از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

وای مــونــســـم !

پیرزن آمریکایی رو می بینم با سگش که تنها همدم این روزهاشه، طوری برخورد می کنه که انگاری شوهرشه!؟ برام جای سوال بود که چطور میتونه اینهمه علاقه بین انسان و حیوان ایجاد بشه؟ تا اینکه خودم هم صاحب یک مرغ عشق(یا طوطی) شدم که اسمش رو گذاشتم «مـُـونــس» و خاطرات بسیاری باهم ساختیم. این گذشت تا برعکس انتظارم صاحب آپارتمان فعلی مان مخالف داشتن هرحیوان خانگی بود. بنابر این تصمیم گرفته شد تا زمانی که آپارتمانمون آماده می شه و رفت و آمد صاحبخونه کمتر و کمتر می شه؛ «مونس» رو توی خونه ی کریستینا و دیوید نگهداریم. هنوز چند روزی نگذشته بود که اونها راهی مسافرت شدند و برای اینکه بتونیم به خونه شون و نیز «مونس» سربزنیم یک کلید به من دادند. 

 

 

           کاکـُتیل(مرغ عشق/طوطی) یا همان مونس 

 

امروز صبح که رفتم سری به «مونس» بزنم؛ هرچی کلید رو توی درب می پیچوندم باز نمی شد و یک دفعه غم دو دنیا خراب شد سرم. مونده بودم حالا چیکارکنم؟ بیچاره «همدم» من تا یه هفته دیگه بدون آب و غذا تلف می شه؟ خدایا باید چه کنم؟ … خلاصه ی کلام توی این افکار غرق بودم و یه فکر وحشتناکی هم به کله ام هجوم آورده بود که تنها یادگار خاطره های خوبم داره بال بال می زنه و من هیچ کاری نمی تونم بکنم؟ هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که به خودم اومدم و دیدم که جلوی درب خونه ی دیوید نشسته ام و غیر از سرسر اشکهایی که از چشمام می ریخت؛ شونه هام از هق هق گریه ام چنان بالا و پایینی می رفت که حد نداشت!!؟  

در همین اثنا عیال وقتی می بینه که رفتنم خیلی طول کشید؛ دل به هول می شه و و میاد درب خونه و از اون دور منو صدا می کنه که:«چی شده و چرا نمی آیی؟» وقتی بیچارگی و غم دلم رو درباره ی مونس شنید؛ یه لحظه رفت توی خونه و به سرعت خودشو به من رسوند و در حالیکه از حال نزار من تعجـّب کرده؛ میگه:«شک کردم که شاید کلید رو اشتباهی برده باشی؟» بعد از اینکه از رسیدگی به پرنده ی عشقم فارغ شد میگه:«حمید! دردت چیه؟ چرا اینقده به هم ریخته ای؟» بهش می گم:«هیچی! خوب میشه. شاید زمان پیری و بی دقـّتـی و آلزایمر من رسیده؟» 

 

 

  کاردینال از خانواده ی قناریهای زیبا- سمبل ایالت میزوری 

 

بهرحال باورم نمی شد که منم اینقده نازک نارنجی شده باشم و این همه با «مونس» اُخت پیدا کرده باشم که اینطور دست و پام براش بلرزه. دیدی که خارجه کاری کرد که منم از دست رفتم؟ البته فکر می کنم یه چیزیم هم هست و باید برم دمپایی ام رو نشون دکتر بدم. نظر شما چیه؟ جداً چرا خارجکی ها این قدر به داشتن حیوون خانگی علاقه دارند؟ منتظر نظرات خوبتون هستم… درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 10 + ارسال نظر
کاکتوس صورتی پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

این آقا حمید خندان ماست؟

چرا آخه؟؟

منم خیلی حیوون خونگی دوست دارم با وجود مخالفت خانواده اگه حیوونی تو خونه آوردم به شدت بهش علاقه مند میشم و شاید برا دل کندن ازش کلی غم و غصه رو دلم میشینه و ناراحت میشم...همیشه همینجوری بودم!

ولی اینکه شما حالا اینجوری شدید یه چیز دیگه است!

امیدوارم مثل قبل شاد و سرحال بشید...شاید به قول خودتون جو خارج گرفتستون

کاکتوس گرامی
از قدیم هم گفته اند: آنکه می گرید یک غم دارد و آنکه میخندد هزار غم. اجازه بده منم یه تیکه بهش اضافه کنم که : آنکه میخنداند هزار و دویست و پنجاه و شش تا و نصفی!! پیدا کنید آن نصفه را.

یادمه بچــّه که بودم یه «برّه»(بچه گوسفند) رو آوردیم و با پستونک شیرش دادیم تا بزرگ شد. البته بیشتر سهم رسیدگی به اونو خواهرم عهده دار بود و دیدنی بود که این برّه چی چطور دنبال خواهرم مثل اینکه مادرش باشه می دوید و خودشو واسه اش لوس می کرد. هرچند قرار بود بزرگش کنیم و به دست تیغ قصــّاب بسپاریمش؛ هرگز دلمون نیومد و بزرگ شد و دوران مادرگی خودش رو هم تجربه کرد.

ممنونم از ابراز نظرتون... موفق و پیروز باشید.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

زیتون تنها پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ http://zeytoone-tanha.blogsky.com

سلام.
قربون دل نازک مهربونتون که واسه مونس=همدمتون اینجوری به هم ریخته......میفهمم کاملا. ما یه ژولیوس داریم که چهار سانتی متره! ( ژولی صداش می کنیم. یه لاک پشت آبی کوچولو موچولوئه که کف دست جا میشه) اگه یه روز غذا نخوره من یکی که غمباد میگیرم. وسط اینهمه پرونده دزد و قاتل اعدامی و معتاد و بدهکار و طلاق و کلاهبرداری .... غصه غذانخوردن ژولی دیگه قوز بالا قوزمون شده!

زیتون عزیز
گاهی پیش میاد که ما مردای خشن هم خصلتهامون رو یادمون میره و به کسی یا چیزی وابسته و دلبسته میشیم نباشه نباشه ما هم دل داریما .... البته من همین دیروز خیلی دنبالش گشتم و نبود ..... شما نجستیدش؟

بقول دوستی: یکی از دلایل اصلی که آدمیزاده با حیوون زبون بسته اُخت میشه همینه که بوسیله ی اون میتونه تجربه هایی رو کسب کنه که توی عالم انسانی هرگز یافت نمیشه. در اصل همین معصومیت اوناست که باعث دلبستگی میشه و این حس وظیفه در مورد خورد و خوراک اونا یک دغدغه ی آدم میشه.... به نظرم میون اون همه خشونت شغلی که شما دارید؛ اینگونه تجربه ها نیاز روحی تونه تا کمتر آسیب ببینید. آرامش روح و روان نصیبتان باد. موفق و پیروز باشید.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

مینو شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام
بنظرم مشکلات زندگی امروزی واحساس تنهائی کردن وعدم صداقت بین آدما باغث میشه که آدما به حیوونا رو بیارن
راستی جدیدن هم تو ایران مد شده (البته بیشترواسه
کلاس گذاشتنه)

مینو خانم
دلیل عمیقی ذکر کردید .... خیلی قابل تامــّل بود . ممنونم.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

به به سلام علیکم.کی تشریف آوردید؟چند باراومدیم خانه نبودید.پیغام هم گذاشتیم.
کلی ذوق کردم حالا یکی یکی برا پستهاتون کامنت میذارم.نکنه غربت شما رو به این روز انداخته؟؟بابا به خدا اینجا خبری نیست.اینجا تو شهر خودتهم غریبی.و ازین جور حرفها.دلایل مورد توجه واقع شدن این موضوع از منظر ما:
۱-داشتن عقل سلیم.!!!!!!!! آخه مگه آدمها (اکثریتشون)چه خیری به آدم میرسونند تازه اگه ضرر نرسونند.؟
۲-این تفاوت از جانب ایرانی هاست.یعنی ما متفاوتیم نه اونا.چرا؟چون تو مذهبمون بعضی چیزها نجس و ناپاکه.
۳-نون خودمون به زور در میاریم چه برسه به یه نون خور اضافی
۴-اعصاب خودمون رو نداریم چه برسه به یه حیوون زبون نفهم
۵-ادعای عاطفه و انسانیت رو داریم .وگرنه به بچه هامون یاد میدادیم سگ و گربه بینوا مال نشونه گیری با سنگ و چوب نیست.(ولی بخدا پسر من یکی از بزرگترین آرزوهاشه که یه سگ یا گربه داشته باشه.اون ازین کارها نمیکنه)

خلاصه اینکه بابا دلت خوشه.حیوون خونگی رو کجای دلم بزارم

وحیده خانم
تشکر از احوالپرسی هایتان .... بنده که جایی نرفته بودم ... دستم به حمــّالی و اثاث کشی بند بود و هنوزم که هنوزه دارم باغچه گیری میکنم و میروبم و میشویم و شده ام یه «پارچــه خانوووم» !!!
پاسخ تون عمیق و دربردارنده ی نکته های خیلی خوب و قابل تامــّلی بود. به نظر من دلیل منع مذهبی از اصلی ترینهاست و به نوعی همین سبب شده که فرهنگ هم بشه. و صد البته هرچه بیشتر صنعتی شدن زندگی شهرنشینی و دوری از زندگی کشاورزی و دامداری و ارتباط نزدیک با حیوانات مفید خانگی جهت رفع نیازهای شیر و ماست و تخم مرغ و گوشت و ....

باور کن اگه یه کمی کوتاه بیایی و راضی به داشتن یه حیوان خانگی بشید، حتی یک پرنده! آروم آروم چنان دلبسته اش میشوید که بعد از بچه تون، همه ی دلتون رو به اون اختصاص میدید .... بیچاره حضرت شورتون که لابد باید زور بزنه یه جایی واسه ی خودش باز بکنه
درود و دو صد بدرود .... ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ب.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام این نشون می ده که روحتون لطیف تر شده

شیرین خانم
راست میگی؟؟؟ راستشو بخوای تا حالا اصلاً شک داشتم که زنده باشم و دارای روح .... خاب این یه امیدیه ... لااقل فهمیدم که زنده ام. «تر» شدن روح هم دیگه نور علی نور...
از مثبت اندیشی شما تشکر میکنم ... موفق و پیروز باشید.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

عبدالحمید حقی یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ق.ظ

مرغ عشق

جیگیل میگیل

دبیر انجمن

حمید سنتوری

............

حمید خان

بنده چاکر ماکر
مخلص پخلص
کوچیک موچیک
........
شما هستم. موفق و پیروز باشید .
درود و دو صد بدرود .... ارادتمند حمید

محمد یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ق.ظ http://mohamed.blogsky.com

حمید عزیز اول از همه بگم گریه و اومدن اشک و هق هق نشون دهنده ی درون نا آروم و آتشفشانیه شماس که داره دنبال آرامش میگرده! بذار اشکات بیاد!هیییچی نمیشه!یعنی منظورم اینه که خدایه نکرده نمیمیری!)
کلا حیوانات جزوی از طبیعتن و طبیعت هممممه ش زیباییه!مثل آدما نیست که خودشونم اختیار داشته باشن تا بری...نن به زیباییشون!
آدماییکه خیییییییلی شوخن!خییییییلی به نظر بقیه برونگران و همیشه میخندن و میخوندنونن دلشون میتونه پر غم باشه!اونقد که برا یه طوطی هق هق گریه کنن...

من میگم آدم باااااااید به وااقعیت تلخی به نام زندگی سلام کنه!حق داره شبا اشک بریزه و بی تابی کنه ولی صبا به احترام کساییکه دوسش دارن یا بهش وابسته ان باااااااااااااااااید تمام قد و با صدای بلند به وووااقعیت جاری سلام کنه و همراه بشه!
اشکات رو پاک کن رفیق!بلند شو و راه بیفت!

محمد گرامی
باور کنی یا نه؟ تعارفی با اشک و گریه ندارم و همینطوری اشکم در مشکم جاریه ... منتها کمتر مینویسم که دوستانو ناراحت نکنم. وگرنه خودم روضه ام و گریه کون ندارم !!

از همه ی دلواپسی ها و نگرانی هاتون نهایت تشکر رو دارم .... مطمئن باشید پیام نظرتون رو کاملاً دریافت کرده ام و بقول دوستی آدمی پوست کلفت تر از این حرفهاست و باید شروع کرد. ولو که ادای پدر و همسری مقاوم رو درآوریم .... بازم تشکر . آروزی موفقیت و آرامش درون و بیرون برایتان دارم.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

مرضیه کاظمی دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com

آلزایمر و پیری و این جور چیزا واسه همه هست و ربطی به جا و مکان نداره حمید آقا
بعدشم حداقل شما همسری نازنین و دلسوز در کنار خودتون دارین که این خودش یه دنیایی ارزش داره
دیگه هم اینکه شرمنده حضار هستم ولی بعضی وقتا، همین جک و جونورا به بعضی آدما شرف دارن و ارزشش رو دارن که آدم محبتش رو نثارشون کنه

هعععیییییییییییی

مرضیه خانم
فقط باید بگم راست میگی که لااقل حیوون زبون بسته محبتش بی چشمداشت وهزاران نیتهای درونی ما آدمهاست و صاف صاف و یک رو هستند. راستی نبینم که دلت پردرد باشه .... یادت نره که آدمی پوست کــُلــُفت تر از این حرفهاست و هرچند که حتی خنجر از پشت هم خورده باشه بازم قد علم میکنه و آینده ر و از نو میسازه.
به زندگی سلام کن و بلند شو ... با انرژی دوچندان آینده ی خوبی برای خودت و دیگران بساز. برات بهترینها رو دعا میکنم و از بابت همه ی کلمات خوبت تشکر.
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

شفق سبز سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ق.ظ http://shafaghesabz.persianblog.ir/

درسته خیلی خارجی ها به حیوناشون علاقه دارند اونقدر که حتی بیشتر از بچه هاشون دیوانه شدم از بس وقتهای نهار و یا وقتهای استراحت سر کار اینها با یه ذوقی از حیوناشون از کارای که میکنن میگن و خودشون میخندن
یکی از دکترها روزی اومده بود رنگ پریده ما گفتیم چی شده گفت که سگش مریضه و اونو پیش روانشناس برده و خیلی نگرانشه حالا من نمیدونم یه دکتر روانشناس مخصوص سگها چه طوری درمون میکنهچی به سگه میگه و چطوری ارتباط برقرار میکنه. بلاخره اون سگ مرد و دکتر ما مرخصی گرفت برای مراسم کفن و دفن

شفق سبز گرامی
بذار صادقانه بگم که هنوز که هنوزه نتونستم و نمیتونم مثل این خارجی ها به این شدّت و سطح خوشحالی یا ناراحتی ام رو ابراز کنم. البته این مسئله ریشه در فرهنگ ما داره که همه چیز رو خیلی سخت و پیچیده اش میکنیم. آنقدر توقعمون از شادی بالاست که قدر شادیهای رایج زندگی مون رو نداریم و برای گریستن هم باید هزار بار سر امام حسین رو جلوی چشممون بیخ تا بیخ ببــُرند تا شاید به حال خودمون قطره اشکی بریزیم و ایکاش میشد مثل این خارجی ها اینقدر آسون بگیریم و مسائل رو پیجیده اش نکنیم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

محسن از نجف اباد

محسن خان
خوش اومدی و دمت گرم و ممنونم که اجازه دادی ردی از اسم و نظرت زینت بخش این مکان باشه.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد