خرید و فروش آرژانتین تهران) شدیم. البته این مکان از جمله معدود جاهاییه که افراد شخصی و غیربنگاهی هم می تونستند وارد بشند. حدود سیصدتایی ماشین در چندین ردیف چیده شده بود که برروی شیشه ی هر ماشین علاوه بر نام و شماره ی ردیف ماشین(مثلاً ردیف الف شماره ی هیجده)، سال ساخت و نیز کیلومتر کارکرد نوشته شده بود. البته در آمریکا از عبارت مایلژ استفاده می کنند و هر مایل بطور تقریبی صدمتر بیشتر از یک و نیم کیلومتر(1609 متر) است. بنگاهدارها با برانداز هرماشین درصورتی که تمایل داشتند، استارتی می زدند و پس از دوری که در همان مکان می زدند؛ در صورت علاقمند شدن به خرید، شماره ی ردیف آن ماشین و نیز قیمت تخمینی خود را یادداشت می کردند.
یــارد سیل یا آکشن = مرکز خرید و فروش ماشین
از من به شما پیشنهاد که اگه ساکن آمریکای جهانخوار و یا خارجه هستید؛ برای دنیا دیدگی هم شده به یکی از مکانهای آکشن(Auction = حراج) ولو معامله ی اجناس خونه، میوه یا … سری بزنید. بهرحال … حدود ساعت نــُه صبح بود که وارد سالن حراج شدیم. این سالن فقط دارای چهار ردیف بود و حراج و مزایده ی هر چهار ردیف هم زمان شروع شد. گفتنی است که فروش هرماشین شاید بیشتر از چهار تا پنج دقیقه طول نمی کشید و خریداران در اطراف محل عبور ماشینها ایستاده بودند و همزمانی که نوبت مزایده ی هر ماشین می رسید؛ می توانستند بعضی مشخصات فنی ماشین و نیز آشکار شدن تصویر یک تلفن همراه به معنی وجود خریدار یا خریدارهایی بصورت اونلاین و از طریق اینترنت رو از طریق تلویزنهای بزرگ نصب شده ببینند. آنچه که در این بین جالب بود اینکه خریداران دائم در حال راه رفتن بودند و همینکه آقای مجری که باید حراج رو پیش ببرد؛ شروع کرد به گفتن جمله هایی سریع و نامفهومی که بجز بنگاهداران کمتر کسی آنها رو متوجه می شه؛ برای آنکه معلوم نشه که چه کسی در حال قیمت گذاری روی دست دیگری است؟ هر خریداری با روش مخصوص خود مبلغی بر قیمت قبلی اضافه می کرد تا شاید در این رقابت آخرین و بالاترین قیمت را بزند و خرید آن ماشین را برنده شود.
چشمهای دوخته شده به سمت جایگاه حراج
اینجاست که باید می بودید و از اینگونه حرکات مخصوص اشاره وار خریداران به سمت مجری حراج در تعجب می ماندید. یکی با انگشت شستش که البته در ایران فحش(پخشه) محسوب می شه؛ قیمت را بالا می برد و دیگری سرشانه اش را می خاراند و آن دیگری ابرو بالا می انداخت و چشمک و سرتکان دادن هم که جای خود را داشت. خلاصه ی کلام چنانچه در یک چنین مکانی حاضر بودید سخت مواظب حرکتهای دست و بدن خود باشید که ای بسا به تعبییر اینکه شما آخرین قیمت را اعلام کردید؛ ماشین یا وسیله ی مورد مزایده و حراج را باید بخرید و راه برگشتی هم ندارید. چراکه از همه طرف دوربینهای فیلمبرداری در حال ضبط همه چیز هستند. بهرحال … وقتی که هیچکس دیگه ای برروی آخرین قیمت اعلام شده؛ عددی اضافه نکرد؛ مجری حراج چندباری(معمولاً سه بار) آخرین قیمت را تکرار و سپس با یک فریاد اعلام می کرد که «فروخته شد» و با یک چکش چوبی به زنگ می زد یا همزمان زنگوله ای را به صدا در می آورد و نوبت به حراج ماشین بعدی می رسید.
فروخته شد Sold
گفتنی است که دراین هیجانی کردن و تشویق به خرید و بالاتر بردن قیمت، علاوه برراننده ای که ماشین رو به جلو می برد؛ چند نفر دیگه ای، مجری را همراهی می کردند و دیدنی بود داد و فریاد و حرکتهای دست و بدن خاص هرکدام. یکی ناگهان دادی می زد و دیگری چشم می دوخت به چشم افراد و به حالت سوال و این معنی که «تو چطور؟». در این بین نوع حرف زدن مجری را نیاز به توضیح بیشتری می دانم. هرچند که شنوایی انگلیسی شما عالی باشه؛ آنها از زبان یا بهتره بگم گویش خاص کاسبکارانه ای استفاده می کنند که نیاز به آشنایی و تجربه ی بالایی داره. بمانه که دائم و مثل فرفره هر عدد قیمت را تکرار می کنند؛ در بین جمله هایشان گاهی چیزهایی می گند که شاید برای ما ایرانیها جای تعجب و خنده داره. مثلاً در توصیف ماشینهای باری(وانت = تراک) از عبارت «سگ قوی»، یا «سگ وفادار» استفاده می کرد یا وسط تکرار عدد آخرین قیمت، جمله هایی بی ارتباطی مثل «ماهیگیری امروزت خوب بود؟» یا «احوال عیالت چطوره؟» به کار می برد.
جــــایـــگـــاه فـــروش و حراج
بعد از اعلام جمله ی «فروخته شد» و صدای زنگ پایان حراج هر ماشین، خریدار بایستی شماره ی مخصوص خود را از همان دور دورا به منشی فروش نشان می داد تا به نام او ثبت شود. پس از پایان خرید بود که بنگاهداران به بخش اداری مراجعه کردند تا با پرداخت حق الزحمه ی مرکز خرید و فروش، فرمهای مخصوص پرداخت وجه و غیره را پر کنند تا بتوانند ماشین را خارج کنند. از ترفندهای این کار اینکه نباید دیگران متوجه بشوند چه کسانی در حال رقابت هستند و ای بسا که خود صاحب ماشین بصورت ناشناس در بالا بردن قیمت ماشین در میان خریداران به رقابت بپردازد. آخرین مطلب اینکه…. برروی بعضی ماشینها کلمه ی «If» به معنای کنایی «مشروط» نوشته شده بود و یعنی، هرچند ماشین ذکر شده در هنگام حراج، بالاترین قیمت را بدست آورده ولی باز«مشروط به آن است که فروشنده به این قیمت راضی باشد.» خاب! بهتره بیشتر از این وقت شریفتون رو نگیرم. امیدوارم که این مطلب مفید واقع شده باشد. منتظر نظرات خوبتان هستم. درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید