از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_13 ورود به لکسینگتون

سفر اوّل
بعد از اینکه بخاطر یخ و یخبندون سفرمون عقب افتاد؛ بالاخره برای سه شنبه 6 مارچ 2007 بود که بار و بندیل بستیم و با آماده سازی کادوی رئیس کالج(یک نقاشی ایرانی اثر زهرا) و شستن ماشین به سراغ عبدالله تا محل کار او رفتیم و سپس همگی راهی شهر محل کار و سکونت آینده مون و یا بهتره بگم تقدیری که ما رو به آمریکا کشونده شدیم. گفتنیه تمامی راهها شماره گذاری شده اند و این روزها با وارد کردن کد مقصد مورد نظر به دستگاهی به نام جی پی اس G.P.S به راحتی میشه سریع ترین و نزدیکترین مسیرهایی رو که توسط ماهواره به مونیتور دستگاه راهنمایی میشه؛ انتخاب و رانندگی کرد. البته قیمت اولیه ی جی پی اس تا 800 دلار هم بوده ولی این روزها (سال 2007) حدود 300 دلار هم میشه گیر آورد. بمانه که من و عبدالله در یک حراجی حدود 75 دلار حسابی مفت خرید کردیم. با این حال عبدالله و حتی من استفاده از نقشه رو با اونکه برای دیگرون حسابی پیچیده و گیج کننده است؛ ترجیح میدیم. بهمین علـّت او زودتر مسیرها رو از روی اینترنت پرینت گرفته بود و برمبنای آن ایالت نبراسکا رو به سمت ایالت میزوری ترک کردیم.

تصویری از یک جی پی اس


درست به یاد ندارم که بین راه جز گفتگوهای عادی و یا لذت بردن هزار باره از جنگلها و رودخانه ها و دشتهای سرسبز بین راه و از دور دیدن آهوهایی که میدویدند؛ چیز قابل ذکری رخ داده باشه یا نه؟  پس از صرف شام در یکی از رستورانهای بین راه، برای ساعت 9 شب بود که به محدوده ی شهر کنزاس سیتی وارد شدیم و پس از رزرو اطاق در یکی از هتل – مسافرخانه ها به نام Holiday Inn در یکی دو تا از فروشگاههای اطراف چرخی زدیم و  در کنار فاطمه _ یار و همدم همیشگی ام برای اینگونه فضولی ها _ کلی سوراخ سـُمبه های هتل رو زیر و رو کردیم  و سپس سرنگون بستر شدیم. اتوماتیک و دریچه ی گرماساز بالای سر من بود و برای تنظیم دمای یکسان اتاق دائم خاموش و روشن میشد و همین صدا در کنار استرس و فکر اینکه «فردا چه خواهد شد؟» باعث شدند دیرتر از همه به خواب برم ولی صبح هنگام اولین کسی بودم که پس از حمام کردن، لباس پوشیده و آماده باش، منتظر دیگران شده بودم. برای ساعت 9 بود که همگی حرکت کردیم به سوی شهر Lexington .

از بدو ورودمون بود که شهر رو عجیب رویایی و دلچسب یافتیم و زهرا شروع کرد به غش و لیس کردن و حقّ هم با او بود و باور کردنی نبود که تقدیر و سرنوشت برای من اینگونه رقم بخوره که اون طرف دنیا و در قاره و کشوری دیگه، یک نجبباد و خیابان سعدی جدیدی در انتظارم باشه. تا وقت ملاقات برسه گردشی در شهر خلوت و آرام 5 هزار نفری «لکسینگتون» که به چشم بسیار خلوت تر از این تعداد میومد داشتیم. از اونجا که این شهر درتاریخ و شروع جنگهای داخلی آمریکا نقشی اساسی داشته و اولین درگیری ها بین مخالفان و موافقان برده داری از این منقطه شروع شده، آنرا بعنوان یک شهری تاریخی میشناسند و سعی شده است تا ساختار قدیمی آن حفظ بشه.

خانه ای قدیمی / قصر شیرها و برّه ها  Lions & Lambs Castle


ساعت 11 صبح بود که به دفتر مجتمع آموزشی وارد شدیم و برام جالب بود که اینجا هم مثل اوماها مجتمع دانشگاهی وسط خونه های شهری واقع شده بود. به گونه ای بود که هرکسی به راحتی میتونست رفت و آمد کنه و نه دری داشت و نه دیواری و حتی بعضی مردم محلی در فضای سبز مجتمع مشغول ورزش بودند. پس از هماهنگی با منشی بود که معاون رئیس مجتمع، به سراغمون اومد و به پیشنهاد ایشان تور آشنایی با کمپ و محدوده ی سازمانی مجتمع رو از بازدید خانه ی سازمانی آینده مون شروع کردیم. این خانه در سال 1850 (حدود160 سال پیش) ساخته شده بود و هرچند قدیمی بود هنوزم که هنوزه جلوه ی خاص خودش رو داشت. ساختمانی دو طبقه بود و به عکس سازه های امروزی آمریکا که بیشتر ساختمانها از چوبـه، از آجر ساخته شده بود. بمانه که آنقدر پستو و اتاق داشت که نمی دونیم چگونه پُـرش کنیم و تنها نگرانی من از تاسیسات قدیمی اونه که خوشبختانه همه ی موارد رسیدگی و تعمیرات بعهده ی خود مجتمع دانشگاهی است.هرچه بود آنقدر به دلمان نشست که زهرا از همین حالا دلش میخواست که اونجا بمونه.

اولین محل سکونت ما در آمریکا / کاخ سفید White House


پرنسس فاطی از پله ها پایین می آیننند :)


دومـّین جایی که بازدید کردیم سالن غذاخوری بود که همزمان بود با صرف ناهار دانشجویان و پرسنل. به جرات میتونم بگم که به جز عبدالله همگی ما گرسنگی خوردیم؛ چونکه نه به نحوه ی سلف سرویس اونجا آشنا بودیم و نه میدونستیم کجا بریم و بدتر از همه تشریفات خاص ورود منظم دسته دسته ی دانشجویان بود که چون شبانه روزی هستند؛ باید طبق آداب و نظمی خاص وارد میشدند و در مکان خاص خود مستقر شده و به ترتیب جهت انتخاب غذا وارد سلف توزیع غذا میشدند. بدتر از بدتر عاملی که اشتهای ما را کاملن کور کرده بود؛ اینکه علاوه بر آقای لیرمن (معاون مجتمع)،  آقای دکتر همیلتون (سرپرست آموزشی) و نیز یکی از استادان کالج (آقای اسکات نلسون) چشم در چشم ما دوخته و روبروی ما نشسته بودند و هرکدام کسی را گیرآورده و بمباران حرف زدن در میان بود. در همین اثنا آقای نلسون که علاوه بر تدریس درسهای فلسفه، ادیان و منطق؛ در تدریس زبانهای روسی و فارسی هم دستی داشت؛ دو سه تا از دانشجویانش رو صدا کرد تا چند جمله ی فارسی رو که می دونستند؛ ادا کنند و البته این خود یکی از بزرگترین پشت گرمی های من خواهد بود که تا از نظر زبان راه بیفتم؛ با او در یک کلاس و همکار خواهم بود.

الفبای روسی، دکور آرایی و تزئینات میز آقای اسکات نلسون


پس از دید زدن ناهار، چراکه دو سه لقمه ای بیشتر نخوردیم؛ دانا و زهرا با دو تن از پرسنل زن همراه شدند تا با همسایه های مجتمع و ادارات مربوطه بیشتر آشنا بشند و از اینجا به بعد بود که دکتر همیلتون راهنمای ما شد و تازه تونستیم برعکس ظاهر اولیه اش، پی به خونگرم بودن او ببریم. او باب شوخی و خنده رو با عبدالله راه انداخت و سوای آن، تا ریزترین نکته ها رو هم توضیح می داد. همین بمباران اطلاعات بود که سبب شد مغزم قفل قفل شد و اون یک ذره انگلیسی دست و پا شکسته ای رو هم که بلد بودم از ذهنم بپـرّه و نمیدونم اگه عبدالله نبود که هر ازگاهی بعضی سوالها رو از جانب من جواب بده؛ چه خاکی به سرم می کردم و خدا برسه به داد اون مهاجرانی که تنها و بی کس و کارند. احتمالن اگه من بودم از همونجا چنان فرار می کردم که ده تا سریال فرار از لکسینگتون (شبیه به سریال فرار از زندان) از روی داستان من بسازند و دست هیچ بنی بشری دیگه به من نرسه.

بازیگران سریال فرار از زندان    Prison Break


آخه تور آشنا شدن با محیط یک طرف؛ توضیحات ریز به ریز ده طرف، آشنایی با افراد مختلف از مدیر دبیرستان و دبیران گرفته تا یک به یک استادان کالج صد طرف، اسامی مختلف و نامهای ناآشنای آنان هزار طرف، پیچ در پیچ بودن راهروها و اتاق ها هزار و پونصد طرف، بدتر از همه لهجه های گوناگون آنها و استرس کاری از همه طرف!!!  چنان فشاری روحی و روانی رو بروجودم می ریخت که حدّ نداشت. بهرحال چاره ای نبود و باید همراهیشون می کردم و فضای ورزشی، آموزشی و غیره رو نیز می دیدیم. در این بین عبدالله هم چاره ای نداشت و دور از ادب میدید که بخواهد همه چیز رو به فارسی ترجمه کنه و تنها جمله ای رو که به دفعات از او شنیدم این بود که با هربار دیدن یکی از ویژگیهای مجتمع هیجانی میشد و می گفت:« دیگه اگه مرگ میخوای، برو شیدون». البته این همدلی او چنان باعث روحیه ی من میشد که اگه از دستم برمیومد همونجا یا خفه اش می کردم یا می بردمش بالای یه کوه تا از اون بالا بفرستمش پایین هواخوری.


تنها جایی که واسه ام کمی آرامش بخش بود؛ دیدار از کلاس آقای اسکات نلسون بود. ایشون عجیب به فرهنگ شرقی و بخصوص مذهب زردشتی علاقمند بودند و در و دیوار کلاسش با نقشه و عکس و پرچم و صنایع دستی و الفبای فارسی و همچنین روسی تزئین شده بود. گفتنیه کلاسهای کالج، هیچ شباهتی به کلاسهای ایران نداشت و همه ی کلاسها و دفتر کار افراد، به نوعی اتاق شخصی اونها هم محسوب میشه. چونکه علاوه بر عکس زن و بچه و خانواده شون، تزیینات و دکوراسیون محیط از میز و کتاب و کتابخانه ای کوچک گرفته تا گل و گلدان و حتی وجود کلکسیون تمبرهای پستی گوشه ی ویترین و… برمبنای علاقه ی شخصی هر استادی، متفاوت انجام شده بود. ضمناً وجود 10 تا 20 میز و صندلی در محیط کلاس، تعداد دانشجویان رو در هر ساعت کلاسی نشان میداد.

کلاس فارسی ... این روزهای میز کار خودم


اونچه که جالب بود، پا به سن بودن بیشتر پرسنل و استادان کالج و بخصوص رئیس مجتمع بود و ظاهرن یکی از جوانترین ها خواهم بود. رئیس مجتمع که ترجمه ی فامیلش شبیه به «کوچک زاده» میشه، مردی کاملاً جاافتاده و متواضع و خونگرم به نظر میومد و ما رو در دفتر بزرگ و بسیار زیبای خودش پذیرا شد. خوشبختانه فرصت نشد که بخواهد سوالی از من بپرسه امـّا در بین صحبتهایش به این اشاره داشت که هدف، فقط تدریس فارسی محض نیست و آشناکردن دانشجویان با «فرهنگ و تمدن ایران زمین» از جمله ی دیگر اهداف آموزشیه. در ضمن قراره پس از زبانهای اسپانیایی، روسی، فرانسوی، فارسی وعربی، واحد درسی زبان چینی و آلمانی رو نیز اضافه کنند. در آخرین لحظات قبل از خداحافظی با ایشان بود که تلفظ واقعی کلمه ی WoW رو در قبال اظهار شگفتی و خوشحالیش بخاطر تقدیم نقاشی زهرا شنیدیم و با خود گفتم کو آن مدرس پر افاده ی زبان توی ایران که تلفظ این کلمه رو در کتابهای آموزشی زبان، «وووو» گفته بود. 


رژه ی عمومی Community Fair 2012

راستش برای ادامه ی انتشار «خاطرات آمریکا» تردید دارم و چون سودی در اونها نمی بینم؛ لذت آنچنانی نمی برم. حالا که حرفی واسه ی گفتن نیست؛ بعد از مدتها به دیدن تعدادی عکس از مراسم رژه ی عمومی شهر مهمونتون می کنم تا لااقل حالا که اینهمه راه تشریف آوردید؛ دست خالی برنگردید. امیدوارم که مطلوب واقع بشه …. بعد از تابستان و با آغاز سال تحصیلی، محیط اجتماعی آمریکا شور و هیجان خاصی پیدا می کنه. بدین شکل که هر چند وقت یکبار، مراسمی شاد و عمومی و گاه مذهبی مثل «روز شکرگزاری»(تنکس گیوینگ)، کریسمس، سال نو و غیره در کاره. شروع این جشنها، برگزاری بازارچه های سیار دستفروشها و مراسم رژه است که از هر قشر و صنفی می توان نماینده ای رو در کاروان این رژه دید.

کاروان موتور سواران در حال احترام هنگام اجرای سرود ملی آمریکا


یکی از موسسات که پایه ی ثابت برگزاری اینگونه مراسم هستند و معمولن از افراد بازنشسته و اعضای افتخاری تشکیل میشه؛ «نگهبانان معبد یا Temple  Shriners» نام داره که دائم در حال سفر به شهرهای مختلف و اجرای نمایش و معرفی فعالیتهای بهداشتی و خیریه ی بیمارستانهای رایگان اطفال هستند.

آرم بیمارستان خیریه ی اطفال وابسته به گروه «نگهبانان معبد»


گفتنیه که این گروه در اصل یکی از شعبه های انجمن فراماسونری (فراموشخانه) است که هرچند می گند به دین و سیاست کاری ندارند جالبه که بیشتر کله گنده های هنری و سیاسی و اقتصادی عضو آن هستند.  هسته ی اولیه ی «گروه نمایشی» اولین بار در دیدار هنرپیشه ای به نام «فلورنس» در مهمانی سفارت کشورهای عربی در فرانسه تشکیل شد. او دید که گروهی مردمی با افکاری خیرانه و عرفانی اقدام به نمایش عمومی، جهت کمک به نیازمندان و بیماران می کردند. این گروه مخفی و مردمی به «سسلسله ی نجیبان عرفانی کهن اعراب» مشهور بودند. فلورنس با دیدن این سنت پسندیده، این ائیده را با خود به آمریکا آورد. بعدها  طراحی لباس و آرم گروه و حتی نام اولین معبد (مکه) رو به افتخار و تقلید از اونها انجام شد. برای همینه که هنگام نمایشهای خیابانی این گروه با نشانه های عربی که در کشورهایی مثل لبنان و سوریه و مراکش هنوز به چشم میخوره و شبیه لباس داستان «سندباد/علی بابا» است کاملن به چشم می خوره.

نشانه های شتر، شمشیر، ماه و ستاره


لباس عربی و سازهای بادی


لباس و کفش عربی شبیه سند باد یا علی بابا / سازهای کوبه ای و سنج


سمبل شتر بر روی طلق جلوی موتولچی


لباس فرم آبی و کلاه منگوله دار و مدال آویزان برگردن


بیمارستانهای خیریه ی این گروه هم اکنون در کشورهای آمریکا، کانادا و مکزیک شعبه داره و طبق آماری که در گردهمایی سال 1900 در واشنگتن دی سی داشته اند اعضای افتخاری این گروه بالغ بر 55 هزار نفر میشه که در هشتاد و دو معبد گردهم آمده و فعالیتهای خود رو مدیریت می کنند.


بهتره بیشتر از این خسته تون نکنم و بدون هیچ توضیحی به دیدن بقیه ی عکسها دعوتتون کنم. از جمله کاروان ماشینهایی که هرچند توی آمریکا بعنوان عتیقه، سخت گرون قیمت هستند و فقط برای چنین مواقعی، نگهداری می کنند بعضی نمونه هاش تا همین چند سال پیش توی ایران هنوز داشتند سگ دو میزدند.

شورلت روباز دو درب


یاد همشهری ام شیخ ابوطالب مصطفایی و شورلتش بخیر


ماشینی قدیمی با بدنه ای تمام چوبی


این مردمان هم به هر نحوی شده بود تلاش می کردند تا مردم رو سرگرم و شاد کنند و بهرحال همه ی هنر و تلاششان همین بود:

لباسش هم اصلن پاره نیست :)


دلقک (تلخک) و خیمه شب باز دوره گرد


دلقک (تلخک) زن


حرکات نمایشی روی اسب


احتمالن میدونید که بیشتر انتخابات داخلی آمریکا اعم از رئیس جمهور، شهردار، کلانتر، رئیس بخش، نمایندگان مجلس ایالتی و کشوری و … همزمان انجام میشه. از اونجا که چندی دیگه زمان انتخابات بود؛ بیشتر نامزدهای انتخاباتی نیز با راه انداختن یک ماشین و کاروان و شیوه های گوناگون از جمله اهدای شیرینی و کارت و پوستر و عکس و بادکنک و حتی حضور بین مردم و گپ زدن با اونها اقدام به تبلیغ می کردند.


این روزها دیدن تبلیغات این آقا هم که میخواد نماینده ی مجلس سراسری (کنگره) آمریکا بشه سبب شده دائم به یاد هموطنان «تـــُرک زبان» بیفتم و اینکه ظاهرن میخواند سمتهای مهم آمریکا رو نیز اشغال کنند. جالبه وقتی از خود ایشون پرسیدم که آیا فامیلش از کجا گرفته شده؟ گفت: فنلاندی الاصله و شاید از شهری به نام «ترکمن» در فنلاند گرفته شده؟

این هم ترک از نوع آمریکایی فنلاندی الاصل 


موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود .... دوستدار همگی شما حمید

مثبت و منفی مهاجرت

****پیشنوشت:

یک:یک: به نوبه ی خودم حادثه ی جانگداز زلزله ی سخت رخ داده در آذربایجان همیشه سرفراز، زادگاه شمس و زرتشت و ستارخان و بزرگان همیشه جاودان وطنم رو برهمه ی جهانیان تسلیت عرض می کنم.


دو: تابستان امسال رو برای منطقه ی «غرب میانه»ی آمریکا(مید وست) از نظر گرما در طول تاریخ، بی سابقه دونستند و شانس آوردیم که با سدسازی و درخت و چمن کاری و پیش بینی هایی که داشتند؛ یکبار دیگه مثل حدود 90 سال پیش تاریخ آمریکا چنان بادهای داغ و طوفانهای شن (شبیه اهواز و عراق) نداشتیم؛ وگرنه باید باز رسم دستمال بستن جلوی دهان و کلاه و چکمه های مخصوص پوشیدن رو مثل کابوی ها الم می کردیم. بمانه که باز هم به مصداق شعر مولانا: بمیرید بمیرید! در این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید؛ همه روح پذیرید» با اجازه تون از دست گرما و خیلی چیزای دیگه ده باری مـُـردم، ولی با اجازه تون هنوز زنده ام 


در هرکشوری که دیکتاتوری و فضای غیر مهربان حاکم باشه؛ گریز نسل جوانش به خارج از کشور زیاد میشه. با این جمله ی کوتاه دلم میخواد باور کنید که بخدا قسم! عده ی بسیار زیادی از جوانانی که به خارج از کشور مهاجرت کردند؛ برای فرنگی و قرتی بازی و یا از سر دوست نداشتن مام وطن نبوده و نیست. برای یک مهاجرت عوامل زیادی وجود داره ولی از اصلی ترین اونها میشه نبود یا کمبود  آزادیهای فردی، اندیشه، حرمت انسانی  و بخصوص آزادی بیان رو برشمرد. البته شنیده ام که در توصیه ی بزرگان دینی نیز آمده: «وقتی دینتان به خطر افتاد مهاجرت کنید.» بمانه که این روزها در داخل مملکتمون دین که چه عرض کنم خیلی چیزهای دیگه هم در حال برباد رفتنه. (هرچند که گفته اند:« از بیغو له های تنگ، از کاخ ریاکاری/ و از شهر پر از دود و پر از غوغای خاموشی/ازدرون گرد و خاک جهل، از دشت فراموشی/ و از آلوده هرزآب فساد و خود پرستیها … هجرت باید کرد» ولی بحث سر اینکه پس چه کسی باید بایسته و بجنگه و بسازه؟ بمانه برای بعد.)


افسوس که گاهی مواقع این مهاجرتها بدون پیش بینی لازم و بقول معروف «بی گــُـدار به آب زدن» انجام میشه و بعضی ها با بنیه ی روانی و مالی و … ناکافی و بدون داشتن پول، پذیرش، زبان، تخصص، دوست و آشنا و … راهی غربت میشند. در حالیکه باید بسیار آماده باشند چرا که مشکلات بزرگی رو سرراهشون خواهند داشت و از عمده مواردش اینه که در شش ماه اول مهاجرت که شخص از رحم وطن و فرهنگ خودش بیرون افتاده و نوعی فرهنگ برهـنگی (رهاشدگی فرهنگی) رو تجربه می کنه باید ابزار و امکانات کافی برای جاانداختن خودش در فرهنگ و جامعه ی کشور مقصد داشته باشه.


برای اینکه سخنم رو بهتر متوجه بشید بد نیست بدونید که  مهاجر در یک مهاجرت از چند مرحله عبور می کنه:

مرحله ی یک: جا انداختن خودش در فرهنگ میزبان که نیاز به امکاناتی مثل مالی و تحصیلی و شغلی و زبان و … داره. دوم: نفوذ در جامعه ی میزبان و پیدا کردن جایگاه خودش در محیط جدید.(که شکر خدا ایرونیها در این زمینه آنچنان بلند نظرند که بیشترشون در همه جای دنیا از موفق ترین مهاجران در هر زمینه بوده اند.) سوم: ایرونی تر از هر ایرونی داخل ایران میشند و حکایت شعر«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش» و یا «خودم اینجا، دلم اونجا» و یا «بشنو از نی چون حکایت می کندوز جدایی ها شکایت می کند». اونوقته که یا عده ی بسیار کمشون هنوز نمی خوان بپذیرند و سرجنگ با خودشون و تقدیرشون و زندگی جدیدشون دارند و تا آخر عمرشون همینطور میخواند غــُر بزنن و حتی آلبالو گیلاسهای وطن رو آه حسرت بکشند و یا میفتند توی فاز مثبت دیدن خوبی های فرهنگ گذشته شون و افتخار به اون و فعالیتهای موسیقی و فیلم و تئاتر و ادبیات و وبلاگنویسی و امور فرهنگی و هنری و ایران شناسی.

رستم و سهراب به فرانسوی در پاریس / کارگردان: فرید پایا


درکل یه مهاجر باید پی(صابون) سختی های بسیاری رو به خودش بماله و بدونه که تصویرهای کارت پستالی از مهاجرت غلطه و اینکه به محض پا گذاشتن در کشور مقصد، بطور شانسی استعدادهاش کشف یشه و ای بسا خارجی ها با جن و پری ارتباط داشته و یا علم غیب دارند و اتفاقی کشف می کنند که اون یه پارچه دکتر و دانشمند و نوازنده و مهندس و جـرّاح و خواننده و مغز اقتصادی و بازیگر هالیوود و فرار مغزها و … هست و یک شبه ره صد ساله میره و یهو به اوج قـُـلــّه ی شکوه و ثروت میرسه اشتباهه. عزیزانم … هرکشوری بافت اقتصادی و فکری و فرهنگی و سیاسی خاص خودش رو داره که ما مهاجران در مرحله ی اول مهاجرتمون در حاشیه ی اون قرار می گیریم که اگه آمادگی این دوران رو نداشته باشیم دچار افسردگی کوتاه مدت (که معمولن طبیعی هم هست) خواهیم شد. در مرحله ی دومه که فرصت داریم تا بنا به هوش و زیرکی مون با تغیراتی که در افکار و رفتار و فرهنگ و عادتهایی که از کشورمون آوردیم؛ خودمون رو وارد  بافت کشور مقصد کنیم و استعدادهامون رو شکوفا کنیم و اونی که فکر میکنیم هستیم و یا میتونیم باشیم!!؟ بشیم البته اگه بشیم!!!؟ وگرنه مثل من هویج هم نمیشید.

هویج بند انگشتی یا Baby (Mini) Carrot


****بعد نوشت*** پیامی به هموطنان داخل:

نه به عنوان کسی که بالای گود نشسته و میگه لنگش کن! ولی بعنوان کسی که تا پنج سال پیش بین شماها مدت سی و نـُه سال عمرش رو گذرونده، این خودما و درون ماست که باعث میشه دنیامون با هر سختی و راحتی جهنم و بهشت جلوه کنه. هرچند هنوزم نیمه ی پرلیوان زندگی در ایران اونقده زیاده که میتونم تا فردا صبح براتون بشمارم؛ اگرهم نیست؟ نذارید با فکر منفی و جنگ درونی و همبندهایی که مثبت نگر نیستند؛ این زندان سخت تر جلوه کنه.

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت / هر کجا وقت خوش افتاد؛ همانجاست بهشت

دوزخ  از تـیــرگـی بـخـت درون تـو بــــــوَد / گــر درون تـیـره نـبـاشد؛ هـمه دنـیـاسـت بهشت … همای پرواز

انسان به قدر تفکرش آزاد است


نکته: درنوشتن مطلب فوق از یکی از برنامه های تلویزیونی خانم دکتر نهضت فرنودی نیز استفاده شده است. موفق و پیروز باشید …. درود و دو صد بدرود … دوستدار همه ی شما حمید

تولد دوباره ی مهاجر

ایران که بودبم ویدئویی رو دیدم که برادرم همراه یکی از دوستاش با چه سختی و آدرس به آدرس، یکی از همکلاسی های سی سال قبلشون به نام مرتضی گـــَره رو توی یکی از شهرهای کوچک آمریکا پیدا کرده و بصورت غافلگیرانه ازش فیلمبرداری کرده بودند. البته هدفشون از این فیلمبرداری بیشتر این بود تا شاید یه کلمه فارسی  از زیر زبون مرتضی گره در بره و در کنار تصویرش قوت قلبی بشه برای مادر بینواش که در فراغش اشکها ریخته بود و سالها خبری از زنده و مرده بودن پسرش نداشت. آخه مرتضی از حدود سی سال پیش که اومده بود آمریکا یه دفعه بیخیال همه چیز شده بود و برای سالها حتی یه تلفن هم،  به خانواده اش نزده بود. بمونه که چقدر جون سختی کرده بود و آخرالامر هم اونقده عصبانیش کرده بودند تا بالاخره وسط انگلیسی حرف زدنهاش یه کلمه فحش فارسی از دهنش در رفته بود و همون شد پناه قلب مادر و خانواده اش.

خوش اِنـِر=شخصیت/کنایه از بد اخلاق/عکس اینترنتیه


فکری بودم چطور میشه که خیلی ها بعد از مهاجرت، افکار و احوالاتشون بطور انقلابی و باور نکردنی تغییر می کنه؟  شاید معتقد باشید که دچار مسخ شدگی و هویت باختگی یا همون دیونگی می شند. ولی به نظرم این تغییر در اصل یه جور تولد و بازسازی خود یا ناخود آگاه شخصیت فرد بخاطر تولد دوباره ی بعد از مهاجرته که البته در مورد مرتضی گــَره به زعم ما به شکل ناهنجار و غیر منطقی اش نمود پیدا کرده و شاید خودش توضیحی قانع کننده داشته باشه و نباید یه طرفه به قاضی رفت. ولی به نظرم هر مهاجری می تونه با تمرکز روی این تحولات فکریش و معنی شعر مولانا که «ای برادر، تو همه اندیشه ای/مابقی خود استخوان و ریشه ای» بهترین استفاده ها رو در راه کسب آرامش کامل خودش ببره.  البته به شرطی که اولن متوجه این حالش بشه و بعد هم بدونه چه شکلی هدایتش کنه و مهمترین رکنش هم تعبیر مثبت (یه بار دیگه می گم: تعبییر مثبت) اینکه «تنهایی» بزرگترین نعمتیه که خدا بهش عطا کرده؛ تا بدینوسیله بتونه با  خود شناسی  بیشتر، اون  گنج درونی  خودش رو کشف کنه و بفهمه «بیرون زتو نیست؛ هرچه در عالم هست. در خود به طلب، هر آنچه خواهی که تویی»(مقالات  شمس تبریزی) و «چون خدا با  او هست در شب و روز؛ پس  می تونه صفا و رها و وفا و خلاصه همه چیزو از خودش و خدا بیاموزه».(اشاره به«در وصالت چه را بیاموزم؟/ در فراغت چه را بیاموزم؟// چون خدا با تو هست در شب و روز/ بعد از این از خدا بیاموزم» مولانا)

سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد


برگردیم سراغ موضوع و برای اینکه منظورم رو از تولد دوباره ی مهاجر بهتر متوجه بشید؛ بد نیست قبل از هرچیز، تفاوت ساختار خانواده ی شرقی(ایرونی) رو با خانواده ی غربی که برداشتیه از یکی از سخنرانی های خانم دکتر نهضت فرنودی بیشتر بدونیم. خانواده ی شرقی (ایرونی) رو خانواده ای «گسترده» می گند چرا که سوای پدر و مادر و برادران و خواهران در کنار همسران و فرزندانشون، افراد دیگه ی فامیل مثل مادربزرگ و پدربزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه و بچه هاشون و دیگران (بگیر و برو عقب!) که به نحوی نسبتی با فرد دارند؛ خواه ناخواه،  نقشی قوی یا کم رنگ، در زندگی و ارتباطات اجتماعی همدیگه و یک فرد شرقی و ایرونی دارند. به حدیکه در فرهنگ و زبان فارسی نه تنها برای بیشتر افراد اصلی خانواده، یک اسم خاص در نظر گرفته شده (عمو، خاله و …) حتی در فرهنگ مذهبی، همسایه رو برگردن همسایه ی دیگه، حق دار میدونه.  گاهی هم،  چنان این خانواده در بخشهایی از ایران «گسترده» میشه که بخاطر یک ویژگی خاص تری مثل زبان، طایفه، عشیره، منطقه ی جغرافیایی محل زندگی و حتی بزرگی فامیل نیز به همدیگه تنیده و معرفی میشند مثلن: تــُرکها، بلوچها، بختیاری ها، فامیل ایزدی های نجف آباد، نمازی ها یا قوامی های شیراز و غیره.

نمایی از خانه ی طباطبایی ها / کاشان

نقطه مقابل خانواده ی گستره ی شرقی؛ خانواده ی هسته ای غربیهاست که بهتره؛ خانواده ی «بسته» بنامیم که اگه پدر و مادری باشه(منظور از هم جدا نشده باشند) و اگه سلام و علیکی هم با پدر بزرگ و مادر بزرگ در کار باشه!! همینه و همین. بقیه ی فامیل هم نه اینکه نباشه؛ ولی بیشتر مثل زمانی که بچه های دوستانم بنده رو «عمو حمید» صدا می زنند؛ غربی ها هم اسمهای «آنکل وانت» رو برای عمو(یا دایی) و عمه(یا خاله) و نیز کلمه ی «کازین» (برای هر دو پسر یا دختر های عمو و عمه و خاله و دایی) به کار می برند تا یه جورایی واسه ی خودشون درب نوشابه ای وا کرده باشند و تفاوتی بین این آدمها با دیگر آدمهای شهر واقع شده باشند؛ نه اینکه راست راستی احساس خانوادگی و نزدیکی، به اون مفهمومی که بیشتر ما ایرونی ها در ورای فکرمون داریم، نسبت به این افراد داشته باشند. با در نظر داشتن این مقدمه ی طولانی برگردیم به اصل ماجرا و اینکه چه احتمالی داره که بعضی ها بعد از مهاجرت بی نهایت تغییر می کنند؟

از نظر روانشناسان، انسان چهار تولد اصلی در زندگیش داره:

دخترم فرین / یک ساعت پس از تولد 2008 میلادی

یک : تولد جسمی یا همون زایمان از مادر.

دو : تولد عقیده و سلیقه از سن دو تا چهار سالگی/ استقلال مشروط با نظارت بزرگترها. وقتی که بچه میگه: اینو میخوام. اینو نمی خوام؟ یا می خواد هرکاری رو خودش انجام بده و هی می گه : خودم خودم!!

سه : تولد بلوغ یا تولد از رحم خانواده و ورود به بطن جامعه : وقتی که نوجوان شروع می کنه خودش و اجتماعش رو بیشتر بشناسه و آروم آروم احساس استقلال نیمه مشروطش رو بیشتر پرورش بده و توی کلاس و گروه و رشته و شغل و اجتماع رشد کنه تا اینکه کم کم روی پای خودش مستقل باشه.

چهار: تولد ازدواج : وقتیه که هر دو زوج پسر و دختر تمام روال جا افتاده و سیستم عاطفی و روانی و کیوانی و فکری و خانوادگی خودشون رو می کـَنند تا در زیر یک سقف، مدار نوین خانواده ی جدید خودشون رو پایه گذاری کنند.

حلقه ی ازدواج مهندسان مکانیک

 با در نظر داشتن توضیحات بالا: به نظرم میشه مهاجرت رو بعنوان پنجمین تولد ولی خاص افرادی که مهاجرت می کنند؛ در نظر گرفت. به این شکل که هر فردی به تعداد سال عمرش همچون درختی در جامعه و کشورش ریشه دوانده و با سیستم روانی و فکری و عاطفی و خانواده ی گسترده ی شرقی ایرونی بزرگ میشه. تا اینکه در مسیر مهاجرت قرار می گیره و ای بسا بدون هیچ آشنایی و یا زمینه ی قبلی و بعد از هزارون چشم انتظاری و استرس و نگرانی، همینکه ویزاش رو گرفت؛ امروز رو به فردا نذاشته و با اونکه هزارون ریشه هاش در خاک وطن باقی مونده، خودش رو می کــَنه و راهی می شه. وقتی که چشم باز می کنه مثل یک نوزاد تازه متولدی که نه چشمش درست می بینه و نه گوشش درست می شنوه و نه احساساتش درست لمس می کنه؛ خودش رو جایی می بینه که همه چیزش مثل : خورد و خوراک، فرهنگ، زبان، طرز برخورد، نوع پوشش ، حتی آب و هوا و خیلی چیزای دیگه اش _ که نمی خوام بشمارم و خسته تون کنم _ همه و همه براش نو و تازه است.

مهاجرت= پنجمین تولد دوباره

اینجاست که مهاجر تولد دوباره اش رو به تدریج حس می کنه. تولد دوباره ای که در بزرگسالی نحوه ی زندگی کردن و تربیت شدن رو خودش برای خودش تعیین می کنه. بخصوص اگه جایی مثل آمریکا زندگی کنه که هرکسی برای خودش و راحتی خودش «زندگانی» می کنه تا  اینکه «زنده مانی» از سر ترس چیزی به نام آبرو یا حرف مردم. اینجاست که باید گفت خوشا به حال اونایی که با آگاهی تمام دست به انتخاب بهترین ها می زنن و با دونستن و تجربه ی زندگی و فرهنگ ایرونی و نیز لمس و درک زندگی جدیدشون، بهترین ها رو از هر دو انتخاب می کنند و اینبار زندگی دنیایی شان را به گونه ای پیش می برند تا لااقل  به حداقل اون تعالی روحی که قرار بوده!! در این تناسخ جسمی، دست پیدا کنند.

****بعدنوشت: شاید در ارتباط با موضوع !؟ ****

گزارشی رو از یکی از شرکتهای آمریکایی می دیدم که سالی یک بار، کارکنانشون رو به سفری اجباری با هزینه ی شرکت جهت استراحت می فرستند. تنها شرط اجباری آن، عدم استفاده از هر گونه وسایل تکنولوژی جدید مثل تلفن همراه و اینترنت و مسنجر و فیس کتاب(ب+و+ک) و … بود؛ چرا که اصلن هدف اصلی آن سفر، دوری از فشارهای فکری ناشی از اینگونه موارد بود. رئیس شرکت می گفت: هرچند برای هر فرد سالی 7500 دلار هزینه میشه؛ ولی چنان هوش و توانایی ذهنی و کارایی های افراد بالا می ره که از نظر مالی برای شرکت مقرون به صرفه است. با این توضیحات و در راستای اینکه «ماه رمضان آمد و ماه هم رم از آنیم» و روزه ی سکوت هم باید تجربه ایی سخت ولی خوبی باشه و این دوره ی مسافرت و غیبت صغرا هم آخه چسبید!؟ :)  با ابراز احترام، پسندیده است بدونید که درب این خونه به روی شما همیشه بازه ولی معلوم نیست کی آب و جارو بشه …. یاد و خاطره هاتون رو همیشه در ذهن به یادگار دارم و  تلاش می کنم در اولین فرصت درخدمتتون باشم ولی خدا می دونه کی؟ تا بعد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدارتان حمید.

خاطرات آمریکا_12: ورود به تنهایی

****پیشنوشت: فقط فرصتی شد تا نوشته ی زیر رو که از قبل آماده کرده بودم، خدمت شما تقدیم و عرض سلام کنم و برم. دلتان شاد و آرام باد.

**************

ادامه ی خاطرات: با مرخصی داشتن عبدالله، روز دوّم حضورمون در آمریکا رو با تغییر دکوراسیون اتاق نشیمن و مهمانخانه شروع کردیم و پس از دو سه ساعتی، با ضعیف شدن بدنم و اوج پیدا کردن عفونت گلوم دو- سه روزی رو در ضعف کامل و بستر بیماری افتادم و بالاجبار مصرف آنتی بیوتیک و سوزن پنی سیلین رو شروع کردم. می گند هرکاری رو بلد باشی خوبه و همین سبب شد تا بین طفره رفتن های زهرا و ناله های من و کشیدن نقشه ی چگونگی تزریق آمپول، زهرا بالاخره مجبور بشه مثل آدمایی که در جستجوی یک گنجی قدیمی، نقشه ای پیچیده ای رو قدم به قدم پیش می رند؛ سرانجام تزریق اولین آمپول زندگیش رو روی باسکن(باسن/قمبل) من بیچاره تمرین کنه. لذا همگی با سوز تمام و از ته دل بگید آخ خ خ !!!! 


از بس دست و پام بالای کپسولهای گرون قیمت آنتی بیوتیک (آموکسی سیلین / البته توی آمریکا) می لرزید؛ مجبور شدم دو بار به آقا مرتضی قدیریان و مجید قائدی تلفن بزنم تا مقدار(دوز) مصرف حداقلش رو بپرسم. درست به یاد ندارم که چه نکته ی قابل ذکر دیگه ای رخ داد جز اینکه هنوز هیچی نشده دلم قیلی ویلی می ره و انگاری دل تنگی هام شروع شده. اشکال کار اینه که زبانمون خوب نیست و برنامه های تلویزیون رو حال نمی کنیم و با اینکه برادرم هم از ترجمه ی هیچ کلمه ای کوتاهی نمی کنه ولی از بس هی به بهانه ی دستشویی، از بستر زدم بیرون و به دستشویی پناه بردم و تنها آهنگ فارسی که توی سی دی قرار داره رو گوش کردم و آقای ابی هم هی ترانه ی«مـُحتاج» رو تکراری خوند که (امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست) نت به نت آهنگ رو از بر آب شدم. توی کار خودم موندم که اگه ملت میاند اینجور جاها تا وزنشون سبک بشه!؟ کارم به کجا کشیده که وسط این عطر و گلاب توالت، دنبال سبکباری دلم می گردم!!؟ :( هی روزگار.


برای ناهار بود که ریحانه و کـُری (شوهرش/توضیح: خدا بیامرز حدود یک سال پیش در اثر سرطان درگذشت) و «تایلر»(پسر کری) پیتزا به دست اومدند. تایلر 11 سال داره و وقتی که باباش نوزده سالش بوده؛ تولیدش کرده و چون مادر پسرک (منظور: ریحانه دختر برادرم نیست)، کمتر از 18 سال سن داشته، با آنکه خودش پیشنهاد همبستری داشته، با شکایت به دادگاه، نه تنها کــُری رو که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر جلوه می کنه؛ حسابی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال رو به شدّت جلوگیری می کنه، مدت دهسال از عمرش رو به سپری کردن در زندانی تادیبی مخصوص نوجوانان محکوم شده. از اونجا که تایلر هم با پدر و بخصوص مادر کـُری زندگی می کرده و می کنه عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری داره. جالبی کار اینه که اگه کـُری توانایی مالی برای استخدام وکیلان قوی می داشت تا این حد لطمه نمی خورد و نه اینکه قصد داشته باشم از این کارش دفاع کنم بلکه می خوام بدونید همه جای دنیا، میشه قانون رو با پول دور زد و شنیده ام که مادر تایلر هم اکنون در شغل شریف کندن لباس و به نمایش گذاشتن قسمتهای فوق برنامه ی بدنش و کـُشتی گرفتن با میله ها، توی کلوبهای شبانه مشغوله. مطمئن باشید وقتی توفیق زیارت ایشون در اون حالت فوق العاده معنوی نصیبم شد؛ گزارشش رو مـُفـصّـل خدمتتون تقدیم می کنم. :)))


ریحانه پس از ناهار قصد داشت برای انجام بعضی از کارهای پستی راهی بیرون بشه که زهرا نیز همراهش شد و کری و پسرش هم در ادامه ی کادوها و سی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ مشغول آموزش زبان او شدند. دمادم غروب، هرچند آروم آروم برف می ریخت؛ به اصرار ریحانه که می خواست دوباره به خونه ی باباش (عبدالله) برگرده؛ همراهش شدیم تا به خونه ی اونها در ایالتی دیگه (آیوا Iowa) بریم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی، دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتن که خونه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد (بابای کــُری) عشق سینما بود و در زیر زمین خونه اش برای خودش یک سینمای کوچکی تدارک دیده بود و در و دیوارش  از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصن «مرلین مونرو» پر بود.


به تصوّر اینکه راه بندان برف شده و برمی گردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سر درآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی فرعی پیدا کرده بودند. عجیب از این شهر قدیمی و کاتولیک سفید پوش شده از برف خوشمون اومد. با ورود به خونه ی ریحانه بود که یکی دیگه از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا رو لمس کردیم. خونه شون دو طبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از اونها یعنی ریحانه و کـُری بود. یه جورایی به سبک خونه های دانشجویی هرکدومشون کرایه و پول آب و برق و… رو بطور مستقل می دادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و وسایلش مال خودشه و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و … می داشت و آن دو تا تقریبن همخونه ی هم محسوب می شند. البته توی ایران هم رایج بود که زن و شوهری هر دو کارمند باشند و خانمه حقوقش رو هرطوری که می خواست خرج کنه ولی این شکلیش رو دیگه ندیده بودم که زن و شوهر باشند و مثلن برند رستوران و هرکسی خرج خودش رو بده …. انگاری آمریکایی ها هم اصفونی اندا :)  بگذریم که برف شدت پیدا کرد و باید زود بر می گشتیم.

چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها می بود و پلیس تمام کامیونها رو بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم برف سنگین چنان راهها رو غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ما هم به ایالت میزوری و محل کار آینده ام، به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته رو به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مون مشغول شد. هرچند بیشتر خریدهای لازم رو باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مون در شهر محل کارم انجام بدیم؛ خدا رو شکر که توی خونه ی عبدالله اونقدر وسایل اضافی یافت میشه که اونچنان وقت و پولمون هدر نمی شه. روزهای دیگه ی هفته ی دوّم ورودمون به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و اونچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:

*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و…
***  شب آخر در ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» رو به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسبونه؛ تا شاید بختش باز بشه. خنده دارتر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگم که: ای منجی! ظهور کن!!!

*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش داشته و از اون روز تا حالا به بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشه که تا چه مبلغ میتونه بیمه ی بیکاری و تصادف و… بگیره.

*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی رو داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با اونها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی دری رو شنیدم و هنوزم توی گوشم تازه است که صاحب مغازه می گفت: چند روزی به تفـرّج (تفریح) بودیم و وقتی خواستیم برگردیم؛ بچه ها «پیشانی شان ترش شده بود» (اوقاتشون تلخ بود / دلشون نمی خواست برگردند).

شبنم ثریا از خوانندگان مشهور تاجیک


*** دیدار از یک فروشگاه – پمپ بنزین (معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی اونجا به زبان فارسی . البته جمال حسابی واسه ی یکی از دخترهای تاجیکستانی که اونجا کار می کنه دلش غش رفته و سخت تشویق شده واسه ی مخ زنی اون هم شده فارسی یاد بگیره. یه روز واسه ی اینکه دختره رو نشون من بده و یه جورایی خودشیرینی کنه راهی اونجا شدیم ولی نبودش و فقط تونستم با برادر دختره چند کلمه ای همسخن بشم.

*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از اونها بیش از 30 ساله و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و هیچکس باورش نمی شد که یه روزی و به این شکل، اینقدر به کارمون بیاد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با اونها ارتباط برقرار می کنه و هرجا که حیوانی خونگی می بینه، زود رفیق میشه. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملن فرمانبر او شده و دیدنیه که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میرند و حتی به شدّت از فاطمه مراقبت می کنه.

*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برام سخت جای تعجب داره. چراکه هرچند اتاقش کاملن مستقله و به راحتی میتوانه رفیق بازی کنه؛ ولی جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با هیچ کس دیگه ای رفت و آمد نمی کنه. Derek برعکس هیګل ګنده اش، عجیب آروم و ساکته و مثل عضوی خانواده ی عبدالله میره و میاد.

***یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحیه. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایجه. بلکه در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین رو پول بدند تا با خرید موتورسیکلتهایی معمولن غول پیکر، بتونند در طول سال یک تا دوماه  (فقط برای تفریح) برونند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گرون بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط کافیh بدونید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید اون از کمپانی تحویل گرفته است.

یک موتورسیکلت معمولی در کنار یک ماشین/ عکس اینترنتیه

*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش خواست به فکر تهیه ی یک ماشین دست دوّم برای ما باشه. گفتنیه همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاد حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میفته و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتای کـَمری تولید 2001 رو البته بسته به کارکرد و کیلومتر و شرایطش حتی میشه به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان (اکنون 1389 شمسی) خرید.
*** آقای کرباسی _ یکی از اقوام و دوستان نزدیک برادرم _ در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی،  جمله ای رو به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش اومدید». این جمله همچنان توی گوشم زنگ میزنه و سخت فکرم رو مشغول کرده و نمیدونم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی می کنند و فکر می کنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای نداره؟ آیا می فهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدم چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟ …. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید