از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_29: سینزه بدر

امروز دوازدهم فروردین سال هشتاد و ششه ولی چون تعطیلی آخر هفته است؛ بیشتر ایرانیان آمریکا امروز رو بجای روز سیزده یا بقول نجف آبادیها «سینزه» بدر می کنند. در آمریکا بیشتر مراسم ملی رو بجای اینکه در روز خاص خودش برگزار کنند؛ در نزدیک ترین روز تعطیل قبل یا بعد از اون برگزار می کنند تا بدین شکل ایرونی(ایرانی ) های بیشتری بتونند حضور پیدا کنند. البته لطفش کم میشه ولی بهتر از هیچه و بهرحال زندگی در خارجه خاصیتهای خودش رو داره و بقول اون شاعر معروف: بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم*این منم که رشته هایم پنبه شد/جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد*چند ساعت، ساعتم افتاد عقب/پاک قاطی شد سحر با نیمه شب*یک شبه انگار بگرفتم مرض/صبح فردایش زبانم شد عوض*آن «سلام» نازنینم شد «هِلو»/وآنچه گندم کاشتم، رویید جو*وای من! حتی پنیرم «چیز» شد/«است» و «هستم» ناگهانی «ایز» شد*من که بودم آنهمه حاضر جواب/من که بودم نکته ها را فوت آب*با در و همسایه هنگام سخن/لرزه می افتد به سر تا پای من*می کنم با یک دو تن اهل محل/گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل*گر هوا خوبست یا این که بد است/گفتگو درباره اش صد در صد است*جز هوا، هر گفتگویی نابجاست/این جماعت، حرفشان روی هواست*بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم … هادی خرسندی



از اونجا که دیروز بخاطر جشن تولد زرتشت (بجای ششم فروردین) راهی کنزاس سیتی شده بودیم؛ ترجیح دادیم شب رو همونجا منزل یکی از دوستان داداعبدالله سر کنیم. لذا امروز همینکه بیدار شدیم و پس از صبحانه، وسایل رو بارکردیم و نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام «Shawnee Mission» در محلی که دوست مهمانواز عبدالله، از قبل رزرو کرده بود مستقر شدیم. از خوبی های این منطقه ی آمریکا اینه که نه تنها افراد بسیاری در حیاط منزل و زمین شخصی شون دریاچه دارند بلکه پارکهای عمومی بسیاری وجود داره که معمولن اطراف دریاچه های طبیعی یا مصنوعی ایجاد شده اند. در اینگونه پارکها علاوه بر محلهای مخصوص انواع بازیها مثل والیبال و گلف و  همچنین محل دوچرخه سواری و پیاده روی، سایه بانهایی وجود داره که علاوه بر آب و برق و میز و صندلی، وجود منقل کباب و محل بازی بچه ها و دستشویی عمومی کار استراحت و تفریح رو خیلی راحت کرده. بهرحال …  پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه و لذت بردن از گلها و فضای سبز، آروم آروم سروکله ی بقیه هم پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان.


دور نمایی از محل اسکان ایرانیان کنزاس سیتی در سیزده بدر


در این میان خونواده ای رو ملاقات کردم که به ظاهر از همه ترس داشتند. همینکه رسیدند؛ به گوشه ای پناه بردند و با هیچکس حتی سلام و علیک خشک و خالی هم رد و بدل نکردند. فضولی ام گـُل کرد و علتش رو جویا شدم؟ اینطور که متوجه شدم: با ویزای توریستی وارد آمریکا شدند و با اینکه مدت زمان ویزاشون سر رسیده؛ همچنان غیرقانونی  مونده اند تا شاید راهی پیدا بشه!؟  واسه ی همین حسابی از فضولی دیگران و اینکه پلیس اخراجشون کنه می ترسند. هرچند استرس اونها رو نمیشه خوب حس کرد ولی همین رفتارشون کنجکاوی دیگرون رو بیشتر جلب می کرد. چی بگم والله؟ تا دقیقن جای پای کسی پا نذاریم و تجربه ها و بالا و پایین های زندگی اون فرد رو خوب فهم وتجربه نکنیم؛ نمی تونیم هیچ قضاوتی داشته باشیم. ولی همچنان این سوال بی پاسخ توی کله ام میپیچه که: چه به سر ایرانی ها اومده و کار به کجا رسیده که بعضی ها زندگی در غربت رو با همه ی استرسها و دلتنگی ها و سختی هاش، ترجیح می دهند؟ فقط خدا کنه کار بجایی نرسه که حکایت داستان فیلمی از خانم شهره ی آغداشلو بشه؟


پوستر فیلم سینمایی: خانه ای از شن و مه


هرچند ایرانی های نخبه ی بسیاری رو در خارج از ایران و بخصوص آمریکا میشناسم ولی فهم بعضی از رفتارهای بعضی ها _یه بار دیگه می گم: بعضی از_ هموطنام برام سخته. سوای فیس و افاده فروختن رایج به همدیگه، به محض دیدن ما و دونستن این که تازه وارد هستیم؛ به گونه ی ما رو برانداز می کنند که سنگینی نگاههاشون مثل روز داد میزنه. لابد هرکس هم بنا به تجربه اش قضاوتی پیش خودش داره که البته اهمیتی نداره ولی گاهی مواقع بعضی حرفهاشون اونجای آدم رو پاره می کنه. مثلن بسیاری از خارج نشینها سالهاست که ایران رو از نزدیک ندیده اند و چنان افکارشون در گذشته های دور دست فریز شده که فکر می کنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد اونهاست. و لابد ایران امروزی هم، دست کمی از عصر حجر نداره و از همه مهمتر اینکه، هرتازه وارد هم همین دیروز از مینی بوس های مسافربری شمس العماره دهاتشون پیاده شده و یک ببو گلابی تمام عیاره.


ببو گلابی که می گند اینه ها


در بین گفتگوها با زن و شوهری همسخن شدم که سنی ازشون گذشته و عروس و داماد داشتند. وقتی سوال خانمه رو جواب دادم که توی ایران هم دبیر بودم؛ نگاهی سرتاپا تحقیر آمیز به تمام هیکلم انداخت و در حالیکه لب و لوچه اش رو اینور و اونور انداخت و کونش رو به سمت من چرخوند و از یکی از حاضران پرسید که:«راست میگه!!؟ معلمه!!؟» با اینکه از رفتار و گفتارش متاسف شده بودم ولی نوع برخورد شوهرش که باید سرتا پا پختگی باشه بیشتر مایوسم کرد. ایشون ادامه ی سناریوی خانمش رو پیش گرفت و گفت: «من سرهنگ بودم. توی ایران وضعمون حسابی خوب بود و توی تجریش کلی مایملک داشتیم و توی عمر 65 ساله ام یک کلمه هم دروغ نگفتم و …» مونده بودم که مگه ما چه حرکت یا گفتاری داشتیم که اینطور نیاز به «پوز زنی» داشت؟ بدجنسی ام گـُل کرد و گفتم: «خوش به حالتون … من یکی که از خودم مطمئن نیستم که دروغ نگم یا نگفته باشم!!؟» هنوز حرفم تموم نشده بود که آمپرش چسبید و با لحنی عصبانی گفت: «می خوای بگی: دروغ می گم؟» وقتی دیدم گفتگوی ما به جایی نمی رسه زدم به «کوچه ی شهید علی چپ» و سرش رو به خوردن ناهار بند کردم که اصلن حال و حواس اینجور آدمهای پیر ولی بچه تر از خودم رو نداشتم.


کودک درون آدمهای گنده و پیر


اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین از نظر سن و سال، دو گروه اند: به غیر از معدود آدمهای جوان و یا میانسالی که از طریق گرین کارت وارد آمریکا شده اند؛ بیشتر والدین و بخصوص پدران گروه ایرونی های جوان و نوجوان رو معمولن مردهای پیری تشکیل میده که سالها پیش برای تحصیل اومده و موندگار شده اند. این جوانان گذشته و پیرمردهای امروزی به مرور چندتایی زن و دوست دختر آمریکایی زمین زدند و حتی بعضی هاشون چندتایی بچه هم پس انداخته اند. مشکل اینجاست که بسیاری از این آقایون شهروند آمریکایی، سرپیری هوس زن ایرانی کرده و ننه و خاله و عمه هاشون دست به کار شده و یک پیردختر آرزومند آمریکا رو گلچین کرده و به دیار جهانخوار بزرگ پست کرده اند. به همین علته که فاصله ی سنی زیاد بین زن و شوهرها کاملن پیداست. من هم که نه سن مناسب کوچکترها رو دارم و نه حوصله ی مردان مسنی که بجای حرفهای پخته، بیشترشون یا به چرت و پرت گویی مشغولند و یا دائم دارند از کار و پول و شغل و«بیزینس» می گند. چه زیبا گفت آن همشهری ام که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»(شغل) رو  باید به لهجه ی اصفونی گفت «بوزینه اس» و بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر آدمهای گــُنده رو مشغول خودش کرده.


کوچکترین میمون و بوزینه ی دنیا


ساعتی نگذشته بود که زوجی جوان(مینو و مقداد) به جمع ما پیوستند. مقداد آبادانی و البته ساکن شیراز بوده و همینطور مینو که او هم آبادانی الاصله ولی خانواده ی پدریش سالهاست که در شهرک «ویلاشهر» نجف آباد ساکن اند. بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا(خانمم) خواهر کوچکش رو شناخت و ظاهرن زمانی هنرجوی کلاس نقاشی بوده. به پیشنهاد مقداد که همه ی حرکتها و حالتهاش منو به یاد یکی از دوستان قدیم تهرانی ام به نام علی می انداخت؛ برای دیدن مراسم گردهمآیی و پایکوبی جمع ایرانیان، راهی سمت دیگه ی پارک شدیم. به همـّت چندتایی جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا بود و خنده داری کار این بود که در تمام مدت یادم رفته بود که خارج از ایرانم و همینطور استرس سر رسیدن برادران بسیج و پلیس رو داشتم. البته همین هم شد و دقایقی نگذشته بود که خواهران پلیس آمریکایی  اومدند و بخاطر نداشتن مجوز اجرای موسیقی همه چیز رو تعطیل کردند.



با اینحال ملت همیشه حاضر در صحنه، از عبادت دست جمعی و رقص ولو بدون هـیچگونه موسیقی خود داری نکردند. در سال و سالهای بعد مجوز لهو و لعب هم گرفته شد و گزارش یکی از اونها رو قبلن در  این نوشته_ کلیک کنید _ توصیف کرده ام. لذا اجازه می خوام  از توضیح مجدد خود داری کنم و شما رو دعوت به دیدن چندتایی عکس کنم.





آرم فــــَــرَ وَ هــَـــر


FBI = از خون و نژادی کاملن ایرانی


نظرات 15 + ارسال نظر
زهره شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ق.ظ

چه شعر با نمکی!
خاطره قشنگی بود که با عکس های جالبی همراه شده بود.
در مورد رفتار ایرانی ها با هم در غربت خیلی شنیده ایم. خیلی دلم می خواد بدونم مهاجر های کشور های دیگه هم اینطوری هستند؟

زهره خانم گرامی
خوشحالم که مورد پسند شما واقع شد. در مورد سوالتون باید بگم که نه. منظور مهاجرهای دیگه به این شدت ما ایرونی ها نیستند و یا بدترند و یا خییییلی خیییییلی بهتر.

بزرگترین مشکل ما ایرونی ها رشد تفکر خود برتربینی بر اساس باورها و تفکراتمونه. مثلن همیشه فکر می کردیم دین یکی از بزرگترین برتریهامونه و جالبه که این فرهنگ سبب شده که همدل و همزبان و هموطن خیلی پررنگ نباشه و گروههای ایرونی بیشتر بخاطر گرایش مذهبیشون ولو با نام اقلیتها بیشتر گرم و صمیمی باشند.

موفق باشید و دو صد بدرود

مرضیه شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ق.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااام
سال نومبارک صد سال به از این سال‌ها(لطفا این قسمت رو با حرکات موزون و صدای شاد بخونید)
چقدر عکساتون خوب بود و خوشحالم با وجود این همه دوری و غربت باز هم ایرانی‌ها به هر شکل و شمایلی که شده دور هم جمع می‌شن؛
امیدوارم همیشه شاد و سر حال باشید و چرخ روزگار براتون به خوبی بچرخه و زندگیتون همیشه بهاری و شکوفه‌بارون باشه
راستی جاتون هم تو شهر عزیز نجف‌آباد خالی بود

یا الله .... مرضیه خانم

شوما ایشاالله که خوبید که؟؟؟ منو باش ... چه سوالی می کنم؟ معلومه که حسابی توپ انرژی درونی دیدار خانواده و همشهریها هستید. راستی نکنه گول سرت مالیده باشند و از دوران خوش مجردی بیرونت آورده باشندا ... البته هرچه بیشتر از شماهای مجرد به عالم ما متاهلین دربیاید جای خوشحالی داره که : حالا که ماها نمیتونیم مثل شماها بشیم لااقل شماها به روز ما بیفتید.

پیروز باشید و دو صد بدرود

شهریار یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:54 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
تصویر آخر عالی بود

شهریار جان

ممنونم که با حضورتون این مکان رو با اسم و نظرتون زینت می بخشید.

موفق باشید و درود و دو صد بدرود

ابوالفضل یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ

حمید جان، دادا دست درد نکنه ، نوروز رو به شما تبریک عرض میکنم.
هر چی گشتم ایمیل شما رو در بلاگ نیافتم دادا.

همواره سرحال و شاد باشی.

ابوالفضل از اراک

ابوالفضل جان

قبل از هرچیزی خدمتت خوشامد عرض می کنم و از اینکه ردی از اسم و نظرت بعنوان زینت این مکان بجا گذاشتید بی اندازه ممنونم و امیدوارم که به شما خوش گذشته باشه.

ایمیل آدرس بنده به این قراره ولی قبل از هرچیزی این نکته رو بدونید که ممکنه به سرعت پاسخ ندم ولی مطمئن باشید بی خبرتون نمیذارم.

hamid_najafabadi@yahoo.com

پیروز باشید و درود و دو صد بدرود

ناصر یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام
عیدتون مبارک
حمید جان تو شهر خودت جات خیلی خیلی خالی بود از چهارشنبه سوری گرفته که فکر کنم تا چند روز دیگه فیم و عکساش به دستت برسه تا دید و بازدید عید که هرجا می رفتیم و تو خونه اقوام سرکشی میکردیم جای شما و (ببخشید ) شلوغ بازی ات خالی بود.امیدوارم سالی پر از موفقیت و سلامتی پیش رو داشته باشی به همراه خانواده محترمتون . انشاا.. تو سال جدید بتونیم دیدارها رو تازه کنیم و شما رو از نزدیک ملاقات کنیم . ارادتمند شما ناصر

به به ... آقا ناصر عزیز

قبل از هرچیز بنده هم سال نو رو خدمت شما و خانواده ی محترمتون تبریک عرض می کنم و امیدوارم که سال خوبی رو درپیش داشته باشید. البته این حق رو دارید که در پاسخ این آرزوی بنده یه آهی بکشید و از ته دل بگید: ایشاالله

در مورد اینکه جا ماها بین شماها خالی بوده هیچ ندارم بگم جز اینکه «میدونم و خوب خوب حس می کنم» ولی دوستان بجای ما.

شما هم پیروز باشید و درود و دو صد بدرود

باران(محمد) یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام دوست بزرگوارم حمید خان
سال نو بر شما و خانواده محترم و گرامیتان مبارک.
سرافراز باشید و سلامت دادا

محمد جان
همه ی ایام بر شما مبارکباد و بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمت آرزومندم.

پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

این روزها.. سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

؛؛چه به سر ایرانی ها اومده و کار به کجا رسیده که بعضی ها زندگی در غربت رو با همه ی استرسها و دلتنگی ها و سختی هاش، ترجیح می دهند؟؛؛
عزیزجان منم جدیدا این حسو دارم..حتی راضی هستم بیام اونجا و دستشویی بشورم ولی اینجا نمونم. وضع خیلی خراب تشریف دارند
پستتون عالی بود خیلی با تیکه برادران بسیجی و مردم همیشه در صحنه حال کردم دمتون گررررررررررررم
همواره سلامت و شاد باشید

این روزهای گرامی

قبل از هرچیزی اعتراف می کنم که تا وقتی مو به مو و در کنار شما، شرایط کنونی اقتصاد و اجتماع و سیاست و ... داخل ایران رو با گوشت و پوستم لمس نکنم نمی تونم بازم شماها رو خوب فهم کنم ولی دو نکته قابل تامله:

یک: شادی و آرامش قبل از هرچیزی امریست درونی و ابتدا باید از درون خود و براساس فهم خود درباره ی فلسفه ی زندگی و مرگ ایجاد کرد. ای بسا کسانی که ولو روی بهشت زمین زندگی کنند و همچنان ناراضی باشند.

دو: هرجای دنیا که باشید؛ بخاطر اینکه درگیر چند محدودیت بزرگ مثل زمان و مکان و بخصوص تضاد و تناقض هستیم؛ بازم بنا به توقع و دیدگاههامون، خوبیهاش زود تکراری می شند و این بدیهاست که شدید جلوه دارند و شاید هم بسیاریش به اون شکلی که تصور می کنیم هم، سخت و بد نباشند. مثلن: بنده از اینجا کویر ایران رو له میزنم و شما از سبزی و هوای اینجا رو. بنده به فکر خالی بودن اثر تربیتی اقوام و فامیل و خاله و عمه در زندگی بچه هام هستم و شما از اونجا گریزان از هزاران چیز.

پس .... هرجایی سختی های خودش رو داره و پیشنهاد می کنم هر آنچه که برای بهبود زندگی امروزت نیازه (هر اقدامی ولو مهاجرت) رو انجام بده و بقیه اش رو هم با رضایتمندی قلبی، بسپار به دست تقدیر و سرنوشت.

ببخشید طولانی نوشتم .... پیروزی و دلشادی نصیبتون. درود و دو صد بدرود

این روزها.. سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

راستی یادم رفت بگم شعر بسیار به جا و عالییییییی بود

خوشحالم که مورد پسندتون واقع شد.

پیروز و سربلند باشید

این روزها.. چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ق.ظ http://vanity.mihanblog.com

حرفتون رو قبول دارم چونکه یکی از اقوام آمریکاست. ولی میگه اینجا همه چی خوبه فقط تنها سختی که هست غربته. درسته هر جا سختی خودش رو داره و خوبی ها تکراری میشه این ذات هر انسان هست اما تحمل غربت میارزه به داشتن همه چی و آینده ای روشن. یک بار که بیشتر به دنیا نمیایم چشم به هم بزنیم عمرمون تموم شده هیچی هم از زندگی نفهمیدیم دوست دارم شما اینجا باشید و این وضع اقتصاد رو ببینید به خدا من و امثال من هم به یک زندگی معمولی راضی هستیم ولی همین زندگی معمولی رو هم ازمون گرفتن همه چی ۳ و یا ۴ برابر قیمت شده و درآمد ها تازه اگه کار گیر بیاریم بسیار پایین(کارهام که همه بیگاری )
الآن هرکسی رو میشناسم دوست و آشنا بیکاره
همش استرس فردامون رو داریم که چی میخواد بشه٬ هیچ آینده ای نداریم الاخ..(مخفف الی آخر)
...
حرف زیاده/ ببخشید که خیلی وراجی کردم و وقتتون رو گرفتم٬ دیگه داشتم خفه میشدم.
دوستتون داریم بسیار و ممنون که مینویسید
دوست عزیزمون آقا آرش که تعطیل کرد.
پایدار باشید.

می فهممتون و حق دارید. یکی از بزرگترین تفاوتهای زندگی در اینجا در دسترس بودن اینترنت سریع و شنیدن و خوندن اخبار از منابع مختلفه. همین هم سبب میشه که از شنیدن و خوندن بعضی اخبار، شکم آدم پاره بشه که مثلن در زمنیه ی فروش کلیه ی آدمهای زنده در صدر جهان قرار داریم و اعدام هم که با در نظر نگرفتن چین یک میلیاردی، صدر جدولیم و ماشاالله جرم و جنایت و سرقت هم که بالاترین پرونده های قضایی داخل کشور رو داره.

اونوقت سردمداران و میکروفون بدستهای داخل مملکتمون ترجیح میدند هر روزه دامن خرافات رو گسترش بدهند و در جستجوی قدرت هسته ای و کمک به دولتهای مستبد منتطقه کنند. بذارید بیشتر از این نگم که هرچه که شما می فرمایید قابل درکه و کما بیش خبر دارم ولی چه میشه کرد.

پیروز باشید و درود و دو صد بدرود

این روزها.. چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

ممنون از شما با این سخنان درست. ممنون که درک میکنید.

خواهش می کنم

افسانه جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:12 ب.ظ http://gtale.blogsky.com


" مادرم ".....

مرا ببخش

دردِ بدنم بهانه بود ،

کسی رهایم کرده

که صدای بلند گریه ام

اشک هایت را درآورد .

افسانه ی گرامی

با امید به اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه، خدمت شما خیرمقدم عرض می کنم و از اینکه ردی از اسم و نظرتون جهت زینت این مکان به جا گذاشتید ممنونم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آمطار شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ

سلامونی علیکم آقا حمید
سال نوتون مبارک
خیلی جالب بود واقعیتای قشنگی بودجاد خالی مونم هردفه کو سینزه بدر میریم باغ میگویم امرو نیمخایم کار کونیمو فقط میخایم بازی کونیم آمو یخده وخ کو میگذردمیبینیم بیل نوکی مارا فرا میخاندو دستششو میذارند تو دستمونو یاعلی حالا زیمین نکنو کی زمین بکن
خاب اینم از خاطراتتی نجباد آمو بعد راس میگوی واقعن رانیمبرم کو مو ادما چه جونورای هسیم یزامون فقط به فکری پولیم طرفو میبینی پولش از پارو بالا میردو آصدا الرحمانشم بلند شدس آمو ول کون نیسعوض ایکو برد فکری ردی مظالمش باشد به قولی شوما فکری بیزینسس
آاونم کو گفدی راس گفدی انقد لجم میگیرد از یه سریا کو فک میکونن فقط خودشون آدمندو بقیه غیره آانگار میکونن از داماغی فیل اوفدادندخاب بایس عفو کونی روده درازی کردمکلاممو بایه دوبیتی از حضرت خیام خلاص میکونم
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن /به زان که طفیل خوان ناکس بودن/با نان جوین خویش صد بار به است/کالوده بپالوده ی هر خس بودن
یاعلی بدرود

آمطار عزیز

اینکه شوما هروقت میرید باغ و بخصوص سینزه به در، بیل نوکی شما رو فرامیخونه جای بسی افتخاره رفیق. عوضش نعمت و برکت رو به خونه و زندگی تون میارید و خدا رو شکر کنید که لااقل تا این حد مفیدید. اینطور که پیداست باید باغ یا باغچه ی قشنگی داشته باشید و واجب شد وقتی اومدم یه سر بریم صفاسیتی.

جالبه که این رباعی خیام رو هرگز نشنیده بودم و از بابت این آگاهی رسانی ات کمال تشکر رو دارم و یه کلمه دادا ... اصلن خیالت نباشه که صد و پنجاه سال اول عمر هر آدمی کمی سخته و بقیه اش راحت می گذره.

درود و دو صد بدرود ... دست حق پیشت و پناهت.

زیتون تنها سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام بر استاد حمید خان

حال و احوال شریف؟
سال نو با کلی تاخیر و شرمندگی مبارک باشه.
یک دنیا آرزوهای خوب و قشنگ برای شما و زهرابانو.

هربار کلی کیف میکنم از این قلم طناز

موفق و پیروز و شاد باشین

زیتون خانم گرامی

ممنونم از احوالپرسی هاتون و تشکر از محبت حضور و تبریک و آرزوهای خوبتون. شکر خدا زندگی رو سپری می کنیم و بنده هم به نوبه ی خودم برای شما و خانواده ی محترمتون بهترین ها رو آرزو می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir

سلام و درود خدمت دوست عزیزمان جناب آقای حمید....
ابتدا سال نو خودمان را تبریک عرض کرده و معذرت می خواهم برای عرض ادب دیر خدمت رسیدم.مهمترین علت هم دسترسی محدود من به اینترنت بود که کمتر در فضای مجازی آفتابی می شدم.هنوز این پست رو نخوندم ولی مطوئن باشید تک تک پستهای جا مانده را می خوانم...حیفس نخونم

به به ... وحیده خانم گرامی

به نظر من ارتباطات مجازی نباید اون محدودیتها و بخصوص خسته شدنهای دنیای واقعی رو بخاطر هر دلیلی داشته باشه. لذا همین که به یاد هم باشیم و بتونیم بدون محدودیتهای عالم واقعی مون، از حضور و اندیشه ی همدیگه استفاده کنیم بی نهایت ارزشمنده ولو که دیر به دیر، ولو که عید به عید. لذا خوش اومدی و امیدوارم که برای ثبت این نظرنوشته به زحمت نیفتاده باشید. برای شما و خانواده ی محترمتون بهترین ها رو آرزو دارم.

همیشه سال نو، عید باستانی آریایی خودمون بر همه مبارک و فرخنده باد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:03 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir

اینقدر تعجب می کنم وقتی می شنوم اون ور آب ایرانی ها با هم اینجوری اند.احتمالن وقتی شنیدن شما با حرفه معلمی اومدید توهم سالهای زندگی شون که ما چون تو آمریکا زندگی می کنیم واسه خودمون کسی هستیم شکسته شده...آدم از شنیدن صدای یه هموطن توی اونور دنیا باید دلش بلزه....من وقتی توی ایران مسافرت می رم یه شهر دیگه وقتی یه شماره پلاک ماشین اصفهان می بینم ذوق می کنم...والا ما که نمی فهمی این آدمها رو

وحیده خانم گرامی

داشتن چنین احساسهایی که فرمودید؛ ذوق و استعداد میخواد. لذا قدر خودتون رو داشته باشید و مطمئن باشید که اگه پتانسیل اینهمه احساس رو نداشتید اصلن به عالم نویسندگی پا نمی ذاشتید و همین عاملی که اهل دل و درد و همحس کم دیدید سبب شده تا به این دنیای مجازی پناه بیارید. از اینکه بگذرید ... والله این روزهای من یه جورایی خراب تر از احوال شماست که با دیدن یه پلاک ماشین به جنب و جوش بیام. منظور ... با اینهمه دوستی هایی که در گوشه و کنار عالم ساخته ایم؛ هر وقت نشانه یا خبری رو درباره ی اون کشورها میشنوم؛ یه جورایی از نظر درونی احساس می کنم که درباره ی وطن و مردمان خودمه.

پیروز باشید و حرص نخورید ... صد و پنجاه سال اول زندگیه که سخته و بقیه اش راحت می گذره ... سخت نگیرید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد