از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_35:دالاس_فورث ورت

روز دوم حضورمون (مارچ 2007) در ایالت تکزاس و کلان شهر معروف به «دالاس _ فورث وُرت» رو سپری می کنیم. این ابر شهر از به هم پیوستن چندین شهر مستقل تشکیل شده. در بعضی موارد باید مقدار زیادی رانندگی کرد تا از یک منطقه ی شهری یا بهتره بگم شهر مستقل، به اون یکی وارد شد. البته خود ایالت تکزاس هم از بزرگترین ایالتهای آمریکاست و از اونجا که در جنوب با کشور مکزیک هم مرزه و نیز با در نظر داشتن اینکه زمانی نه چندان دور و دراز، بخشی از مکزیک بوده که طی یک سری جنگ از اونجا جدا و خریداری شده؛ تا بخواهید اسپانیایی زبان داره.




امروز استراحت مصطفی بود و درمقابل خانمش (بانی) راهی محل کارش (یکی از آسایشگاههای سالمندان) شد. ما هم وقتی که دختر برادرم (مری=مریم) از کلیسا برگشت؛ حرکت کردیم به سمت شهر«دالاس» که یکی از مراکز بزرگ ایرانیان ایالت تکزاسه. سرانجام در محل رستوران «کسری» انبوهی از ایرانیان و از جمله «کریم _خ.» رو ملاقات کردیم. ایشون حدود 22 سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده و در اون ایام، خانمش (هما) مدّت چند ماهی، خونه ی عبدالله مهمون بوده. همین سبب شده تا با زن عبدالله (دانا) رفاقتی دورادور داشته باشه و هر از گاهی با هم تماس یا دیداری داشته باشند. هرچند ذات زندگی آمریکایی می طلبه که خودت باشی و خونواده و کار و زندگیت؛ ولی داشتن یه آشنا در اون سر دنیا غنیمتیه. والله اونروزا می گفتند: صله ی رحم، عمر آدما رو طولانی می کنه. ولی مثل اینکه روال دنیای تکنولوژی زده ی امروزی، برعکس اون حرفهاست.



بهرحال اگه ایشون می خواست علاوه بر رفتارهای آمریکایی، کمی تا قسمتی هم اصفونی بازی دربیاره و برای دیدار طفره بره؛ اصرار دانا و هما سبب دیداری تقریبن سرد و غربی وارمون شد. البته به روش آمریکایی، ابتدا هرکسی یه گوشه ی سالن ناهار خودش رو خورد و پس از صرف غذا با هم سلام و علیکی کردیم و قرار شد برای صرف چایی راهی خونه شون بشیم. گفتنیه که رستوران کسری یکی از چند رستوران بزرگ ایرانی در دالاسه که بیشتر مشتریان حاضرش رو ایرانی ها تشکیل می داد. بخصوص که بوفه Buffet بودن ناهار سببی شده بود هرکس به هراندازه و از هر نوع غذایی که میل داره بخوره و به نوعی حالا که در قیمت تمام شده، تفاوتی اینجاد نمیشه ( سال دوهزار و هفت، یکشنبه ها 15 و بقیه ی روزهای هفته 11 دلار) هم فال باشه و هم تماشا.



بلافاصله بعد از غذا و قبل از اینکه راهی بشیم؛ وقت پیدا کردم تا سرکی به گوشه و کنار رستوران بزنم. وجود وسایل صوتی که نشون دهنده ی نوازندگی و خوانندگی موسیقی ایرانی بصورت زنده در بعضی شبها بود؛ باعث شد  لحظاتی فکرم تا دبی پر بکشه و یادی از دوستم امیر (معروف به بابا امیر) داشته باشم که او هم به نوعی چنین فعالیت هنری رو برای سالهای سال داشت. جدن هم که چقدر عاشق موسیقی بود و در این راه زحمت کشید و همین سختی های دوری از خونواده اش، سببی شد تا الان نه تنها در نوازندگی بیشتر سازهای موسیقی، مهارتی عالی پیدا کرده بلکه این روزها علاوه بر همکاری با گروههای موسیقی، مشغول آهنگسازی و ضبط برنامه هم هست. بد نیست حالا که صحبت از ایشون شد و البته اگه هنوز کسی هست که شبها معشوقش رو توی خواب ببینه؟ :) یکی از نواخته ها و اجراهای گروه ایشون رو اگه بشه  اینجا کلیک کنیم و با هم بشنویم و لذت ببریم.



بعد از اینکه از رستوران خارج شدیم؛ برای ساعتی توی مغازه ی ایرونی مجاور رستوران گردشی داشتیم و دیدن انواع نوارها و کتابها و سی دی های ایرانی منو سخت به هیجان واداشت. قیمتها به دلار بود و برای من ِ تازه وارد پرداخت حدود 14 دلار واسه ی یک دونه سی دی زیاد بود. صد البته مقایسه ی قیمت دلاری اون با قیمت ریالی داخل ایران حسابی قلقلیم می کرد ولی با این حال دو-سه تایی سی دی موسیقی خریدم؛ از جمله سی دی بسیار زیبا و غنی «برکت _ اینجا کلیک کنید» با صدای محمد اصفهانی.



البته باید راه دانلود کامپیوتری رو یاد بگیرم که می دونم توی اینترنت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد گیر میاد . مثلن بعدها  یکی دو وبسایت از جمله «پرژن هاب» (اینجا کلیک کنید) و «ایران پراد» (کلیک کنید) رو پیدا کردم که تمام فیلمها و سریالها رو داره.



همزمان ورود ما به خونه ی آقای «خ» دخترها و همچنین داماد آمریکایی اش هم رسیدند. فرصتی شد تا از ذکر خاطرات گذشته و اینکه چطور مادرشون با سختی از صبح تا شب با زبان اشاره با دانا همسخن میشده و گاهی مواقع لحظه به لحظه ی ساعتهای عصر رو چشم می زدند تا عبدالله از سرکارش برگرده و نقش مترجم رو ادا کنه؛ تعریفهای خاطره انگیزی داشتند. البته هماخانم اعتراف می کرد که هرچند اون روزها براش حسابی سخت گذشت؛ ولی از بهترین راههای یادگیری انگلیسی اش بوده. پس از بازدید از گوشه و کنار منزل و کشیدن دستی به انواع سازهای ایرانی و غربی که بیشتر برای دکوراسیون وجود داشت، فرصتی شد تا از دختراش _که هرچند متولد داخل ایران بودند؛ ولی بیشتر سن نوجوانی و جوانی شان رو در آمریکا  گذروندند_ دغدغه ی فکری ام رو درباره ی آینده ی زندگی خودمون در غالب یک سوال بپرسم که :«آیا فکر میکنید روزی دوباره برای زندگی به ایران برگردید؟»



هر دوی اونها مدعی بودند که ایران رو سخت دوست دارند و دلشون می خواد که هر زمان که بشه؛ بعنوان مسافر و توریست از اونجا بازدید کنند. امـّا اخلاق مردم (والبته زادگاهشون اصفهان) رو دوست ندارند چونکه: «سخت فضول و بد پیله اند!!؟؟ یه جورایی! به همه ی ارکان زندگی دیگران و حتی خصوصی ترین موارد آدم کار دارند. اگر هم بهشون اجازه ی این کنجکاوی ها رو ندی؛ حسابی ناراحت میشند و توقع دارند که آدم به تنهایی، دل همه رو راضی نگهداره که صد البته غیرممکنه. یکی دیگه از اطلاعات غلط مردم داخل ایران اینه که فکر میکنند کسی که توی آمریکا زندگی میکنه یعنی نهایت پولداری، نهایت تحمـّل، نهایت خوشی، نهایت بی غمی و شب و روز توی دیسکوها در حال رقص و خوشگذرانیه. راه میره و هر وقت هم هوس کنه میتونه برگهای دلار رو از شاخه های درختان بچینه.» وقتی هم بهشون می گیم : «همه جا آسمون یه رنگه و هرجایی که باشی باید برای زندگی تلاش کرد.» می گند: «هرکجا باشه؛ اینجا نباشه.»



از دیگر مواردی که براشون سخت ناراحت کننده بود؛ قضیه ی متلک گویی خیابونی مردها و جوونها به دخترها و زنها بود. البته حق دارند که متعجب باشند چرا که تا اینجایی که من دیدم این اخلاق توی کشورهای شرقی بیشتر دیده میشه و برای خارجی ها جای تعجب داره که این دیگه چه روش ابراز دوستیه که زنی غریبه در خیابون در حال گذر باشه و دیگرون قربون صدقه اش برند!!؟ اونچه که برام جالب بود و البته دخترها به سختی بیانش می کردند این بود که اینجور مردها فکر می کنند هرکسی که خارج از ایران زندگی می کنه لابد «راحت الحلقومه» و بی چون و چرا میشه قورتشون داد. مشکل اینجاست که حتی به خودشون زحمت یه ذره فکر رو نمی دند که خارجی ها هم برای خودشون شخصیت دارند و احساس غرور و احترام زن بودنشون همیشه همراهشونه و نباید با زنان «تن به مزد» اشتباه گرفتشون.



در برگشت به «فورت – وُرث» چون دختر برادرم با ماشین باباش برگشته بود؛ مصطفی نیز مسافر ماشین ما شد. همین باعث شد تا از تعطیلی و خلوت عصر یک شنبه نهایت استفاده رو ببریم و گردشی در قسمت قدیمی (پایین شهر- دان تان) داشته باشیم. قسمتهای تاریخی، اداری و معماری  شهر برامون حسابی دیدنی بود از جمله: اطراف سالن مسابقات گاوبازی کابوهای تکزاسی و نیز فضایی تفریحی در قسمت دیگه ی شهر که با طراحی های نوینی از سیمان و سنگ، ساخته شده بود و آب از در و دیوارش می ریخت. عکسهای زیر مربوط به چندسال بعدش و منظور همین سفر اخیر اسفند ماه سال نود و یک به اونجاست.




همینطور که گفتم، این مکان  با نام «پارک آبی» (Water Garden) از مجموعه ی چندین استخر و آبشارعجیب و همچنین پارکهای کویچک و متنوع با الگوی معماری جدید ساخته شده بود. در کنار یکی از استخرها، درختانی از خانواده ی «سرو» وجود داشت که ریشه های درخت همچون غده، بصورت قلمبه قلمبه در کنار تنه ی درخت و از دل سیمان سخت، تا حدودی قد کشیده بودند.



این هم عکسی از دو برادر (مصطفی و عبدالله) بخاطر فواره های پشت صحنه ی عکس، تا یادی هم از آشنایی توی ایران داشته باشیم که از روی صداقت و ساده دلیش!! یکی از میدونهای اصفهان رو بخاطر وجود ردیف فوراره ها، به گویش خودمونی «چهل دول» :) اسم گذاشته بود.



برگشتیم خونه و ساعتهای اولیه ی شب رو به تنظیم دیش ماهواره مشغول بودیم و تازه متوجه شدم که برای دریافت شبکه های فارسی زبان، به دیش ماهواره ای متفاوت تری از دیشهای ماهواره ای تلویزیونهای آمریکایی نیازه. بمانه که امروزه با رواج دستگاهی به نام «جی ال باکس» همه میتونند از راه اتصال اینترنت به تلویزیون، همه ی شبکه های فارسی زبان داخل و خارج رو ببینند.

نظرات 7 + ارسال نظر
محسن شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام. بسیار جالب بود. اگه ممکنه بازم از مواردی بنویسید که ما درک کنیم آسمون همه جا یه رنگه... امریکا بهشت نیست و ایران هم جهنم نیست. ولی ماها هنوز فکر می کنیم همه جا غیر از اینجا... راستی چرا؟ و اینهمه ازدهام و صف های طولانی و تلاش برای رفتن به امریکا چه دلایلی دارد؟ نکنه اونجا آسمونش یه رنگ دیگه س؟

محسن جان

تا اونجایی که کلام اجازه بده و سررشته ی سخن از دست نره؛ تلاش می کنم که اشاراتی داشته باشم؛ هرچند که قبلن هم نوشته های مستقلی در این مورد نوشته ام. اونچه که باید در نظر داشت اینه که متاسفانه دو نوع تفکر غلط و افراطی در مورد آمریکا بین مردممون رایجه.

یک_ عشق آمریکای رویایی که این دسته از افراد چنان اشتباه فکر می کنند که تصویری کارت پستالی از اون دارند و باورشون نمیشه که مردم اینجا هم خوب و بد داره؛ هوای اینجا هم خوب و بد داره و خلاصه آدمای اینجا هم باید زور بزنند و پول و نون دربیارند و دستشویی هم می رند.

دوم: تصور افراطی و غلط و سیاهی که در اثر سیاهنمایی های رسانه های داخلی گسترش پیدا کرده. البته این مورد دوم به بینش آدما بیشتر ضربه میزنه چرا که اگه مورد اول بیشتر شخصی بود؛ این مورد با اهدافی که کله گنده ها و رسانه ها دارند؛ متاسفانه فرهنگی بسیار غلط رو ایجاد کرده که البته همه ی اون هم ناشی از آزاد بودن رسانه ها و خبررسانی شفاف و آزاد در داخل این کشوره. همین هم سبب میشه کوچکترین موارد از زیر ذره بین خبرنگاران خارج نشه که متاسفانه رسانه های داخلی فقط و فقط تلاش می کنند با بزرگنمایی موارد منفیش، از این کشوری که سیصد میلیون جمعیت داره؛ تصویری مخدوش ارایه کنه.

از همه ی اینها که بگذریم؛ وقتی موارد کلی رو کنار هم قرار میدیم همونیه که باید گفت آسمونش یه رنگه. ولی وقتی تفاوتها رو کنار هم میذاریم میبینیم که نه انگاری .... بعضی جاها آسمونش آبی تره و بعضی جاها ابری تر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

محسن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ق.ظ

سلام مجدد و تشکر فراوان. ممنونم که علی رغم مشغله کاری، با حوصله جواب دادی و شیرین نوشتی. امیدوارم تجربیات و خاطرات شما و ارایه چهره ملموس و واقعی از امریکا در آینده بصورت کتابی منتشر بشه... با قلم شیوا و نثر شیرین شما، کتاب خوبی خواهد شد. موفق باشید.

کی میدونه رفیق!؟ شاید هم روزی زد و اینکار رو هم کردیم. ولی توی خوب و موفق بودن کتاب شک دارم؟

پیروز باشید

فهیم بلا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام عموجان اومدم یه دوری زدم گفتم سلامی برسونم داریم کم کم برامدرسه درس وکلاس وشعروادب فارسی اماده میشیم ...عموجان به ۲تا عموی دیگه سلام حسابی برسون وبه عمومصطفی ازطرف من گوکه بازی بلوف یادت هست...عموجون دوست دارم بوس به امید دیدار....

آخی!!! مدرسه ها دارند باز میشند و غم و غصه ها هم به بچه محصلها هجوم میاره. بمانه که اصلن نمیشه این روزها رو با اون روزها مقایسه کرد که سر صف «از جلو نظام» می گفتند و هزارتا «مرگ» و «درود» شعار هر روزه مون بود و «شنیدن موسیقی» و داشتن «پاسور و بازی بلوف و حکم و ...» مساوی بود با برباد رفتن دین و دنیامون بود. بهرحال موفق باشید.

راضیه چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام م م م
خوبی اقا حمید؟ خیــــــــــــــــــــــــــــلی وقت بود سر نزده یودما!! ای بی معرفت راضیه!! سرم شلوغ بود.
اخ که اینو خوب گفتی "هرچند ذات زندگی آمریکایی می طلبه که خودت باشی و خونواده و کار و زندگیت". البته رو خودت یک تاکید بیشتری هم میذاشتی دیگه خود خودشون بودن!!
بدم میاد از این اخلاقشون. ببخشیدا ولی این ایرانیا که میرن امریکا دیگه صد بدتر از خودشون میشن نمیدونم چرا!!
میگم سرم شلوغ بود!!
اون قضیه خرید ایرانیا و پز دادنشون هم خوب اومدی به خدا!! تازه میان ایران نمیدونی چه پزی میدن!!! خوبه میدونیم چه خبره!!
تو پیغام خصوصی میگم از کجا به این نتیجه رسیدم!!
بدرود

به به راضیه خانم گرامی

از بابت احوالپرسی هاتون بی نهایت تشکر و همین که بعد از مدتها باز یاد ما افتادید نعمت بزرگیه و ممنون.

جالبه که ابتدا پیغام خصوصی تون رو خوندم و برام نامفهوم بود و نگو که اول بار اینجا کامنت گذاشته بودید و ادامه ی این سخنتون شده بود اون پیغام و مجبور شدم از طریق ایمیل ازتون سوال کنم که باید ببخشید... (کو این شکلک/آدمک پیر و گیج شدن) خاب دیگه ما هم اومدیم آمریکا و آلزایمر گرفتیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

سلامی دوباره بعد از مدتها...
چیزی که توی این پست برام جالب بود سردی روابط بین ایرانی ها توی آمریکاست...چی باعث میشه که آدم با دیدن یه هموطن خودش توی اونور دنیا به ذوق نیاد...میگم شاید اینقدر از ایرانی بودن خودشون بدشون میاد که نمی خواهند هیچ چیز از ایران براشون تداعی بشه...البته یه چیز دیگه هم به ذهنم رسید اینکه نوع تغذیه مردم یک کشور میتونه روی رفتار مردم اون کشور تاثیر بذاره...
چند روز پیش فیلم مستندی دیدم در مورد وضعیت مدارس دولتی توی آمریکا البته در مناطق غیر مرفه نشین یا متوسط...به حدی باورنکردنی بود برام که احساس خوشبختی و رفاه کردم توی همین کشور درپیتی خودمون ایران....نشون می داد که چطور خانواده ها توی صف قرعه کشی مدارس دولتی مینشینند و تا چه حد بچه از لحاظ سطح درسی توی مدارس متوسط پایین هستند و معلمها چقدر بی احساس مسئولیت هستند..اسم فیلم مستند بود "در انتظار سوپرمن"توسط یکی از کارگردانهای بزرگ آمریکا تهیه شده بود..
ولی کلن من از اون دسته از آدمها نیستم که فکر کنم هرکس تو آمریکا هست خوشبخته...هر جا که باشی باش پول داشته باش خوشبختی(البته شرط لازم هست ولی کافی نیست...)

وحیده خانم

با مسئله ی تاثیر تغذیه در رفتارهای آدمها موافقم و همینطور که میدونید حتی سختی و گرمی و سردی آب و هوا هم دراین مورد تاثیرگذاره. ولی نکته ی مهمتر قضیه اینه که چون مهاجرین در اقلیت جمعیت کشورهای دیگه هستند و معمولن هر کدومشون به سبک و سیاق خاص خودشون مهاجرت کرده اند و در این راه هم صدمه و لطمه های فراوانی خورده اند؛ میشه بگی جز گروه فکری موافق خودشون، با بقیه درگیر هستند و بدتر از همه اینکه این اخلاق «خود بد بودن» یک صفت رسوخ کرده در بیشتر ما ایرونی هاست بخصوص افراد باسواد و مشهور و تحصیلکرده مون.

در مورد اون فیلم نه اینکه ردش کنم ولی مطمئنن همه جای دنیا خوب و بد و سخت و راحت داره. فقط یادتون نره که اینجا رسانه ها آزاد آزادند و میتونن این دست مشکلات رو به راحتی رسانه ای و بزرگ کنند و با اربابان قدرت دست و پنجه نرم کنند. وگرنه همه جای دنیا ممکنه یک اتوبوس قراضه مدرسه باشه؛ ممکنه هر ساله بخاریهای گرماساز منفجر بشند و عده ای کشته بشند و .. و ... و.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

اگه وقت کردید در مورد سیستم آموزشی و مدارس اونجا هم بنویسید.در همون حد که از طریق بچه ها با این سیستم درگیر شدید

وحیده خانم گرامی

راستش قبلن مطالبی متفرقه نوشته ام و روی چشم!!! پیش بیاد بازم ولو در قالب خاطره مینویسم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آمطار دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام براستاد
میگم ای کو دخدر برادرادون میگند فضولی به نظرم یه ذره بی انصافیه آخه اینا کو میگند البته تا یه حدیش از حالی هم خبر دار شدنسو نیمشد گف فضولی آ اونم کو میگند مردا قربون صدقه زنا میرند درسه اما تقصیر خودشون نیس آخه در به درا هیجا رو ندارند برند خودشونو خالی کونند الا خیابون یا باغ اناریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!

به به ... آمطار عزیز

نظر شما محترمه و بهرحال هر کس نظری داره و محترم.

موفق و پیروز باشید و درود و دو صدبدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد