از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_12: ورود به تنهایی

****پیشنوشت: فقط فرصتی شد تا نوشته ی زیر رو که از قبل آماده کرده بودم، خدمت شما تقدیم و عرض سلام کنم و برم. دلتان شاد و آرام باد.

**************

ادامه ی خاطرات: با مرخصی داشتن عبدالله، روز دوّم حضورمون در آمریکا رو با تغییر دکوراسیون اتاق نشیمن و مهمانخانه شروع کردیم و پس از دو سه ساعتی، با ضعیف شدن بدنم و اوج پیدا کردن عفونت گلوم دو- سه روزی رو در ضعف کامل و بستر بیماری افتادم و بالاجبار مصرف آنتی بیوتیک و سوزن پنی سیلین رو شروع کردم. می گند هرکاری رو بلد باشی خوبه و همین سبب شد تا بین طفره رفتن های زهرا و ناله های من و کشیدن نقشه ی چگونگی تزریق آمپول، زهرا بالاخره مجبور بشه مثل آدمایی که در جستجوی یک گنجی قدیمی، نقشه ای پیچیده ای رو قدم به قدم پیش می رند؛ سرانجام تزریق اولین آمپول زندگیش رو روی باسکن(باسن/قمبل) من بیچاره تمرین کنه. لذا همگی با سوز تمام و از ته دل بگید آخ خ خ !!!! 


از بس دست و پام بالای کپسولهای گرون قیمت آنتی بیوتیک (آموکسی سیلین / البته توی آمریکا) می لرزید؛ مجبور شدم دو بار به آقا مرتضی قدیریان و مجید قائدی تلفن بزنم تا مقدار(دوز) مصرف حداقلش رو بپرسم. درست به یاد ندارم که چه نکته ی قابل ذکر دیگه ای رخ داد جز اینکه هنوز هیچی نشده دلم قیلی ویلی می ره و انگاری دل تنگی هام شروع شده. اشکال کار اینه که زبانمون خوب نیست و برنامه های تلویزیون رو حال نمی کنیم و با اینکه برادرم هم از ترجمه ی هیچ کلمه ای کوتاهی نمی کنه ولی از بس هی به بهانه ی دستشویی، از بستر زدم بیرون و به دستشویی پناه بردم و تنها آهنگ فارسی که توی سی دی قرار داره رو گوش کردم و آقای ابی هم هی ترانه ی«مـُحتاج» رو تکراری خوند که (امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست) نت به نت آهنگ رو از بر آب شدم. توی کار خودم موندم که اگه ملت میاند اینجور جاها تا وزنشون سبک بشه!؟ کارم به کجا کشیده که وسط این عطر و گلاب توالت، دنبال سبکباری دلم می گردم!!؟ :( هی روزگار.


برای ناهار بود که ریحانه و کـُری (شوهرش/توضیح: خدا بیامرز حدود یک سال پیش در اثر سرطان درگذشت) و «تایلر»(پسر کری) پیتزا به دست اومدند. تایلر 11 سال داره و وقتی که باباش نوزده سالش بوده؛ تولیدش کرده و چون مادر پسرک (منظور: ریحانه دختر برادرم نیست)، کمتر از 18 سال سن داشته، با آنکه خودش پیشنهاد همبستری داشته، با شکایت به دادگاه، نه تنها کــُری رو که پسری درنهایت مظلوم و سربه زیر جلوه می کنه؛ حسابی سرکیسه کرده اند، بلکه به خاطر قانونی که هرگونه رابطه ی بین افراد کم سن و سال رو به شدّت جلوگیری می کنه، مدت دهسال از عمرش رو به سپری کردن در زندانی تادیبی مخصوص نوجوانان محکوم شده. از اونجا که تایلر هم با پدر و بخصوص مادر کـُری زندگی می کرده و می کنه عجیب رفتارهایی زنانه و اواخواهری داره. جالبی کار اینه که اگه کـُری توانایی مالی برای استخدام وکیلان قوی می داشت تا این حد لطمه نمی خورد و نه اینکه قصد داشته باشم از این کارش دفاع کنم بلکه می خوام بدونید همه جای دنیا، میشه قانون رو با پول دور زد و شنیده ام که مادر تایلر هم اکنون در شغل شریف کندن لباس و به نمایش گذاشتن قسمتهای فوق برنامه ی بدنش و کـُشتی گرفتن با میله ها، توی کلوبهای شبانه مشغوله. مطمئن باشید وقتی توفیق زیارت ایشون در اون حالت فوق العاده معنوی نصیبم شد؛ گزارشش رو مـُفـصّـل خدمتتون تقدیم می کنم. :)))


ریحانه پس از ناهار قصد داشت برای انجام بعضی از کارهای پستی راهی بیرون بشه که زهرا نیز همراهش شد و کری و پسرش هم در ادامه ی کادوها و سی دی هایی که برای فاطمه آورده بودند؛ مشغول آموزش زبان او شدند. دمادم غروب، هرچند آروم آروم برف می ریخت؛ به اصرار ریحانه که می خواست دوباره به خونه ی باباش (عبدالله) برگرده؛ همراهش شدیم تا به خونه ی اونها در ایالتی دیگه (آیوا Iowa) بریم. البته برف شدّت پیدا کرد و در یکی از شهرهای بین راهی، دیداری کوتاه با پدر و مادر کـُری داشتیم و حقیقتن که خونه ای زیبا و شیک داشتند و پیرمرد (بابای کــُری) عشق سینما بود و در زیر زمین خونه اش برای خودش یک سینمای کوچکی تدارک دیده بود و در و دیوارش  از پوسترهای هنرمندان سینما مخصوصن «مرلین مونرو» پر بود.


به تصوّر اینکه راه بندان برف شده و برمی گردیم، تا چشم باز کردیم از شهرک Neola و محل زندگی ریحانه سر درآوردیم و نگو که از طریق رادیو راهی فرعی پیدا کرده بودند. عجیب از این شهر قدیمی و کاتولیک سفید پوش شده از برف خوشمون اومد. با ورود به خونه ی ریحانه بود که یکی دیگه از موارد فرهنگی زندگی در آمریکا رو لمس کردیم. خونه شون دو طبقه بود و هرطبقه متعلـّق به یکی از اونها یعنی ریحانه و کـُری بود. یه جورایی به سبک خونه های دانشجویی هرکدومشون کرایه و پول آب و برق و… رو بطور مستقل می دادند و هرچند آن دو بغل خواب یکدیگرند، ماشین کـُری و وسایلش مال خودشه و ریحانه هم باید برای خودش ماشین و … می داشت و آن دو تا تقریبن همخونه ی هم محسوب می شند. البته توی ایران هم رایج بود که زن و شوهری هر دو کارمند باشند و خانمه حقوقش رو هرطوری که می خواست خرج کنه ولی این شکلیش رو دیگه ندیده بودم که زن و شوهر باشند و مثلن برند رستوران و هرکسی خرج خودش رو بده …. انگاری آمریکایی ها هم اصفونی اندا :)  بگذریم که برف شدت پیدا کرد و باید زود بر می گشتیم.

چون برف شدّت پیدا کرده بود و احتمال بسته شدن کامل راهها می بود و پلیس تمام کامیونها رو بین راه متوقف کرده بود؛ سریع برگشتیم و با این حال در همین زمان کم برف سنگین چنان راهها رو غیرقابل عبور کرده بود که تمام مدارس تعطیل شدند و بالاجبار سفر ما هم به ایالت میزوری و محل کار آینده ام، به هفته ی بعد موکول شد و در عوض زهرا از فرصت استفاده کرد و بقیه ی روزهای هفته رو به تغییر دکوراسیون آشپزخانه و دیگر اتاقها و بسته بندی وسایل منزل آینده مون مشغول شد. هرچند بیشتر خریدهای لازم رو باید پس از بازدید از منزل دانشگهایی مون در شهر محل کارم انجام بدیم؛ خدا رو شکر که توی خونه ی عبدالله اونقدر وسایل اضافی یافت میشه که اونچنان وقت و پولمون هدر نمی شه. روزهای دیگه ی هفته ی دوّم ورودمون به آمریکا طبق روال عادی گذران روزمره سپری کردیم و اونچنان نکته ی مهم قابل ذکری به میان نیامد جز اینکه:

*** شروع دلتنگی های بد پس از مهاجرت و تماسهای تلفنی مکرر با ایران از جمله با خانواده ی زهرا، کورش، خانم انتظاری، حج اکرم و…
***  شب آخر در ایران، کورش به یادبود روزهایی که با هم بودیم؛ عروسک Pat و Mat را برایم به یادگار آورد و در این روزها تماسی گرفت و به شوخی از زهرا التماس دعا داشت که عکسش یا عروسک «پت» رو به نمایندگی از او در «چرخه ی اقبال» بچسبونه؛ تا شاید بختش باز بشه. خنده دارتر اینکه به «مجسمه ی آزادی» بگم که: ای منجی! ظهور کن!!!

*** سفری یک روزه به شهر Sioux City به همراه جمال و سلیمان بخاطر حضور جمال در دادگاه رسیدگی به تصادفی که دوسال پیش در مسیر کارش داشته و از اون روز تا حالا به بهانه ی داشتن کمردرد، بیکار بوده و اکنون تکلیفش روشن میشه که تا چه مبلغ میتونه بیمه ی بیکاری و تصادف و… بگیره.

*** دیدار و خرید از فروشگاهی که متعلق به افغانی ها بود و بیشتر مایحتاج مراسم سنتی و غذاهای ایرانی و افغانی رو داشت و با حضور دختر و همسر صاحب مغازه، گپی هم با اونها زدیم و برای اولین بار کلام شیرین فارسی دری رو شنیدم و هنوزم توی گوشم تازه است که صاحب مغازه می گفت: چند روزی به تفـرّج (تفریح) بودیم و وقتی خواستیم برگردیم؛ بچه ها «پیشانی شان ترش شده بود» (اوقاتشون تلخ بود / دلشون نمی خواست برگردند).

شبنم ثریا از خوانندگان مشهور تاجیک


*** دیدار از یک فروشگاه – پمپ بنزین (معمولاً همه ی پمپ بنزینها دارای فروشگاهی بزرگ هستند) و گفتگو با چند نفر از کارگران تاجیکستانی اونجا به زبان فارسی . البته جمال حسابی واسه ی یکی از دخترهای تاجیکستانی که اونجا کار می کنه دلش غش رفته و سخت تشویق شده واسه ی مخ زنی اون هم شده فارسی یاد بگیره. یه روز واسه ی اینکه دختره رو نشون من بده و یه جورایی خودشیرینی کنه راهی اونجا شدیم ولی نبودش و فقط تونستم با برادر دختره چند کلمه ای همسخن بشم.

*** مطالعه ی چند جزوه و کتاب کوچکی که برای فارسی آموزی تهیه شده بود و عمر یکی از اونها بیش از 30 ساله و روزگاری دانا برای آموختن فارسی تهیه کرده بود و هیچکس باورش نمی شد که یه روزی و به این شکل، اینقدر به کارمون بیاد.
*** عجیب فاطمه ترسش از حیوانات که ریخته، هیچ !! بلکه به سرعت با اونها ارتباط برقرار می کنه و هرجا که حیوانی خونگی می بینه، زود رفیق میشه. بخصوص با پیرزن دوشیزه خانم«تریاکی» که کاملن فرمانبر او شده و دیدنیه که چطور به محض دیدن هم، به سراغ هم میرند و حتی به شدّت از فاطمه مراقبت می کنه.

*** غیرتی بودن جمال در این بازار هردمبیل، برام سخت جای تعجب داره. چراکه هرچند اتاقش کاملن مستقله و به راحتی میتوانه رفیق بازی کنه؛ ولی جز با یکی از دوستان غول پیکر خود به نام«د ِر ِک»، با هیچ کس دیگه ای رفت و آمد نمی کنه. Derek برعکس هیګل ګنده اش، عجیب آروم و ساکته و مثل عضوی خانواده ی عبدالله میره و میاد.

***یکی از سرگرمی های آمریکایی ها، موتورسواری تفریحیه. فکر نکنید منظورم موتورسواری به صورتی که در ایران رایجه. بلکه در اینجا کسانی مثل کـُری حاضرند سه تا چهار برابر مبلغ معمول یک ماشین رو پول بدند تا با خرید موتورسیکلتهایی معمولن غول پیکر، بتونند در طول سال یک تا دوماه  (فقط برای تفریح) برونند و لذت ببرند. برای مقایسه ی گرون بودن(20 تا 25 هزاردلاری) قیمت موتورسیکلت، فقط کافیh بدونید او با خرید یک «هرکول موتور»، یک ماشین به صورت رایگان سرخرید اون از کمپانی تحویل گرفته است.

یک موتورسیکلت معمولی در کنار یک ماشین/ عکس اینترنتیه

*** چون ماشین داشتن یکی از لازمه های زندگی اینجاست؛ عبدالله ضمن تماسی تلفنی با یکی از دوستانش خواست به فکر تهیه ی یک ماشین دست دوّم برای ما باشه. گفتنیه همینکه ماشینی از بنگاه بیرون میاد حداقل هزار تا 2 دلار از قیمتش میفته و بسیارند آدمهایی که دائم دنبال مـُد روزند و یک ماشین دست دوّم تویوتای کـَمری تولید 2001 رو البته بسته به کارکرد و کیلومتر و شرایطش حتی میشه به قیمت 5 تا 6 هزار دلار برابر با 6 میلیون تومان (اکنون 1389 شمسی) خرید.
*** آقای کرباسی _ یکی از اقوام و دوستان نزدیک برادرم _ در یکی از تماسهای اولیه اش ضمن احوالپرسی،  جمله ای رو به انگلیسی گفت به این معنی که « به کشور تنهایی ها خوش اومدید». این جمله همچنان توی گوشم زنگ میزنه و سخت فکرم رو مشغول کرده و نمیدونم که آینده چه خواهد شد؟ ولی کجایند کسانی که در شهر و دیار خود آسوده زندگی می کنند و فکر می کنند که هرکس که اینور دنیاست؛ هیچ غم و غـُصـّه ای نداره؟ آیا می فهمند که با شنیدن یک جمله فکر آدم چندیدن شب و روز مشغول باشد؛ یعنی چه؟ …. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 8 + ارسال نظر
انگولک دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ق.ظ http://angulak.blogfa.com

طنز می خواهی بیا حالی ببر
خر بیاور بعد باقالی ببر
سلام
خاطرات زیبای شما را خوندم
البته چندتا شا
گفتم تو گوشه غربت شاید یه لبخندی هم از هزلیات من
به گوشه لبتان بنشیند

انگولک گرامی

ضمن عرض خیر مقدم خدمت شما. امیدوارم که حضورتون در این مکان باعث شده باشه خوش گذشته باشه و از اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت ثبت فرمودید تشکر خاص دارم.

چشم! فرصت بشه خدمت میرسم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

احمد-ا دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام دکتر
از اینکه یه حداقل وقتی نصیبت شد و
قسمت ۱۲ خاطرات آمریکا را برایم گذاشتی متشکریم
لذت بردیم
همه و همه ی زیارت های هم که میکنی قبول گردد !!
مارا از حال و هوای این روزهایت هم بی خبر نگه ندار

احمد آقای عزیز

همینطور که خودتون میدونید؛ زندگی مجازی و عالم وبلاگی بخشی از زندگی دوم هر وبلاگنویسه و به نوعی زندگی و شخصیت دومه هر آدمه. بهتره بگم هرچیزی که اینجا دارم متعلق به شماست و بنده باید از همه ی تشویقها و انرژیهای شما تشکر کنم که به سبب وقتی که میذارید باعث میشید انرژی حضورتون گرمادهنده ی ادامه ی کار بشه که البته متاسفانه این روزها نیاز به کمی استراحت فکری بیشتری دارم و ایشاالله با کمی تمرکز بیشتر و سروقت و حوصله ی کافی بازم درخدمت همه ی شماها خواهم بود.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مرضیه دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:11 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام رسیدن بخیر
آقا‌جون ِ خدابیامرزم همیشه می‌گفت: " آسمون ِ خدا همه جای دنیا همین رنگه. کاشکی هر گوشه‌ی این زمین هستی، دلت خوش باشه و خانواده و عزیزی داشته باشی تا روزهای شادی و غمت رو باهاش سپری کنی..."
خواستم بگم، درد دلتنگی و غربت به دور از وطن بودن ربطی نداره. چه اینکه ما هم که همین جا و تو این خاک هستیم، گاهی دلتنگ می‌شیم ولی نمی‌دونم برای کی یا چی. البته منکر این هم نیستم که دوری از بخشی از خانواده گاهی آدم رو آزرده خاطر می‌کنه...
همواره دلتون شاد و لبتون خندان باشه و کنار همسر و فرزندان نازنینتون و زیر سایه مهربون ِ یگانه شاد و سلامت باشید

مرضیه خانم گرامی

کجا رسیدن بخیر .... بنده که تا اومدم از سفر برگردم و خودمو جمع و جور کنم، وقت پیدا کردم مثل همون بنده ی خدا «چشمان سبز» بودا تازه گـــُم بشم که .... لذا در اولین فرصتی که رد و نشونی از گمشده یافتید؛ خانواده ای رو از نگرانی دربیارید و مژدگانی خوفی دریافت بدارید

در مورد دلتنگی و تنهایی هم یه مطلب جدید نوشتم که یه سرنخهایی دادم و روشون یه کمی فکر کن ... باور کن «هستی خانم»(کائنات و آفرینش) همه ی اونچه که نیاز ما بوده رو در وجود ماها قرار داده و فقط باید روی توانایی ها و شایستگی های خودمون تمرکز کنیم و به خودمون تکیه کنیم و اونها رو فعال کنیم و از اون معشوق نهانی که درونمونه انرژی بگیریم و پی ببریم که معنی کسی که «خودش رو شناخت؛ خداش رو شناخت» یعنی چه؟(در نهانخانه دل دارم صنمی خوش_ مولانا)

بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

اعظم سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:18 ق.ظ http://azam-46.mihanblog.com

سلام
کاش کمی تا قسمتی از خاطرات این سفر اخیرتون هم بنویسید

اعظم خانم گرامی

شاید وقتی دیگر ... تا قسمت چی باشه و تقدیر چی بخواد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ب.ظ http://takhodaa.pershianblog.com

سلام.خاطرات زیبایی داریدوزیباتر زبان شیوا وسلیس شماست<خوش باشیدوسلامت...

دوست گرامی

قبل از هر چیزی خدمت شما خیر مقدم عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و از اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت به جا گذاشتید تشکر می کنم.

جا داره از بابت تشویقها و کلمات خوبتون تشکر خاص تری داشته باشم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:09 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

تو هر قسمت خاطراتتون یه نکته در مورد آمریکا است و این خیلی جالبه....این خاطرات در همون زمان نگارش شده درسته؟خیلی دوست دارم بدونم هنوز هم در مورد آمریکا همین طور فکر میکنید.؟بد نبود در پایان هر قسمت دیدگاه امروزتون در مورد آمریکا هم می نوشتید

وحیده خانم گرامی

قسمت عمده و اصلی این خاطرات در همون پنج سال پیش نوشته شده و حتی سه سال پیش در همون وبلاگ خدا بیامرزم منتشر شده که البته الان با کپی گیری مجدد و صد البته بازنویسی و بصورت ویرایش و روانویسی اضافه کردن عکسها و بعضی موارد اضافه تری اقدام به انتشار مجدد اونها می کنم. البته در بعضی موارد شده که گاهی نظراتم رو بصورت توضیح اضافه کرده ام یا اینکه سبب شده نوشته ای رو بصورت مستقل و جداگانه بنویسم که البته اگه بخوام تازه در انتهای نوشته ها دیدگاه امروزی ام رو نیز بنویسم خیلی طولانی میشند و با این احوالی که این روزها دارم؛ بهتره بگم این بماند تا بعد.

شاید وقت دگر .... ممنونم از پیشنهادتون.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

نسرین شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام
خاطراتتون خیلی قشنگه ، آدم از خوندنش لذت می بره .
شاد و سلامت در پناه

نسیرن خانم گرامی

چقدر باعث خوشوقتی بنده است که از آشنایان و اقوام کسی رو اینجا میبینم و خوش آمدید و همراهی و همدلی هایتان رو در روزهای ابتدایی پایگیری این مکان فراموش نمی کنم و جا داره از همه ی تشویقها و کلمات خوبتون یه بار دیگه تشکر کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

شهریار چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
پیوندتان را با زمان تبریک عرض می کنم
.
.
.
.
.

.
..
تولدتان مبارک

شهریار جان

آخ .... آخ .... آخ
عزیز دل برادر .... هر چند یکی دو روزی زودتر فرمودید و بنده رو یاد آوری کردید که یادم نره دوسال از خدا کوچیک ترم ولی بی نهایت از این محبتتون تشکر می کنم و ممنوندارم .... ببخشید که خیلی اهل اینجور سورپریزکاریها و شیرینکاریها نیستم و چه کنم که آخرش قدیمی و پیرمردم ... لذا خودتون به خودتون دو تا ماچ آبدار بکنید و برای خودتون یه دسته گل مشتی بخرید که خیلی گــُلید.

خلاصه ... خیلی دمتون گرم .... دستتون درست ... خیلی آقایید و این حرفها

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد