از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_37 : پلیس

عصر یکشنبه بود که صلاح دونستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمون(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمون راهی بشیم. لذا چند باره درسم رو در مورد نقشه خونی واسه ی عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال بازم دلش آروم نداشت و تا بیرون شهر ما رو همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت رو پیش گرفتیم. بمانه که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ ولی وجود همنام و یا همشماره ی جاده ها ما رو به شک و تردید می انداخت. بعدن متوجه شدم که شماره های اصلی، جاده های «کمربندی» اند که خارج از شهرها می گذرند و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» رو دارند به نوعی جاده های داخل شهری و یا گذر از مراکز شهرها بود. ولی بدتر از اون، وجود جاده های «کمکی و فرعی» بود به نام «دیتور» که بخاطر بسته بودن جاده ی اصلی ما رو به پیچ و خم می کشوند و حسابی گیج می کرد.



تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس رو پشت سرمون دیدیم و به جرات میتونم بگم که از بس پرت و پلا در مورد گیر دادنهای پلیس ها شنیده بودیم؛ نصف جون شدیم. البته دلایل دیگه ای هم داشت و از جمله: اولین باری بود که توی آمریکا رانندگی می کردم و اونچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. برخلاف انتظار ما، پلیس با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ام، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین از طریق کامپیوتری که توی ماشین خودش داشت؛ با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن رو خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بعد هم راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و اون رو تعمیر کنم.  البته میدونستم که منظورش همون چراغ زرد راهنمای عقب ماشینه که خودمون تعمیرش کرده بودیم و باید دوباره سفتش کنم.



از اونجا که باید بیش از نصف راهمون رو توی جاده های فرعی و میان بـُر بین شهرهای کوچیک و مزارع رانندگی می کردم؛ دائم باید مطمئن میشدم که اشتباهی و خلاف جهت صحیح رانندگی نکنم!!؟ برای همین مجبور شدم چند باری توی پمپ بنزین های بین راهی توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمون رو مطمئن بشم. یکی از این پرس و سوالهام سببی شد که حتی امروزه و پس از چندین سال و هربار که از اون شهر می گذریم فاطمه و زهرا اسم اون شهر رو با تقلید از لهجه ی اون روز من می گند و همگی می زنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم با لهجه ی غلیظ نجببادی وارم پرسیدم که «گــــوو ِر» از کدوم طرفه؟ اینجا بود که مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام :) که باید برای زن و بچه ام پس بدم و بازم نمیشه}.



ساعت حدود 8 شب بود که دو تا از دوستام (ک و م) از ایران زنگ زدند که اگه بتونم از طریق یاهو مسنجر با اونها گفتگو کنم. وقتی فهمیدند که توی جاده هستم و تا برسم خونه، دیروقت ایران میشه؛ به گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و اگه اونها بغض دوری یکی از کمترین دوستانشون رو با زبان اشک خالی کردند؛ من یکی معذور بودم و هم باید رانندگی می کردم و هم اینکه حضور زن و بچه ام، مانع بود. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستام تا خود صبح ایران به شب زنده داری، بیدار نشسته بودند. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش رو بگه که:«حالی به هولی=حولی.» و بعد هم بره بخوابه و من باشم و دوستان و راههای ارتباطی این روزهای آدمیزاد تکنولوژی زده مثل کامپیوتر و مسنجر و اینترنت.

خاطرات آمریکا_36: مالیات

صبح هنگام و همزمان با مصطفی از خونه زدیم بیرون  و او راهی محل کار خود و ما هم عازم برگشت شدیم. ندونستم چرا راه برگشت اینقدر طولانی و کسل کننده جلوه کرد و شاید نداشتن موضوعی برای گپ زدن دلیلش بود!؟ باز هم عبدالله بیچاره رانندگی کرد و ساعتی از شب گذشته رسیدیم و خسته و کوفته سرنگون بستر شدیم. صبح فردا دانا پس از برگردوندن تلفن شکسته شده ی زهرا به شرکت مخابراتی طرف قراردادمون، راهی اوماها شد. خوبی بسیار بزرگ خرید در آمریکا اینه که معنی واقعی «حق با مشتری است» رو میشه دید و فهمید. در بیشتر فروشگاها البته نه همه ی موارد، میشه با کمترین چون و چرا و سین جین و حتی تنها با ذکر جمله هایی مثل «دوست نداشته ام» یا «به کارم نیومد» جنس خریده شده رو پس داد یا تعویض کرد. البته جا تا جا داره و مثلن در مورد لوازم الکترونیکی محدودیت زمانی وجود داره و یا حتمن باید گارانتی داشت و یا در بعضی جاها کارت خریدی به مشتری می دند تا معادل همون مقدار، از مغازه شون دوباره خرید کنند. یه حرف درگوشی هم بین خودمون بمونه که همین راحت پس دادن اجناس سبب شده خیلی از  ایرونی ها راهش رو یاد بگیرند و دایم توی مهمونیها و فیس بوکشون پز لباس و زلم زیمبوهای تازه به تازه و قرضی شون :) رو بدند.



با موندن عبدالله دست به کار شدیم تا این چند روزه کارهای اداری لازم رو انجام بدیم. لذا بلافاصله پس از کلاس فارسی، پیگیر تکمیل مدارک قرارداد کاری ام، افتتاح حساب بانکی و گرفتن دسته چک، تهیّه ی کارت شناسایی(ID)، ثبت نام آزمون گواهینامه ی رانندگی (Driver License) و چند مورد دیگه شدیم. باور کنید یا نه؟ همه ی اینها فقط در طول دو تا نیم روز صبح تا ظهر انجام شد و بعد از دیدن هزار جور احترام و لبخند و کارگشایی سریع و غیر قابل مقایسه ی کارمندان ادارات این دیار کفر تا اونچه که قبلن از هموطنان مومنم دیده بودم؛ اونچه که اصلن محسوس نبود یا اصلن وجود نداشت چیزی بود به نام صف. اونم صفهای پیچ در پیچ ایرونی وار  و فکر کنم حسرتش بردلم بمونه تا وقتی که دوباره برگردیم ایران.



برای عصر جمعه بود که همگی به سمت اوماها راهی شدیم. با اونکه هنوز گواهینامه ام رو نگرفته ام ولی عبدالله ترجیح داد تا رانندگی با من باشه و بیشتر با ویژگیهای جاده های خارجکی آشنا بشم. از لکسینگتون تا اوماها حدود 4 ساعت رانندگیه و میشه بگی همه ی راه رو مثل مجسمه ای خشک و بی تحرّک پشت فرمون نشسته بودم. نه اینکه تجربه ی رانندگی نداشته باشم؛ بلکه از بس استرس اولین رانندگی رو در این کشوری که رانندگی کردن یکی از آسونترین کارهاست رو داشتم؛ چنان فشاری به اینجا و اونجا و همه جام اومده بود که گردنم خشک شده و شدید درد گرفته بود و به محض رسیدن، استفاده از پماد شل کننده ی عضلات واجب بود. من یکی راستشو گفتم و دروغ و راست اونایی که می گند هنوز هواپیماشون به زمین ننشسته و از همون لحظه ی اول داشتند توی آمریکا رانندگی که هیچ؛ حتی با ماشیننشون تک چرخ هم می زدند؛ گردن خودشون. بمانه که راست راستی هم عربهای عربستان  به اینجور جنگولک بازیها معروفند.



به محض ورودمون به خونه ی عبدالله باز یکی از اون بحث های بی سروته دانا و عبدالله سر ولخرجی های پسر بزرگشون جمال، شروع شد که مطمئن بودند هنوز دو روزنشده، تمامی پولی رو که از طرف بیمه به خاطر تصادف دوسال پیش گرفته؛ آتش می زنه و میره. بهش می گم:« آخه! چطور بود و نبود پول و داشتن و نداشتن زندگی مستقل، واسه ی تو، هیچ تفاوتی نداره؟» می گه: «زندگی خیلی کوتاهه و اینجور موارد بسیار جزیی :) مثل زن و بچه و کار و زندگی و خونه و غیره؛ ارزش غصه خوردن نداره.» بهش می گم:«برو که خوب شانس آوردی و وبال گردن خونواده ات شدی. هنوز روی زمین سفت نشاشیدی تا ببینی چقدر کف داره!» بعد لحن صدامو به حالت گریه درآوردم و گفتم:«الهی به احوال و روز من و بابات و همه ی مردان گرفتار زن و زندگی بیفتی!!» نامرد! در حالیکه هی کلمه ی «هرگز» رو تکرار می کرد؛ راهشو گرفت و رفت و اونجام رو از حسادت سوزوند.



بهرحال بحث درباره ی جمال بالا گرفت و دانا قهر توی اتاق خوابش رو انتخاب کرد و ما هم دیدن چند فیلم زیرنویس دار ایرانی و  عبدالله هم مشغول پر کردن فرمهای مالیاتی شد. گفتنیه که: علاوه بر کم شدن مالیات مقدار حقوق و درآمد از هر فیش یا چک حقوقی، همچنان باید برای  هرگونه خرید، مالیاتش رو که بر قیمتش افزوده می شه؛ همزمان خرید داد که البته توسط فروشنده به خزانه ی دولت واریز میشه. منتها در آخر هر سال مالی هر کسی که دارای شماره ی امنیتی_اجتماعیه (منطور سوشیال سکوریتی شبیه شماره ی کارت ملی) می تونه با پر کردن فرمها و اعلام لیست و مبلغ تمامی مخارجی که در طول سال داشته و البته شامل مالیات نمی شده،؛ تمام یا بخشی از مبلغ کسر شده (مالیات) رو برگردونه. سوای اینکه جمع آوری لیست همه ی مخارج روزهای سال، کار سختیه؛ لیست اینگونه مخارج کم یا بدون مالیات! در هر ایالتی متفاوته. بعضی از اونها که تقریبن در تمام آمریکا یکسانه عبارتند از: بخشی از هزینه های درمانی و بیمارستانی، بخشی از هزینه هایی که به سبب متاهل بودن و یا داشتن فرزند اعمال میشه، بخشی از هزینه های تحصیل، بخشی از هزینه های شغلی و راه اندازی کار و کاسبی و غیره.


اداره ی مالیاتی آماده برای به تله انداختن


پر کردن فرمهای مالیاتی اطلاعات و دقت زیادی میطلبه و اگه یه مورد پیدا بشه که اطلاعات غلط ارایه شده؛ حتی به جریمه هم ختم میشه. بد نیست بدونید که دولت آمریکا هر وقت نتونسته برای گرفتن مچ هر کسی مدرک جور کنه؛ از طریق اداره ی مالیات که به «آی.آر.اس» معروفه وارد میشه و دستگیری رئیس مافیا و خلافکار معروف شیکاگویی به نام «آل کاپون» از همبن طریق، بسیار مشهوره.

خاطرات آمریکا_35:دالاس_فورث ورت

روز دوم حضورمون (مارچ 2007) در ایالت تکزاس و کلان شهر معروف به «دالاس _ فورث وُرت» رو سپری می کنیم. این ابر شهر از به هم پیوستن چندین شهر مستقل تشکیل شده. در بعضی موارد باید مقدار زیادی رانندگی کرد تا از یک منطقه ی شهری یا بهتره بگم شهر مستقل، به اون یکی وارد شد. البته خود ایالت تکزاس هم از بزرگترین ایالتهای آمریکاست و از اونجا که در جنوب با کشور مکزیک هم مرزه و نیز با در نظر داشتن اینکه زمانی نه چندان دور و دراز، بخشی از مکزیک بوده که طی یک سری جنگ از اونجا جدا و خریداری شده؛ تا بخواهید اسپانیایی زبان داره.




امروز استراحت مصطفی بود و درمقابل خانمش (بانی) راهی محل کارش (یکی از آسایشگاههای سالمندان) شد. ما هم وقتی که دختر برادرم (مری=مریم) از کلیسا برگشت؛ حرکت کردیم به سمت شهر«دالاس» که یکی از مراکز بزرگ ایرانیان ایالت تکزاسه. سرانجام در محل رستوران «کسری» انبوهی از ایرانیان و از جمله «کریم _خ.» رو ملاقات کردیم. ایشون حدود 22 سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده و در اون ایام، خانمش (هما) مدّت چند ماهی، خونه ی عبدالله مهمون بوده. همین سبب شده تا با زن عبدالله (دانا) رفاقتی دورادور داشته باشه و هر از گاهی با هم تماس یا دیداری داشته باشند. هرچند ذات زندگی آمریکایی می طلبه که خودت باشی و خونواده و کار و زندگیت؛ ولی داشتن یه آشنا در اون سر دنیا غنیمتیه. والله اونروزا می گفتند: صله ی رحم، عمر آدما رو طولانی می کنه. ولی مثل اینکه روال دنیای تکنولوژی زده ی امروزی، برعکس اون حرفهاست.



بهرحال اگه ایشون می خواست علاوه بر رفتارهای آمریکایی، کمی تا قسمتی هم اصفونی بازی دربیاره و برای دیدار طفره بره؛ اصرار دانا و هما سبب دیداری تقریبن سرد و غربی وارمون شد. البته به روش آمریکایی، ابتدا هرکسی یه گوشه ی سالن ناهار خودش رو خورد و پس از صرف غذا با هم سلام و علیکی کردیم و قرار شد برای صرف چایی راهی خونه شون بشیم. گفتنیه که رستوران کسری یکی از چند رستوران بزرگ ایرانی در دالاسه که بیشتر مشتریان حاضرش رو ایرانی ها تشکیل می داد. بخصوص که بوفه Buffet بودن ناهار سببی شده بود هرکس به هراندازه و از هر نوع غذایی که میل داره بخوره و به نوعی حالا که در قیمت تمام شده، تفاوتی اینجاد نمیشه ( سال دوهزار و هفت، یکشنبه ها 15 و بقیه ی روزهای هفته 11 دلار) هم فال باشه و هم تماشا.



بلافاصله بعد از غذا و قبل از اینکه راهی بشیم؛ وقت پیدا کردم تا سرکی به گوشه و کنار رستوران بزنم. وجود وسایل صوتی که نشون دهنده ی نوازندگی و خوانندگی موسیقی ایرانی بصورت زنده در بعضی شبها بود؛ باعث شد  لحظاتی فکرم تا دبی پر بکشه و یادی از دوستم امیر (معروف به بابا امیر) داشته باشم که او هم به نوعی چنین فعالیت هنری رو برای سالهای سال داشت. جدن هم که چقدر عاشق موسیقی بود و در این راه زحمت کشید و همین سختی های دوری از خونواده اش، سببی شد تا الان نه تنها در نوازندگی بیشتر سازهای موسیقی، مهارتی عالی پیدا کرده بلکه این روزها علاوه بر همکاری با گروههای موسیقی، مشغول آهنگسازی و ضبط برنامه هم هست. بد نیست حالا که صحبت از ایشون شد و البته اگه هنوز کسی هست که شبها معشوقش رو توی خواب ببینه؟ :) یکی از نواخته ها و اجراهای گروه ایشون رو اگه بشه  اینجا کلیک کنیم و با هم بشنویم و لذت ببریم.



بعد از اینکه از رستوران خارج شدیم؛ برای ساعتی توی مغازه ی ایرونی مجاور رستوران گردشی داشتیم و دیدن انواع نوارها و کتابها و سی دی های ایرانی منو سخت به هیجان واداشت. قیمتها به دلار بود و برای من ِ تازه وارد پرداخت حدود 14 دلار واسه ی یک دونه سی دی زیاد بود. صد البته مقایسه ی قیمت دلاری اون با قیمت ریالی داخل ایران حسابی قلقلیم می کرد ولی با این حال دو-سه تایی سی دی موسیقی خریدم؛ از جمله سی دی بسیار زیبا و غنی «برکت _ اینجا کلیک کنید» با صدای محمد اصفهانی.



البته باید راه دانلود کامپیوتری رو یاد بگیرم که می دونم توی اینترنت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد گیر میاد . مثلن بعدها  یکی دو وبسایت از جمله «پرژن هاب» (اینجا کلیک کنید) و «ایران پراد» (کلیک کنید) رو پیدا کردم که تمام فیلمها و سریالها رو داره.



همزمان ورود ما به خونه ی آقای «خ» دخترها و همچنین داماد آمریکایی اش هم رسیدند. فرصتی شد تا از ذکر خاطرات گذشته و اینکه چطور مادرشون با سختی از صبح تا شب با زبان اشاره با دانا همسخن میشده و گاهی مواقع لحظه به لحظه ی ساعتهای عصر رو چشم می زدند تا عبدالله از سرکارش برگرده و نقش مترجم رو ادا کنه؛ تعریفهای خاطره انگیزی داشتند. البته هماخانم اعتراف می کرد که هرچند اون روزها براش حسابی سخت گذشت؛ ولی از بهترین راههای یادگیری انگلیسی اش بوده. پس از بازدید از گوشه و کنار منزل و کشیدن دستی به انواع سازهای ایرانی و غربی که بیشتر برای دکوراسیون وجود داشت، فرصتی شد تا از دختراش _که هرچند متولد داخل ایران بودند؛ ولی بیشتر سن نوجوانی و جوانی شان رو در آمریکا  گذروندند_ دغدغه ی فکری ام رو درباره ی آینده ی زندگی خودمون در غالب یک سوال بپرسم که :«آیا فکر میکنید روزی دوباره برای زندگی به ایران برگردید؟»



هر دوی اونها مدعی بودند که ایران رو سخت دوست دارند و دلشون می خواد که هر زمان که بشه؛ بعنوان مسافر و توریست از اونجا بازدید کنند. امـّا اخلاق مردم (والبته زادگاهشون اصفهان) رو دوست ندارند چونکه: «سخت فضول و بد پیله اند!!؟؟ یه جورایی! به همه ی ارکان زندگی دیگران و حتی خصوصی ترین موارد آدم کار دارند. اگر هم بهشون اجازه ی این کنجکاوی ها رو ندی؛ حسابی ناراحت میشند و توقع دارند که آدم به تنهایی، دل همه رو راضی نگهداره که صد البته غیرممکنه. یکی دیگه از اطلاعات غلط مردم داخل ایران اینه که فکر میکنند کسی که توی آمریکا زندگی میکنه یعنی نهایت پولداری، نهایت تحمـّل، نهایت خوشی، نهایت بی غمی و شب و روز توی دیسکوها در حال رقص و خوشگذرانیه. راه میره و هر وقت هم هوس کنه میتونه برگهای دلار رو از شاخه های درختان بچینه.» وقتی هم بهشون می گیم : «همه جا آسمون یه رنگه و هرجایی که باشی باید برای زندگی تلاش کرد.» می گند: «هرکجا باشه؛ اینجا نباشه.»



از دیگر مواردی که براشون سخت ناراحت کننده بود؛ قضیه ی متلک گویی خیابونی مردها و جوونها به دخترها و زنها بود. البته حق دارند که متعجب باشند چرا که تا اینجایی که من دیدم این اخلاق توی کشورهای شرقی بیشتر دیده میشه و برای خارجی ها جای تعجب داره که این دیگه چه روش ابراز دوستیه که زنی غریبه در خیابون در حال گذر باشه و دیگرون قربون صدقه اش برند!!؟ اونچه که برام جالب بود و البته دخترها به سختی بیانش می کردند این بود که اینجور مردها فکر می کنند هرکسی که خارج از ایران زندگی می کنه لابد «راحت الحلقومه» و بی چون و چرا میشه قورتشون داد. مشکل اینجاست که حتی به خودشون زحمت یه ذره فکر رو نمی دند که خارجی ها هم برای خودشون شخصیت دارند و احساس غرور و احترام زن بودنشون همیشه همراهشونه و نباید با زنان «تن به مزد» اشتباه گرفتشون.



در برگشت به «فورت – وُرث» چون دختر برادرم با ماشین باباش برگشته بود؛ مصطفی نیز مسافر ماشین ما شد. همین باعث شد تا از تعطیلی و خلوت عصر یک شنبه نهایت استفاده رو ببریم و گردشی در قسمت قدیمی (پایین شهر- دان تان) داشته باشیم. قسمتهای تاریخی، اداری و معماری  شهر برامون حسابی دیدنی بود از جمله: اطراف سالن مسابقات گاوبازی کابوهای تکزاسی و نیز فضایی تفریحی در قسمت دیگه ی شهر که با طراحی های نوینی از سیمان و سنگ، ساخته شده بود و آب از در و دیوارش می ریخت. عکسهای زیر مربوط به چندسال بعدش و منظور همین سفر اخیر اسفند ماه سال نود و یک به اونجاست.




همینطور که گفتم، این مکان  با نام «پارک آبی» (Water Garden) از مجموعه ی چندین استخر و آبشارعجیب و همچنین پارکهای کویچک و متنوع با الگوی معماری جدید ساخته شده بود. در کنار یکی از استخرها، درختانی از خانواده ی «سرو» وجود داشت که ریشه های درخت همچون غده، بصورت قلمبه قلمبه در کنار تنه ی درخت و از دل سیمان سخت، تا حدودی قد کشیده بودند.



این هم عکسی از دو برادر (مصطفی و عبدالله) بخاطر فواره های پشت صحنه ی عکس، تا یادی هم از آشنایی توی ایران داشته باشیم که از روی صداقت و ساده دلیش!! یکی از میدونهای اصفهان رو بخاطر وجود ردیف فوراره ها، به گویش خودمونی «چهل دول» :) اسم گذاشته بود.



برگشتیم خونه و ساعتهای اولیه ی شب رو به تنظیم دیش ماهواره مشغول بودیم و تازه متوجه شدم که برای دریافت شبکه های فارسی زبان، به دیش ماهواره ای متفاوت تری از دیشهای ماهواره ای تلویزیونهای آمریکایی نیازه. بمانه که امروزه با رواج دستگاهی به نام «جی ال باکس» همه میتونند از راه اتصال اینترنت به تلویزیون، همه ی شبکه های فارسی زبان داخل و خارج رو ببینند.

خاطرات آمریکا 34: ازدواج فامیلی


دیشب تا دیر وقت توی  رختخواب می لولیدم و به حرفهای برادرزاده ام «مری»(مریم) فکر می کردم که ببین تفاوت فرهنگی از کجا تا به کجاست!!؟ در ایران نه تنها ازدواج بچه های عمو و دایی و عمه و خاله، امری رایجه؛ بلکه حتی ضرب المثلهایی هم وجود داره که اینگونه موارد رو تشویق هم می کنه و شاید شنیده باشید که: «عقد پسر عمو و دختر عمو رو توی آسمون بستند».  این در حالیه که اینگونه ازدواجها برای بیشتر آمریکاییها، آنچنان دور از ذهنه که سوای مشکلات ژنتیکی احتمالی، از اون به ناپسندی ازدواج خواهر با برادر یاد می کنند. البته منم معتقدم باید به گسترش فامیلها اقدام کرد و زن و شوهرها از نظر اعتقادی و بخصوص زبانی و فرهنگی مث هم باشند. خدا رو شکر که دخترهای مصطفی با کسانی که همفکر خودشونند در همین آمریکا آشنا شدند و ازدواج کردند و حیف که دستمون بند اثاث کشی بود و نشد عروسی «مریم» شرکت کنیم.



صبح با لخ لخ راه رفتن مصطفی، یکی یکی بیدار شدیم و این بار در روشنایی روز فرصت دیدن خونه و حیاط خونه ی مصطفی رو بهتر داشتم. هرچند در فضای کوچک حیاط منزلش اکثر درختان میوه و باغچه ی کوچکی از سبزیجات داشت، ولی باز  هم به تنوع باغچه ی عبدالله نمی رسید. با اینحال وجود انار و توت سفید و انجیری پربار نشون میداد که سر پیری و بازنشستگی، با زن آمریکایش (بانی) که فارسی رو هم کمابیش میدونه و در کنار سه تا بچه  و دو تا نوه اش، بخصوص حضور تنها پسرش (رسول) که حسابی هم کدبانو و خانمه :) خوب حال می کنه.




با تحویل گرفتن موبایل گمشده ام و رفتن مصطفی به سرکار، برای ناهار به شیوه ی آمریکایی که نهایت تعارفشون پیشنهاد یه رستورانه و هرکسی دانگ خودش رو  میده راهی شدیم. البته عبدالله تا همین قدرش هم راضی بود. دختر بزرگ مصطفی(کتایون) را بعد از 23 سال میدیدم و باورم نمی شد که همون بچه ایه که وقتی بابا و مامانش برای دیداری دوباره به آمریکا برگشته بودند؛ خونه ی خواهرم زندگی می کرد و برای اینکه سرش گرم باشه با همبازی هایش مسابقه ی مگس گرفتن گذاشته بود. البته هنوز چهره اش بچه سال میزد؛ ولی صاحب دو پسر از شوهر فیلیپینی اش بود و حالا با شوهر مکزیکی اش زندگی می کنه. دیدار و گپ و گفتگویمان با سردی غریبی کردن های اولیه شروع شد ولی با اینحال هنوز خجالتی میزد و دیدن این واکنش از دختری که بزرگ شده ی ایران وآمریکاست؛ جالب بود.



روزهای اوّل برای هر تازه مهاجری طوریه که همه جا دنبال ردپایی از آشنا و دوست می گرده و یه جوریه که انگار هی اونها رو اینور و اونور میبینه.  زهرا هم چهره ی علی پسر «وجیهه» بهترین دوستش رو توی صورت «آلدن» پسر بزرگ کتایون دید و بهانه ای پیدا کرد تا خیلی سریع تر بتونه با کتایون آشناتر و نزدیک تر بشه.



پس از مختصری گردش در خیابونهای شهر به یکی از فروشگاههای بزرگ(مال) رفتیم که به سبک بازارهای پیچ در پیچ بازارهای دبی بود. از اونجاکه این روزها همزمان بود با تعطیلات شهادت و زنده شدن دوباره و معراج رفتن مسیح(عید پاک یا ایستر)، عجیب شلوغ بود. البته نوع سرگرمی ها و اجناس و طرّاحی منحصر بفرد مغازه ها بسیار دیدنی بود. بخصوص که با کمترین اشیاء دست به پولسازی میزنند و از جمله:

یک سطح پلاستیکی دایره ای شکل وجود داشت که با رها کردن سکه ای پول در شیب اون، به تماشای چرخش دایره وار سکه می نشستند. تا اینکه سکه به مخزن قلک، آن هم بدون هیچ بازگشتی بره و همین باعث بشه افراد ذوق کنند که این یکی چند دور بیشتر چرخید. این بازی منو به یاد یکی از بازیهای محلی به نام «چورچوری» انداخت که افراد با شوت کردن قطعه سنگهایی پهن به سطح آب استخر و رودخانه ها، تلاش میکردند اون سنگ رو روی سطح آب تا حد امکان بلغزونند. از دیگر سرگرمی هایی که برای بچه ها و جوانترها تدارک دیده بودند: استفاده از تشـّک های فنری و داربستی فلزی و پایین و بالا پریدن بچه ها بود که البته فاطمه هم امتحان کرد و ما رو به هوس انداخت که بد نمیشد سر پیری یه نیمه پروازی داشته باشیم.



در برگشت به خانه، سری به محل کار مصطفی زدیم و دیدنی بود این آقای مهندس بیخیال به بسیاری از آداب لباس پوشیدن؛ چطور توی لباس اطوکشیده ی کار و کروات، تیپی کاملن متفاوت پیدا کرده بود. محل کار او فروشگاه لباس بسیار بزرگیه که فقط مخصوص افراد چاق و قد بلنده. البته وقتی می گم چاق به معنای واقعی اون یعنی آخه گنده و چاق!! که شاید به ندرت دیده باشید. برای مزّه و تجربه هم که بود یکی از شلوارها رو همزمان با فاطمه پوشیدم و باور کنید اگه زهرا نیز همراهی کرده بود؛ او هم می تونست به راحتی  توی اون شلوار خانوادگی جا بگیره.



بمانه که تذکر دانا براینکه: «چاقی یک بیماریه و …» خنده رو روی لبامون خشکوند و سخت از کرده ام پشیمون شدم و بخاطر این رفتار ناپخته ام از خداوند عذر خواستم. از قدیم هم گفته اند: «منع توی آستین آدمه». همین حالاش هم بدجوری اشکمی همچون حاجی بازاریها، به هم زدم که البته بعد از انواع و اقسام رستورانهای بوفه ای رایج در آمریکا که هرچی دلمون بخواد می خوریم؛ همه اش تقصیر نفرین های «ننه»ی خدابیامرزمه که دایم می گفت: «الهی گلوت باد کنه!» و حالا زده اشتباهی همه جام باد کرد.



پس از بازدید و خرید از فروشگاه عربی که بسیاری از محصولات و بقولات ایرانی مثل نون بربری و پنیر و حلوا ارده هم داشت؛ برگشتیم خونه و بیشتر وقتمون مشغول نصب و فعـّال سازی برنامه ی کامپیوتری یاهو مسنجر بود؛ شاید که این یکی دادای ما هم بتونه از دیدار خونواده (منظور همون فروردین هشتاد و شش شمسی) توسط «وب کم» بهره مند بشه. اونچه که برای خود ما نیز هیجان انگیز بود کار با سایت اینترنتی گوگل مپ بود که از طریق امواج ماهواره ای، نقشه و دورنمای هوایی شهرها و حتی با بزرگنمایی خیابونها و محله ها، سایه ای از خونه ها رو دید بزنیم و اینگونه با دوستان و فامیل داخل ایران عید مبارکی کنیم.



خاطرات آمریکا_33: به سمت تکزاس

با عجله کلاس رو پشت سرگذاشتم و برگشتم تا هرچه سریعتر راهی تکزاس بشیم. روشن بودن کامپیوتر و یاهو مسنجر سبب شده بود که افراد زیادی از ایران هجوم بیارند و صدای «باز»(دنگ) زدن این و اون بدجوری روی اعصابمون بود. از طرفی وقت چت و گفتگو نداشتیم و از طرفی هم زهرا منتظر خانواده اش بود.



کم باری قصه، بحث و دعوای لفظی من و زهرا برای هزارمین بار بود که چرا هنگام تایپ و چت بجای کلید«i» از حرف «e» استفاده میکنه؟ اونایی که اهل چت کردنند می دونند که چون گفتگو بصورت صوتی نیست؛ بسیار اتفاق میفته که آدمها براساس مود فکری و حسی شون، «نوشته» رو اشتباه برداشت می کنند. از قدیم هم گفته اند: به یک نقطه «محرم»، «مجرم» شود. این بحث ما اگه هیچ ثمری نداشت؛ حداقل باعث شد که زهرا مدّ جدید ناز کردش شروع بشه و ساکت و ناراحت گوشه ای کـِز کنه و بشینه.{توضیح: این مطلب کم اهمیت رو می نویسم تا دیگر مهاجران بدونند که تمام این گیردادنهای اوّل مهاجرت طبیعیه و ناشی از دلتنگیه} در این بین عبدالله تنها کسی بود که هرگونه ادا و اطوار ما رو به جون می خرید و مدام ما رو دعوت به آرامش می کرد.



البته دور و بریهام میدونند که اوج عصبانیتم، چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه. فکر می کنم بیشتر این حالتهای شرطی و شکننده ام، بخاطر دلتنگی و تازه مهاجر بودنه. بهرحال هرکس یه جوری واکنش نشون میده. برعکس من که سریع آمپر می چسبونم و همونطور هم سریع آروم می شم؛ زهرا نیاز به زمان داشت و با سکوتش منو زجر می داد. تنها دفاعم این بود که از درون حرص بخورم؛ ولی خودم رو به بی خیالی بزنم. سرانجام بعد از کلـّی یک به دو کردن و تسلیم یک طرفه، آرامش نسبی برقرار شد و بازی موش و گربه ی ما هم تموم شد. اینجاست که باید گفت: ای حمید «ز.ذ» که بعد از بابای خدا بیامرزم؛ :) زن ذلیل تر از من توی دنیا پیدا نمیشه.



ساعت یک ظهر کجا و رسیدن به تکزاس در ساعت11 شب کجا؟ بیچاره عبدالله، که تمام راه رو رانندگی کرد. سرانجام به منطقه ی بزرگ شهری «دالاس-فورت-ورث» ایالت تکزاس رسیدیم. این ایالت که امروزه دومین ایالت بزرگ آمریکا محسوب میشه؛ در گذشته های نه چندان دور بخشی از کشور مکزیک و حتی زمانی کشوری مستقل بوده. درحدود سال 1861 و طیّ جنگهای داخلی آمریکا شکست می خوره و بطور رسمی یکی از ایالتهای آمریکا محسوب می شه. اولین چیزی که دریافتم غلط بودن ذهنیتم درباره ی تکزاس بود. هرچه بود تمام آن تصوّراتم درباره ی اسب و هفت تیرکش و کابوی تکزاسی، فقط توی فیلمهای «وسترن» جا داره.



هرچند درصد بسیار بالایی از مردم تکزاس رو خارجی ها و بخصوص «اسپانیایی زبانها» (اسپنیش) و مکزیکیها شامل میشه؛ امروزه تفاوت بسیار زیادی با مکزیک داره و از نظر پیشرفت و تکنولوژی، دست کمی از همین چند ایالتی که تا حالا دیده ام؛ نداره. بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا و نیز بزرگترین مرکز پزشکی دنیا در این ایالت قرار داره. گفتنیه که یکی از بزرگترین مراکز ایرانی نیشن همین ایالته و وجود مساجد، رستورانها و مغازه های ایرانی در بیشتر شهرهای این ایالت و نیز وجود چندیدن جامعه ی رسمی پزشکان ایرانی، مطالعه ی زبان فارسی، دانشجویان ایرانی و … بهترین سند حرفمه. از ایرانیان مشهور حال و گذشته ی این ایالت باید از: هوشنگ انصاری، مصطفی چمران، کمال خرازی، ابراهیم یزدی و انوشه انصاری اولین زن فضانورد ایرانی (عکس زیر) نام برد.



به محض رسیدن به شهر تصمیم گرفته شد تا با خرید دسته ای گـُل راهی منزل برادرم بشیم. هنوز چند لحظه ای از ورودمون به فروشگاه نگذشته بود که حالگیری و کارما پس دادن من شروع شد. این چند روزه به خاطر بی توجهی زهرا نسبت به نگهداری و شکسته شدن گوشی موبایلش دائم غــُر می زدم و این بار نوبت تقاص پس دادن بود و نمی دونم چطور متوجه گم شدن گوشی موبایلم نشده بودم. جالب تر اینکه زهرا به هر شکلی بود؛ با همون تلفن شکسته اش جواب یابنده ی گوشی رو داده بود وگرنه اصلن متوجه گمشدن گوشی ام نمی شدم. یعنی از وقتی  که اومدیم آمریکا هر هزار سال یه بار تلفنم زنگ می خوره و اصلن استفاده ای ندارم. اینبار نوبت عبدالله بود که به آن پسرک تکزاسی اصرار کنه که چند لحظه درب فروشگاه منتظر بمانه تا برای پس گرفتن گوشی بریم و ناز پسرک که میخواد بره سینما و دیگه جواب تلفنهای ما رو نداد. تا اینکه فردا صبح «بانی» زن برادرم (مصطفی) با او تماس گرفت و بالاخره موبایلم بدستم رسید. تا من باشم با این جماعت زنان نسوان ضعیفه درنیفتم و سرکوفت دست و پا چـُلـُفتی بودنشون رو ندم که نظرشون می گیره و بابای خدا بیامرزم همیشه بعد از شیطون از دست زنها :) به خدا پناه می برد.

به محض ورود به خانه ی برادرم مصطفی ا ز اینکه میتونستم خانه ای شیک و تمیز با چیدمانی کاملن ایرانی ببینم؛ احساس بسیار خوبی پیدا کردم. وسایل و هنرهای دستی ایرانی جلوه ی خاصی به منزل بخشیده بود. فارسی حرف زدن «بانی» (زن برادرم) و چیدمان داخلی خونه ذهن منو برد به ایران و زمانی که اونها ساکن ایران بودند. دختر کوچکش «مریم» رو فقط در یک مسافرت کوتاه به ایران دیده بودم و با اینکه توی آمریکا بدنیا اومده بود روحیه ا ی کاملن شرقی داشت و عجیب همشکل و قیافه ی یکی از دخترهای خواهرم بود؛ با این تفاوت که هیچ فارسی نمی دونست و آنچنان هم از این مقایسه ی من با دیگرون به سبب خاطراتی که از زمان بچه گی و همون مسافرت کوتاهش داشت؛ راضی نبود. پس از صرف شام و با نظر به اینکه همه ی ما خسته ی راه بودیم و مصطفی هم قرار بود فردا صبح به سرکارش بره؛ با خداحافظی از «ا َلن» نامزد(دوست پسر) مریم، راهی بستر شدیم.