از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

سیرک و معرکه گیری

این روزها عازم شهر محل سکونت برادرم(اوماها) شده ایم تا علاوه بر اینکه جشن تولـّد سه سالگی دخترکم «فرین» را در کنار هم باشیم؛ بلکه در فرصتی که دست داد از یک نمایشگاه ساخت مجسمه های تجسـّمی و نیز نمایش یکی از بزرگترین سیرکهای آمریکا به نام Ringling Bros. & Branum & Biley لذّت ببریم. جای شما تک به تک دوستان مخصوصاً خودی خودت خالی که حسابی آموزشی و دیدنی بود. راستش قصد ندارم دراین باره چیز زیادی بنویسم که خوشبختانه هم شما دوستان اطلاعات بالایی دارید و هم اینکه «شنیدن کی بـوَد مانند دیدن!؟». در عوض اجازه میخوام همزمانی که شما دوستان مشغول دیدن چندتایی عکس از مجسمه های شنی و سیرک هستید از گذشته ها یادی بیاورم تا بدینوسیله مـزّه ی خاطرات گذشته را زیر دندان احساستان تازه کرده باشم. 

 

 

         فضای عمومی نمایشگاه مجسمه های شنی 

 

اون روزهایی که تلویزیون و حتی برق، آنچنان رایج نبود؛ یکی از بزرگترین سرگرمیها دیدن نمایشی بود به نام «معرکه گیری» که در گوشه و کنار شهر و ای بسا درجوار گورستان قدیمی شهر برگزار می شد. جارچی شهر(خان پـُر کنی) سوار بر دوچرخه اش فریاد زنان در کوچه ها می چرخید و همه را دعوت به دیدن برنامه می کرد. در ساعت مقرر ملـّت بیکار و ندیده تر از خودم، حلقه ای را تشکیل می دادند و آقای پهلوان معروف با آن هیکل گــنده و صورتی پر از ریش و پشم و لباسهای نه چندان تمیز، ماشین (وانت بار یا شورلت قدیمی) پر از آت و آشغال خود را پارک می کرد و اولین اقدامش پیاده کردن چندتا جعبه ی چوبی کوچک و بزرگ در وسط میدان به بهانه ی نمایش «مارهای بزرگ و خطرناک» بود. 

 

 

   فضای بازی و ساخت مجسمه ی شنی توسط بچـّه ها 

 

آنچه که بود؛ این تبلیغ نمایش مارهای بزرگ و خطرناک، از بزرگترین عواملی بود که مردم کنجکاو را متقاعد به ایستادن هرچه بیشتر می کرد. در این بین اگر کمک کار و دستیاری نیز درکار بود؛ پرده ای که نبرد رستم و سهراب بصورت ناشیانه ای برآن نقاشی شده بود؛ بربدنه ی ماشین آویزان می شد و با کمک بچــّه مـُرشد(دستیار) مجلسی هم «پرده خوانی» می کردند و سپس بقیه ی نمایشها اجرا می شد از جمـله: نشان دادن قدرت بدنی (کشیدن ماشین با دست؛ خوابیدن و گذر ماشین، بستن زنجیرهای کت و کـُلـُفت به دور بازو و زور زدن برای پاره کردن، پرتاب وزنه بر بازو و سینه) قاتی کردن محلول شیمیایی (مثل فنال فتالئین) با محلول بیرنگی از خانواده ی «بازها» و نشان دادن معجز و ساخت چایی قرمز رنگ!!! و سرانجام نمایش مار. 

 

 

    برزگترین شهر ایالت نبراسکا=محل برگزاری نمایشگاه 

 

بماند که حتی زمانی هم که آقای پهلوان می رفت تا ملـّت سخت به هیجان آمده و خسته را با نمایش مارهای خطرناک که یا از نوع مارهای غیر سمـّی و یا افعی ها بودند و اصلاً توانایی نیش زدن ندارند؛ سرگرم کند؛ دو چیز حتمی بود. اوّل: به هربهانه ای از بچــّه مـُرشد می خواست تا «کلاه گردانی» کند تا مردم هرچه تمایل دارند پول درون آن بریزند. بنده ی خدا هم قانع بود و از پول خـُرد توجیبی گرفته تا اسکناس «یک، دو یا پنج تومنی» و بیشتر را قبول می کرد. دوّم: بیرون کشیدن چندتایی حیوان دیگری مثل خارپشت و موش از درون جعبه ها و ای بسا که میمونی دست آموز هم درکار بود و کمی هم «انتر بازی» در می آورد و سوال معروفی را می پرسید که: جای دوست کجاست و جای دشمن کجا؟ صد البته انگشت میمون بود که برروی چشم و زیر دم خود می رفت و مردم را میخنداند. 

 

 

                ماکت قطار ساخته شده از شن و آب 

 

در این بین هم جناب پهلوان(درویش!) در هر فرصتی که دست می داد؛ تجارتی هم به راه می انداخت و پول مردم بیچاره را به هربهانه ای به جیب می زد. از جمله: فروش انواع طلسم دور کننده ی شیطون و اجنـّه، مهره ی مار برای بازشدن بخت و اقبال، دعا و حرز برای دور کردن چشم زخم(شور) نااهلان که به بازو بسته می شد، آب مقدّس و روغن و معجونهای شفابخشی که حتـّی در انگلیسی هم با همین مفهوم معروفه به نام «روغن مار» Snake Oil و ….  

 

 

             مجسمه ی شنی شخصیتهای کارتونی 

 

سرانجام هم بیرون کشیدن مار برای لحظاتی و بعد هم به بهانه ی فرارسیدن غروب و صدباره خطرناک شدن و حمله ی مارها، بلافاصله معرکه را جمع می کرد و راهی می شد. البته من یکی بیشتر از این خبر ندارم که این آقایی که یه ریز از رشادتهای رستم و ابوالفضل دم میزد و از مردم دائم میخواست تا بلند بگند: یاعلی! شب را در کجا به سر می برد و آیا سر سفره اش، ماست و خیار و عرق سگی هم وجود داشت یا نه؟ ولی قبل از اینکه شما به دیدن بقیه عکسها بپردازید منم به روش همون معرکه گیرها داد می زنم که «ببینم کدوم شیرپاک خورده ای اولین چراغو روشن می کنه و نظر می نویسه؟ الهی هرچی که می خواهید خدا بهتون بده، علی یار و یاور اونهایی باشه که نظرات بعدی رو می نویسند» … موفق و پیروز باشید… درود ودو صد بدرود … ارادتمند حمید 

 

 

         شپش گیری و پنهان کردن موز توسط میمونها 

 

 

                 ماکت شنی شخصیتهای کارتونی 

 

 

         تقدیم گــُل خدمت شما توسط ماکت فیل شنی 

 

 

          بازهم حیوانات امّـا غیرشنی = ورودی سیرک 

 

 

         توضیحات علمی درباره ی حیوانات قبل از سیرک 

 

 

               دستفروش بازار مکـّاره ی سالن سیرک 

 

 

           یکی از بچـّه مرشدهای معرکه گیری(سیرک)!! 

 

 

         بچــّه مـُرشد !!! اون کلاهـــو بگـــردون ن ن ن!!! 

گــردباد یا طوفان میزوری

میگه:«چته؟ توی عالم هپروتی؟ گیج میزنی؟ فکر و هوشت اینورا نیست؟» میگم:«چیزی نیست. میبینی که همه ی زندگیمون ریخته به همه و آماده ی اثاث کشی هستیم ولی ظاهراً اجاره نشین قبلی هم سر بربلند شدن از اون آپارتمان رو نداره.» میگه:« خیلی وقته چیزی ننوشتی» میگم:«راستش دل و دماغ نوشتن ندارم و اصلاً نمیدونم از چی بنویسم؟» میگه:«خاب! از همین طوفان اخیر بگو» میگم:«آخه چی بگم؟» میگه:«هیچی ! مثلاً بنویس که طوفانها از نظر نوع دو دسته اند: یک: تـُرنی دو Tornado یا همون گردباد یا طوفان درخشکی، دو: هــِری کی ن Hricane یا همون طوفان دریایی. این طوفانهای اخیری که در ایالت میزوری اومد در اصل برخورد و به هم پیچیدن توده ی عظیم گرمای جنوب(مکزیک) با توده ی عظیم سردی شمال(کانادا) بوجود آمد. به این شکل که کــُشتی گیری سرما و گرما در ابتدا باعث میشه که باران و تگرگ آن هم گاهی به بزرگی یک توپ پینگ پنگ در برداشته باشه . سپس ابرهای وسیع و عظیم و قطوری تشکیل میشه که مثل یک سقفی ستـُرگ(محکم و استوار) همه جا رو میپوشونه. از آنجا که ذات گرما رفتن به بالاست و خاصیت مولکولی سرما رو به پایین آمدن داره؛ تشکیل تونلهایی بزرگی میده که همینطور به دور خودش میپیچه.  

 

 

     مقایسه ی عظمت گردبار و برق آسمان با دکل نفتی 

 

این به هم پیچیدن گردباد در دل آسمان چنان صدای وحشتناکی رو ایجاد میکنه که ترسناکی صدای انفجار توپ و گلوله و موشک در مقابل آن هیچه. بدتر از ترسناکی آسمون قــُرمبه ها(رعد) حالت مکندگی گردباده که مثل یک جارو برقی غول آسا همه چیز رو در خودش میمکه و خطرناکی آن وقتیه که این لوله ی گردباد به سطح زمین برخورد یا بقول آمریکاییها: تاچ دان Touch Down یا فرود میکنه. اینجاست که قـدّرت خراب کننده گی آن گاهی دهها برابر یک بمب عمل میکنه. مثلاً همین طوفان اخیر میزوری که حدود 150 کشته دربرداشت؛ فقط چیزی حدود سه تا پنج شماره به زمین چسبید؛ ولی دقیقاً خورد وسط خانه های مسکونی و دیدی که حتی ساختمانهای آجری رو هم منهدم کرد؛ چه برسه به درخت و ماشین و خانه های چوبی که مثل یک قوطی نوشابه ی خالی به اون سبکی بودند.»  

 

 

         مقایسه ی گردباد با ساختمان و درخت و تیربرق 

 

سخنش رو ادامه میده و میگه:«راستی … واسه ی خواننده هات بنویس که از این دست گردبادها را در ایران نداریم و از همه مهمتر میزوری یکی از ایالتهای بزرگ آمریکاست که 180 کیلومتر مربع مساحت و نزدیک به 6 میلیون جمعیت داره . درضمن یادت نره که بگی که هرچند خطر از بیخ گوشم گذشت ولی توفیق مــُردن که نداشتم هیچ، بلکه جاییمون هم چیزیش نشد تا لااقل اوباما یه سری هم به ما بزنه و چهارتایی سفر به عتبات عالیات و ماشین و خونه ای گیر زن و بچــّه ام بیاد.»  

 

 

      دیدار برادر حاج حسین اوباما از مناطق طوفان زده 

 

می گم:«دلت خوشه ها … بابا !!! وبلاگ نویسی هم از رونق افتاده و دیگه خواننده ی آنچنانی ندارم که بخوام بــزور خنده و شوخی نگهشون دارم.» میگه:«خوب بنویس که چطور آژیر بلندگوها و ماشینهای شهرداری و آتش نشانی، همه ی مردم ترس زده را آگاه می کرد تا اگه میتونند به زیر زمینهاشون پناه ببرند و اگر هم خانه شان زیرزمین ندارد بهترین جا همون چاردیواری کوچک حمــّام خانه هاشونه …. راستی حمید! تو چیکار کردی؟» میگم:«هرچند جیغ زن و بچـّه ام بالا بود؛ من داشتم با یکی از دوستام که همون لحظه از ایران زنگ زده بود؛ گپ میزدم. جالبه که من وسط مرگ و زندگی بودم؛ ولی اونا توی ایران بیشتر ترسیده بودند … آخرالامر زدم به شوخی و به رفیقم توی ایران گفتم: من اگه مــُردم یه وصیت دارم: راستشو بخوای یه چهارصدتا نداده دارم تو بده …. البته بوسه بر رخ بزرگان رو میگما» میزنه پشت کلـّه ام و میگه:«آدم شو!» میگم:«نهایت تشکر از همه ی دوستانی که جویای احوال بنده و خانواده بودند. جا داره اعلام کنم که متاسفانه همچنان زنده ام .»…. درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید …. نظر فراموش نشه … تا بعد

جشن فارغ التحصیلی آمریکایی

راستش قصد داشتم این مطلب رو در دو نوشته ی جداگانه خدمت شما عزیزان ارائه کنم؛ امــّا چون هردو رخداد به گونه ای بدنبال هم انجام میشه اجازه بدید در یک نوشته خدمت شما عرض کنم. در بیشتر مدارس و مکانهای آموزشی آمریکا روزهای آخرسال با دو مناسبت همراه است. ابتدا: جشن و رقص پایان سال تحصیلی و سپس: مراسم فارغ التحصیلی. بدین شکل که معمولاً ساعاتی از عصر یا شب یکی از روزهای هفته بعنوان «شب رقص» اعلام میشه و دانش آموزان و دانشجوها ساعاتی را درکنار هم به انجام حرکات موزون غیراسلامی می پردازند که از همینجا در حقّ همه شان دعا میکنم تا خداوند همه ی آنها را به راه رااااااااست هدایت کند…. بلند بگو آمین 

 

 

                          هاااان !!! بیا بابا !!! 

 

گفتنی است که اینگونه مراسم جشن و رقص بیشتر به صورت یک رسم برگزار میشود تا یک مراسم رسمی و فقط بهانه ای است تا آنان خاطره ای بسازند و لحظاتی را شاد باشند. وگرنه من هرچه باریک شدم از اینکه معمولاً دو نفر دست هم را بگیرند و همینطور بالا و پایین ببرند هیچ لذّتی که حاصل نمیشود هیچ؛ همواره گویی به بیل زدن باغچه مشغولند. البته معمول است که چند روزی قبل از زمان جشن، افراد علاقمند خود را بعنوان «نامزد» اعلام میکنند و با یک رای گیری توسط دانش آموزان یا دانشجویان دو تا سه نفر از آنها انتخاب میشوند که باید لباس مخصوص بپوشند و بعنوان «ملکه» یا «شاه» مجلس در صدر مجلس رقص بنشینند. گفتنی است که در مکانهای مختلف بنا به شدّت زن ذلیل بودن فضای حاکم بر آن محیط آموزشی یا دو تن بعنوان« شاه و ملکه» و یا دو تا سه نفر از جنس نسوان بعنوان «ملکه و شاهزاده(ها)» انتخاب میشوند. 

 

 

     ملکه ی تاجدار انتخابی امسال دانشکده و شاهزاده 

 

چیزی که هست این مراسم رقص و جشن را در بیشتر نقاط آمریکا بنا به مقطع تحصیلی ممکن است که به نامهای خاصی مثلاً در دببستان و راهنمایی آن را «دنس» Dance، در مقطع دبیرستان «پــرام» prom و در دانشکده و دانشگاه آن مجلس را «بــال» Ball نامگذاری کنند. آنچه که قابل توجه است اینه که بیشتر این مجلسها فقط از آذیین یک سالن و پخش موسیقی و هر ازگاهی هم هنری از نوع «ششم» افراد حاضر تشکیل شده است و آنان حق ندارند شخص خاصی را بعنوان «شریک رقص» خود انتخاب کنند؛ مگر از سن شانزده سالگی و سال سوّم دبیرستان به بعد. بر همین اساس ممکن است بخاطر شهرت نام مخصوص مجلس رقص مقطع دبیرستان(پــِرام) بقیه ی مجلسها نیز به همین نام مشهور باشند. بماند که برگزاری یک چنین مجالسی بخصوص در سطح دانشگاه بهانه ای می شود تا جونترهای زیر صدسال هم فرصتی برای تخلیه ی انرجی جوانی شان بیابند. 

 

 

    اینکه میگند: دود از کــُنده بلند میشه. همینه ها !!؟ 

 

گفتنی است که یکی از بزرگترین غـُـصـّه ی این ایـّام جوون موونها بعد از انتخاب «زوج همرقص»، دغدغه ی انتخاب لباس مناسب است و بقول «نسوان مخـدّره ی وطنی»:«حالا چی چی بپوشند ؟» جداً هم در سن و سال مستی جوانی، این نیز می تواند بزرگترین غم باشد تا از راههای گوناگون گشت و گذار در اینترنت و این فروشگاه و آن فروشگاه، بالاخره به توافق برسند که پسر چه «تاکسیدو»یی Tuxedo (نام انگلیسی لباس پسران) بپوشد و دختر چه لباسی(Pram Dress) انتخاب کند؟ البته رسم است که بعد از انتخاب لباس مناسب و تقریباً یکدست و هماهنگ زوج «همرقص»، دختران «گـُـل» کوچکی بعنوان سنجاق سینه و یقه ی کت Boundenir/boutonniere به پسر همرقص خود کادو می دهند و پسر نیز «زنجیره ای از گـُلهای کوچک» Corsage را که معمولاً به مچ دست بسته می شود؛ به دختر همرقص خود اهدا می کند. 

 

 

             هـمـرقـص دبیرستانی یا Prom Date 

 

شاید چند روزی از این مجلس نگذشته باشد که مراسم رسمی «فارغ التحصیلی» در همه ی مقاطع تحصیلی با آداب خاص خود برگزار می شود. شاید انجام مراسم فارغ التحصیلی در بعضی دبیرستانها به همراه دنگ و فنگ بالایی از جمله پوشیدن لباس مخصوص باشد؛ ولی در نود درصد از دانشکده ها و دانشگاههای آمریکا اگر هم برای استاد لزومی نداشته باشد؛ خود دانشجویان را حسرت و پیروی از مــُد روز است تا عکسی هم به یادگاری از این روز پرخاطره ی دوران زندگی شان داشته باشند. 

 

 

     Aaron  یا همون هارون _ دانشجوی کلاس فارسی 

 

هوس پوشیدن لباس مخصوص فارغ التحصیلی فقط شامل حال جوانترها نیست و دیدنی بود ذوق یکی دیگر از دانشجویان را که هرچند در سن 61 سالگی، پشتکاری عالی از خود برای درس خواندن نشان داده است؛ ولی باز راضی به قبول پیشنهاد و اصرار من نسبت به اینکه فقط حجاب مخصوص «نسوان وطنی»را بپوشد و آمرزیده ی دودنیا بشود؛ نشد که نشد و عصا به دست در کنار یک به یک اعضای خانواده و نوّه هایش عکسی به یادگار می گرفت. 

 

 

          حجاب فارغ التحصیلی وطنی و اسلامی وار 

 

 

   سرپیری و عصا بدست و اتمام دانشکده 

 

در این بین هستند جوانترهایی که با برگزاری مجلس جشنی خصوصی و دعوت دیگران به صرف عصرانه یا شام، سبب می شوند تا کسانی که در این مجلس گردهمایی جمع می شوند؛ با اهدا کادو و پول نقد، جوانان را در ادامه ی راه زندگی و تحصیل یاری کنند. در عکس زیر کارت دعوت دختری دیـفــلــمه ی دبیرستانی را به مجلس مهمانی اتمام دبیرستان را میتوانید ببینید. 

 

 

پایه ی ثابت اینگونه مجالس مهمانی و جشن فارغ التحصیلی شخصی، صرف کیک مخصوص است که تزئین آن سمبل کلاه لباس مخصوص فارغ التحصیلی و یک ورقه کاغذ لوله شده به نشانه ی اخذ مدرک تحصیلی است. 

 

 

  کیکی با ورقه ی کاغذ و سمبل کلاه لباس فارغ التحصیلی 

 

**** پانوشت نامربوط با موضوع : از قدیم می گفتند: خداوند انسان را آفرید و انسان هم توجیه را … می دونم که الان بیشتر دوستان وبلاگنویس شاکی می شوند که چرا همینطور عذر و بهانه میتراشم؟ ولی جداً چندین مشغولیت شخصی این روزها، آنچنان مرا درگیر خود ساخته که توفیق نشده تا عرض ادبی خدمت این دوستان داشته باشم. دعا کنید که در این باد و طوفان سوای اتمام اثاث کشی به آپارتمان جدید، این سردرد و آشفتگی روحی بنده هم بخاطر دوری از شما عزیزان مخصوصاً خودی خودت مرتفع شود و بتوانم هرچه زودتر درخدمتتان باشم. نظر فراموش نشه . درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

کلاس فارسی و عشق

یادمه سالهای دانشجویی با یک استاد بسیار مشتی کلاسی داشتیم که در این کلاس یک به یک بیتهای غزلهای حافظ را به همراه دانشجوها تفسیر و معنی می کردیم. یک روز کلاس عجیب فعــّال شده بود و هرکسی از گوشه ای با این عبارت که: به نظر من این کلمه یا بیت رو میشه اینطوری معنی کرد ….. نظرخودش رو ابراز می کرد و باز از گوشه ی دیگر کلاس دانشجویی دیگر دست بلند میکرد و وقتی نوبتش میشد معنی یا برداشت متفاوت خودش رو ابراز میکرد … خلاصه اینکه اینقده این شور و هیجان بالا بود که استادمون کتابش رو به سینه اش چسبوند و برای دقایقی میون همهمه ی این و آن فقط زل زده بود به دانشجوها و یه دفعه ذوق زده گفت:«به نظر شما کاری هم بهتر از معلـّمی توی دنیا هست؟ هم حقوق بگیره و هم اینطوری لذّت ببره؟»… حالا حکایت کار بنده شده… به استادم خبردهید که شاگرد کمترینت الان به معنی حرف اونروزت رسیده … اونم کجا؟ توی آمریکای جهانخوار… 

 

 

                        دو مرغ عشق خارجکی 

 

راستش توی یکی از کلاسهای فارسی دوتا از دانشجوهای خوب و با استعدادم منو از شدّت ذوق کشته اند … تصـوّرش رو بکنید یه آدمی مثل من که همیشه داره با «عشق» کشتی میگیره و یه روز عشق زور میاد و فرداش دوباره عشق و همینطور تا ابد «عشق» زور میاد؛ هر روز زیر چشمی نگاههای پر از عشق و علاقه ی این دوتا رو ببینه و از ذوق بال بال نزه؟؟ نه شما بگید؛ میشه آروم بگیرم؟ اصلاً شما بگید میشه این ارتباطهای احساسی و نگاههای پراز معنی این دوتا رو ببینم و بعد از اینکه آهی می کشم؛ در مقابل خواهش اونا و دیگرون سرخیر نشم که یک اردوی کلاس فارسی واسه شون ترتیب ندم؟ بمانه که «وقت گـُل آن بــِه که به عشرت کوشیم» ولی حکایت من شده است ذوق جوونها و تعبییر همان کلاس حافظ شناسی و این بیت که:
«حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما / بـُلبلانیم که در موسم گــُل، خاموشیم» 

 

 

        بوفه ی غذای رستوران سنتی کنزاس سیتی 

 

خدمت سرور مکرم شما عزیزان بطور خلاصه عرض کنم که هرساله برای آشنایی بیشتر دانشجوها با فرهنگ ایرونی، علاوه براینکه به دفعات فیلم های سینمایی و مستند بسیاری درباره ی زندگی و فرهنگ و … ایرانی برای اونها پخش می کنم؛ طی یک اردو راهی مسجد، فروشگاه و رستورانی ایرونی برای صرف شام بصورت «بوفه» می شیم. بد نیست بدونید که در این شکل رستورانها غذاها رو در یک محفظه ی مخصوص می چینند و هرکس هرغذا و حتی از همه نوع آنها و به هر مقدار خواست نوش جان می کند. بمانه که امسال بخاطر کمبود وقت، دیدار از مسجد را به یک روز دیگه موکول کردیم و از راه رهسپار رستوران شدیم که بقول «ننه» ی مرحومم:«شیکم گـُشنه، دین و ایمون نمیشناسه» . 

 

 

     دانشجوی فارسی، رستوران ایرانی، غذای ایرانی 

 

ویژگی خوب این رستوران اینه که تمام دکور آرایی داخلی آن سنتی است و در و دیوار آن مملو است از عکسهایی از ایران از جمله: گذشته ها، شغلها، آداب و سنن، ابزار آلات قدیمی، عروسی و غیره … شاید اگه یه کمی چشماتون رو «سوری»(=ریز، تیز، کوچک) کنید بتونید توی عکسهای زیر بعضی از اونها رو ببیند.  

 

 

                  چــاپـــــوقـــی به دیفال=دیوار !!! 

 

 

            یاد عطر و بوی نان تازه ی تنوری بخیر !!! 

 

 

    سماور کاری دسی هنرمندای اصفون خودمونستا !!! 

 

 

           ساروق(گیوه) رو آویزون به دیوار دیدید !؟ 

 

یکی از مواردی که حتماً در هر اردو از صاحب رستوران(آقاحمید تفرشی)خواهش میکنم اینه که، معرفی کوتاهی از ورزش «باستانی» داشته باشه. بدنبال اون بازار خنده ی دانشجوها بالا میره که تلاش میکنند تا شاید «میل زورخانه» بزنند؛ ولی بیشتر زور می زنند. 

 

 

         حمید تفرشی _ معرفی ورزش باستانی !! 

 

 

           بگو یا علی!   آ ماشاالله ... د  زور بزن !!! 

 

 

  بچه برو قندرون(آدامست) رو بجو! تو رو به میل زدن چه؟ 

 

پس از صرف شام، خرید از فروشگاه ایرونی و یک به یک توضیحات من که دوغ چه مزّه ایه … این قلیونه که باهاش تنباکو می کشند … آخه سنجد چه ارتباطی با زیتون داره که بهش میگید:زیتون روسی … من موندم چرا به زعفرون شما میگید «صف ران» … اینها هم سیخ همون کبابهاییه که خوردید … راست راستی تا حالا به عمرتون انار نخوردید که از رب انار تعجب کردید و غیره . در پایان هم یک ساعت و نیم رانندگی برگشت به همین گوشه دهات آمریکای جهانخوار. 

 

 

   نجفباد به اون گندگی رو ول کرده نوشته تهران مارکت!! 

 

خاب … قبل از اینکه شما دوستان عزیز گپی بزنید؛ این نکته را عذرخواهی کنم که این روزهای پایان سال تحصیلی است و عجیب مشغولیات اجازه نداده سری به وبلاگ دوستان بزنم و ایشالله سر و صبر خدمت می رسم… الان هم برای اینکه این چهارتا مشتری رو از دست ندم و این گزارش هم از طعم و دهن نیفته به روزشدیم و کی بشه شبمون روز بشه؟!! نظر فراموش نشهدرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید

خبرمهم:قرعه کشی گرین کارت 2012 دوباره انجام میشود.

با سلام خدمت دوستان عزیز …. فقط خدمت رسیدم تا بنده هم به سهم خودم این خبر مهم رو اطلاع رسانی داشته باشم و اینکه: قرعه کشی لاتاری گرین کارت امسال بخاطر ناعادلانه بود قرعه کشی توسط کامپیوترهای اداره ی ایمیگریشن آمریکا باطـــل اعلام شد. با نهایت تاسف برای اونایی که خوشحال برنده شدنشان بودند و ابراز امید برای همه ی اونایی که ثبت نام کرده اند و شاید اینبار قبول شوند؛ به اطلاع میرساند که نتایج قرعه کشی مجدد از تاریخ 15 جولای برابر با جمعه 24 تیرماه 1390 دوباره و از نو اعلام خواهد شد.( جهت چک نتیجه ی دوباره ی قرعه کشی، با کلیک روی این عبارت وارد سایت بشوید و در سه قسمت: قسمت اوّل شماره ی تاییدیه، خط دوّم فامیل به لاتین و مستطیل آخر تاریخ تولد به میلادی را وارد کنید و سپس ادامه را بزنید. عدد یا حرفی رمزی را که مشخص میشود  وارد کنید و سپس نتیجه را ببینید که آیا "هز بین سلکتید"= قبول شده اید یا مردود="هز نات بین سلکتید"!) گفتنی است علـّت ابطال نتایج قبلی به آن خاطر بوده که طی یک خطای کامپیوتری، قرعه کشی عادلانه بین همه ی ثبت نام کنندگان نبوده و ظاهراً %90 (نود درصد) برندگانی که اکنون سخت حالشان گرفته شده؛ از میان کسانی بوده که فقط در دو روز اوّل اقدام به ثبت نام کرده بودند… لذا دوستان منتظر باشند تا باز در تاریخ ذکر شده به همان نحو قبلی با وارد کردن فامیل و تاریخ تولد و شماره ی تاییدیه ی رسمی ثبت نامشان، از نتیجه ی مجدد باخبر شوند. جهت اطلاعات بیشتر ایــنــجـــا را کلیک کنید. آروز میکنم که دل همگی شما شاد باشد. 

بد نیست بشنوید: وقتی که خبر عدم قبولی یکی از دوستان رو به ایشون اعلام کردم؛ خنده ای کرد و گفت:«اگه من شانس داشتم که اسمم “شانسعلی” بود.» در ادامه با لحنی از سر شوخی گفت:«حیفی! تصمیم داشتم اگه قبول بشم؛ دقیقاً مثل فیش ثبت نامه مکه، از فروش اون یه پولی به جیب بزنما». بهرحال بنده آروز میکنم که همگی شما برنده بشید …. در ضمن دوستانی که منو میشناسند یادشون نره که روزگاری بخاطر اینکه پدرم «امام جماعت مسجد» بودند؛ توسط مردم محلی به «امام» مشهور بودند و روی همین حساب اگه حق و حساب و «نیاز دعانویسی» بنده( «امامزاده») برسه؛ براشون دعای بنویسم که هرچی در و قفله براشون بسته بشه!! :) مگه من از فالگیرا و رمــّالها و دعانویسهایی که دارند سکـّانداران مملکتمون رو هرروز مشاوره ی مدیریت جهانی میدند؛ کمترم !!؟ دلارهای بی زبون رو بفرستید بیاد … نبود! … ببینم کی اولـّین چراغو روشن میکنه !؟؟ تا درودی دیگر دو صد بدرود … ارادتمند حمید