از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_ 1 به سمت کافی ویل

واسه ی آدمی که تنبل شده و فعلن انگیزه ی کافی نداره؛ چه چیزی بهتر از کپی گیری و انتشار دوباره ی  بعضی دستنوشته های خیلی قبل.  لذا دنبال مطلب آنچنان مفید و تازه ای نباشید که بازنویسی بازتر خاطرات روزهای ابتدای ورودمون به آمریکاست. وقتی به دفترچه ی دستی خاطراتم نگاه می کنم جمله های پراکنده ای رو در گوشه و کنارش می بینم  و یکی از اونهاست که «عشق بیماریه  که هیچکس درمانش رو نمی خوادوقتی عشق به کسی حمله بـُرد؛ میلی به برخاستن نداره و حتی اگه از اون رنج ببره ؛ باز میلی به شفا نداره». جونی خودم «عاشق» مازوخیزم (خود آزاری) داره، مگه نه؟ بگذریم.

بعد از ذکر نام خدا اینطور شروع کرده ام که:

نمیدونم دلــُم دیوونه ی کیست؟ / کجا می گرده  و در خونه ی کیست؟
نمیدونم دل سرگـشـتـه ی مــو/اسـیــر نـرگــس مــسـتـونه ی کیست؟

امروز دوشنبه 21 اسفند 1385 خورشیدی مطابق با 12 مارچ 2007  میلادیه. قصد دارم تا چند خطـّی از «خاطرات و خطرات» گذشته ی خودمون رو از سفر و شروع زندگی در آمریکا بنویسم. هرچی به زهرا (خانمم) تاکید کردم که  برای ثبت خاطرات، اقدام کنه فایده ای نبخشید و آخرالامر خودم دست به کار شدم. امروز زهرا دلش برای «و» دختر حج آقا حسابی تنگ شد و تماسی تلفنی با او داشت. اگه هرکی بی خیال شده باشه، برای«و» تب و تاب سفر و مهاجرت ناگهانی مون، هنوز داغ بود. با هیجانی خاص، تاکید داشت تا همه چیز رو برای همیشه ماندگار شدن بنویسم. البته حرفش کاملن درست بود چرا که به مرور خیلی از تازه ها برامون عادی می شه و یا شاید به نظرمون بی اهمیت وغیر قابل ذکر.  در حالیکه اگه هر کی در اوج بی حوصله گی ها و عوض شدن دائم مود فکری و احساسی روزهای اول مهاجرتش، می تونست اقدام به نوشتن همه چیز کنه؛ نه تنها سالهای بعد سختی هایی رو که تحمل کرده؛ فراموش نمی کنه و بقول معروف خوشی نمیزنه زیر دلش؛ بلکه بطور حتم برای مسافران آینده و علاقمندان هم مفید واقع می شد. بخصوص اگه روزگاری کسی با او مشورت کنه؟ به یاد می آره که چه چیزهایی برای خودش شوک بوده؟ تا لااقل دیگران بدونند و برای بسیاری از موارد آماده تر باشند.  در این بین نباید از تفاوت رسم و رسوم و تقابل فرهنگی، غافل شد که از هرچیزی واجب تره.

تـــقــــابــــل فــــــرهـــنـــــگــــــی !!!

امروز از خانواده ی عبدالله (برادرم) جز پسرش جمال، هیشکی دیگه توی خونه نبود. چونکه ریحانه(دختر برادرم) بدنبال زندگی و کار و شوهر یا بهتره بگم، دوست پسرشه(توضیح:  دوست پسرش، حدود دو سال بعد بخاطر سرطان درگذشت).  سلیمان(پسر دوّم برادرم) هم که با دوست دختر(زن آینده اش) زندگی می کنه و فعلن سرش بند درس و دانشگاهه. از آنجا که تعطیلات آخر هفته ی اینجا  دو روزه؛  به پیشنهاد عبدالله، ساعتهای عصر جمعه 19 اسفند دومین سفر بیرون شهری خودمون رو به زادگاه  دانا (زن برادرم) یعنی شهر کوچک«کافی ویل» در ایالت کنزاس شروع کردیم. جالبه که روزهای هفته براساس تقویم، از یکشنبه شروع می شه. ولی هر دو روز شنبه و یکشنبه را «Week End» یا«تعطیلی آخر هفته» می گند. از آنجا که رانندگی توی آمریکا، یکی از بی دغدغه ترین کارهاست و ما هم به عبدالله اعتماد کامل داشتیم، تمام راه گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و بیچاره او که،   سوای دقـت در رانندگی، با اخلاق خاصی که داره، ترجمه یک کلمه از گفتگوها را هم از قلم نمی انداخت. البته همین صداقتش سببی شد تا همگی شش دانگ حواسمون را به حرف زدنمون جمع کنیم تا نکنه، حرفی یا غیبتی به فارسی پشت سر یا بهتره بگم جلوی روی دانا  نکنیم و یه شرّ چاق بکنیم!؟.

دانا و برادرم(عبدالله)

جز دوساعت اوّل  که به تماشای دشتهای باز و تپّه های سرسبز گذشت؛ تاریکی سر شب زمستون، بهترین بهانه ای بود که زهرا و فاطمه، مثل همیشه ی سفرهایمان، به چنان خواب و چـُرتی دچار بشند که هر آدم بیهوش و مــُرده ای  رو به  حسرت بندازند. آنقدر آنها از همه جا بیخبر بودند که حتی استراحت کوتاه ما رو توی یکی از پمپ بنزینهای بین راهی، که دست کمی از یک فروشگاه عادی نداره و به راحتی میشه همه چیز مورد نیازمون رو  تهیـّه کنیم؛ متوجـّه نشدند. خلاصه برای اوّلین بار دو تن از جنس نسوان(خانمها) رو به چشم دیدم که هرچی سر به سرشون می ذاشتیم یارای جوابگویی نداشتند و حتی ساکت هم بودند!!  ساعت حدود 9 شب به هر زور و غـُرغری که بود آنها را برای صرف شام در یکی از استراحتگاههای بین راهی، که هیچ شباهتی به«سوهانی»های بین راه اصفهان – قم نداشت؛ بیدار کردیم.  دلچسب تر از شام و غذای محلی آمریکایی، دیدن وسایل و دکوراسیون این فروشگاه – رستوران بنام Cracker Barrel بود که دست کمی از یک موزه ی کوچک نداشت.


در و دیوار سالن ورودی این رستوران پر بود از وسایل قدیمی زندگی و کشاورزی.  کجایند تا ببینند که توی ایران هنوزم که هنوزه،  بیشتر این وسایل به ظاهر عتیقه، مثل بیل و داس و فرغون و فانوس  چطور کاربرد دارند؟ البته واسه ی من هم  تازگی داشت و یه جورایی معنی «لذت بردن ازغذا خوردن و نه فقط شکم پر کردن» رو تازه پی می بردم. بمانه که دائم باید دخترم(فاطمه) رو کنترل کنم که چیزی رو دست نزنه یا نکنه بزنه بشکنه. گفتنیه که سوای بیشتر وسایل تزئینی، فروشگاه کوچکی هم وجود داشت که می شد خریدهای جزیی مثل آجیل و شیرینی داشته باشیم.

نمایی از تزئینات فروشگاه داخل رستوران

تا بقیه شامشون رو تموم کنند؛ فرصتی شد تا از مغازه بزنم بیرون و صد البته لمیدن روی یکی از صندلیهایی که پدر بزرگ و مادر بزرگها، دائم دارند آن را به جلو و عقب می برند و برای نوه شون قصه می گند؛ لذتی داشت که نگو.  بخصوص که بدور از چشم «بـــُرسوره» (پدرخانمم) و با خیالی آسوده و بی شرم و حیا، پـُکی محکم به سیگار می زدم و همینطور دنبال پاسخ این سوال بودم که: «من کجا و اینجا کجا ؟» امان از «تقدیر»!!

نیمه های شب بود که پاورچین پاورچین خزیدیم داخل اتاقهایمان. جدن هم که  پدرو مادر دانا، چه خانه ی تمیز و زیبایی رو، آراسته بودند.  از آنجا که من و خانمم بطور رسمی زن و شوهر بودیم، نه تنها اجازه داشتیم که وارد خانه ی «مادر بزرگ»(مادر دانا)  بشیم، بلکه یه جورایی متلک ما بود که به چشم نوه هاش می ترکید؛ چرا که بخاطر حساسیتهای مذهبی مادربزرگشون، هرگز با دوست دختراشون نتونسته بودند شب رو اونجا بخوابند. بعد از انتقال وسایلمون، همگی حمله ور شدیم به سوی توالت و انگار صف ایستادن توی بخت من نوشته شده. البته همین ترافیک، سبب شد تا اولین ملاقات من و این پیرزن 75 ساله، با معرفی دانا باشه و به رسم آمریکایی ها همدیگه رو «هاگ» کنیم و درآغوش بکشیم. با دیدن روحیه ی شاداب و خانه و لباس خواب شیک او، باز به یاد ننه (مرحوم مادرم) افتادم که ببین تفاوت از کجاست تا کجا؟ حقاً که مردم ما«زنده مانی» میکنند تا «زندگانی»!!! ... ادامه دارد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

نظرات 28 + ارسال نظر
مصطفی جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:23 ب.ظ

سلام آقا حمید گل

با عرض شرمندگی باید بگم فقط پاراگراف اول و آخر رو خوندم.... تقریبا دپرس شدم....

اولا خیلی خوب کاری می کنید که خاطراتتون را می نویسی

ثانیا ، چرا روبراه نیستی؟ علت خاصی داره/ مربوط به غربته؟ به همکارانی که داری؟ به زن و زندگیت ؟ درامدت ؟ آینده خودت و بچه ات ؟
خلاصه چند وقتی که شادی و نشاط سال پیش رو نداری چرا؟ بگو اگر هم نتونیم کمک کنیم ، حداقل توش باهات شریک میشویم

ضمنا یک فاتحه برای شادی روح " ننه" خوندم . امید که مقبول افتد

ان شاالله موفق و شاد باشی

آقا مصطفی
گلم چرا دپرس؟؟؟ راستش رو بخوای این خاطرات رو توی وبلاگ خدا بیامرزم نوشته بودم و از آنجا که مورد استقبال واقع شده بود؛ اقدام به انتشار مجددشون کردم تا شاید مورد استفاده ی دیگر علاقمندان واقع بشه. هرچند که کلمات اول نوشته ام به شما القای اینو داشته که نکنه یه نوشته ای سرتاسر غمه ؟؟؟ لذا با اجازه ات اون پاراگراف رو ویرایش میکنم.

اونچه که هست ... شرایط سنی و دغدغه های فکری و بخصوص افکار فلسفی که به ذهنم هجوم میاره؛ هی باعث میشه که نتونم مثل قبل و با ذهنی باز مطلبهای جدید بنویسم. از آنجا که تجربه ثابت کرده یک چنین مواردی در امر وبلاگ نویسی، «رایج و گذراست» ، فعلن چراغ این خونه رو روشن میذارم تا هم اونایی که این دست مطالب رو نخونده ام، فرصت کنند و تجربه ی زندگی جدید در آمریکا رو از دریچه ی کسی که خیلی دنیا ندیده بوده ببینند و هم اینکه کم کم و بقول نجف آبادیها«رو» بشم و بازم تازه ها مینویسم.

از بابت بزرگواریت و بی نهایت محبتی که نسب به فاتحه خونی برای «مادرم» داشتید از صمیم قلبم تشکر میکنم ... از هر دل راهی به خدا هست و این خوش قلبی شما بهترین دلیلی که «مورد قبول درگاه یزدان پاک» واقع شده و میشه .... دعا می کنم که خداوند سلامت و تندرستی به شما و خانواده ی محترمتون عطا کنه.

موفق و پیروز باشد ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبید؟ خیلی با دقت خوندم واقعا حتی اگه یک کم بهتون سخت می گذره ارزش تجربه یه دنیای متفاوت با زادگاه تون رو داره. خوشی هاتون صد چندان

شیرین خانم گرامی

بهرحال تقدیر ما اینطوری بوده و اینطوری خواسته. از کلمات خوبتون تشکر می کنم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

دکتر نادر شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ http://royayeshirinam

سلام و تبریک چندباره سال نو ایرانی خودمون
خاطره ی زیبای شما را خوندم
منتظربقیه شم
ازینکه لطف میکنید و از اشعارم اونور اب می خونید ممنونم
البته منم یه وبلاگ خاطرات کودکی دارم که فکر کنم خارج از حوصله و وقت شما باشه
اگه خواستی ادرسش را می ذارم
موفق باشید

نادر جان
سعی می کنم به مرور بقیه ی خاطراتی که توی دفترچه ام ثبت کرده ام رو اضافه کنم یاشد که برای کسی مفید باشه.
اگه وقت پیدا کنم حتمن به اون وبلاگتون هم سر میزنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سودابه شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ http://varaghpare.blogfa.com

سلام
خواندمش....
امیدوارم در غربت غریب تندرست باشد...با آرزوی بهترین ها...

سودابه ی گرامی
ممنونم از اینکه برای خوندن مطلب وقت گذاشتید و امیدوارم که مفید واقع شده باشه ... از بابت آرزوهای خوبتون تشکر خاص دارم و بنده هم بهترینها رو برای شما و خانواده ی محترمتون دعا دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام جناب استاد حمید
حال شما احوال شما
سال نوتون مبارک انشاالله سالی پر از خیر و برکت برای شما و خانواده محترم و فرزندانتون باشه
می بینم که رخوت بهاری و تنبلی به سراغ شما هم اومده و از خاطرات گذشته دوباره نوشتید
واسه ما که تازگی داره مهم همینه و لاغیر
عید امسال اونقدر عادی بود اونقدر عادی بود که خدا داند و بس
عصر که می شد این نجف آباد اونقدر شلوغ می شد که خدا می دونه انگاری که یکی از روزهای عادی سال بود همه مغازه ها باز بر عکس هر سال....مردم پول ندارند دیگه

بهار گرامی
بنده هم سالی سرشار از موفقیت و پیروزی برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم ... راستش نه فقط «تنبلی» بوده و خیلی از مواردی رو که این روزها رخ میده؛ نه اینکه قبلن گزراش داده ام؛ تکراری میدونم و به دلم نمی چسبه که باز گزارش بدم ... هر روزتان نوروز باد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

لیلا شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ق.ظ http://mylovelyparadise.persianblog.ir/

قشنگ مینویسی دوست اقای باران

لیلا خانم گرامی
قبل از هرچیزی اجازه بدید خدمت شما خوشامد عرض کنم و امیدوار باشم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان به جا گذاشتید تشکر خاص دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام خدمت شما،

اول از لطف شما، بی‌ نهایت سپاسگزارم،

دوم اینکه، نگاه به گذشته با دید مثبت، لذت بخش و راهگشاست. منتظر ادامه این مطلب جالب هستم.

راستی‌ گاهی نیز افکار فلسفی‌ خودتون را که به آن می‌رسید برای ما نیز بیان کنید تا ما نیز از تجربه شما استفاده کنیم.
با تشکر.

ساسان عزیز
خواهش می کنم بهرحال باید از دوست عزیزم «محمد» باران بخاطر راهنمایی شما دوستان به این سراچه تشکر می کردم. در مورد افکار فلسفی اقتضای سن و سالم نگفته بماند بهتر ... آخه ما پیرمردا چی فکر می کنیم که تازه بیانش برای شما مفید باشه؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کوروش شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

داداش حمید گل درود
انگار شما هم چون حقیر دودکش هستید؟
راستی من هاشق این سوپرهای غربی هستم
و ما که زنده مانی می کنیم برای یک قلم ده تا رو باید پا بزنیم
ولی گویا امریکا دبیلیو سی معضلیه!
اخه چند تا در خاطراتت دیدم که اشاره داشتی
قلم زیباست و دلنشین
استوار باد
چون بختت
دوستدارت


کوروش جان
آخرش نفهمیدم که این ماییم که سیگار رو می کشیم یا این سیگاره که ما رو می کــُـشه؟

از تشویقهاتون تشکر و راستی ... خدمت رسیدم ولی هوووچی به ذهنم نرسید بنویسم ... دعوالم که نمیکنی؟

از تشویقهاتون تشکر ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام

آقا یک وقت ناراحت نشی! دیدم خودت نوشتی "ننه" ، من هم خواستم حس خوب القا کنم.وگرنه درود بر " مادر"

مخلصیم

مصطفی جون
نه عزیزم ... نه رفیق ... ناراحت که نشدم هیچ ... کلی هم لذت بردم ... واسه ی من هیچ اسمی به قشنگی «ننه» بیانگر احساس بالای نعمت «مادر» نیست ... بهرحال دونسته باش که اینجا هیچ رودروایستی و تعارفی در کار نیست و بقول حضرت مولانا: هیچ ترتیب و آدابی مجو / هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

ارادتمندم

یوسف شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ http://y0usef.blogfa.com/

مخلص داداش حمید هم هستیم
عرضم به حضور سرورم که: این نوشته هیچوقت تکراری نمیشه! خیلی هم کار زیبایی بود، اکر قبلا هم خونده بودم با ولع بیشتر میخوندم ، گاهی شده یه موسیقی ملایم رو 10 ها بار گوش میدم و سیر نمیشم، نوشته هات برام حکم همون آهنگها رو داره بسکه موزون و قشنگ و دل نشینه
گفتنی زیاده، اما سرتو درد نمیارم، فقط یه جمله
بنازم به این سرنوشت که چه ضرب شصت هایی داره!
همیشه سرافراز و سر بلند باشی

یوسف جان
سرورید رفیق .... از بابت توصیفات خوبت بی نهایت تشکر دارم .... راستش هم چون سری قبل مورد استقبال واقع شده بود؛ چنین جراتی کردم تا دوباره و البته اینبار با عکسهای بیشتر و «باز»تر(راحت تر و با ترس کمتری از قضاوت دیگران) بنویسم. در آخر ... ای اماااان از بخت و پیشونی نوشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام
باز هم خاطرات جالب
من که لذت بردمدستتون درد نکنه امیدوارم همیشه خاطرات خوش داشته باشید
راستی برامون عکس بذارید

مینو خانم گرامی
خوشحالم که براتون لذتی در برداشته ... چشم! پیش بیاد بازم عکس مهمونتون میکنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اسماعیل یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ http://www.pedramman.blogfa.com

سلام من اسماعیل هستم از ایران
اومدم دعوتتون کنم تا به وبلاگ من بیاین من
در وبلاگم شعرهای که خودم میگم رو اپ می کنم
شما وبلاگ خوبی دارین تشریف بیارین به وبلاگ من منتظرتون
هستم و اگه خواستین به من بگین تا همدیگه رو لینک کنیم
همیشه سرسبز دوست عزیز [گل]

اسماعیل جان
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون، زینتبخش این مکان باشه کمال تشکر رو دارم.... راستش وقتم پره و بخصوص اینکه از محل کارم نمیتونم به وبلاگهایی که در سایت «بلاگفا» و «پرشین بلاگ» منتشر میشند دسترسی داشته باشم و منوط به اینه که از شب هنگام و از توی خونه خدمت برسم که اگه نتونستم به این زودیها به دولت سراتون سر بزنم پوزش میخوام.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امید یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:29 ب.ظ http://omidsarabi.blogfa.com

درود بر شما
وب ارزشمندی دارین و بسیار صمیمانه و در عین حال دقیق و دوست داشتنی مینویسین
پرداختن به سنتهای زیبای ایرانی هم به زیبایی نوشته هاتون افزوده.
شاد و بهروز باشید

امید جان
اینطور که پیداست برای اولین باره که ردی از اسم و نظرتون میبینم و جا داره خدمتتون خوشامد عرض کنم و همچنین تشکر از اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان ثبت کردید.... از بابت همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون نهایت تشکر رو دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زاله یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام حمید اقا .خیلی جالب بود مخصوصا که با قلم بسیار زیبایی می نویسید.واقعا از خواندن نوشته هایتان لذت می برم از خدا می خواهم که همیشه در کنار خانواده بسیار گلتان شاد وسلامت زندگی کنیدومثل همیشه از زندگی لذت ببرید.

ژاله خانم گرامی
اگه اشتباه نکنم برای اولین باره که ردی از اسم و نظرتون میبینم ... با اینحال اگه تکراری هم هست؟ بازم خدمت شما خیرمقدم عرض میکنم و امیدوارم در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این سراچه، تشکر خاص دارم و همچنین از بابت همه ی تشویقها و کلمات خوبتون سپاسگزارم و خوشحالم که اندکی باعث لذت بردن شما شده ام. بنده هم برای شما و خانواده ی محترمتون، بهترینها رو آرزومندم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ب.ظ

باریدن مهتاب از دعای مادر است
story
ماه مرشد بر بالای بسطام بود، سخن می‌گفت. یعنی که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتی نور بر مزار بایزید پاشید، بر سنگی چلیپایی که مناجاتی بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاین مزار می‌گذرد.

ماه مرشد گفت: او که اینجا خوابیده است و نامش سلطان‌العارفین است روزگاری اما کوچک بود و نام او طیفور بود و من از او شب‌های بسیاری به یاد دارم، که هر کدامش ستاره‌ای است، شبی اما از همه درخشان‌تر بود و آن شبی است که او هنوز کودک بود، خوابیده بود و مادرش نیز، سرد بود و زمستان بود و برف می‌بارید و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طیفور لحظه‌ای چشم باز کرد و زیر لب گفت: عزیز‌کم، تشنه‌ام، کمی آب به من می‌دهی؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بیاورد، اما کوزه خالی بود. با خود گفت: حتماً در سبو‌ آبی هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالی بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بیاورد. سوز می‌آمد و سرد بود و زمین لیز و یخبندان. و من می‌دیدمش که می‌لرزید و دست‌های کوچکش از سردی به سرخی رسیده بود. و دیدم که بار‌ها افتاد و برخاست و هر بار خراشی بر سر و روی‌اش نشست.
چشمه یخ زده بود و او با دست‌های کوچکش آن را شکست و آبی برداشت. به خانه برگشت، ساعتی گذشته بود. آب را در پیاله‌ای ریخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نیامد که بیدارش کند. و همان‌طور پیاله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من دیگر رفتم. فردا اما از شیخ آفتاب شنیدم که مادرش چشم باز کرد و دید که پسرش با پیاله‌‌ای در دست کنارش نشسته پرسید: چرا نخوابیده‌ای پسرم.
پسر گفت: ترسیدم که بخوابم و شما بیدار شوید و آب بخواهید و من نباشم. مادر گریست و برایش دعایی کرد.
و از آن پس او هر چه که یافت از آن دعای مادر بود. من نیز از آن شب تاکنون هر شب بر او باریده‌ام. که باریدن بر او تکلیفی‌ست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد این را گفت و به نرمی رفت زیرا شیخ آفتاب از راه رسیده بود.

عرفان نظرآهاری

ژاله خانم گرامی
چقدرررر این متن احساسی و صمیمی و زیبا بود ... دستتون درد نکنه ... واقعن هم هرچه داریم از دعای خیر پدر و مادر است ... یکبار دیگه تشکر

[ بدون نام ] یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ

چشمه یخ زده بود و او با دست‌های کوچکش آن را شکست و آبی برداشت. به خانه برگشت، ساعتی گذشته بود. آب را در پیاله‌ای ریخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نیامد که بیدارش کند. و همان‌طور پیاله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من دیگر رفتم. فردا اما از شیخ آفتاب شنیدم که مادرش چشم باز کرد و دید که پسرش با پیاله‌‌ای در دست کنارش نشسته پرسید: چرا نخوابیده‌ای پسرم.
پسر گفت: ترسیدم که بخوابم و شما بیدار شوید و آب بخواهید و من نباشم. مادر گریست و برایش دعایی کرد.
و از آن پس او هر چه که یافت از آن دعای مادر بود. من نیز از آن شب تاکنون هر شب بر او باریده‌ام. که باریدن بر او تکلیفی‌ست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد این را گفت و به نرمی رفت زیرا شیخ آفتاب از راه رسیده بود.

عرفان نظرآهاری(تقدیم به حمید اقا که همیشه به یاد مادراست)

سپاس ....

ژاله یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ

شعر باریدن مهتاب ازدعای مادر است از خانم عرفان نظر اهاری است که بسیار وصف حال شما برادر گرامی را دارد .

ژاله خانم گرامی
گاهی مواقع تکرار بعضی کلمات نه تنها بد نیست بلکه هرباره انرژی خاص و مثبت خودش رو داره ... نمیدونم در قبال این متن بی نهایت زیبا، چگونه از شما تشکر کنم .... فقط میتونم آرزو کنم که همه ی ماها و بخصوص شما، نیز شامل حال و توفیق دعای خیر پدر و مادر باشید و بشوید. بازم تشکر

نسیبه یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام حمید آقا
خوبین؟
سال نوتون مبارک
یه حسی داست این خاطراتتون
یاد روزای اول دانشجویی و خوابگاه و دلتنگیاش افتادم

نسیبه خانم
میترسم که قبلن با اسم مبارک شما آشنا نشده باشم و خیر مقدم نگفته باشم ... با اینحال اگر هم تکراریست؛ خدمت شما خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه.

در مورد این دست خاطرات هم گفتنیه که ... بیشتر هدفم نوشتن برای استفاده ی دیگرانه ... اگر هم لذت و احساسی رو برای دیگران داشت که خدا رو هزار باره شکر میکنم .

گفتنیه که بنده هم، دلتنگی های دوران دانشجویی رو در شهری دور از زادگاهم تجربه کرده ام ولی خدایش این کجا و آن کجا؟ بهرحال هر دوش سخته ولی گاهی مواقع برای پخته تر شدن بیشتر نیازمونه.

سال نوی شما و خانواده ی محترمتون هم مبارک باشه و ممنونم که ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان ثبت کردید ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سید محمد دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ

با ادای درود
بسیار زیبا می نگارید.بنده هم از سوی خویش سپاسگزارم.
همشهری

سید جان ... همشهری گــُلم
خیلی خیلی خوش اومدید ... ممنونم که ردی از اسم و نظرت به جا گذاشتی و باعث زینت این مکان شدید ... امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره و بنده هم از حضور گرمتون بی نهایت سپاس دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:48 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

غریب تندرست باشید ....
اسم وبلاگتون خیلی قشنگ و جالبه ....
مطالبتون هم زیباتر ...

بهار گرامی
اینطور که پیداست برای اولین بار با نظرنوشته ی شما روبرو میشم. جاداره خدمت شما خوشامد عرض کنم و امیدوار باشم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. ممنونم که با ثبت ردی از اسم و نظرتون، باعث زینت این مکان شدید و از کلمات خوب و تشویقهاتون هم تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهره دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ

متن زیبایی بود و هست. ممنون حمید خان

زهره خانم گرامی

متشکرم از نظرتون ... بهرحال شاید برای دوستانی که تازه مهاجرند یا علاقمند باشند؛ خوندن این موارد شااااید دربردارنده ی نکته ای باشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 ق.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز
همیشه خاطراتت شاد و پر از هیجان بودن. کاش همه غربتها مثل غریبی شما باشه
این تفاوت رو خوب اومدی. اونجا همه بدون استثنا لباس خواب می پوشن موقع خواب و اینجا با همون لباسهایی که از صبح به تن داشتن و باهاش بیرون رفتن و یا خرید رفتن به رختخواب می رن........!!!!
مرسی از خاطرات زیبا و پر از تجربه ات

زهرا خانم گرامی
نمیدونم در پاسخ نظرتون چی بنویسم ... بهرحال هرکاری سختی های خاص خودش رو داره و گاهی هیجان و گاهی غم و گاهی شادی ... حتی از ما.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

لذت بردم.از شما چه پنهون انگار تمام صحنه ها جلوم بود.از اون دشت های سرسبز تا مغازه های بین راهی و صندلی مادر بزرگی و خانه مادر بزرگ....ولی ضد حال خوردم وقتی نیمه تمام ماند.حال کو تا دوباره بنویسید.فکر کنم ترجیح بدم برم از منبع اصلی استفاده کنم....اه پس لینک وبلاگ قبلیتون کو؟یادم میاد قبلن دیده بودم

وحیده خانم گرامی
خوشحالم که تصویرسازی ذهنی تون باعث میشه لذت بیشتری ببرید. والله فکر میکردم که بازم طولانی و حوصله سر ببر باشه ... با اینحال سعی میکنم هر هفته یه قسمتش رو منتشر کنم و بخصوص اینکه اینبار بعد از نزدیک به دوسال، بارها میخونمش و روانتر و همراه با عکس خدمتتون ارائه میکنم. با اینحال اگه همچنان دلتون میخواد از سایت وردپرس مطالعه کنید؛ امر بفرمایید تا لینکش رو خدمتتون بدم وگرنه صبر بفرمایید شنبه قسمت دومش میره رو هوا.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

نسیبه سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

مرسی استاد گرامی
خوبشختانه خیلی وقته که با وبلاگتون؟؟ یعنی با شما آشنا شدم. و خیلی خیلی از این بابت خوشحالم

شما لطف دارید.
یا حق

کوروش چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

درود بر تو مهربان
اول عذر تقصیر در اغلاط مثل هاشق(همون عاشق سابق)
که شرایط از سرمان پرانده

آقا به من حقیر سرپا تقصیر میاد چنین جسارت هایی؟

این مائیم که می ُکشیم عزیز
من به داشتن خواننده ای چون تو همیشه به خود می بالم
حتی اگرخموش
دوستدارت

کوروش جان
حالا من در قبال اینهمه کلمات خوب و تعارفات مهربانانه ی شما چی بگمممم؟؟؟ فقط میتونم بگم قربون شما برم و شوووما لطف دارید رفیق!

بنده هم از آشنایی با شما بی نهایت احساس افتخار میکنم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.talaincanada.blogfa.com

با سلام به اقا حمید عزیز و گرامی .از نوشته هاتون مثل همیشه لذت بردم و با خوندن هر کلامش همذات پنداری عجیبی باهاتون داشتم.امیدوارم همیشه از موفقیت ها و پیشرفتهاتون بنویسید که خوندنش واسه خود ادم ارام بخشه.

طلاخانم گرامی
خوشحالم که احساس و تصویرسازی ذهنی تون اینقده قویه که تونستید همذات پنداری داشته باشید ... از دعاهای خیرتون تشکر و بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزو میکنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:48 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام حمید جون

دروغ چرا قسمتی از پست رو خوندم...

از اون تقابل فرهنگی که با فتو شاپ درست شده بود خوشم اومد میدونی چرا دیکه

حقی جان

رفیق نخوندی هم عشقه ... میدونم طولانیه و بخصوص بیشترش برای شماهایی که از قدیم همراهم بودید تکراریه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

در ضمن اون عکس رو از جایی گرفتم و «چی چی شاپ» بودنش رو دیگر خبر ندارم

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام خدمت آقا حمید
من یه جورایی قصد کردم امروز مطالب قبلی وبلاگتون رو که نخوندم بخونم و برسم اول...

امیدوارم از اینکه چند ماهی رو به وبلاگ زیباتون سرنزدم منو ببخشین

خاطره ای که نوشته بودین شور و حال مطلبهای وبلاگتون رو نداشت...ولی همچنان دلچسب بود

احساس کردم حس غربت توش نهفته است

فعلااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد