از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_37 : پلیس

عصر یکشنبه بود که صلاح دونستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمون(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمون راهی بشیم. لذا چند باره درسم رو در مورد نقشه خونی واسه ی عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال بازم دلش آروم نداشت و تا بیرون شهر ما رو همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت رو پیش گرفتیم. بمانه که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ ولی وجود همنام و یا همشماره ی جاده ها ما رو به شک و تردید می انداخت. بعدن متوجه شدم که شماره های اصلی، جاده های «کمربندی» اند که خارج از شهرها می گذرند و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» رو دارند به نوعی جاده های داخل شهری و یا گذر از مراکز شهرها بود. ولی بدتر از اون، وجود جاده های «کمکی و فرعی» بود به نام «دیتور» که بخاطر بسته بودن جاده ی اصلی ما رو به پیچ و خم می کشوند و حسابی گیج می کرد.



تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس رو پشت سرمون دیدیم و به جرات میتونم بگم که از بس پرت و پلا در مورد گیر دادنهای پلیس ها شنیده بودیم؛ نصف جون شدیم. البته دلایل دیگه ای هم داشت و از جمله: اولین باری بود که توی آمریکا رانندگی می کردم و اونچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. برخلاف انتظار ما، پلیس با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ام، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین از طریق کامپیوتری که توی ماشین خودش داشت؛ با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن رو خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بعد هم راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و اون رو تعمیر کنم.  البته میدونستم که منظورش همون چراغ زرد راهنمای عقب ماشینه که خودمون تعمیرش کرده بودیم و باید دوباره سفتش کنم.



از اونجا که باید بیش از نصف راهمون رو توی جاده های فرعی و میان بـُر بین شهرهای کوچیک و مزارع رانندگی می کردم؛ دائم باید مطمئن میشدم که اشتباهی و خلاف جهت صحیح رانندگی نکنم!!؟ برای همین مجبور شدم چند باری توی پمپ بنزین های بین راهی توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمون رو مطمئن بشم. یکی از این پرس و سوالهام سببی شد که حتی امروزه و پس از چندین سال و هربار که از اون شهر می گذریم فاطمه و زهرا اسم اون شهر رو با تقلید از لهجه ی اون روز من می گند و همگی می زنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم با لهجه ی غلیظ نجببادی وارم پرسیدم که «گــــوو ِر» از کدوم طرفه؟ اینجا بود که مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام :) که باید برای زن و بچه ام پس بدم و بازم نمیشه}.



ساعت حدود 8 شب بود که دو تا از دوستام (ک و م) از ایران زنگ زدند که اگه بتونم از طریق یاهو مسنجر با اونها گفتگو کنم. وقتی فهمیدند که توی جاده هستم و تا برسم خونه، دیروقت ایران میشه؛ به گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و اگه اونها بغض دوری یکی از کمترین دوستانشون رو با زبان اشک خالی کردند؛ من یکی معذور بودم و هم باید رانندگی می کردم و هم اینکه حضور زن و بچه ام، مانع بود. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستام تا خود صبح ایران به شب زنده داری، بیدار نشسته بودند. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش رو بگه که:«حالی به هولی=حولی.» و بعد هم بره بخوابه و من باشم و دوستان و راههای ارتباطی این روزهای آدمیزاد تکنولوژی زده مثل کامپیوتر و مسنجر و اینترنت.

نظرات 5 + ارسال نظر
محسن چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ

جالب بود... پلیس اونجا خیلی خوب و خیرخواهانه راهنمایی کرده، آدم آرامشی که پلیس داده رو از جملاتت احساس میکنه. ولی بعضی جاهای دیگه هست که وقتی اسم پلیس میاد، آدم قلبش میفته تو پاچه ش!!!... شاد باشید.

محسن جان

البته همه جای دنیا خوب و بد داره و بعضی جاها کمی بیشتره. منتها این دست آدمهای عادی و پلیسهای عادی، بخصوص پلیسهای راهنمایی و رانندگی، توی آمریکا قانون و ضابطه ی خودشون رو دارند که اگه اطلاع نداشته باشی یه کمی وهمناکه. مثلن نباید از ماشین پیاده بشی. باید از طریق پنجره ی ماشین باهاش صحبت کنی. باید دستهات معلوم و روی فرمان ماشین باشه و ... که البته همه ی اینها قانونهایی اند که جان پلیس ها (یه بار دیگه دقت کن که گفتم جون پلیسها) رو بیشتر حفظ می کنه.

پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

برادرتون واقعا توی این مدتی که از خاطراتتون نوشتید در حق تون برادری کرده درست میگم؟پس خدا رو شکر هنوز میشه به ایرانی ها امیدوار بود...هرچند که ظاهرشون کلن آمریکایی شده...

وحیده خانم گرامی

یه جورایی میشه بگی این برادرم نقشی فراتر از برادری داشته و داره و فقط میتونم از خدا بخوام که لطفهاش رو جبران کنه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

راستی نمیخواهید کمی هم از حال و احوالات این روزها و از فاطمه و فرین بنویسید...؟

با لحن یه آدم گیج و منگ و شاید هم کسی که میخواد طفره بره بخونید: هان! با منید؟ حال و احوالات!؟ این روزها!؟ بنویسم!!؟ راستیا ... مگه بلدم که چیزی هم بنویسم؟ اصلن نکنه دارم اشتباه می گیرم و با من نیستید؟ آره همینطوره. ببخشید ... سوتفاوت و تفاهم و تفاضل و تقارن شد.

RS232 دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ http://natashagodwin.blogspot.com/

سلام آقا حمید خان میزوری نجف آبادی. خوشحالم که همچنان به نوشتن خاطرات شیرین خود ادامه می دهی. من چند تا از آنها را خواندم و بعدا سر فرصت به خواندن بقیه آن ادامه می دهم.
برای شما و خانواده خوبتان آرزوی موفقیت دارم

به به

ببین کی اینجاست؟ آرش جان خوبی ایشاالله؟ خونواده؛ زندگی که غرق در آرامش و سلامتی و دلشادی هست که ؟ ممنونم که تشریف آوردید و سری به بنده زدید. بنده شما رو همیشه بعنوان پیش کسوت و دوستی قدیمی میبینم و برام سخت مورد احترامید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

در این دیار.. یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ

خدارو شکر که این راههای ارتباطی هست. اگه این خارجی ها نبودن ما باید چیکار میکردیم؟؟ به برکت ان ق لا ب همه سایت ها فیلتر هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد