از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_42: دیکشنری

شدّت بارونهای موسمی و عجیب ایالت میزوری به حدّیــه که هیچ چاره ای نمیمونه جز پارک کردن ماشین و پناه بردن به یک مکان. همونطور که گفتم به همراهی خانم دکتر مجبور شدیم در تنها فروشگاه ایرانیان کنزاس سیتی _تهران مارکت_ پناه بگیریم. گپ و گفتگوهای طولانی سبب شد خانم دکتر داستان ای بسا شایعه ی ساخته شدن ترانه ی «مراببوس مرحوم گلنراقی» رو مبنی بر توصیف آخرین وداع یک افسر اعدامی ارتش با فرزندش تکرار کنه و بزنه زیر آواز.



پس از بند اومدن بارون راهی خونه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم. از اونجا که ایشون به زودی راهی ایالت دیگه ای میشند؛ قصد فروش منزلشون داشتند و تموم خونه به هم ریخته بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبون و غیره مشغول کار بودند. منزل ایشون بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود. ساختمان دو و نیم طبقه ای که در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختها واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتره بگم شروع فضای سبز جنگل گونه ی منزل همسایه فاصله داشت. عکس زیر تزئینی است.



ساعتی رو به جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از اونجا که خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ! حتی اگه ساعت تا ساعت هم حرف بزنه کم نمیارند! ترجیح دادم به بهونه ی مطالعه توی خونه بمونم و جماعت زنان هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر برند. همین سرگرم شدن من به مطالعه تا ساعت یک نیمه شب طول کشید. عنوان کتاب «تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» چاپ دهسال پیش  و داخل ایران بود که خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان رو با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار! همین امروز از فروشگاه ایرانیان خرید.  در ادامه و براساس ادعای این وبسایت، اولین عکس تاریخ رو می بینید که توسط فردی به نام جوزف نیپک در تابستان سال ۱۸۲۶ در فرانسه و از مزرعه و آسمان مشرف به پنجره اتاقش گرفته شده. گرفتن این عکس حدود ۸ ساعت به طول کشیده و هیچ کس به درستی نمی‌دونه عکاس از چه ماده شیمیایی واسه گرفتن این عکس استفاده کرده بوده!



شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد. بعد از لحظاتی که از گیج و منگی خارج شدم؛ تازه متوجه شدم که ایشون برای مطالعه بیدار شده و خلوت نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی خاصی پیدا کنه و الان هم اون حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش رو با ما  از طریق تشکیل حلقه ی دعا تقسیم کنه. در ابتدا با  ایشون همراهی کردم؛ ولی کم کم بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات، چرت زدن رو بهترین کار دیدم تا بلکه بیخیال بشه. در مورد ایشون مطمئن نیستم ولی فکر می کنم اونروزی هم که حضرت سلیمان با مورچه ها حرف زد و قالیچه ی پرنده اش رو سوار شد؛ کیفیت تنباکوها :) خیلی عالی تر از این روزها بوده.



اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدیم تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون». با همسفر شدن بچه های خانم دکتر، هرکدوم از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و در عوض ماها مجبور شدیم باز صحبتهای خانم دکتر رو هضم کنیم که اینبار درباره ی مسیح و شام آخر بود و در ادامه هم روضه  و گریه ای هم برای خواهر زاده اش مبنی براینکه همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اون رو می بینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند بود.



به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم و پس از تدریس و یادآوری همکارم آقای نلسون مبنی بر اینکه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خونه اومدیم. همزمان هم زهرا که پای پیاده برای رسوندن فاطمه به دبستان رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود رسیدند و خود خانم دکتر هم که راهی بیمارستان محل کارش شده بود.

خاطرات آمریکا_41: شهریه ی مدرسه

آخیش! بالاخره یه خودکار آبی گیر آوردم. توی آمریکا تا بخواهی قلم و خودکار سیاه هست و رنگ آبی خیلی کم میبینیم و بیشتر جنبه ی سلیقه ای داره. حتی رنگ قرمزی که معمولن ما معلـّم ها استفاده ی فراوانی داریم رو بیشتر در مکانهای آموزشی میشه دید.

صبح چهارشنبه پس از کلاس برگشتم خونه تا منتظر رسیدن خانم دکتر«سیما» باشیم. قرار بود وسایل اضافی منزلش رو جهت استفاده ی ما بیاره. با رسیدن او فقط تعدادی از وسایل نقاشی کودک و یک چراغ ایستاده (آباژور) رو _اون هم بخاطر اینکه توی اتاقهای نشیمن آمریکایی هیچ چراغ سقفی وجود نداره_ مفید تشخیص دادیم. او هم شستش خبردار شد و گفت:«هرچیش به دردتون نمیخوره، بریزید دور». بهرحال نظر لطفش بود و فکر کرده بود که هیچی نداریم و البته منطقی هم هست که همه ی تازه مهاجران در ابتدا بجز چمدونهای دستشون هیچ وسیله ای رو نداشته باشند.



خوبی زندگی اینجا همینه که وجود انواع فروشگاهها  _از حاجی ارزونی گرفته تا حسابی گرون قیمت_ سبب میشه مناسب ترین وسایل رو با قیمت مناسب و با توجه به قدرت خرید و جیبمون بخریم. البته کسانی هم که خوش شانس باشند و آشنایی رو داشته باشند می تونند بعد از خرید از حراجهای شخصی خونه ها (گاراژ سیل)، یکی از رسوم بسیار خوب زندگی آمریکایی رو در شهرهای کوچیک ببینند و وسایل اهدایی دیگران رو که بعضی هاش حتی یکبار هم استفاده نشده اند؛ بپذیرند و نیاز اولیه شون رو تامین کنند.



با پیشنهاد خانم دکتر با عجله لباس پوشیدیم تا برای شرکت در امتحان رانندگی راهی شهر کنزاس سیتی بشیم. در محدوده ی ما _آزمون شفاهی گواهینامه که مخصوص خارجی ها  و افراد بیسواده_  وجود نداره و باید به مرکز ایالت میزوری و شهر «جفرسون سیتی» می رفتیم. لذا به نزدیک ترین مکان یعنی نیمه ی دیگه ی شهر کنزاس سیتی که در ایالت «کنزاس» قرار داره، رفتیم ببینیم میشه؟ (آآآآ!!! چندتا فعل پشت سر هم!!! «داره رفتیم ببینیم میشه!؟» :) ) گفتنیه که ابر شهر «کنزاس سیتی» به حدّی بزرگه که بین دو ایالت «میزوری و کنزاس» مشترکه. لذا این دو بخش رو همیشه با عنوان «کنزاس سیتی میزوری» و «کنزاس سیتی کنزاس» از هم تشخیص میدند.



بعد از کلی دنبال آدرس گشتن یه دفعه خانم دکتر  پیشنهادی داد و دیدنی بود حال و روز زهرا که در مقابل اقتدار خانم دکتر کم آورد و  پس از چندیدن ماه و شاید سال در اون شهر شلوغ، پشت فرمون ماشین نشست تا فاصله ی مونده به «اداره ی صدور گواهینامه» رو به اصطلاح تمرین رانندگی کنه. البته اشتباه از من هم بود _و هرچند خانم دکتر در نهایت بی احتیاطی، زهرا رو مجبور کرد_ نباید اجازه می دادم تا جون همه رو به خطر بندازه!؟ این حرفم شاید برای خیلی ها محسوس نباشه ولی محض مقایسه می گم تا بهتر متوجه بشید. رانندگی توی آمریکا بخاطر جدید بودن محیط و نوع خاص خط کشی های ترافیکی _هرچند به مرور یکی از آسون ترین کارها میشه_ ولی تا مدتها گیج کننده و سخته.



مثلن با اونکه توی ایران با اون شرایط خاصش رانندگی می کردم؛ تا مدّتها گیج جهت یابی جغرافیایی شمال و جنوب وشرق و غرب بودم و تا مغزم میومد تصمیم بگیره، خیابان فرعی مقصد رو ردّ می کردم و بانهایت کلافه گی بعد از کلی رانندگی راه برگشت رو پیدا و باز سرجای اولمون برمی گشتیم. همین هم شد و  زهرای بیچاره چنان مغزش قفل شد که حتی دست چپ و راستش رو هم گم کرد  و حتی نمی دونست که اهرم سیگنال راهنما رو باید بالا بزنه یا پایین؟ البته که سیما خانوم همچنان و یه دنده می گفت: «مهم نیست؛ رانندگی کن! برون! برون!» فکر کنم توفیق نصیبمون نشد تا یه راست بریم اونور :) که شاید مرز بهشت و جهنم همین جا و همین جاده بود؟



سرانجام تصمیم براین شد که زهرا فقط آئین نامه رو امتحان بده و آزمون عملی رانندگی بمونه برای بعد. با این خیالها وارد اداره ی مربوطه شدیم و با توضیحات افسر و منشی مسئول ثبت نام، معلوم شد که اصلن شرایط شرکت در آزمون رو نداریم و باید سند یا مدرکی معتبر مثل قبض برق رو نشون بدیم تا ساکن ایالت کنزاس بودنمون ثابت بشه و بعد اقدام کنیم. جا داره یادآوری کنم که بهتره خانواده های تازه مهاجر هر یک از قبض های آب و برق و گاز خونه شون رو به اسم یکی از اعضای خونواده شون درخواست کنند تا اینگونه مشکلات رو بعدن نداشته باشند.



خلاصه … اصرار خانم دکتر به جایی نرسید و راهی برگشت شدیم. حالا خانم دکتر سمج شده بود و بالحنی لجبازانه می گفت:«ولو شده یکی از قبض های منزلم رو به اسمتون کنم؟ دنبال این قضیه رو می گیرم تا روی این افسرها رو کم کنم». البته چنین کاری در این مدت کوتاه یک ماهه ای که به رفتنش به یک ایالت دیگه مونده شدنی نیست و ما هم به همین خیال صبر می کنیم که گفته اند: «بزک نمیر بهار میاد. کــُـمـبزه و خیار میاد.»



دست از پا درازتر به سمت مدرسه ی بچه های خانم دکتر راهی شدیم. عجیب مدرسه ی بزرگی بود و باید اونجا رو بین المللی بنامم. در ابتدا این مدرسه فقط دخترانه بوده، ولی اکنون دانش آموزان پسر و دختر رو از پیش دبستان تا دبیرستان می پذیره. البته بیشتر مدارس آمریکا به نوعی خصوصی اند و از طرف شهر و شورای شهر اداره میشه؛ ولی انگاری این یکی حسابی خصوصی بود و با اونکه بعضی افراد و خونواده های یه کوچولو پولدار، کمک های میلیونی می کنند و از طرفی هم به کلیسا وابسته است؛  شهریه ی تخفیف دررفته ی هر دانش آموز 15هزار دلار!!! در سال بود. پیش خودم گفتم:«بازم به مدرسه های علمیه ی خودمون که نه تنها پول نمی گیرند؛ بلکه هر ماه شهریه (حقوق ماهانه) هم می دند.»



شدّت ریزش بارون به حدّی بود که مجبور شدیم یک ساعت، در تنها مغازه ی عرضه ی محصولات مورد سلیقه ی ایرانیان کنزاس سیتی (تهران مارکت) پناهنده باشیم. در عوض فرصتی شد تا خرید خونه رو انجام بدیم و از جمله چند تایی نان بربری جلدکرده (بسته بندی شده در پلاستیک) که از تکزاس تهییه میشه رو بخریم، تا بتونیم از پشت کامپیوتر به اقوام داخل ایران نشون بدیم و لاف بیاییم که بهههـلـه ما هم میتونیم و با اون دیزی و آبگوشت و کوفته تبریزی و غیره تون، هی دل ما رو آب نکنید؟

خاطرات آمریکا :40_ مرکز فارغ التحصیلان

امروز سه شنبه 24 آوریل 2007 است. دو روزیه که سخت دمق گم شدن کلید ماشینیم. از طرفی هم به مصداق ضرب المثل «گوشت گاو ارزون میشه» انگاری از فکرها هم افتادیم و هجوم ناگهانی کامپیوتری دوست و فامیل هم از ایران یه دفعه متوقف شده و حسابی توی لکیم. در این اثنا دوستم تلفن کرد و قرار گذاشت ساعت 10 شب ایران (یک و نیم بعد از ظهر مرکز آمریکا) به آموزشگاه نقاشی (کارگاه) بیاد تا گپ بزنیم. زهرا صلاح دونست برای دیدن خانم دکتر، راهی بیمارستان لکسینگتون بشه و ما رو جهت گفتگویی مردونه تنها بذاره. برای گذران وقت، سری زدم به وبلاگها و با مطالعه ی یکی از سایتها و مطلبی با عنوان «همه چیز درباره ی زردشت و زردشتی»، درباره ی این افتخار هر ایرانی و اولین کیش باورمند به یک خدا، اطلاعات زیادی بدست آوردم.



اومدن کورش اونقد طول کشید که دست به تلفن شدم و به موبایلش زنگ زدم ولی او هم مثل مرتضی جواب نداد. نمیدونم به چه دلیل؟ ولی عجیب دل به هول (نگران) شدم. اینجور مواقع هجوم افکار منفی بدجوری آزارم میده. دائم می گفتم: نکنه تصادف کرده باشند؟ نکنه پلیس براشون دردسر شده باشه؟ نکنه؟… نکنه…؟؟



از سر اجبار دست به تلفن شدم و به مجید. ی زنگ زدم که شاید خبری داشته باشه. برای اینکه نگران نشه از هر دری سخن راندم و بین صحبتها متوجه شدم که همه ی اراذل و اوباش (دوستام) :) توی باغ حبیب دور هم جمع بودند و نامردا به تازگی رسمشون شده؛ هروقت اسمی از من به وسط میاد علامت «بیلاخیل» رو به نشانه ی غصه مندیشون نثار روحم می کنند و همگی میزنند زیر خنده …  مگه دستم بهشون نرسه! نامردا!!!



هنوز گفتگوی من و مجید تموم نشده بود که سر و کلـّه ی دوستام پیدا شد. درست به یاد ندارم که موضوع حرفها حول چه موضوعهایی می گشت؟ ولی معلوم بود که تاخیرشون بخاطر حال احساسی شون بود و خلوتی  ساخته بودند تا با روحیه ای قوی به سراغم بیاند. البته باز دستشون رو شد و هر دو زدند زیر گریه و اشک منم در آوردند. اوج قصـّه ی پرغصـّه ی ما، اونجا بود که به رسم فال حافظ، غزلی رو از دیوان غزلیات جناب مولوی فال زدند و  همه ی مفاهیم شعر هم درباره ی  مسافر و غربت و برگشت به وطـن بود و قوز بالا قوز شد. هرچه بود؛ عجیب حال خوشمزه و متناقضی بود و در عین اینکه دلی و عقده ای گشادیم؛ یادم به ضرب المثلی افتاد که همواره «ننه» (شادروان مادرم) می گفت: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.» البته بعضی ها هم گفته اند: بهشت رو هم به بها دهند نه به بهانه.



دلم برای کورش می سوخت که زور می زد مثل اونروزای حمید _که از سر قرتی بازی خودش رو سفت و محکم می گرفت_ اونم «فولادی» باشه اما ژاله ی چشماش دستش رو برملا می کرد و هرکسی ندونه؛ من یکی میدونستم که «خنده ی تلخ من (و او) از گریه غم انگیزتر است/کارم(ان) از گریه گذشته است و به آن میخند(ی)م



با برگشت زهرا مجلس روضه خونی ما هم تعطیل شد که گفته اند: «مرد گریه نمی کنه». به نظرم این بزرگترین توّهمیه که توی کله ی ماها کرده اند و همین سبب می شه اونقده عقده  و غم توی دلها جمع بشه که باعث سکته ی قلبی و مغزی و مرگ باشه!!؟؟ لذا رفیق! تا میشه بخند؛ اگر هم نشد ولو از سرشوق گریه کن که روزی میاد که حتی چشمتون هم ناز می کنه. همونی که داریوش می خونه: «چشم من بیا منو یاری بکن/گونه هام خشکیده شد؛ کاری بکن



نزدیک غروب بود که با خداحافظی از دوستام، راهی ناهارخوری مجتمع (دانشکده) شدیم. هنگام صرف شام، زهرا بالاخره دل به دریا زد و شاید هم از ترس تشر عبدالله بود که سر حرف رو با خانم «نـُرما» _مسئول واحد فارغ التحصیلان _ باز کرد. این زن برعکس تصوّر ذهنیمون، اونقده خونگرم از آب دراومد که حدّ نداشت و حتی ما رو برای بازدید دفتر محل کارش دعوت کرد. بمانه که واسه ی تفهیم حرفامون چند باری به بن بست برخوردیم و ایشون به سختی متوجه حرف زدن ما می شد. با توجه به اینکه صدای هرکسی تـُن  و آهنگ خاصی داره تا حالا با هرکی حرف همسخن می شدیم بعد از چند لحظه گوشش به لحن و لهجه ی صدا ی ما آشنا می شد و تلفظ انگلیسی شکسته _ بسته ی ما رو می فهمید یا حدس می زد. هر وقت هم که نیاز بود با زبان اشاره ی دست و سر و بدن منظورمون رو تفهیم می کردیم. ولی در این مورد فکر می کنم کهولت سن «میس نـُرما» سبب شده بود که در بیشتر موارد منظور ما رو متوجه نمی شد و فقط خنده تحویل می داد. حالا نمیدونم معنی واقعی اون خنده ها چی بود؟ شاید هم توی دلش ما رو به فحش کشیده بود :) و هی می گفت: این زبون نفهما دیگه از کجا پیداشون شد؟


جشن تولد هشتاد سالگی . مهرماه نود و دو


دفتر کار او یک خونه ی دو طبقه  و قدیمیه که اهدایی دانشجوهای سالهای گذشته است و مثل یه محل مسکونی چیدمان شده و تقریبن همه ی وسایل زندگی و حتی خواب و استراحت رو هم داشت. اگه بخوام نام این واحد رو به فارسی معنی کنم؟ «Alumni الـُمنای» یعنی «همترازان، همدوره ها». کار اصلی این دفتر ایجاد ارتباط با فارغ التحصیلان سالهای قبله که از طریق ایمیل و نامه، از جدیدترین اخبار و تحولآت دانشکده و بخصوص احوال همدوره های دیگه مطلع می شند. از کارهای دیگه ی این دفتر، هماهنگی با دانشجوهای سالهای قبله که به Old boy «بچه های قدیمی» معروفند جهت حضور در مراسم فارغ التحصیلی دانشجوهای سال جاریه.



این دفتر با در میان گذاشتن طرحها و تصمیها جهت ساخت و سازهای آینده ی مجتمع، کمکهای مادی بلاعوض فارغ التحصیلان رو هم جمع آوری میکنه و سبب میشه تا اسم اونایی که هزینه ی کامل ساختمانهای جدید رو پرداخته اند برای همیشه بر سر در اون مکان ثبت بشه. انتشار کتابچه ی سال Year Book که حاوی اسامی و عکسهای دانشجویان و فعالیتهای مختلف اونها در طول سال تحصیلیه؛ از دیگر فعالیتهای این دفتره و دیدن عکسهای معلمان حدود صد سال قبل و نیز عکسی هوایی از مجتمع بسیار جالبه.



جدی چقدر عالی میشد تحصیلکردگان داخل ایران هم چنین فرصتی رو داشتند تا دوستان همکلاسی گذشته شون رو دوباره ببینند و از احوال همدیگه با خبر بشند. من یکی که شانس ندارم و بیشتر همکلاسی هام نسل چراغ نفتی اند و حتی حوصله ی اینترنت و فیس بوک رو هم ندارند تا لااقل از طریق دنیای مجازی از احوالشون با خبر باشم.

خاطرات آمریکا: 39_چیگرد

عبدالله برای دیدار از خارسو و بـُرسوره اش (پدر و مادر زنش) عازم «کافی ویل» بود و منم با او همراه شدم. ساعتی بعد زهرا تلفن کرد و از آمد و شد خانم دکتر«ر» خبرم کرد. اونطور که می گفت: خانم دکتر پس از دیدن خونه اعتراف کرده که وسایل اضافی منزلش به درد ما نمیخوره. اونچه که باعث هیجان زهرا شده بود اینکه: خانم دکتر جلد دوّم خودشه و با هم قول و قرارهایی گذاشته اند برای شروع فعالیتهای هنری. منم به روال همیشگی سخت! تشویقش کردم و گفتم: « تـــا بــبـــیـــنـــیـــم یم یم یم!!!» :) از قدیم هم گفته اند: «جوجه ها رو آخر پاییز میشمرند.»



در راه رفت خسته از رانندگی و توی یکی از پمپ بنزن های بین راهی هوس کردم چند دقیقه ای روی چمنها دراز بکشم که همین چند دقیقه مساوی شد با چند روز خاروندن پر و پام. بد نیست بدونید که در بعضی از ایالتهای مرکزی آمریکا، از شرّ انواع و اقسام پشه در امان نیستید و همیشه باید قبل از پا گذاشتن توی چمنها، یک اسپری مخصوصی به دستها و پامون بزنیم تا از دست نوعی پشه ی بسیار ریز به نام «چیگرس» Chiggers _شبیه به «پشه خاکی» ایران_ در امان بمونیم. این پشه ها بحدی ریزند که به راحتی می رند زیر پوست و اونقدر خون میخورند تا منفجر بشند.



خونخواری و ترکیدنشون مهم نیست و دو سه روزی گرفتار خارش و تاولهاش بودنه که بده.  به حدیکه مالیدن کرمهای ضد خارش هم خیلی تاثیر گذار نیست و نمیشه آروم باشیم و جلوی هرکی که باشه؛ خارت و خارت خودمون رو میخارونیم. ای وای!! به اونوقتی که محوطه ی جریمه رو هم گزیده باشند :)منتها چاره ای نیست و باید برای یک سال به این مورد تن بدیم تا پادزهرش بطور طبیعی در خونمون ترشـّح بشه و برای سالهای بد، کمتر دچار این مشکل بشیم. عبدالله با دیدن اوضاع و احوالم خندید و گفت: «برو خدا رو شکر کن  که با گیاهی سمی به نام Poison Ivy و Poison Oak در تماس نبودی وگرنه تاولهای ناجور از سر آلرژیش بحدیه که تجربه های قبلیت در مقابلش هیچه. اینطور که معلومه باید حتمن شکل و مشخصات این گیاه سه برگی رو خوب بشناسیم.»



بد نیست بدونید: در محیطهای بکر و جنگلی مورچه ها و زنبورهایی وجود داره که از نیش مار کشنده ترند و حتی اگه از گروه آدمهای حساس به نیش زنبور هم نباشید و به موقع به فوریتهای پزشکی نرسید؛ باید غزل خداحافظی رو بخونید. یادمه در مورد یکی از همشهریهامون با اینکه با هلی کوپتر به دکتر و درمون رسونده بودندش؛ بازم فایده نبخشید و همین شکلی فوت کرد. تصوّر کنید از اونهمه خطرات جور واجور توی ایران و تصادفات و غیره در امان موندم ولی حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! بال بال بزنم؟؟ :) چقده بی کلاسه نه؟؟



رفت و برگشت ما به ایالت کنزاس یه روز بیشتر طول نکشید و مجبور شدیم برای شبهنگام و خواب برگردیم که زهرا و فاطمه تنها بودند و دو طبقه و دراندشت بودن خونه، باعث وهم و ترس اونها میشد. نیمه های شب که رسیدیم زهرا رو مشغول رفت و روب و سازماندهی اتاقها دیدیم. او سخت بددلی کرده بود و با آوردن شیلنگ و جاروی نخی زمینشویی (تی) قصد کرده بود به روش داخل ایران، آپ پاکی به سر تا پای حموم و توالت و دستشویی ها بپاشه. البته ندونسته بود چه کنه و نبود دریچه ی خروجی فاضلاب در کف رختکن حمام، مانع اینکار شده بود و حالا پیله شده بود که این مشکل رو حل کنیم.



بازم خدا پدر عبدالله رو بیامرزه که حضور داشت و کلـّی توضیح داد که همه ی در و دیوار و کف خونه های آمریکایی و بخصوص بدنه ی داخلی ساختمون ها از چوب و تخته و روکش چوبی ساخته و پوشونده شده و هیچ دریچه ی خروجی آب و فاضلاب هم در کف رختکن و اتاقها وجود نداره. بنابراین پاشیده شدن حتی یه موزولی (ذرّه) آب، سوای اینکه باعث پوسیدگی و نم چوبها میشه؛ از طبقه ی بالا به پایین میریزه و کثیف اندر کثیف و نجس اندر نجس. ولی مگه زهرا دست بردار بود و آخرالامر با شیلنگ آب می ریخت و پس از شستشویی سریع، من بیچاره در حالیکه با یه دستم اینجا و اونجام رو میخاروندم؛ با اون یکی دستم به سرعت برق و باد، آب رو با لنگ (حوله) جمع کنم و توی سطل بریزم. حالا این خوبه و موندم بعضی از ایرونی ها با نبود شیلنگ و آب توی توالتها میخواند چیکار کنند و لابد همه جا باخودشون یه آفتابه حمل می کنند؟



تمام روز دوشنبه 24 آوریل 2007 رو با راهنمایی های «استاد» عبدالله به باغچه گیری و کاشت سبزیجات و گـُل مشغول بودیم و هرچند خانم دکتر چند باری به زهرا زنگ زد و اصرار داشت که به کنزاس سیتی و خونه ی اونها بریم؛ تا خود تاریکی شب دستمون بند بود و بیچاره عبدالله که خسته و کوفته باید راهی اوماها می شد. از ساعتهای سرشب استفاده کردم تا همزمان گفتگوی اینترنتی با مصطفی (برادرم در تکزاس) نحوه ی استفاده از یاهو مسنجر رو به او آموزش بدم تا بتونه با اقوام داخل ایران تماس بیشتری داشته باشه. سوای هوش و حواس پیرمردی مصطفی که باعث شده بود هر چیزی رو چندبار چندبار تکرار کنم؛  آموزش دادن منم شده بود حکایت ضرب المثل «کوری عصا کش کور دگر» و «قوز بالا قوز.»



با اینحال مثل اینکه حوصله بخرج داده بودم و همین سبب شد تا مصطفی اعتراف کنه نسبت به روزهای اولی که اومده بودیم حسابی تغییر کردم و صبورتر شدم. البته دلیلش رو هم اینطور گفت: «این امر بسیار طبیعیه و هر کسی که مهاجرت میکنه؛ روزهای اوّل یه جورایی سردرگمه و هر لحظه افکار منفی بهش هجوم میاره که آیا کار درستی کرده یا نه؟ تمام این احوالات بخاطر اینه که توی ایران برای خودش برنامه ی مشخصی توی زندگی اش داشته و حالا یکدفعه اومده کشوری که نه جایی رو برای رفتن میشناسه؛ نه همزبانی داره و نه با فرهنگ اونجا آشنایی داره. بدتر از همه دایم سر کوچکترین جمله های گفتارش شک میکنه و سبب میشه با مردم کمتر جوش بخوره و خجالتی بار بیاد.»



با حرفهای مصطفی موافقم. تازه مهاجر بحدی احساس ضعف میکنه که اگه تشنه و گشنه هم باشه بخاطر آشنا نبودن به سیستم غذاء فروشی ها، جرات پیش رفتن و کسب تجربه رو از خودش میگیره و خدا میدونه اگه فاطمه رو نداشتیم چقدر گشنگی خورده بودیم. باید کم رویی ایرانی وار رو کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد. خوبیش اینه که بیشتر آمریکاییها در طول زندگیشون بارها با غیرآمریکایی ها روبرو شده اند و می دونند که تفاوتهای فرهنگی و مشکل زبان انگلیسی و داشتن لهجه و وارد نبودن به شهر و بازار و غیره، بخشی از شخصیت و شناسه ی یک مهاجره. لذا بیشترشون(!!!) با حوصله ای فراوان همه جوره همراهی می کنند تا او هم مثل اجداد مهاجرش آروم آروم راه و چاه رو تشخیص بده و راه بیفته. البته امیدوارم و شما هم بلند بگو: الهی آمین!!!

خاطرات آمریکا_38 : زیدبازی

در گفتگوی با دوستام از هردری سخن رفت و یکی از مهمترین حرفها بر سر تفکر غلطی بود که بسیاری (توجه: بسیاری) از هموطنانمون بخاطر بی اطلاعی، درباره ی زندگی در خارج از کشور و بخصوص آمریکا دارند. بسیاری فکر می کنند که بنیان خانواده در خارج از کشور بی معنیه و لابد، رابطه ی زنها و مردها «هردم بیلــه» و اینقده خرتوخره که مردها هروقت اراده کنن؛ میتونن یقــّه ی هر زن و دختری رو بگیرن.



این برداشت اشتباه، بخاطر عدم اطلاع رسانی صحیحه که متاسفانه در کنار تلویزیونهای بی محتوای فارسی زبان خارج از کشور _که ویدئوهاشون از وجود زنهای لخت و پتی پره و دوربین دایم توی یقه و روی باسن زنها می چرخه_  تبلیغات منفی از روی عمد رسانه های داخلی هم سهم بزرگی داره و معلومه که تلاششون اینه که با خرابه و هرزه نشون دادن خارجی ها، نه تنها مشکلات داخلی رو بپوشونند؛ بلکه همه ی فرهنگ و تمدّن و پیشرفت و تکنولوژی خارجی ها رو نیز به چالش بکشند.



البته از «راحت گزینی» بیشتر مردم هم نباید غافل شد که هر شایعه ای رو می پذیرند و این زحمت رو بخودشون نمی دند تا کمی فکر و تحقیق کنند. بد نیست بدونید که وجود زنان «تن به مزد»، فقط در بعضی از نقاط تفریحی و توریستی آمریکا، از جمله «لاس وگاس» بخاطر کسب درآمد بیشتر مافیای اقتصادی و براساس نیاز هر مکانی به داشتن «توالت» آزاده. ای بسا اون توریستی که برای تفریح و وقت گذرانی و خرج کردن پول و قمار و الکل، تشریف می بره؛ نیازی هم به اینگونه تجربه ها داشته باشه. مشکل از اونجا شروع میشه که پس از برگشت به کشورشون، قصّه ها و مثنوی های صدمن یه غاز، در وصف سفرنامه شون می گند و ذهن بقیه رو به غلط می اندازند و باور کنید این ماجرا اینقده گرونه!؟ که بیشترشون چاخان می کنند.



پاسخ این سوال هم با شما که آیا با دیدن اینگونه موارد در جایی به وسعت شش برابر و 230 میلیون جمعیت بیشتر از ایران، باید نسبت به تمام اون کشور قضاوت کرد؟ آخرین تیر خلاصی که به سمت دوستام پرتاب کردم این بود که… والله!!! بالله!!! نه «زیدی» دارم و نه سر و سرّی با صنمی. باور کنید شما هم اگه اینجا بودید بین دختران موبور آمریکایی که بیشترشون سوای چاقی، پر از کـُرک و پشمند؛ کمتر خوشگلی پیدا می کردید و هرچند گه گاه کسانی رو خوش لباس یا خوش هیکل می بینم؛ ولی آخرش جذابیت دخترای شرقی یه چیز دیگه ایه :) می گی نهههه!؟ حتی یک عکاس آمریکایی هم با عکسهاش این حرف  بنده رو _ اینجا کلیک کنید _ تایید کرده.



بگذریم. این روزها رو به روال عادی پشت سر گذاشتیم و جز تدریس خودم و مدرسه رفتن فاطمه چیز خاصی رخ نداد. از طرفی هم از توی خونه موندن خسته شدیم و کنجکاو شدم زوایای شهر رو بهتر بشناسم. با اینکه زهرا (خانمم) با دیدن هر آمریکایی هول برش میداره که نکنه مست و نامتعادل باشند (این هم از اون تصورات غلط ایرونی واره که گفتم)، و با اینکه از حیوانات میترسه؛ بعد از اصرار من پایه شد تا هر روز غروب و پس از صرف غذای زودهنگام (عصرانه بجای شام که عادت بیشتر آمریکاییهاست) کمی قدم بزنیم. توی همین کوچه گردیهامون بود که یکباره، سر از پارک عمومی شهر درآوردیم. البته چون فضای سبز حیاط همه ی خونه ها دست کمی از پارک نداره و معمولن انواع وسایل بازی بچه ها رو دارند؛ شاید همین یک پارک هم با استقبال زیادی روبرو نباشه و فقط کسانی مثل ما برای قدم زدن راهی اونجا بشند. جالب بود که حتی ورودی همین پارک رو هم با قراردادن یک توپ جنگی قدیمی تزیین کرده بودند.



به محض دیدن تابلوی بیمارستان شهر که در جوار پارک واقع شده؛ یادم اومد که یکی از دانشجوام معتقد بود یکی از پزشکان بیمارستان شهر ایرانی یا شاید هندیه. راهی بیمارستان شدیم. همزمان دو تا خانم هندی که لباس فرم بیمارستانی پوشیده بودند؛ رسیدند و با سوال ما، یکیشون تلفن به دست شد و با تحقیق و سوال از اطلاعات بیمارستان، اطمینانمون داد که خانم «ر»  دکتر اورژانسه و نوبت شیفتش سه شنبه است. لذا اسم و شماره ی تلفنمون رو بصورت یادداشتی به فارسی براش نوشتیم و با اطلاع از روحیه ی غالب ایرانیهای خارج و پرهیزی که از هم دارند؛ ناامید از تماس برگشتیم خونه.



دو روز بعد در عین ناباوری و فراموش کردن ماجرا، خانم دکتر تلفن کرد و عجیب هم خونگرم جلوه کرد. از اولین جمله های صریحش معرفی خودش بود که: شوهر و دو تا بچه داره و هر چند الان توی شهر کنزاس سیتی زندگی میکنند؛ یک ماه دیگه به ایالت «مینه سوتا» می رند. با اونکه چند لحظه ای از وجود یک همزبان هموطن در این شهر خوشحال شده بودم؛ ولی همین هم طولانی نیست و نبود هیچ همزبانی در این نزدیکی بخشی از زندگی جدید ما خواهد بود. بهرحال برای روز سه شنبه و نوبت کاریشون جهت دیداری حضوری هماهنگی کردیم و دو روز بعد راهی بیمارستان شدیم.



به گرمی ما رو پذیرا شد و از اونجا که سخت مشغول مهمونی خداحافظی و پذیرایی از همکاراش بود؛ توی اتاق شخصی اش منتظر تموم شدن گردهمایی شدیم. بعد از رفتن همکاراش، ما رو دعوت به خوردن شیرینی و نون و پنیر و خیار و … کرد. پس از مدتها چشمم به جمال نون بربری افتاد و جاتون خالی! دلی از عزا درآوردم. از اوّلـین جمله هاش در توجیه اینکه چرا با یک غذای ساده پذیرایی کرده؟ این بود که:«میخوام ببینند که چقدر غذاهای سنتی ما سالمه. شاید کمی از خریت!!! دربیاند.» راستش کاربرد واژه ی «خر» از طرف یک ایرانی و تحصیلکرده و ساکن آمریکا، برام شوک بود. البته شاید می خواست خونگرم و خودمونی تر بشیم. معتقدم در مقابل یه عالمه از ما آدمهای زبون نفهم تر از هر «خر»، این زبون بسته هیچ عیبی داره.  باید باشید و ببینند که چطور خیلی از آمریکاییها برای خوشگلی و دکور، توی فضای سبز خونه هاشون یه خر ول کردند تا از پشت نرده ها به ما آدمها که مث خر! دنبال زندگی می دویم بخندن. :) اصلن کی می گه «کرّه خر» فحشه؟ تازه اگه به این خوشگلی باشه؟



از اونجا که خانم دکتر سر کارش بود و دایم برای معاینه ی بیمارها می رفت؛ فرصتی شد تا با پسر کوچک ده ساله اش همسخن بشیم.  برعکس انتظار ما جز چند کلمه ی«توله سگ» و «گوزو»، به فارسی چیز زیادی نمی دونست. البته این طبیعیه که وقتی بیشتر اطلاعات دور و بر بچه ها، از تلویزیون گرفته تا معلم و همکلاسی و همبازی، به انگلیسی باشه؛ خیلی فارسی ندونند و انگلیسی به زبونشون راحت تر و روانتر باشه.