از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_23: روز اول مدرسه

امروز بیست و هفتم مارج دو هزار و هفت برابر با ششم فروردین هشتاد و ششه.  با اونکه شب قبل بیهوش خواب بودم؛ نتونستم بیشتر از پنج ساعت بخوابم. از سحر به بعد همینطور می لولیدم و هزارون فکر و دلهره، به سرم ریخته بود. زهرای بیچاره هم متوجه حال من شد و برای بدرقه و دلگرمی ام تا روشنایی سپیده دم، پا به پام بیدار نشست. تا بود و بود و بود! استرس دبیرستانهای ایران و اینجا هم دانشکده یا بقول ایرونیهای آمریکا «مدرسه». انگاری توی پیشونی من نوشته که همه ی عمرم، خواه محصل و خواه معلم، به راه مدرسه باشم.  بمونه که زگهواره تا گور، حسش نبود! چه شود که اینبار دانش هم بجویم!!؟

ساعت هفت و نیم صبح بود که با اومدن آقای اسکات نلسون راهی رستوران شدیم و پس از صرف نوشیدنی صبحگاهی همه ی آمریکاییها، یعنی قهوه!  به سراغ کلاس شلوغ !! پنج نفره ی فارسی رفتیم.(توضیح: تعداد دانشجویان به مرور زمان به مرز سی نفر رسید.) پس از یک معرفی کوتاه، تدریس رو شروع کردیم و کار او بود نوشتن واژه های انگلیسی در سمت چپ تخته و کار من هم نوشتن معادل فارسی درسمت راست و همچنین تلفظ اون کلمه ها با الفبای فونتیک(آوا نگاری) در وسط تخته. بهرحال برای اوّلین تجربه ی آموزش و صحبت به انگلیسی، شروع خوبی بود و خوشبختانه چون اسکات مفهوم توضیحات منو می دونست؛ هرگاه که نیاز می شد صحیح انگلیسی واژه های مرا دوباره تکرار می کرد و من تازه متوجه می شدم که مثلن«مصدر» یا «شناسه/ضمیر» و غیره  به انگلیسی چی میشه.

بعد از کلاس خسته کننده ی پنجاه دقیقه ای !!! راهی قسمت اداری شدیم تا مقدمّات کارهای اداری و قرارداد و غیره رو انجام بدیم. با نبود مسئول آموزشی مجتمع(دکتر همیلتون) از آقای نلسون تشکر کردم و برگشتم خونه که البته کمتر از چند دقیقه پیاده روی راه نیست. دانا و زهرا با دیدن من زدند زیر خنده که چه روز خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتم و می گفتند: قدر این روزها رو داشته باش که آروم آروم سرت شلوغ میشه. بهرحال شروع این تجربه ام، اصلن قابل مقایسه با تجربه های قبلی ام نیست. نه به مدرسه ها ی ایران که از صبح ساعت هفت تا سه و نیم عصر باید گشنه(گرسنه) و تشنه، هرروز با دست کم صدتا محصل از نوع ایرونی سروکلـّه می زدم و نه به اینجا که با تدریس یک ساعته ام، کار رسمی ام در آن روز به سر رسیده بود.

تعدادی از دانشجوها / فروشگاه و رستوران ایرونی کنزاس سیتی


بمانه که این زود درفتن های روزهای اول مهاجرت بیشتر بخاطر احساس غریبه گی کردنهای ذاتی ما ایرونیهاست؛ ولی بدجوری باعث پشیمونی ام شد. خدا نصیب دشمنتون هم نکنه. تا خود ظهر در خدمت وزیر سلب آسایش خونه به جابجا کردن و سازماندهی وسایل اطاعت امر می کردم و دیگه کمر برام نموند.

طبق برنامه ریزی قبلی و از اونجا که دانا هم نسبت به پیچ و خم شهر نا آشنا بود؛ با اومدن معاون مجتمع(آقای لی یر مـَن) و اسکات نلسون، جهت انجام مقدمات ثبت نامه فاطمه، راهی مدرسه ی ابتدایی شهر شدیم. خوشبختانه چون آقای «لیرمن» نماینده ی دولت در مدارس منطقه بود؛ نه تنها با ارائه ی یک معرفی نامه، بلکه با حضورش سبب شد تا کادر مدرسه به سرعت کارهای اداری رو انجام بدهند{توضیح: چند سال پیش و اون زمان  اینطور تصوّر می کردم که حضور افراد نامبرده سبب برخورد سراسر لطف کادر مدرسه شده بود. ولی بعدن به خوبی حس کردم که اینگونه رفتارهای دوگانه ی کارمندان ادارات، بیشتر در کشورهای مشرق زمین رایجه. اونچه که دیده ام و تاکنون تجربه ی منه اینکه: در آمریکا بدون اینکه درباره ی اهمیت شغلی و پولی و یا خارجی بودن شما قضاوتی داشته باشند؛ جز روند عادی کار یا بهتره بگم سرعت عمل در انجام کارها، چیز دیگه ای نخواهید دید.}

اگه بیخیال هیجان فاطمه بشم باید اقرار کنم که همگی ما با دیدن مدرسه و امکانات اون، کلاسهای درس، چیدمان صندلی و کمد و میز اختصاصی هر دانش آموز، تزئینات کلاس که دست کمی از اتاقی آماده برای برگزاری جشن تولّد نداشت؛ تعداد کم پونزده نفره ی دانش آموزان و بخصوص خانوم معلمهای یکی از یکی خوشگلتر و خوش برخورد!! :) سخت هیجانی و شوکـّه شده بودیم. برای یک لحظه دلم برای بچـّه محصلهای ایرونی کباب شد که هنوزم که هنوزه نه تنها در بسیاری از نقاط کشورمون از داشتن یک سرپناه مطمئن محرومند؛ بلکه هر چند روز یکبار، خبرهای ناگوار کشته شدن بسیاری از این فرشته ها، جگرمون رو خون می کنه.

آری آری! در همین نزدیکی ها، اتوبوسی اسقاطی، مدرسه است.


برای ثبت خاطره ی اوّلین دیدار فاطمه از مدرسه، اجازه میخوام خاطره ی اون روز رو کمی بیشتر توصیف کنم. با هماهنگی مدیر مدرسه (زنی تقریبن چهل ساله) وارد کلاس سوّم دبستان شدیم. پس از معرفی فاطمه به عنوان دانش آموز جدید، معلم کلاس(خانم گاندر) چنان غش و لیسی(استقبال گرم) از خودش نشون داد که باعث شد همه ی دانش آموزان مثل شاپرک(پروانه) دور فاطمه که رنگ به چهره اش نبود؛ حلقه بزنند. جالب تر اینکه هرکسی تلاشی می کرد تا ولو شده با گرفتن دست فاطمه سببی بردلگرمی او بشه. توی دلم آرزو کردم که همین تجربه سببی بشه تا این مردان و زنان آینده، فهم کنند که آدمهای نقاط دیگه ی دنیا هم با اونکه به زبانی دیگه حرف می زنند و یا تفاوت رنگ و مذهب و فرهنگ دارند ولی مثل خودشون از گوشت و پوست خلق شده اند. افسوس که مرزبندیها و مقایسه های از سر زیاده خواهی های صاحبان شهوت و قدرت و ثروت و لذت، امروزه باعث شده بیشتر انسانها رو در روی هم بایستند. ولی نباید هرگز فراموش کرد که: مردم همه ی دنیا، مردم اند!  ولو که متفاوت خلق شده باشند.

پس از چند دقیقه ای که گذشت؛ فاطمه حال خودش رو بدست آورد و با یک اعتماد به نفس باور نکردنی راه افتاد توی کلاس و از راه به سراغ خرگوش گوشه ی کلاس رفت. کاملن معلوم بود که وجود خرگوش و پرنده در کلاس درس درعین اینکه براش جذاب بود؛ سوال بود که چطور امکان پذیره؟ نه به ایران و تاثیر بدی که بعضی ها روی ذهن بچه های کوچیک می گذارند که داشتن حیوون برابره با رفتن به جهنم و نه به اینجا که اینطور دوستی بین انسان و حیوان می تونه باعث جذب و دلگرمی اونها به درس و مدرسه باشه. در این بین آقای نلسون تلاش کرد تا کلمه ی «خرگوش» رو به فارسی روی تخته سیاه بنویسه واز فاطمه خواست تا املاش رو صحیح کنه. با سوال پیچ کردن همکلاسی های فاطمه که: از کجا اومده؟ به چه زبانی حرف میزنه؟  و غیره؟؟ آقای نلسون با استفاده از نقشه ی بزرگی که برروی دیوار نصب شده بود، فاصله ی طولانی بین ایران تا آمریکا رو برای بچه ها نشون و توضیح داد. دختری سیاه پوست ادعا داشت که پدرش در آشپزخانه ی مجتمع  محل کارم مشغول  به کاره. همین سبب شد تا وقتی خانم معـلـّم از فاطمه خواست تا یکی از صندلی های کلاس رو بعنوان میز و نمیکت خودش انتخاب کنه؛ نشستن کنار اون دخترک رو انتخاب کنه.

از اونجا که زهرا و دانا باید برای خرید کیف و کفش و دیگر مایحتاج مدرسه راهی می شدند؛ اولـّین روز مدرسه ی فاطمه هم به همون آشنایی اولیه با همکلاسی ها و معلـّمش ختم شد. برگشتم خونه تا کمی مطالعه کنم و اونها هم همگی راهی یکی از فروشگاههای بزرگ سطح آمریکا به نام «وال مارت Wall-mart» شدند. یک ساعتی به دیش ماهواره ی کنار خونه  ور رفتم شاید که بتونم وصلش کنم و نشد که نشد .{توضیح: در آمریکا چند سالیه که با تغییر سیگنال امواج فرستنده های تلویزیونی، دیگه نمیشه به راحتی ایران از آنتن هوایی استفاده کرد. گفتنیه که به جز شبکه های محلی(استانی) که معمولن مشترک و رایگانه؛ بقیه ی شبکه های تلویزیونی به دو شکل کلـّی سیم (کابل Cable مثل خط تلفن) و ماهواره ای(Satellite) قابل دریافته. هرچند بیشتر خونه ها دارای دیش بازمونده از ساکنان قبلیه؛ ولی هنوز نمیشه از اون استفاده کرد و  باز باید کمپانی مربوطه با آوردن یک گیرنده ی مخصوص(Receiver) شماره ی سریال اون رو توی سیستمشون ثبت و راه اندازی مجدد کنه. در کل … انگاری پولی ماهیانه توی گلوش گیر کرده و مثل ایران یک بار خرید دیش ماهواره و استفاده ی مادام العمر_البته اگه پلیس جمعش نکنه_ خدا بیامرزدش!}

دو ساعتی گذشت تا دیگرون نیز از خرید برگشتند و ساعتی رو به شوخی و خنده گذروندیم. پس از پرکردن فرمهای ثبت نام مدرسه ی فاطمه، راهی بستر شدیم که اگه بشه بیخبر از همه جا یه عالمه خـُـر و پف کنم. البته اینگونه استرس ها و نگرانی ها و بیخوابی ها و احوال متغییر روزهای اول، برای هر مهاجری کاملن طبیعی و گذراند. منتها نباید فراموش کرد که همه چیز حتی هوای تنفس و آب و خوراک هم، برای بدن و روح و روان هر مهاجر، تازگی داره و کمی زمان میبره تا به تازه ها عادت کرد. ولی صادقانه بگم که بیشتر بیخوابی اون شبم بخاطر فکر کردن به مدرسه ی فاطمه  و تفاوتش با مدرسه های داخل ایران بود.

نظرات 13 + ارسال نظر
mohamad شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

چه خوب
تدریس
موفق باشید همیشه

محمد جان

قبل از هرچیزی خوش آمدید و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. جا داره از بابت تشویق و نیز ثبت ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان تشکر داشته باشم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

اعظم شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ق.ظ http://azam-46.mihanblog.com

سلام
خیلی از خوندن این خاطره خوشم اومد.هم بخاطر تدریس شما و هم برای مدرسه دخترتون.اصلن قابل مقایسه با مدارس ایران حتا در ۵۰ سال آینده هم نیست.کو تا مدارس اینجا بخواد به پای امریکای جهانخوار برسه

اعظم خانم گرامی

مهم همینه که هوش کجاش، چه ایران و چه آمریکای جهانخوار، بیشتر محصلهاشون اونچنان درس نمی آموزند و آخرش بزهای مقلدی میشند که از خودشون یه ذره هوش نشون نمیدند تا بیشتر فکر کنند که نباید هرچی که ارباب قدرت می گه رو که کور کورانه تقلید کرد که ...؟ آخه ساندیس هم توجیح شد؟؟؟ اصلن بیخیال .... شوما خوب هستید که؟

موفق و پیروز باشید ... آرامش و دلشادی نصیبتون ... درود و دو صد بدرود

این روزها.. دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

بسیار عالی واقعا هیچیشون قابل قیاس با ایران نیست
شاد و سلامت باشید.

این روزهای گرامی

باید هم قابل مقایسه نباشه ... آخه به اینا می گند جهان اولی و به ما خاورمیانه ای ها می گند جهان دومی و سومی !!! بقول جمله ای از بازیگر نقش آقامجید فیلم سینمایی «سوته دلان»(کارگردان: شادروان علی حاتمی): انگاری تنور اینا عقدی و محضری و دائمی بوده و تنور ما صیغه ای_پیغه ای که اینطور عقب موندیم

سلامت و آرامش و دلشادی از آن شما و خانواده ی محترمتون باد ... درود و دو صد بدرود

این روزها.. سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:40 ق.ظ http://vanity.mihanblog.com

با جوابتون موافقم.. ولی هنوز هم خیلی ها متوجه نیستند هرچی میکشیم از این خیلی هاست

خوب میشه ... سختیش فقط همین صد سال اوله البته فراموش نکن که این کشور و فرهنگ بارها و بارها (از حمله ی اسکندر گرفته تا مغول و اعراب و ...) درهم شکسته و باز قد کشیده. این نیز بگذرد ... این نیز بگذرد.

مهسا پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ق.ظ http://khateratekhoshnevis.mihanblog.com

ای بابا نگو که دل همه مون خونه ! توی دانشگاههای ایران که دارن تفکیک جنسیتی هم میکنن یعنی یواش یواش دانشگاه هم زنونه مردونه میشه !
متاسفانه در ایران خیلی از مردم ( از جمله مامان خودم ) فکر میکنن که امریکاییها با ایرانی ها کارد و خون هستند . در ایران به جان انسانها اهمیت داده نمیشه ، جان حیوانها و درد کشیدن اونا که براشون اصلا مهم نیست ... وای خدا اصلا مگه میشه ایران رو با امریکا مقایسه کرد ؟؟؟؟؟ این کار آدم رو دیوونه میکنه . دلم امریکا خواست !
راستی برای ثبت نام فاطمه در مدرسه شهریه هم میگیرن ؟

مهسا خانم گرامی

بهرحال هرجایی از دنیا که باشی؟ شرایط و فرهنگ و آداب و رسوم خودش رو ، در یک کلام! خوب و بد خودش داره. اونچه که مهمه اینکه سردمداران کشورمون بدجوری دلشون میخواد با سیاه نمایی از دیگر کشورها و بخصوص آمریکا، تصویری دور از حقیقت به مردم تلقین کنند تا بدین شکل برای خودشون آبرویی کاذب بخرند. این در حالیه که در همه جای دنیا اتفاقات خوب و بد رخ میده و نباید اونها رو انکار کرد. ولی آیا واقعن با اینهمه بزرگنمایی که از مذهب و فرهنگ و تاریخمون داریم؛ بهترینیم؟؟؟

در مورد جواب سوال گفتنیه که: اینجا هم مدارس به دو شکل دولتی و غیرانتفاعی که بهتره بگم اتفاقن خیلی هم انتفاعیه و یه جور کاسبیه؛ وجود داره. مدارس دولتی که رایگانند و البته چیزی هم کم ندارند و مهم درسخون بودن بچه است وگرنه شهریه های متفاوت مدارس غیرانتفاعی و ادعاهاشون که چه برنامه های درسی و کمک درسی و تفریحی افزون بردیگر مدارس دارند؛ خیلی کارساز نیست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

sasan شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام حمید جان،

هر بار که خاطرات شما را می‌خوانم مثل فیلم دیده میشوند از بس که کامل و زیبا و منصفانه توضیح می‌دهید.

راستی‌ فکر کنم توی عکس اولی‌، با تی‌ شرت شما هستی‌ که کاپیشن روی دست انداختی.

ساسان جان

ممنونم از توصیف و تشویقت ... پیشکش شما و دیگر دوستان و ببخشید که بیشتر از این در توانایی ام نیست. در ضمن دقیقن درست تشخیص دادید و این عکس مربوط به یکی دو سال پیشه که محض تنوع دوباره منتشرش کردم.

پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آزاده شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:47 ق.ظ

درود بر شما
علاوه بر اینکه کل این پست را با حوصله و موسیقی آرومی که گذاشته بودم، خوندم، بلکه تک تک نظرها و جواب هایی رو هم گذاشته بودید خوندم
خیلی روان و مثبت و تاثیر گذار مینویسید. متشکرم

آزاده خانم گرامی
قبل ازهرچیزی اجازه بدید خدمت شما خوشامد عرض کنم و آرزو داشته باشم که حضور در این مکان باعث شده باشه به شما خوش گذشته باشه. از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان بجا گذاشتیدو همچنین همه ی تشویقها و توصیفاتتون تشکر بی حد دارم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

مرضیه دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ق.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com

سلاااااااااااام
آقا جون خدابیامرزم هم همیشه می‌گفت: دختِره ز گواره تا گور دانش بجورررررررر
به خاطر همین منم همچنان دنبال جوریدن دانش هستم و مامانم هی جیغ و داد می‌کنه که این مدرکا به چه دردت می‌خوره و اگه عرضه داری...... و هی انگشت می‌کنه تو چاله‌های سیاه زندگی من
در ضمن مدرسه‌های ولایتمون نجف‌آباد رو مگه یادتون نیست که از امکانات کلاسای تو بلاد کفر تعریف می‌کنید؟! والا... یکی ندونه فکر می‌کنه تا حالا از این چیزا ندیدید... شایدم شما تو نجف‌آباد مدرسه نمی‌رفتید... نکنه مدرسه‌های توی کهریزسنگ بودید؟! آخییییی دلم سوخت واستون

مرضیه خانم

خوش بحالت که همه ی عمرت برای جوریدن علم، حسش ببود. عوضش یه عالمه تجربه ی مدرکی کسب کرده ای و خویلی چیزا به وجودت اضافه شده که شاید واسه ی پیر و کوریت! خوب باشه ننه! ولی به مامانت بوگو: «درسته که شوما یه عالمه عرضه داشتی و تونستی یکی از شاه ماهی های همشهمریمون رو تور بزنی! ولی خدا وکیلی!! دیگه از این دست مردان مرد روزگار گیر میاد؟»

خاب بذار ببینم این مرضیه خانوم دیگه چی چی نوسیده؟ شاید حالشو داشتم و باهاش یه موزولی کل کل کردم. فقط خدای کنه کار به گیس و گیس کشی نکشته ... آهان!

داشتم می گفتم ... خویلی هم ناراحت نباش که تا حالاش شانس آوردی و گیر نیفتادی. لااقل تونستی یه موزولی پیش خودت فکر کنی و بعدش به ماها هم بگی کُ: «راست راستی! انسونها بیخودی اومدند ک ُ همینطور هم بیخودی برند؟ یعنی یه عمر دویدن و خون جیگر خوردن و بعد هم تربیت چهارتا بچه، همشه؟ اصلن واسه ی چی چی اومدند؟ از کجا اومدند؟ بعدش قراره کجا برند و هدف چی چی بود؟

خاب! حالا باید دیگه چی چیو جواب بدم؟ آهان ... در مورد مدرسه ایی ک ُ میرفتم؟ راستشو بخوای اسمش رو یادم نیست ولی یادمه که بعضی جاهاش خویلی زور زدند شاید موزولی «آدم» بشم و نشدم؟ حالا میگی چیکار کنم و این دلسوزیت واسه ام فایده ای داره؟

های ... دلم حال اومد ... خوب جوابشو دادم ... تا باشه با ما پیرمردا در نیفته و هی کل کل نکنه. ای واااای ! انگاری میکروفون روشن بود و صدامو شینید! تا آبروم بیشتر از این نرفته در برم ک ُ هوا پسه! ببهخشید مرضیه خانوم! ل ل ل لباسام ... م م منظورم ... غ غ غ غذام ... رو گازه! برم ک ُ سوخت ... با اجازه!

یه موفق و پیروز باشید و درود و دو صد بدرود ... طلبتون

لیلامحصلی سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام خاطرات دوران کودکی ونوجوانی وجوانیم از دیدن عکست بینهایت خوسحال شدم چند روزی بودبه فکرفرستادن ایمیل بودم اما امتحانات دانشگاه ومسایل مدرسه ومحیط محل کارم مانع شد وبقول شما انگار مدرسه در سرنوشت ما حک شده بگذریم دخترانم کیمیا وبهاره هم کنارم نشسته اند وسلام دارند باوجود سرماخوردگی وتب شدیدی که دارم شوق نوشتن امانم نمیدهد دلم برای زهرا وشما خیلی تنگ شده سلام برسون دوستون دارم

به به خواهر زاده ی عژیژم

شیطولید؟ خوفید؟ سلامتید؟ چی شده یک به یک خواهر زاده هام، بالاخره راهشو پیدا کردند و بعد از چند سال اینورا هم رد و نشونی از خودشون بجا گذاشتند؟ دیروز از مریم پیامی داشتم و امروز هم از شوما. حج آقا شوورت خوبند؟ ممنونم که اسمی از بچه هات بردی وگرنه آلزایمر گرفته ام و دو روز باید فکر می کردم و آخرش هم دست به دامن زهرا میشدم تا بگه.

در ضمن نبینم سرماخوردگی داشته باشی؟ مگه مامانت _ که الهی فداش بشم_ واسه ات نسخه های دارو گیاهی نپیچیده؟ یه ذره چایی به و قودومه و ناخنک بجوشون و بخور! خوف میشی!

بهرحال ممنونم که از خودت ردی بجا گذاشتی و مطمئن باش ما هم شوما و همه و همه رو دوست داریم و آرزومند اینکه حضوری ببینیمتون. محض احتیاط ایمیل آدرسم رو برات میفرستم و خوشحال میشم به مرور زمان هم بیشتر ازتون باخبر باشم و هم ببینمتون (عکس و مسنجر و ...). ضمن اینکه به همه سلام میرسونی خواهش می کنم چه خودت و چه خواهران و برادرت، سخت نسبت به سلامتی روحی و روانی و جسمی مامان و بخصوص باباتون حساس باشید. وقتتون رو نمی گیرم ... از دیدنتون سخت خوشحال شدم.

موفق و پیروز باشید و آرامش و تندرستی و سلامت روح و ران نصیب شما و خانواده ی محترمتون باد ... درود و دو صد بدرود

لیلا محصلی چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ

سلام دایی جون وقتت بخیر اتفاقا همه چیزها ی گیاهی رو امتحان کردم حالا حالم بهتره صبح قبل از اینکه برم سر کار هر روز به مامانم ربع ساعتی سر میزنم امروز براش گفتم پیام برات فرستادم وعکستو دیدم گریش گرفت گفتم پنجشنبه که تعطیلم برم سایتتو براش باز کنم مطالبتو براش بخونم وعکساتو. نشونش بدم چندکلمه هم از زبون خودش برات بنویسم شوهرمم خوبه زهرا چکار میکنه چرا یه سر نمیایید ایران
خیلی ماهی دختراتو از طرف من ببوس به زهراهم سلام ویژه برسون

لیلا جون
انگاری اینجا شده مسنجر من و تو که برای هم پیام بذاریم خب اینم یه جورشه و لطفش به همینه. برات یه ایمیل کوتاهی فرستادم تا آدرسم رو داشته باشی. اتفاقن سخت به یاد مامانت بودم و برای مریم هم توی ایمیلی که براش فرستادم نوشتم که چقدر این روزها ذکر خیر مادرت توی خونه مون بوده. سعی می کنم در اولین فرصت براتون عکس بفرستم و اگه شد در اولین فرصتی بهش زنگ میزنم. سلام بهش برسون و تا بعد.

Frozen Mind چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ب.ظ

حمید جان فدای اون قلمت! خیلی خواندنی بود!
همه مدارس دیار جهانخواران خوبن. دختر من هم از روز اول مدرسه شیفته اونجا شد. طوری به مدرسه علاقه منده که ما هیچ وقت در سه سال تحصیلی گذشته اش ندیده بودم.

برقرار و سلامت باشی.

به به جناب فروزن مایند عزیز
خوبی برادر؟ از دیدنت خویلی خوشحالم و بشنو که: کم کم دخترت چنان از درس و مشق لذت میبره و سعی می کنه از وقت و امکاناتش استفاده کنه که حد نداره. در ضمن تا میتونید ازش انگیسی و فرهنگ آمریکایی و تازه ها یاد بگیرید که اگه شل وا بدید کم کم از چیزایی سخن به میون میاره که ما هرگز نداشتیم و تازه باید زور بزنیم ببنیم اینجور چیزایی که می گه چی اند؟

موفق و پیروز باشید و درود و دو صد بدرود

مرضیه یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ق.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com

صلام مجدد پیرمرد
شما اگه فکر می‌کنی پیرمرد شدی و من باهاتون کل‌کل می‌کنم باید خدمططون عارض (آراض یا عارز) شم که بنده حم حمچی ثند و صالی اظم گزشتح و هحمین بهار 92 کح بیاد پا کوچیکه مو نی‌ضارم تو 74 ثالگی ولی خدایش خوب موندم... نههههههههه حر کی ندونح فکر می کنه 15 ثالمح. خلاثه حمح اینا رو گفطم که گفطه باشم با یح نح‌نح بزرگ ِ فسیل شده ترف حستینراصطی شوما یه کلاث اکابری خب که شرایتش ما من جور باشد ثراق ندارید؟!
خه خه خه خه اینام از عوارض ضیادی درص خوندنه حالا اگه موفق با رمزگشایی اینا که نوشتم نشدید بگید حتما تعارف نکنید

مرژیه خانوم ... ننه ی بژرگوار

آخه شرا با ما پیرمردها که دیگه دندون هم نداریم در میفتی؟ ... نمی گی شر(سر) پیری و خماری، سکته میژنیم میفتیم روی دشتتون!؟ بهرحال خواشتم بدونی که همه ی اشرار(اسرار) این نوشته حالیم رفت و اژ ما میشنوفی: بیخیال اینهمه درش خوندن شو و یه موزولی هم فکر خودت باش ک ُ هوا بدژوری سرده. یه وقت سینه پهلو می کنیا ... من یکی ک ُ حسابی چایدم.

پیروژ باشید و همونایی که خودت میدونی و خمارم و حالشو ندارم دوباره بگم.

جعفریان پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ http://sisakht-tourism.blogfa.com/

درود جناب نجف آبادی
سپاس گذارم که به دئنا آمدید

ایران گوشه گوشه اش دیدنی هایی برای تماشا داره اما افسوس که نمی بینیم
من و نامزدم هر دو در این زمینه گردشگری فعالیت می کنیم
به امید خدا کار جدیمون تا اواخر ماه باید شروع بشه
من به دئنا دلبستگی پیدا کردم و امیدوارم گامی سودمند برداشته باشم
پیروز باشید

استاد گرامی ... جعفریان عزیز

باعث افتخار بنده بود که با وبلاگ ارزشمند شما آشنا شدم و ایکاش فرصت بشه بیشتر خدمت برسم و مطالب مستند و ارزشمندش رو بیشتر و بیشتر بخونم. خیلی خوشحال شدم که تا این حد دلبستگی شما رو به تارنماتون دونستم و امیدوارم سوتفاهمی نشده باشه. برای شما و نامزد گرامی تون بهترین ها رو آرزومندم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد