از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خرد زرین

**** پیشنوشت: در خلوت دلخواسته ام به شنیدن رادیو ګلها نشسته ام و از شانس و خرد زرینم ګلهای  رنګارنګ ۵۱۵ در حال پخشه. احوال دوستی به نظرم میرسه و نوشته ی زیر نتیجه اش. امیدوارم بپسندید.

آهی از ته دل میکشه و به کوروش می گه: «قربون صدقه هامون یه طرف! دعواهامون صد طرف و جدایی مون هم هزار طرف!!  بهرحال قسمتمون نشد و  اون رفت و شوهر کرد و منم زن و بچه دار. اینکه هنوز بهش فکر می کنم و میسوزم و میسازم رو چه کنم؟ در یک کلمه، درد عاشقی رو کجای دلم بذارم؟» بهش میګه: «خب چه اشکالی داره خره؟ :)  مردم عادی  و عاشق ترین های دنیا هم وقتی به هم میرسند بعد از چند سال زندګیشون عادی میشه و ممکنه خیلی به هم فکر نکنند مګه اینکه به اون پختګی معنوی که باید رسیده باشند. حالا چه اشکالی داره تو هم از ګروه عاشقای به معشوق نرسیده ای باشی که این نیروی عشقی که درونش میجوشه رو در راه زندګی، ګرمای عشق زن و بچه، عشق و دوست داشتن اطرافیان، محبت کردن به دیګران و در کل عاشق دنیا و مردم و خوب و بدش بودن و انسانمداری صرف کنه؟ برو خوشحال باش که خدا نظر لطفش رو شامل حالت کرده.»

میګه: «راست میګیا …. چرا خودم تا حالا اینطوری تعبییر نکرده بودم؟» بهش ګفت: «اګه مثبت اندیش باشی و چشمات رو خوب باز کنی می بینی دنیا و هستی داره یه ریز و لحظه به لحظه هزار تا حرفهای قشنګ تر و بهتر و مثبت تر میزنه. حرفهایی آنچنان عالی که نگو. از اون اسرار مګویی که هزارون آدم خودشون رو کشتند؛ نمازها خوندند؛ روزه ها ګرفتند؛ حج ها رفتند؛ حتی بعضی هاشون خودشون رو چهل شبانه روز چهل شبانه روز به ریاضت کشی و چله نشینی حبس تنهایی کردند و دنبال کشف حقیقت می ګشتند.  خلاصه اش کنم شاید همون چیزهایی که در حالت خلسه و رقص و سماع به دل عرفا میګفته اند. یعنی همون راز اصلی خلقت بشر؟ عشق!»

پرسید: «ترا خدا راهش رو میدونی؟» خنده ای کرد که: «ای بنده ی خدا.  شعر من از ناله ی عشاق غم انګیزتر است / داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت. خودم خراب تر از این حرفهام. ولی شنیده ام به این کاری که ګوش دلت رو بسپاری به حرفهای هستی و پیامهایی که آفرینش به هر آډمی میگه؛ «خرد زرین» می گند. برای اینکه این حس رو توی خودمون قوی تر کنیم بهترین کار اینه که با تمام حواسمون موارد رو حس و درک کنیم. همونی که میګند: «احساسمون دروغ نمیګه.» اګه چنین توانایی نداریم؟ بیاییم و وقتی که غرق فکر چیزی هستیم؛ مثل همین حالی که تو الان داری و میتونی مثل هزارون عاشق موفق دیګه که شاعر و هنرمند و غیره شده اند تو هم درراستای بهترین شدنها صرف کنی. خلاصه … وقتی غرق فکر یه چیزی هستیم؟ به کلماتی که ناګهانی از دهن دیګرون برمیاد ګوش دل بدیم. بذار بګم که بعضی ها حتی به اولین کلمه ای که از دهن ګوینده ی رادیو و یا نوشته ی یه کتاب(شبیه به فال حافظ) در میاد که هیچ! حتی به وزش ناګهانی باد و بسته شدن درب و چهچهه ی یه پرنده و اتفاقات نیمه عادی که همون لحظه رخ میده، تعبییر کار دل خودشون می کنند.»

حرف کورش به اینجا که رسید پکی به سیګار زد و ادامه داد: «اصلن بیا و برای نیم ساعت هم شده  یه خلوت ایجاد کنیم و در تنهایی و بطور اتفاقی یکی از برنامه های ګلهای رنګارنګ رادیو گلها یا مثلن رادیو فرهنگ رو ګوش کنیم. وقتی فقط ساز تنهاست همینطور با خودمون فکر کنیم ولی قول بدیم که همه ی فکرهایی که لحظه به لحظه به فکرمون میرسه رو فقط تـعـبـیـر مـثـبـت کنیم.  وقتی که اولین کلمه های ترانه یا ګوینده ای که اشعار رو دکلمه می کنه شنیدیم؛ همون مفهوم رو تعبییر آڅرین فکر توی سرمون قرار بدیم. اونوقته که اګه این باور، در درونمون قوی بشه می بینیم که  در و دیوار فلک به تجلی اند و با آدم حرف میزنند و حتی توی تصمیم ګیریها و مشکلات زندګیمون هم راهکار و راهنمایی می دهند.

آره رفیق! دل به خرد زرین بسپار تا فلک و روزګار و دیګرون هم بتونند ترا حس کنند که چقدر دوستشون داری ولی الان بخاطر زندګی اونها و خودت و بعضی کلمات سقلمه ای مثل اخلاق و دین و مرام و معرفت و غیره سرخویش به دامن ګرفته ای و توی دلت میخونی: من از روز ازل دیوانه بودم . کوروش برای پک بعدی سیګار حرفش رو قطع نکرده بود که دیدم انګار توی دل رفیق دیګه مون که تا حالا داشت این مطلب رو می خوند سخنی می جوشه. بنابر این حسی ګرفت و روی ګزینه ی نظرات  کلیک کرد و حرفش رو اینطور ادامه داد ….

بعدنوشت: خوشحال میشم نظرتون رو چه الان و چه هر زمانی که این مطلب رو میخونید بدونم. متشکرم. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدار همګی شما حمید

نظرات 12 + ارسال نظر
زیتون تنها یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام
این ترکیب "خرد زرین" دفعه دومه که به گوشم میخوره.
البته دفعه اولم مال خودتون بود اما با واسطه و این دفعه هم اینجا.
جالب بود... نمیدونستم که اون حالاتی که گاهی تجربه کردم اسمش خرد زرین بوده. چه اسم قشنگی

مرسی. مث همیشه مفید بود ... و آپم! (از رو که نمی رم)

زیتون گرامی
باور کن که درکنار اسم قشنگش، آرامش و قشنگی هایی روحی و احساسی قشنگی رو که باعث میشه هزار برابر وصف ناپذیرتر از این حرفهاست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

بهار یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

یه روزی محبوب هم این حرفو به من زد ...
گفت: قشنگی عشق به وصال نرسیدن هست وگرنه تو خم و چم زندگی و هزاران مشکلی که هست ممکنه این عشق آسیب ببینه ...
پس منم خوشحالم از این داشتن این عشق آسمانی و پاک و به وصال نرسیده ...
و سعی می کنم از نیروی اون به محبت کردن به اطرافیانم استفاده کنم ....

بهار گرامی
البته این سخن شما و من به این معنی نیست که نمیشه عشق رو در چم و خم زندگی به سلامت به مقصد برد بلکه نیاز به پختگی و روشن بینی خاصیه که در این دنیای پر از حادثه های نو نو، کار هر کس نیست خرمن کوفتن.

مطمئن باشید تمام معنی عرفان در همان سطر آخر نظرتون نهفته است و بس ... دوست داشته باش تا دوست داشته شوی و تنها زبانی که خدا میفهمد، عشق است(اوشو)

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

سروش دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ http://behtarinavaz.blogfa.com

سلام برادر حمید شما از آقای صالحی نجف آبادی نویسنده با تخلص رهبر خبری دارید؟ لطفا اگر خبری شماره تلفنی از ایشان دارید برای من بفرستید بسیار سپاس

دوست عزیز
ضمن عرض خیر مقدم خدمت شما و آرزوی اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه ... در مورد سوالتون باید بگم اگه منظورتون پسر آقای رهبره که نوازنده ی نی هم بودند؟ ایشون در یکی از تلویزیون های ماهواره ای فعالیت هنری دارند و میتونید وبسایت و یا وبلاگشون رو در آدرس زیر بیابید.

http://www.voiceking.blogfa.com/

و یا
www.soltaneseda.com
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرو

طلا خانم سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام به برادر حمید امریکائی .خوبید.خانم ودخترای خوشگلتون چه طورن مخصوصا فرین عروس خودم
مدتهاست که چراغ خاموش بهتون سر می زنم راستش سختی و بی وفائی روزگار دل خوشی واسم نگذاشته اما دلم نیومد اینبار عرض ادبی نکنم.امیدوارم تنتون سالم ودل بزرگتون شاد باشه و هیچ وقت به پوچی نرسید.

طلا خانم گرامی
شما همواره نسبت به بنده لطف داشته اید و از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون جهت خوشحالی بنده و زینت این مکان سپاسگزارم.

از واژه ی «پوچی» استفاده کردید و امیدوارم که در معنی مثبت آن باشد و بجایی در زندگی تون رسیده باشید که تمام زندگی تون رو سرشار از سازندگی و پیامهایی که نیاز تکامل روحی تونه ببینید و همچون اخوان ثالث بخوانید:

هیچیم و چیزی کم
نیستم از اهل این عالم
وزعالمهای دیگر هم

نهایت آرامش و دلشادی برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم.
موفق و پیروز باشید و درود و دو صد بدرود

مانی چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:28 ق.ظ

مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور می شویم و این دور شدن به معنی تسلط بی رحمانه زمان است. بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن ،باور پیر شدن روح است و خواجگی عاطفی..
(نادر ابراهیمی)

مانی عزیز
نمیدونم قبلن خدمتت خوشامد عرض کردم یا نه؟ بهرحال امیدوارم در این مکان به شما خوش گذشته باشه. و اما در مورد نظرتون که نقل قولی از نادر ابراهیمیه باید یه جمله رو توضیح بدم که:

اتفاقن اگه ما بتونیم «لحظه» و زمانمون رو درک کنیم؛ تمام واقعیت درونی و حقیقت وجودیمون رو کشف و درک کرده ایم. بنابراین موقعی «زمان» بیرحمانه جلوه و تسلط پیدا می کنه که ما بخود می آییم و میبینیم باز مثل همیشه «زمان» اکنونمون رو نتونستیم درک کنیم و بخاطر ترس از آینده یا رنجشهای گذشته مون، اون رو از دست دادیم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

مانی چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ب.ظ

هنوز هم فکر می کنم وقتی از آن " رویاهای خوش" دور می شویم به باز و بسته شدن در یا صدای پرندگان و حرفهای اتفاقی مردم دل خوش می کنیم همان خواجگی عاطفی که ما آنرا جور دیگری تعبیر می کنیم .

مانی جان
صادقانه بگم که از وقتی که این دو نظرت رو خوندم سخت به فکر فرو رفته ام و از بابت این به حالی که درونم ایجاد کردی تشکر.

چیز زیادی ندارم بگم جز اینکه .... آدمی همیشه ی ایام خودش رو با چیزی که فکر می کنه صحیح ترینه، دلخوش می کنه. اونچه که هست طی گذر زمان و مدام این موارد تغییر می کنند. روزگاری به این دلخوش است و درونش می لوله و زمانی به آن سرگرم و با اون سیر و سلوک می کنه. هرچه هست .... فکر می کنم باید اینطور توجیح کرد که هر زمانی یه چیزی به آدم جواب میده و براش کارایی داره و یه جورایی هرچه بزرگتر و پیرتر میشیم؛ سوای سلیقه هامون، عقاید و علایقمون هم تغییر می کنند.

باباعلی یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

سلام حمید عزیز میبینم که در خلسه عارفانه فرو رفته ای و حالی می بری از این حال . به قول یکی از دوستان ظریف : همین حالتو خریدارم !
مطلبی که خوندم و اون حالا و هوای عارفانه و شاعرانه برای آب و هوای خوب و محیط لطیف جایی که شما هستید مناسبه (و یا همون زمانی که داستان آقا کوروش توش اتفاق افتاد). این روزها وقتی ما در ایران چشم هایمان را میبندیم و سعی می کنیم به خلسه برویم و به ضمیر ناخودآگاهمان و یا همون خرد زرین برسیم ، به جای یادی از عشق های قدیمی و جدید زمینی و آسمانی چنان هجمه ای از استرس ها و افکار نافرم در خصوص سقوط اقتصادی کشور ، انزوای شدید سیاسی و وضعیت نامعلوم تحریم ها ، مبهم بودن آینده مملکت و در نتیجه فرزندانمون و ... به سمتمون حمله ور میشه که قید ورود به خرد زرین رو میزنیم و میریم سراغ همون خرد سیمین معمولی خودمون ...
بیخود نبود که قدیمی ها میگفتن "گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره" .
در مجموع اینا رو گفتم تا با کمی طنز و اندکی واقع بینی ، هر چند کوتاه هم شده از این حال و هوا در بیایی عمو حمید عزیز . حالتان همیشه خوش و خرم باد .

بابا علی نازنین

دو روزیه که با خوندن این کامنت خوبتون فکری ام که چه پاسخی زیبنده ی نظر شماست؟ تنها چند سوال طرح می کنم و شما رو به فکر بیشتر درباره ی پاسخ این سوالات دعوت می کنم. شاید این سه سوال معروف رو شنیده اید: از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم آخر؟

اونها رو هم بیخیال بشیم .... قبول دارید که عمر و طول زندگی ما در مقابل عمر جهان و کهکشانها، به اندازه ی ثانیه هم نیست؟
میدونید که بعضی ها همین عمر و «لحظه» رو به رنجش و آزار دیدن از گذشته هاشون و یا ترس و نگرانی از آینده هدر میدند؟
فراموش نمی کنید که همیشه ی دوران، همه ی انسانها دچار مشکلات خاص خودشون بودند و اوضاع الان از ویرانی حمله ی مغول در زمان مولوی وخیم تر نیست؟
سیاست و اوضاع و نگرانی آینده ی خودمون و فرزندانمون و کشور و ... هم که دست منو و شما نیست و مطمئنن «بیقرار» بودن ما هیچ اثری نداره ولی مهمترین سوالم اینه: اگه امروز افتادم مــُردم؛ به نظرت هجوم اینهمه افکار مزاحمی که به ذهن و روحمون حمله ور شدند؛ هیچ تاثیری در مرده و زنده بودن من و ما داره؟

با اینحال .... عاشقی و گشنگی هم بد نیستا ... میگی نه؟ امتحان کن
بازم از بابت حضور و نظر گرمت تشکر می کنم و برای شما و خانواده ی محترمتون، بهترین ها رو آرزو دارم. موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

حسین سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ

یک بار سال 68 برای قرعه کشی ثبت نام کردم که مطمئنم نامه درخواست ما تو تهران ماند و به خارج نرفت. الان 12 سال است به شمال کشور مهاجرت کردم .
دنیا وارونه است. شما با طبع لطیف و زبان ملیح سر از ینگه دنیای سرد و بی روح و بشدت تکنولوژیک و مصرف زده در آورده اما بر عکس - من حقیر بی فرهنگ بی ادب طبع نشناس بی مغز اینجا 4000 تا فیلم و سریال هالیوودی خریده یا داون لود کردم و غیر از فیلم و اینترنت هیچ سرگرمی و مشغولیت دیگری ندارم.یا با خانواده هستم(I,m an extremely family man) یا فیلم . متاسفانه هیچ کتاب شعر داستان رمان کتاب مرجع در خانه یافت می نشود.صدا و سیمای وطنی مطلقا" ممنوع . نمی بینم.
حال که توصیفات شما را می خوانم این تضاد بین من نوعی و عزیزانی مانند شما بیشتر به چشمم میآید.
اول نزدیک خیابان پاکنژاد خانه داشتیم . همسایه آقای معین دبیر فیزیک.بعد ها ما خیابان سعدی مستاجر بودیم. خانه مال بازماندگان آقای دبیر حسنی معلم زبان انگلیسی معروف نجف آباد بود.البته معلم زبان خودم آقای شاطری بود که خانه اش در خیابان 15 خرداد جنوبی بود.
آقای طراوت مدیر بود بعد شد آقای ابراهیم . بعد آقای خزائلی . بعد آقای احمدی. آقای شریف معلم پرورشی. آقای حمید سعادت که دبیر مثلثات ما بود و بعد شد رئیس دانشگاه آزاد. مرحوم آقای حمله داری دبیر شیمی. یک دبیر بسیار خوبی که سرطان داشت و حتی برای معلجه به بلژیک رفت اما سرانجام سال 65 فوت شد رو فراموش کردم. آقای قاهری- بهجتی- معین دبیر فیزیک-شریعتی معلم دینی که بچه ها اذیت ش می کردند. انصاری دبیر عربی . مرحوم شفیعی دبیر ادبیات که یادش بخیر در سال 63 سر کلاس تا توانست از سفر ماجراجویانه اش همراه با دو نفر دیگر به آمریکا را برای ما تعریف می کرد و کلی داستان گفت از اینکه ادعا کرده بود که شعرهای پروین اعتصامی سروده پدر وی بوده. آقای درستی دبیر ادبیات که هر روز با ریش اصلاح شده به مدرسه می آمد. آقای عبداللهی دبیر ادبیات که کنار پاساژ کیان مغازه چینی و قوری فروشی داشت.
اقای گلیزاده اول مدیر راهنمائی ما بود بعد ها شد رئیس آموزش متوسطه .
آقای رضا معین هم کلاسی ما بود و بعضی وقت ها بدور از چشم آقای رضائیان و ابراهیم و احمدی برای ما در گوشه کلاس تکه ترانه ای از عمویش می خواند.(باید 42 یا 44 ساله باشد)
هم کلاسی هایم رو فراموش کرده ام. حمید کبیری که فکر کنم وکیل شده. حمید رضا فاضل که پزشک شد.پسر عمویش کارمند بانک شد.کبیرزاده که یک پا همه کاره بود . مجید صافی.غلامرضا صافی حمید رضا بدیعی . حسین سجادی . غلامی که با موتور مینی یاماها 3 چرخ می آمد(در کودکی فلج شد) برادران فروزان و پسر عموها . فریدون عطارد. مجید قدیریان . ستاری بچه بازاری معروف .
ای خدا اسامی یادم رفته. موقع دیپلم ما چهار تا کلاس تجربی بودیم و سه کلاس ریاضی فیزیک . کل نخبه های نجف آباد در دبیرستان منتظری بودند سوای بچه های گروه انسانی که در دبیرستان علامه بودند.
وقتی که سال 66 سپاه محمد را تشکیل دادند تمام کلاسهای ما با یک سوم دانش آموز کمتر سال را ادامه دادند.
گله داری-صادق هاشمی(عکسی که با هم گرفتیم را گم کردم. یاد پدرش بخیر یک سید به تمام معنی بود.)- جهانگیری –منوچهری ها – قیصری- محمودی-صالحی و ده ها نفر دیگر هیچوقت بازنگشتند..........

حسین جان
الهی من قد و بالای تو رو برم ... تو که با این کامنتت مو برتن من راست کردی و بجای خوندن کامنت پر از خاطره و اسامی به ذهن آشنا، میشه بگی تک تک کلماتت رو خوردم و نوشیدم و جز اینکه بگم: دمت گرم و دستت درست و امیدوارم همینطور که با زنده کردن حس «نوستالژی»(غم شیرین مرور خاطرات گذشته) لحظات عمیقی رو برای من ایجاد کردی؛ شمای نازنین و خانواده ات هم به همه ی آرزوهاتون به راحت ترین شکل دست پیدا کنید و بهترین ها نصیبتون باشه.

دروغ چرا ... ولی وقتی داشتم کلماتت رو می خوندم؛ یه جورایی احساس کردم که از نزدیک ترین دوستان هستی .. اصلن خود خود رفیق شفیقم بودی ... اصلن بهتره بگم که خودی خودی خودم بودی.

بازم جا داره از کامنت خاطره انگیزتون تشکر کنم و آرزو کنم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. در همه ی زندگی موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

حسین چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام آقا حمید

آنقدر به خواننده هایت لطف داری و اونها رو عزیز می داری که آدم نمی دونه چی بگه. بهتره آب بشم برم تو زمین.

مطمئنا" بارها از کنار هم عبور کرده ایم. در بازار و باغ ملی شانه به شانه حرکت کرده یا تنه زده ایم. در اتوبوس های واحد به همدیگه صندلی تعارف کرده ایم و و ........

اما افسوس که دیر زیارت کردیم شما را اما همین بس غنیمت.
دوست عزیز

قلم شیوائی دارید حیف که وطن از وجود شما حسرت بخورد اما به قول آن خواننده آمریکائی که در دهه هشتاد می گفت It's my life این حق شماست که هر گونه آرزو دارید و هر کجا میل دارید زندگی کنید

الان اندر خم کوچه ام منتظر این مرحله هستم
Your submission is currently in the process of being submitted.
یعنی هفتصد خوان رستم هنوز باقی است.

بدرود همشهری

حسین جان
شما لطف دارید و بنده هرچه دارم صدقه سر شما دوستان عزیزه. برای شما و خانواده ی محترمت بهترین ها رو دعا دارم. همینطور که شما فرمودید: مطمئنن بارها از کنار هم عبور کردیم و حتی شاید زمانی که توی خیابون شکیب یا سعدی ساکن بوده اید؛ واسه ی هم سلام یا حتی شاخ شونه تیکه پاره کرده ایم. مهم اینه که نه تنها همزبان و هموطن و همشهری هستیم؛ بلکه همدلیم و همین درک متقابله که باعث میشه «انسانمداری» و دوستی ها دوام داشته باشه و فلسفه ی زندگی دنیایی معنی پیدا کنه. حالا میخواد کنار هم باشیم و یا هرکس گوشه ای از دنیا باشه. مهم دلهامونه که در کنار همه.

مرضیه چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام
فقط بگم که خوندم و خیلی لذت بردم و حس کردم چقدر سیم هاتون وصله...
بعدم از چند جای مطلبتون کش رفتم...
آخرشم زنگ ما رو بزنید خب

مرضیه خانم
خدا رو شکر می کنم که این توفیق رو داشتم که شما هم این مطلب رو بخونید ... امیدوارم که مفید واقع شده باشه و شما صاحب اختیارید همه ی متن رو به نام خودتون ولو که ما هم وقت نکنیم و به دلایلی زنگ درب خونه تون رو نزنیم؛ توی وبلاگ خوبتون منتشر کنید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

سپهر شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ب.ظ

سلام
اگر ممکنه نظرم را که در تاریخ نجشنبه 27 مهر ماه سال 1391 ساعت 8:10 PM نوشته ام را حذف کنید
با تشکر

سپهر جان
به دیده منت. فقط امیدوارم که سخنی نگفته باشم که باعث تردید شما در بیان نظراتتون شده باشه.

پیروز باشید و آرامش نصیب شما و خانواده ی محترمتون باد.
درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir

چون گفته بودید نظرتون رو هر وقت خوندید بذارید من هم گذاشتم...الان هیچ نظری ندارم..

وحیده خانم گرامی
بازم به خودت و دمت گرم ... فقط حواست باشه هر وقت نظر داشتی بنویسیا ... ممنون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد