از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

وای مــونــســـم !

پیرزن آمریکایی رو می بینم با سگش که تنها همدم این روزهاشه، طوری برخورد می کنه که انگاری شوهرشه!؟ برام جای سوال بود که چطور میتونه اینهمه علاقه بین انسان و حیوان ایجاد بشه؟ تا اینکه خودم هم صاحب یک مرغ عشق(یا طوطی) شدم که اسمش رو گذاشتم «مـُـونــس» و خاطرات بسیاری باهم ساختیم. این گذشت تا برعکس انتظارم صاحب آپارتمان فعلی مان مخالف داشتن هرحیوان خانگی بود. بنابر این تصمیم گرفته شد تا زمانی که آپارتمانمون آماده می شه و رفت و آمد صاحبخونه کمتر و کمتر می شه؛ «مونس» رو توی خونه ی کریستینا و دیوید نگهداریم. هنوز چند روزی نگذشته بود که اونها راهی مسافرت شدند و برای اینکه بتونیم به خونه شون و نیز «مونس» سربزنیم یک کلید به من دادند. 

 

 

           کاکـُتیل(مرغ عشق/طوطی) یا همان مونس 

 

امروز صبح که رفتم سری به «مونس» بزنم؛ هرچی کلید رو توی درب می پیچوندم باز نمی شد و یک دفعه غم دو دنیا خراب شد سرم. مونده بودم حالا چیکارکنم؟ بیچاره «همدم» من تا یه هفته دیگه بدون آب و غذا تلف می شه؟ خدایا باید چه کنم؟ … خلاصه ی کلام توی این افکار غرق بودم و یه فکر وحشتناکی هم به کله ام هجوم آورده بود که تنها یادگار خاطره های خوبم داره بال بال می زنه و من هیچ کاری نمی تونم بکنم؟ هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که به خودم اومدم و دیدم که جلوی درب خونه ی دیوید نشسته ام و غیر از سرسر اشکهایی که از چشمام می ریخت؛ شونه هام از هق هق گریه ام چنان بالا و پایینی می رفت که حد نداشت!!؟  

در همین اثنا عیال وقتی می بینه که رفتنم خیلی طول کشید؛ دل به هول می شه و و میاد درب خونه و از اون دور منو صدا می کنه که:«چی شده و چرا نمی آیی؟» وقتی بیچارگی و غم دلم رو درباره ی مونس شنید؛ یه لحظه رفت توی خونه و به سرعت خودشو به من رسوند و در حالیکه از حال نزار من تعجـّب کرده؛ میگه:«شک کردم که شاید کلید رو اشتباهی برده باشی؟» بعد از اینکه از رسیدگی به پرنده ی عشقم فارغ شد میگه:«حمید! دردت چیه؟ چرا اینقده به هم ریخته ای؟» بهش می گم:«هیچی! خوب میشه. شاید زمان پیری و بی دقـّتـی و آلزایمر من رسیده؟» 

 

 

  کاردینال از خانواده ی قناریهای زیبا- سمبل ایالت میزوری 

 

بهرحال باورم نمی شد که منم اینقده نازک نارنجی شده باشم و این همه با «مونس» اُخت پیدا کرده باشم که اینطور دست و پام براش بلرزه. دیدی که خارجه کاری کرد که منم از دست رفتم؟ البته فکر می کنم یه چیزیم هم هست و باید برم دمپایی ام رو نشون دکتر بدم. نظر شما چیه؟ جداً چرا خارجکی ها این قدر به داشتن حیوون خانگی علاقه دارند؟ منتظر نظرات خوبتون هستم… درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

لذّت نـقــاشـی The joy of Painting

****پیشنوشت:از آنجاکه بعضی از دوستان(ایرانی و آمریکایی) پیشنهاد داشته اند؛ برآن شده ام تا هر از گاهی بخشی از نوشته ها را به انگلیسی نیز ترجمه کنم. امیدوارم که مفید واقع شود و منتظر پیشنهادات شما هستم.
تذکر: برای تغییر ذائقه ی شما، این فقط یک داستان است باور کنید!!!
Note:For a change of your taste (for your entertainment), this is just a story, believe it =me
========================================================================
توی واحد بالایی آپارتمان روبرویی، چندتایی دختر دانشجو ساکن شده اند و بـزنـم به تخته، بین این همه دخترای زشت تر از زشت آمریکایی؛ انگاری خوشگلاشـو گـُلچین و همخونه کرده اند. عصر هنگام است و برای اینکه حالم جا بیاد از درب آشپرخونه می رم بیرون تا روی سکوی سیمانی لب باغچه و کنار چمنها کمی بشینم و سیگاری دود کنم. توی همین حین و بین یکی از دخترا از پشت شیشه منو می بینه و به شتاب درب آشپزخونه رو باز می کنه و می یاد توی بالکن و کنار نرده ها می ایسته و درحالیکه توی خواب هم انتظارش رو نداشتم؛ کاری می کنه که شوک برق سه فاز از سرم می پــّره! اوّلش شک کردم لابد چشمهای پیرم اشتباه دیده. تنها کاری که می کنم اینه که به روال عادی آمریکاییها که برای همه لبخندی تحویل میدهند؛ منم نیشمو باز می کنم و همزمانی که آب دهنم رو قورت می دم با انگشتام چشمامو بمالـم و بقول جونها یابو آب بدم. ولی انگار اوضاع خیط تر از این حرفهاست و لبخند از این گوش تا اون گوش دخترک، نشون از این می ده که با دیدن بار دوّم اون حرکت، کاملاً مطمئن بشم که انگاری یه خبراییه!!؟ راستش یه کمی اینور و اونور شدم که اگه عیال متوجه می شد؛ بصورت وارونه و از پا دارم می زد. هنوز توی هول جمع کردن دست و پام بودم که دیدم دختر سه ساله ام فرین که در کنار مادرش، درست پشت سرم به تجربه ی لذّت اولین نقاشی مشغول بود؛ دستش رو می ذاره روی لباش و یه ماچ محکم و یه «آی لاو یو=دوستت دارم» به صدای بلند خرج اون دخترک می کنه. دخترک هم سه باره و به روش قبل پاسخ فرین می ده. تازه سر می افتم که عجب شکی به خودم داشتم که نکنه سرپیری توی این دنیای بی کسی ما هم خاطرخواهی عاشق مکش مرگ پیدا کردیم که از راه بوس می فرسته!!؟ رو کردم به بچــّه و می گم:«بچــّه جون! اگه سختته؟ من می تونم اینکارهای سخت سخت رو عهده دار بشما!» اینجا بود که صدای تشر عیال رفت بالا که:«د د د! هنوز نشستی که؟ بلند شو ظرفها رو اتو کن!» 

 

 

                فرین و اوّلین تجربه ی لذّت نقاشی 

 

In the upper unit of the apartment in front (across), a few girl college students have settled (moved in) and bless their hearts with all these American girls one uglier than another!? You’d think they have picked the pretty ones and made them roommates (put them together). It’s late afternoon and for a change of mood I get out of the kitchen door to sit on the cement step by the flower garden and lawn and smoke a cigarette. In the mean time one of the girls sees me from behind the window and quickly opens the kitchen door, comes out on the balcony, stands by the railings and as I didn’t even in my dream expected, does something that shocks me like three phase electricity! At first I hesitated as perhaps my aging eyes are mistaking!? The only thing I do is to act the way normal American do, smile at everyone, I too loosened up my jaws and as I swallow I rob my eyes with my fingers and as the youngsters say don’t mind (pay attention). The situation, however, is even goofier than that and the little girl’s big ear to ear smile indicates that by seeing that same action for a second time, I become absolutely certain that perhaps there is something going on. To tell you the truth I turned (looked) here and there a while because if the spouse would become aware she would hang me upside down (feet up). I was still in the process of getting myself together that I saw my three year old daughter Farine who was beside her mother and directly behind me was occupied with her first painting experience. She would put her hand on her lips and send that girl a stern kiss and a “I Love You”, The girl responded to Farine for third time and in the former (same) manner. I just realized that how uncertain I was of myself that in this lonely world and old age I too found an admirer who sends kisses my way!!!? I look at the child and say dear child, if you have difficulty I can take on doing these hard chores you know. It was at this point (juncture) that the spouse (boss) rose her voice (yelled) that “why are you still sitting there? get up and iron the dishes!”.
 

خوانندگان عزیز موفق و پیروز باشید. منتظر نظرات خوبتون هستم….درود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید
Dear readers, wishing you success. waiting for your constructive views…. greetings and farewells…. sincerely

در پناهت برگ و بال من شکـُفت

من سکوت خویش را گم کرده ام
گم شدم در این هیاهو، گم شده ام
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت، افسانه ی مردم شده ام

ای سکوت! ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود
… شادروان فریدون مشیری 


جهت دانلود و شنیدن آهنگ «جادوی سکوت با صدای شکیلا» روی عبارت رنگی کیلک کنید.
==========================================================

از روزی که ساکن آمریکای جهانخوار شدیم؛ ما بودیم و یه عالمه تنهایی و صد البته دوری از شهر و دیار و در این بین دوری از بوی کاغذ و کتاب های فارسی، رنجی بود افزون. تا اینکه آروم آروم با عالم اینترنت و وبلاگ آشنا شدم و بدنبال آن نوشتن را آغاز کردم و در عجبم از تاثیر غربت که چگونه باعث شد تا این توانایی اندکم را تازه پی ببرم. بهرحال نوشتم و اندک اندک هم خوانده شدم و در این بین هرچند هرگز نخواستم «افسانه بپردازم» ولی انگار بعضی کلمات و نوشته هایم سبب شد تا که خود «افسانه ی مردم بشم». 

 

هرچه بود؛ از این راه دوستان بسیاری پیدا کردم و همیشه به همراهی گرم و صمیمانه ی شما بزرگواران افتخار می کنم و خوشحالم که از این طریق «برگ و بالم شکفت». ولی اخیراً با هجوم استرسها و بخصوص سردرد عصبی که همچنان همدم من مانده؛ احساس می کنم که اصلی ترین وسیله ی آرامشم یعنی «خلوت دلخواسته» و «سکوت» را گــُم کرده ام و شاید درمان کار همان باشد. ولی از آنجا که به دوستان قول داده بودم که باز درخدمتشان باشم؛ قصد دارم تا نه به شکل گذشته ولی به مصداق شعر«رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود /رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود» گاه به گاه با نوشته ای درخدمت باشم. ولی قبل از هرچیز این نکته را نیاز به توضیح می دونم که ممکنه رد و نشان کمتری در دولت سرای دوستان وبلاگ نویس، باقی بگذارم که از این بابت عذرخواهی می کنم. قبل از اینکه سخن رو به پایان برسونم جاداره از بابت ابراز نگرانی و نیز آرزوی سلامتی که برایم داشتید از فردفرد شما تشکر کنم و خواهش میکنم پوزشم را ازبابت اینکه نظرات نوشته ی قبلی را بدون پاسخ گذاشتم بپذیرید. 

نمیدونم چه کسی واژه ی «دنیای مجازی» را برای دنیای وسیع اینترنت ساخته؟ راستش رو بخواهید برای من و شاید بسیاری از غربت نشینان، این عالم مجازی، دست کمی از دنیای واقعی نداره و حتی میشه اغراق کرد که گاهی مواقع، جدی تر و قابل لمس تر هم هست. به این خاطر که با خنده ی دوستان ، میخندم و از ناراحتی آنان غمگین می شم. هرچه هست این تبادل احساس و فکر، امری نیست که قابل تردید باشه و اگر هم به ظاهر هیچ واکنشی را نشان ندهم؛ در مقایسه با بسیاری که در اطرافم هستند؛ از راه فکر و درون به شما عزیزان نزدیکترم. بهرحال اجازه میخوام تا اعتراف داشته باشم که ای دوستان نزدیک، سخت دلتنگتان بودم. لذا خواهش می کنم که در گوشه ی دلتون جای کوچیکی هم برای بنده نگه دارید. قول میدهم که با همه ی گــُنده بودنم؛ جای زیادی اشغال نکنم و بچــّه ی خوبی باشم و دست به حریم قلب و دلتون نزنم. :) خاب! بهتره بیشتر از این وقت شریفتون رو نگیرم. منتظر نظرات خوب شما و پاسخ این سوال هستم که: به نظر شما دنیای مجازی تا چه حدّ جدی است؟ ….درود و دو صد بدرود … ارادتمند همیشگی حمید

تــــــا بــــعـــــد

1-بالاخره این مستاجری که قرار بود آپارتمان محل سکونت آینده مان را خالی کند؛ تشریف ناشریفشون رو بردند و از همین روزها کار ما شروع میشه که بشوریم(البته یه بار هم توسط خودمون بخاطر دلچسب بودن بیشتر)، بروبیم و رنگ آمیزی و تعویض موکت و اثاث کشی و چیدن و غیره. همگی بگید: بیچاره حمید که باید این شونه ها رو بده زیر بار انتقال اسباب و اثاثیه. محض اطلاع ! تا بتونیم کاملاً مستقر بشیم و برق و آب و گاز و اینترنت و امتیاز تلویزیون نیز رو بشه، بفرمایید دست کم دو هفته جان برلب خستگی دست تنهایی و جان برکف امر و نهی حضرت عیال خواهم بود؛ دعا کنید نفسی باقی بماند؛ همانم غنیمت است. 

2- همانطور که می دانید سه ماهی است که سردردهای عصبی رهایم نکرده و در این بین هم هیچ دارویی جواب نداد؛ چراکه علتی هم یافت نشد. از رادیوگرافی گوش گرفته تا عکس از پیشانی و سینوسها و تنها تشخیص پزشک، ناراحتی «اعصاب» است و مگه من دستم بهش برسه. پیشنهاد مشاور بیرون و خیراندیش درون، برآن قرار گرفت که روال بسیاری از عادتها و کارها و حتی سرگرمی ها و از جمله بزرگترین دلگرمی تنهایی هایم و همین نوشتن و خواندن وبلاگ را تا مدّتی تعطیل کنم. بنابراین با این فرصت ایجاد شده ی اثاث کشی تصمیم گرفته ام از شما دوستان عزیز یک مرخصی چند هفته ای بطلبم. برایم آرزو کنید که یا آدمی دیگر باشم و آدم وار برگردم و یا اینکه اگر همان باشم که بودم ؛ هرگز برنگردم…. اگر بار گران بودیم؛ رفتیم / اگر نامهربان بودیم رفتیم … خیلی هم جدی نگیرید که دلم همیشه با شماست …. درود و دو صد بدرود …. به امید روزهایی هزار باره بهتر… بقول دوستی بسیار عزیز…. فعلاً و … تــــا بـــعـــــد… ارادتمند حمید

عشق چیست؟

****پیشنوشت: از آنجا که بیشتر نوشته های این حقیر یه جورایی یه طرفه و گزارشی بودند؛ تصمیم گرفتم شما دوستان رو با نوشته هایی از این دست به مشارکت بیشتر بگیرم. گفتنی است که این مطلب بسط یافته ی یکی از سخنرانی های علمی خانم «هلن فیشر» است که در انتهای مطلب، لینک این سخنرانی را خدمتتان ارائه خواهم کرد.
===============================================================
میدونید که برای «عشق» معانی متفاوتی ذکر کرده اند. در این مطلب قصد دارم با هم نگاهی داشته باشیم به معنی رایج آن یعنی «جاذبه ی بین دو انسان». قدیمترین سندی که ذکری در این باره به میان آورده داستانی است در «عهد قدیم»(تورات) که میگه:«انسانها بصورت جفت آفریده شده اند؛ ولی در این همهمه ی دنیایی هرکس جفت خودش را گــُم کرده و داره دنبال اون میگرده» …عین همین مفهوم هم در قرآن هست که«خلق کردیم از هرگروه بصورت جفت نر و ماده» 

 

 

                                  پرواز با تو باید 

 

در ادبیات عرفانی آمده که «هر آدمی گم شده ای درونی دارد و تا آن را نیابد؛ آرام نگیرد و آن چیزی نیست جز عشق به خداوند. ولی تا کسی عشق زمینی را نچشیده باشد؛ هرگز نمی تواند عشق معنوی را خوب درک کند».برای اینکه این مقوله را بهتر آشنا بشیم شاید نگاهی به نظرات بزرگان اندیشه و نویسندگان بد نباشه. ولی قبل از آن اجازه بدید تا موارد و تحوّلاتی که در یک ارتباط و سپس عشق رخ میده رو یاد بکنیم. منتها قبل از آن یادتون نره که در مغز آدم هورمونهای زیادی مثل دوپامین، تستسترون آدرنالین،اوستروژن و سروتونین ترشح می شود که اوایل آشنایی یک هیجان و عشق بالایی رو در برداره. ولی با گذر چند ماه و متعادل شدن هیجانهای هورمونهای ذکر شده؛ ماجرا معلومتر خواهد شد که آیا تبی بود و عرق کرد و تمام شد یا اینکه عشقی است ادامه دار؟ در ضمن عشق امری است دو طرفه و منظور از اسامی «عاشق و معشوق» شخص بخصوص زن یا مرد نیست و باید هر دو طرفین یک عشق و رابطه محسوب کنیم.  

 

اولین موردی که در ارتباط با یک «عشق» می توان نام برد؛ وجود یک احساس خاص و معنای مخصوص بین عاشق و معشوق است … به نوعی که فقط خود آن دو نفر ولو که نتوانند برای دیگران تشریح کنند و یا دیگران آن را توّهم بدونند؛ آن حال خاص را می فهمند و درک می کنند. اینجاست که احساس عشق را با اسامی گوناگونی مثل امید و یا رنگی تازه به زندگانی و یا «احساس سبکی و پرواز» و یا اسامی دیگری توصیف می کنند. جرج برنارد شاو عشق را «غلو کردن بین تفاوتهای یک زن و یک مرد» می داند . دیگری عشق را«آن تازه هایی می داند که از راه چشم به دل وارد و از راه بول خارج می شود!!» ولی هرچه هست عشق سببی است که همه چیز فرد مقابل برای عاشق، تازه و برجسته تر است . اسم او درخشندگی خاص تری دارد و عکس و نوشته های او گویی از عالم انسانها خارج است و گاهی تا حدّ پرستش بزرگ و برجسته می شوند. هرچند که ممکنه معایب بسیاری داشته باشه ولی اونا رو کنار می ذاره و فقط بر خوبیهای طرف مقابل تمرکز می کنه و کار به جایی می رسه که «هرآنچه او دوست دارد ؛ دوست داشتنی های او نیز میشود». اینجاست که از «مجنون» می پرسند که مگه این «لیلی» سیاه و ریزه میزه چی داره که اینطور برایش بی تابی میکنی و جواب میده:«اگر برچشم مجنون نشینی / بجز خوبی لیلی نبینی »  

 

 

        عبارت "دوستت دارم" به 300 زبان دنیا = پاریس 

 

البته این برجستگی هر چیزی که مربوط به طرف مقابل است؛ امری است که واقعاً برای کسی که باور دارد؛ درک کردنی است … مثل یه جور انرژی خاصی که فقط عاشق و معشوق میتوانند اونو حس کنند. همانگونه که مجنون را در اسطبل اسبان شلاّق می زدند و لیلی در آن سوی قلعه بدون اینکه خبری از این ماجرا داشته باشد داغی آن شلاقها رو بر بدن خود حس می کرد. همین انرژی است که سبب میشه حتی اگه آنان از هم میلیونها کیلومتر فاصله داشته باشند، همدیگه رو حس کنند و با ناراحتی طرف مقابل دلگرفته و باشادی او شاد بشنوند ولو که الکی جلوه کنه و خودشان هم دلیل آن را ندانند. ویژگی دوّم مرتبط با عشق علاقه ی شدید همبستری است. چون این موضوع کاملاً روشن است اجازه بدهید در اینجا شکل دیگر آن را توضیح دهم که به نوعی حساسیت و حسادت نامیده میشه. عاشق به هیچ وجه نمیتونه طاقت بیاره و یا حتی تصوّر اینو داشته باشه که طرف مقابلش به غیر از او با کسی دیگر به بستر برود. از طرف دیگر خودش نیز شدیداً تمایل هم بستری با معشوق را دارد و بجز او نمی تواند شخص دیگری را قبول کند. 

 

سومـّین ویژگی عشق را « ارتباط و انگیزه» دانسته اند؛ به این معنی که موتور مغز عاشق دائم خواستن و بیشتر خواستن معشوق را یادآوری می کند. البته نباید فراموش کرد که داشتن ارتباط و تماس حضوری و گفتاری و نوشتاری سهم به سزایی در پویا بودن این انگیزه داره و از قدیم هم گفته اند:«ازدل برود هرآنکه از دیده برفت». و امــّا آخرین ویژگی عشق را «وسواس» دانسته اند و ای وای!!! از این ویژگی عشق که باعث ایجاد «حسادت» ناخواسته و آزاردادنهای ناخواسته طرف مقابل است. به نوعی عاشق و معشوق همدیگر را «بهترین»(پرفکتPerfect) می خواهند. از یک اشتباه دیگری سربه زیر می شوند و شروع به بهانه گیری می کنند. طاقت بخشش کمترین گناه طرف مقابل را ندارند و از افتخارات او آنچنان سربلند می شوند که گویی اکسیر جوانی را کشف کرده است. 

 

 

           بشوی اوراق ... که علم عشق در دفتر نباشد 

 

گفتنی است که طی گذر زمان عاشق و معشوق به جایی می رسند که شدّت خواستنهاشون دائم معکوس می شه و بجای اینکه به فکر خود باشند؛ همواره طرف مقابل خود را مدّ نظر دارند. میشه بگی به نوعی «مرام و معرفت» داشتن جای همه ی احساسات شخصی شون رو میگیره. آنچنان که همواره تلاش دارند تا بهترین ها رو برای طرف مقابل خود رقم بزنند. شادی او را برهمه چیز ترجیح می دهند و آنقدر خواستنشان عمیق و زیاد می شه که طاقت کمترین نقص خود را ندارند. همه ی تلاش خود را خواهند داشت تا خودشان بهترین، زیباترین، بااستعدادترین، هنرمندترین، …ترین …ترین برای طرف مقابل باشد. در یک کلام همه ی وجودشان «او» می شود و این یکدلی به جایی می رسد که خود و او را یکی می بینند.  

  

اینجاست که برای پی بردن به عمق عشق می توان دو سوال عمده مطرح کرد. یک = در شبانه روز چند درصد به طرف مقابل فکر میکنند؟ دو = آیا حاضرند برای طرف مقابل بمیرند؟ جواب سوالها هرچه باشد دانستن این مورد مهم است که هرچند ممکن است در یک رابطه ی بین دونفر هر سه موردی را که ذکر خواهم کرد در کنار هم وجود داشته باشند؛ ولی نباید با هم اشتباه گرفته شوند: 1-«رفع نیاز همبستر شدن و تولید مثل» 2- «دلبری عاشقانه(عشق رومانیک) ساده ی دوست داشتن هرچه طرف مقابل دوست دارد و دوست داشتن و دوست داشته شدن» و 3-«پیوستگی شدید طولانی مدّت بین دو نفر(زناشویی)» … در یک کلام « یک عشق رومانیک یک احساس تنها نیست و بیشتر انرژی است که از مغز طرفین تولید می شود.هرچند بسیاری به اشتباه فکر می کنند که عشق در ماهیچه ی قلب وجود دارد ولی به نوعی بخشی از فکر و تفکر آنهاست و در مغز و سر آدمها قرار دارد. همین است که باعث می شود طرفین در راستای عشق هزاران فکر به سرشان خطور کند و کارها بکنند: دست به خودکشی بزنند؛ کسی را بکشند؛ اثر هنری خلق کنند؛ گریه کنند. شعر بسرایند. وبلاگ بنویسند. وبلاگ بخوانند :) مهاجرت کنند و غیره. بهرحال هرچه هست بقول خانم «فیشر»: «دنیای بدون عشق دنیایی مــُرده است». ولی امــّا آرزوی من این است که دلتان با عشق، آرام و شاد و سرزنده باد … راستی آیا عشق چیست؟ منتظر نظرات خوبتان هستم … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

 

**** پانوشت: 

= جهت دیدن ویدئوی سخنرانی خانم هلن فیشر با زیر نویس فارسی عبارت رنگی را کلیک کنید. منتظر بمانید تا تصویر پنجره ی ویدئو زیر عبارت فارسی «چرا عاشق میشویم» آشکار شود. چنانچه با مشکلی روبرو بودید، میتوانید این سخنرانی را نیز «اینجا _کلیک کنید» ببینید.