از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_13 ورود به لکسینگتون

سفر اوّل
بعد از اینکه بخاطر یخ و یخبندون سفرمون عقب افتاد؛ بالاخره برای سه شنبه 6 مارچ 2007 بود که بار و بندیل بستیم و با آماده سازی کادوی رئیس کالج(یک نقاشی ایرانی اثر زهرا) و شستن ماشین به سراغ عبدالله تا محل کار او رفتیم و سپس همگی راهی شهر محل کار و سکونت آینده مون و یا بهتره بگم تقدیری که ما رو به آمریکا کشونده شدیم. گفتنیه تمامی راهها شماره گذاری شده اند و این روزها با وارد کردن کد مقصد مورد نظر به دستگاهی به نام جی پی اس G.P.S به راحتی میشه سریع ترین و نزدیکترین مسیرهایی رو که توسط ماهواره به مونیتور دستگاه راهنمایی میشه؛ انتخاب و رانندگی کرد. البته قیمت اولیه ی جی پی اس تا 800 دلار هم بوده ولی این روزها (سال 2007) حدود 300 دلار هم میشه گیر آورد. بمانه که من و عبدالله در یک حراجی حدود 75 دلار حسابی مفت خرید کردیم. با این حال عبدالله و حتی من استفاده از نقشه رو با اونکه برای دیگرون حسابی پیچیده و گیج کننده است؛ ترجیح میدیم. بهمین علـّت او زودتر مسیرها رو از روی اینترنت پرینت گرفته بود و برمبنای آن ایالت نبراسکا رو به سمت ایالت میزوری ترک کردیم.

تصویری از یک جی پی اس


درست به یاد ندارم که بین راه جز گفتگوهای عادی و یا لذت بردن هزار باره از جنگلها و رودخانه ها و دشتهای سرسبز بین راه و از دور دیدن آهوهایی که میدویدند؛ چیز قابل ذکری رخ داده باشه یا نه؟  پس از صرف شام در یکی از رستورانهای بین راه، برای ساعت 9 شب بود که به محدوده ی شهر کنزاس سیتی وارد شدیم و پس از رزرو اطاق در یکی از هتل – مسافرخانه ها به نام Holiday Inn در یکی دو تا از فروشگاههای اطراف چرخی زدیم و  در کنار فاطمه _ یار و همدم همیشگی ام برای اینگونه فضولی ها _ کلی سوراخ سـُمبه های هتل رو زیر و رو کردیم  و سپس سرنگون بستر شدیم. اتوماتیک و دریچه ی گرماساز بالای سر من بود و برای تنظیم دمای یکسان اتاق دائم خاموش و روشن میشد و همین صدا در کنار استرس و فکر اینکه «فردا چه خواهد شد؟» باعث شدند دیرتر از همه به خواب برم ولی صبح هنگام اولین کسی بودم که پس از حمام کردن، لباس پوشیده و آماده باش، منتظر دیگران شده بودم. برای ساعت 9 بود که همگی حرکت کردیم به سوی شهر Lexington .

از بدو ورودمون بود که شهر رو عجیب رویایی و دلچسب یافتیم و زهرا شروع کرد به غش و لیس کردن و حقّ هم با او بود و باور کردنی نبود که تقدیر و سرنوشت برای من اینگونه رقم بخوره که اون طرف دنیا و در قاره و کشوری دیگه، یک نجبباد و خیابان سعدی جدیدی در انتظارم باشه. تا وقت ملاقات برسه گردشی در شهر خلوت و آرام 5 هزار نفری «لکسینگتون» که به چشم بسیار خلوت تر از این تعداد میومد داشتیم. از اونجا که این شهر درتاریخ و شروع جنگهای داخلی آمریکا نقشی اساسی داشته و اولین درگیری ها بین مخالفان و موافقان برده داری از این منقطه شروع شده، آنرا بعنوان یک شهری تاریخی میشناسند و سعی شده است تا ساختار قدیمی آن حفظ بشه.

خانه ای قدیمی / قصر شیرها و برّه ها  Lions & Lambs Castle


ساعت 11 صبح بود که به دفتر مجتمع آموزشی وارد شدیم و برام جالب بود که اینجا هم مثل اوماها مجتمع دانشگاهی وسط خونه های شهری واقع شده بود. به گونه ای بود که هرکسی به راحتی میتونست رفت و آمد کنه و نه دری داشت و نه دیواری و حتی بعضی مردم محلی در فضای سبز مجتمع مشغول ورزش بودند. پس از هماهنگی با منشی بود که معاون رئیس مجتمع، به سراغمون اومد و به پیشنهاد ایشان تور آشنایی با کمپ و محدوده ی سازمانی مجتمع رو از بازدید خانه ی سازمانی آینده مون شروع کردیم. این خانه در سال 1850 (حدود160 سال پیش) ساخته شده بود و هرچند قدیمی بود هنوزم که هنوزه جلوه ی خاص خودش رو داشت. ساختمانی دو طبقه بود و به عکس سازه های امروزی آمریکا که بیشتر ساختمانها از چوبـه، از آجر ساخته شده بود. بمانه که آنقدر پستو و اتاق داشت که نمی دونیم چگونه پُـرش کنیم و تنها نگرانی من از تاسیسات قدیمی اونه که خوشبختانه همه ی موارد رسیدگی و تعمیرات بعهده ی خود مجتمع دانشگاهی است.هرچه بود آنقدر به دلمان نشست که زهرا از همین حالا دلش میخواست که اونجا بمونه.

اولین محل سکونت ما در آمریکا / کاخ سفید White House


پرنسس فاطی از پله ها پایین می آیننند :)


دومـّین جایی که بازدید کردیم سالن غذاخوری بود که همزمان بود با صرف ناهار دانشجویان و پرسنل. به جرات میتونم بگم که به جز عبدالله همگی ما گرسنگی خوردیم؛ چونکه نه به نحوه ی سلف سرویس اونجا آشنا بودیم و نه میدونستیم کجا بریم و بدتر از همه تشریفات خاص ورود منظم دسته دسته ی دانشجویان بود که چون شبانه روزی هستند؛ باید طبق آداب و نظمی خاص وارد میشدند و در مکان خاص خود مستقر شده و به ترتیب جهت انتخاب غذا وارد سلف توزیع غذا میشدند. بدتر از بدتر عاملی که اشتهای ما را کاملن کور کرده بود؛ اینکه علاوه بر آقای لیرمن (معاون مجتمع)،  آقای دکتر همیلتون (سرپرست آموزشی) و نیز یکی از استادان کالج (آقای اسکات نلسون) چشم در چشم ما دوخته و روبروی ما نشسته بودند و هرکدام کسی را گیرآورده و بمباران حرف زدن در میان بود. در همین اثنا آقای نلسون که علاوه بر تدریس درسهای فلسفه، ادیان و منطق؛ در تدریس زبانهای روسی و فارسی هم دستی داشت؛ دو سه تا از دانشجویانش رو صدا کرد تا چند جمله ی فارسی رو که می دونستند؛ ادا کنند و البته این خود یکی از بزرگترین پشت گرمی های من خواهد بود که تا از نظر زبان راه بیفتم؛ با او در یک کلاس و همکار خواهم بود.

الفبای روسی، دکور آرایی و تزئینات میز آقای اسکات نلسون


پس از دید زدن ناهار، چراکه دو سه لقمه ای بیشتر نخوردیم؛ دانا و زهرا با دو تن از پرسنل زن همراه شدند تا با همسایه های مجتمع و ادارات مربوطه بیشتر آشنا بشند و از اینجا به بعد بود که دکتر همیلتون راهنمای ما شد و تازه تونستیم برعکس ظاهر اولیه اش، پی به خونگرم بودن او ببریم. او باب شوخی و خنده رو با عبدالله راه انداخت و سوای آن، تا ریزترین نکته ها رو هم توضیح می داد. همین بمباران اطلاعات بود که سبب شد مغزم قفل قفل شد و اون یک ذره انگلیسی دست و پا شکسته ای رو هم که بلد بودم از ذهنم بپـرّه و نمیدونم اگه عبدالله نبود که هر ازگاهی بعضی سوالها رو از جانب من جواب بده؛ چه خاکی به سرم می کردم و خدا برسه به داد اون مهاجرانی که تنها و بی کس و کارند. احتمالن اگه من بودم از همونجا چنان فرار می کردم که ده تا سریال فرار از لکسینگتون (شبیه به سریال فرار از زندان) از روی داستان من بسازند و دست هیچ بنی بشری دیگه به من نرسه.

بازیگران سریال فرار از زندان    Prison Break


آخه تور آشنا شدن با محیط یک طرف؛ توضیحات ریز به ریز ده طرف، آشنایی با افراد مختلف از مدیر دبیرستان و دبیران گرفته تا یک به یک استادان کالج صد طرف، اسامی مختلف و نامهای ناآشنای آنان هزار طرف، پیچ در پیچ بودن راهروها و اتاق ها هزار و پونصد طرف، بدتر از همه لهجه های گوناگون آنها و استرس کاری از همه طرف!!!  چنان فشاری روحی و روانی رو بروجودم می ریخت که حدّ نداشت. بهرحال چاره ای نبود و باید همراهیشون می کردم و فضای ورزشی، آموزشی و غیره رو نیز می دیدیم. در این بین عبدالله هم چاره ای نداشت و دور از ادب میدید که بخواهد همه چیز رو به فارسی ترجمه کنه و تنها جمله ای رو که به دفعات از او شنیدم این بود که با هربار دیدن یکی از ویژگیهای مجتمع هیجانی میشد و می گفت:« دیگه اگه مرگ میخوای، برو شیدون». البته این همدلی او چنان باعث روحیه ی من میشد که اگه از دستم برمیومد همونجا یا خفه اش می کردم یا می بردمش بالای یه کوه تا از اون بالا بفرستمش پایین هواخوری.


تنها جایی که واسه ام کمی آرامش بخش بود؛ دیدار از کلاس آقای اسکات نلسون بود. ایشون عجیب به فرهنگ شرقی و بخصوص مذهب زردشتی علاقمند بودند و در و دیوار کلاسش با نقشه و عکس و پرچم و صنایع دستی و الفبای فارسی و همچنین روسی تزئین شده بود. گفتنیه کلاسهای کالج، هیچ شباهتی به کلاسهای ایران نداشت و همه ی کلاسها و دفتر کار افراد، به نوعی اتاق شخصی اونها هم محسوب میشه. چونکه علاوه بر عکس زن و بچه و خانواده شون، تزیینات و دکوراسیون محیط از میز و کتاب و کتابخانه ای کوچک گرفته تا گل و گلدان و حتی وجود کلکسیون تمبرهای پستی گوشه ی ویترین و… برمبنای علاقه ی شخصی هر استادی، متفاوت انجام شده بود. ضمناً وجود 10 تا 20 میز و صندلی در محیط کلاس، تعداد دانشجویان رو در هر ساعت کلاسی نشان میداد.

کلاس فارسی ... این روزهای میز کار خودم


اونچه که جالب بود، پا به سن بودن بیشتر پرسنل و استادان کالج و بخصوص رئیس مجتمع بود و ظاهرن یکی از جوانترین ها خواهم بود. رئیس مجتمع که ترجمه ی فامیلش شبیه به «کوچک زاده» میشه، مردی کاملاً جاافتاده و متواضع و خونگرم به نظر میومد و ما رو در دفتر بزرگ و بسیار زیبای خودش پذیرا شد. خوشبختانه فرصت نشد که بخواهد سوالی از من بپرسه امـّا در بین صحبتهایش به این اشاره داشت که هدف، فقط تدریس فارسی محض نیست و آشناکردن دانشجویان با «فرهنگ و تمدن ایران زمین» از جمله ی دیگر اهداف آموزشیه. در ضمن قراره پس از زبانهای اسپانیایی، روسی، فرانسوی، فارسی وعربی، واحد درسی زبان چینی و آلمانی رو نیز اضافه کنند. در آخرین لحظات قبل از خداحافظی با ایشان بود که تلفظ واقعی کلمه ی WoW رو در قبال اظهار شگفتی و خوشحالیش بخاطر تقدیم نقاشی زهرا شنیدیم و با خود گفتم کو آن مدرس پر افاده ی زبان توی ایران که تلفظ این کلمه رو در کتابهای آموزشی زبان، «وووو» گفته بود. 


نظرات 13 + ارسال نظر
احمد-ا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ

نقطه سر خط
خاطرات آمریکا_13 ورود به لکسینگتون

عالی بود
ما رو گام به گام با خودت بردی
و همه جا
و همه ی نقاط
و همه ی کارهای در دست اقدامت را
به آن روز
برایمون زنده ترسیم نمودی و
چه سخت و
سخت تر
و هوشیارانه دنبال نمودی
هزارو سیصد و چند آفرین

احمد آقاجان عزیز
گــُل برادر نازنین ... نقطه سرخطتتون هم عالیه ... اصلن از دوست هرچه برسه نکوست و عشقه ... چه برسه به شما که عشق لایزال و جاری آب زلالی اید.

ممنونم از همه ی تشویقهاتون و بجز سپاسگزاری چیزی ندارم بگم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مجید شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.Diarwnoon.ir

سلام بر اقا حمید عزیز
میگم اقا حمید یه چیزی که منو متعجب کرده اینه که خاطراتت خیلی دقیقه..یعنیااا ساعت و .. چطوری یادت مونده؟ناقلا از رو دفترچه خاطرات کپی میزنی؟ ..از حفظ بگوو (شوخخخیی)

اقا حمید راستش یه سوالی برام پیش اومد..این عکس اخری مال همون روزه یا عوض شده؟یعنی عکسه دفتر کار شماست یا دفتر کار استاد قبلیه؟چون خیلی جووش ایرانیه..تاز پرچم رو دریاب

شاد و موفق باشیییییید

مجید جان دیار نونی دلبندش

قفل سنگینی بر گلو و زبانم زدید و بجای همه ی اونهایی که باید و نمیدونند؛ از وجود نازنینانی مثل خودت افتخارمندم. خوشحالم که تندرستید و بنده رو بعد ازمدتتتتتها که اشکال فنی دور از نت بودن داشتید قابل دونستید و سر زدید. انگاری دلتنگی هام برایت بجا بود و نیاز بود تا خبری ازت میداشتم و چه خوب که بالاخره هرچه بود مثل خاطرات گذشته های بنده گذشت ایشاالله. و امـــّآ از اونها که بگذریم قبلن هم عرض کرده ام و محض اطلاع شریفت دوباره عرض کنم که:

این خاطرات رو همزمان روزهای اول مهاجرتمون توی یه دفترچه نوشته بودم. وقتی که توی بلاگ اسپات خدا بیامرز مینوشتم؛ منتشرشون کرده بودم و البته الان آرشیوشون توی «ورد پرس» موجوده و میشه بگی این روزها اونها رو کپی گیری، بازنویسی به زبانی عامیانه تر و بخصوص افزودن نکته هایی تازه تر و بی پرده تر، باز انتشار میدم ... همین و بس.

در ضمن برادرجان!! بنده که نوشتم این عکس آخر متعلق به میز کار و کلاس این روزهای خودمه و اون پرچم هم از سر ناچاری گیر نیاوردن بهتر بوده ... باول کن! میگی نه؟ از 118 بپرس که عجب آدم ناباوری هستی تو و باید برات کلاسهای ارشادی بذاریم تا باورت بشه ماها کی هستیم نه؟

موفق و پیروز و تندرست و دلشاد و در اوج آرامش باشید.
درود و دو صد بدرود

samira یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ق.ظ

jaleb bood ,mamnoon

سمیرای گرامی
ممنونم از تشویقهاتون و اینکه با اینحالی که از فونت «فینگلیش» استفاده کردید بازم محبتتون رو شامل حال بنده کردید و ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان بجا گذاشتید. بازم ممنوندارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آمطار یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ق.ظ

بابا دمد گرم اونجا بوگو مال نجبادی

آمطار عزیز و گرامی
قبل از هرچیزی دمت گرم که ردی از اسم و نظرت واهشتی و آ ایجوری محبتت رو نشون دادی ... امیدوارم دادا توی این خونه بهت خوش گذشته باشه و بازم اینورا رد بشی و آ ایشاالله بهره ببری و خوشد بیاد.

در ضمن ما نگفته ک ُ مال نجببادیم همه شیش گز عقب وای میسند ... بذار از این نعمت خداوندی محروم باشند و ندونن که نجبباد خودش واسه ی خودش یه قاره ی مستقله.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مرضیه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ق.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام همشهری
رسیدن بخیر
فقط خواستم بگم هیچی بهتر از این نیست آدم تو یه جایی که همه جور دیگه‌ای صحبت می‌کنن یه همزبون پیدا کنه. چند سال پیش یه جایی مهمون بودیم که میزبان پاکستانی بود. همین که غذا رو کشیدیم یهو صدای جیغ و فریاد همه از تندی غذا بالا رفت. از اون جا که در چنین مواقعی هر آدمی تنها زبون مادریش به یادش می‌مونه، دیدم یه نفر با لهجه غلیظ نجف‌آبادی داره فحش و بدوبیراه می‌ده. وقتی یه کم آروم شد رفتم جلو و با احتیاط ازش بپرسیدم"are you najafabadiyan؟" و اون کلی تعجب کرد و من براش توضیح دادم که چطور با لهجه شیرینش والدین آشپز محترم رو به باد lمی‌داد. از همونجا باب دوستی من با ایشون باز شد و هر موقع این موضوع رو و شدت عصبانیت مهمونا رو از غذای تند میزبان یادآوری می‌کنیم کلی می‌خندیدم.

مرضیه خانوم گرامی
همشهری ... م َ ک ُ همین دور و برا بودم آجی ... فقط یه موزولی آب و روغن قاتی تر کرده بودم و نیاز به تعمییر داشتم و آ راستش رو بوگوم همو هم خوبی خوب نشدم و نشونی اش هم اینه که بی وفایی کردم و سر به شوما نزدم و خلاصه ببخشید دیگه.

در ضمن در مورد قاره ی نجبباد یه وقت نشه که اطلاعاتت کم باشه ها ... از بزرگترین ویژگی هاش همین که حتی نوع «دعاگویی» هاشون هم خاص و منحصر به فرده و توی هشت تا آش ترش معلومه. چه برسه به بقیه ی موارد. راستی این بنده ی خدا سبیل و کمربند هزار سولاخ و پوتین سربازی و دستمال ابریشم و پیرهن مندی گـُل سه خط که نداشت که؟

موفق و پیروز و دلشاد و قرین آرامش باشید.
درود و دو صد بدرود

شیرین یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام. خوندن وبلاگتون برام خیلی جالب بود. من لیسانس و فوقم را از دانشگاه آزاد نجف آباد گرفتم. پنج سال زندگیم توی این شهر گذشت و یه جورایی احساس تعلق بهش دارم. از آشنایی با شما خوشوقتم.

شیرین خانم گرامی
از آنجا که فکر می کنم اسم شریفتون رو برای اولین باره که میبینم اجازه میخوام قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض کنم و آرزو کنم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. ممنوندارم که ردی از اسم و نظرتون رو بعنوان زینت این مکان به جا گذاشتید و خوشحالم که همین دلبستگی اندکتون نسبت به نجف آباد مثبته و خاطرات خوشی از شهر و دیارم و همشهریانم دارید و بنده هم از آشنایی با شما خوشبخت ترینم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

زیتون دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام استاد.
حال شریف؟

من لذت بردم از اون خونه کهقدمتش صدوشصت ساله و اینقدر تمیزه! قطعا اولین ایرانی شما بودین که رفتین توش ساکن شدین!

مرسی. عالی بود.

زیتون بی تنهای گرامی
سپاس و انگاری یه موزولی میزونتر از گذشته هام ... شاید هم همه اش بخاطر همین اشاره ی بسیار درست شماست که ماها تنها ایرانی هایی هستیم که برای اولین بار ساکن اونجا شدیم. البته گاهی دوستام کشفیات دیگه ای هم دارند که توی استادان ایرونی دانشکده ام نفر اولم از همه نظر. البته یادتون نره که فقط خودم تنها ایرونی اونجام فعلن.

موفق و پیروز باشید و دلشادی و آرامش از آن شما باد.
درود و دو صد بدرود

ژالهa سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام حمید آقا مثل همیشه عالی نوشته بودید.میشه منم بعد از چند سال از مهاجرتم مثل شما یاد کنم؟
آدم سخت کوشی هستم ولی از بابت ندونستن فرهنگ و زبونشون به طور کامل عرض می کنم.
امیدوارم همیشه سالم و موفق باشید.

ژاله ی گرامی
قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و آرزو می کنم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان ثبت فرمودید نهایت تشکر رو دارم. در مورد کامنت شریفتون هم اینکه:

اگه منظورتون به ثبت خاطراته که میتونید از همین الان شروع کنید و هرگز امروز رو به فردا نذارید و یادتون نره که تمام اینها انتقال یافته از دفترچه ی خاطراتم مربوط به پنج سال پیشه و صد البته اگه منظورتون ذکر خاطرات مهاجرته؟ قشنگی این دست خاطرات به همین ندانستن ها و طرز برخورد و انتقال اطلاعاتیه که از طریق خاطرات به خواننده ها منتقل میشه.

بنده هم بهترین ها رو برای شما آرزو می کنم و دلشادی و آرامش و تندرستی از آن شما باد.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

بهار محبوب سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

می خونمتون حمید خان و لذت می برم از خاطرات زیباتون ...
دلم می خواد این پست آخریم رو بخونی و چیزی بگی شاید آرومم کنه

بهار محبوب گرامی
قدر دان حضورتون هستم و ممنوندار محبتهاتون.
به روی چشم! فرصتی دست بده، حتمن خدمت خواهم رسید و پیشاپیش امیدوارم که خیر باشه.

موفق و پیروز باشید و آرامش و دلشادی از آن شما... درود و دو صد بدرود

مجید چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.Diarwnoon.ir

سلام سلام اقا حمید عزیز
مرسی از لطفی که داشتین همیشههه
اخه جمله ای که نوشته بودین اینطوری بود.."کلاس فارسی ... این روزهای میز کار خودم"خب ادم فکر میکنه کلاس فارسی اولیه بوده اینطوری بعد الان که مقر شوما شده رو دیگه عکس ازش نذاشتین..ولی در کل بسی لذت بردم


شاد باشید و موفققققققق

یک کلمه به صد کلمه:

قـــُــبـــــّّـان شوووما. بقیه ی کلاس که صندلیه و دیدن نداره ... با اینحال چشم! در موقع خودش بازم عکس میذارم.

مث همیشه پر روحیه و دلشاد و شاداب باشید.

اعظم پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://azam-46.mihanblog.com

سلام آقا حمید

مثل همیشه خواندنی بود.
از ماجرای کلاس فارسی و سلیقه هر استاد در کلاسش خوشم اومد.(می بینید باز این آمریکای جهانخوار همه چیزشون آمریکاییه؟ شک نکنید .در ضمن مرگ بر آمریکا هم یادمون نمیره.این امریکا بمیره که اینقدر پیشرفته ست وما نیستیم.)

کاش روزی برسه مرگ بر دیگران گفتن گناه محسوب بشه...
قلمتان با دوام

اعظم خانم ګرامی
ممنونم از تشویقهاتون و عجب آرزویی در آخر کلامتون داشتید ... اول بلند می ګم آمین و سپس هم ادامه میدم که : واقعن هم برای ایرانی واقعی و مثبت اندیش هم، کاربرد بعضی کلمات منفی دور از شان و شخصیته و اطمینان دارم اونروز همنوع دوستی و انسانمداری ما ایرونی ها هم برخواهد ګشت ولو من نباشم.

موفق و پیروز باشید ... آرامش نصیب شما و خانواده ی محترمتان باد.
درود و دو صد بدرود

مرضیه شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ق.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام مجدد
بلا به دووووووووووووور همشهری
امیدوارم هر چه زودتر خوب بشید و آب و روغنتون از هم سوا شه
درباره تابلو بودن خصوصیات نجف‌آبادی‌ها تو هشت آش ترش راست گفتین واقعا...
در ضمن این دوستم دختر بود و قطعا نمی‌تونه این چیزایی که توصیفش رو گفتین پوشیده باشه
در هر حال بازم امیدوارم زودتر صحت و سلامت کاملتون حاصل بشه و به آغوش گرم سلامت تنان و سلامت روانان بپیوندید

ممنون از حضورت و دعاهای خیرتون ... به شکر خدا و لطف شما فعلن که در ظاهر تندرست و سلامتیم و چون چنین است ما را غمی نیست.

یا حق

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

مدت زیادی بود که سرم شلوغ و کمتر وقت میکردم خدمت برسم.رسیدم عرض ادبی کنم.از خواندن خاطراتتون لذت میبرم.و قسمت هیجان انگیز این قسمت هم همون جایی بود که نوشته بودید شهر رو رویایی دیدید.دفتر کارتون هم زیبا و دلنشین بود.

وحیده خانم گرامی
ایشاالله که زندگی بر وفق مراده و گرفتاریهاتون به شادی و خبرهای خوب بوده... همینکه زحمت می کشید و بنده و این مکان رو قابل سر زدن میدونید تشکر دارم ولو دیر به دیر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد