از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا _ 20 : نامه ی هوایی

صبح هنگام  با قریچ و قروچ صدای قدم زدن عبدالله در طبقه ی دوّم بیدار شدیم. از اونجا که  بیشتر کف اتاقها  و دیوارها و سقفهای خونه های آمریکایی از چوبه! صدا به وضوح منتقل میشه. برای همین باید حواسم باشه که سر و صدای تاریکی بازی مون بلندتر از حد شرعی آمریکایی نباشه؟ وگرنه خیلی ناجور میشه. می ترسم حکایت اون داستانی بشه که همسایه ی پایینی با عصبانیت تمام و در حالیکه یه دونه «روغندان» دستش گرفته بود؛ سرزده وارد اتاق خواب همسایه ی بالایی شد تا با روغن کاری فنرهای تخت خواب اونها، سر و صداها رو کمتر کنه  و بتونه راحت تر بخوابه. 

تا چایی دم کنیم و لقمه ای بزنیم به رگ، ساعت به یازده صبح رسید. با اینحال همگی ما و بخصوص زهرا، هنوز خسته به نظر می رسید. با اینکه بیشتر وقتمون به چیدمان خونه ی جدید می گذشت؛ دلتنگی های روزهای اوّل مهاجرت مانع می شد که بتونیم زیباییهای اطراف رو خوب ببینیم. زهرا هم دلش پیش همه بود و باحسرتی عمیق پرسید:«چی میشد اگه فامیل و دیگرون هم، مهمونمون میشدند و در کنار هم  زیباییهای تازه ی  زندگی در این گوشه ی دنیا رو لذت می بردیم؟» گفتم:« مهم همینه که هرجا و به هرحالی که هستیم؛ بتونیم قدر اون لحظه و زندگی مون رو با همه ی خوبیها و بدیها و راحتی ها و سختی هاش بدونیم. وگرنه اگه چشمامون بسته باشه؛ همه ی لحظه های اکنونمون به آینده تبدیل میشه و عمرمون تموم میشه و چنان غافل می مونیم که اگه حتی وارد بهشت هم بشیم؛ بازم متوجه نمیشیم که نمیشیم.»


حال بی سابقه و به ظاهر ناخوب زهرا سبب شد تا به خواهر کوچکم تلفن بزنیم و از علاقمندی او و دیگران در مورد ارسال عکس و فیلم باخبر بشیم و بدین شکل اونها هم بتونند درباره ی محیط جدید زندگی مون بیشتر بدونند. او می گفت:«وقتی خبر مهاجرتمون رو به دیگرون می گند؛ یک علامت گنده ی سوال، روی کلـّه شون سبز می شه. البته خیلی هاشون هم مدّعی اند که: از همون روزها حدس می زدند که ما دست به چنین کاری بزنیم و زهرا آدمی نبود که ایران بمونه و زرنگ تر از این حرفها بوده و …» مونده ام که چگونه واسه شون توضیح بدم که همه چیز در کمال ناباوری و از سر تقدیر اتفاق افتاد.  وگرنه هرگز اونهمه زحمتی که برای تاسیس آموزشگاه نقاشی کشیدیم رو به جون نمی خریدیم. بهرحال … اگه صدها قسم هم بخوریم باورشون نمیشه و چه بهتر که واسه ی خودمون زندگی کنیم نه حرف و قضاوت مردم .


یاد هنرسرای نقاشی بهار بخیر


آخرین دقایق گفتگوی تلفنی مون بود که مصطفی و خانواده اش و نیز«آ» پسر 8 ساله ی میزبان چند شب پیش، از کنزاس سیتی رسیدند و به محض ورودشون از دیدن خونه ی مرتب و چیدمان وسایل و … اظهار تعجب کردند. در فرصتی که دست داد به همراه عبدالله و مصطفی گردشی در شهر کردیم و از سمساری(دست دوّم فروشی) چندتا خرده ریز دیگه ای خریدیم. در فاصله ای که اونها برای خرید پیتزا رفتند؛ برای اینکه مختصر کهنگی وسابل، کمتر به چشم بیاد؛ گرد و خاکش رو با دستمال تمیز کردم. البته دست دوّم بودن وسایل توی آمریکا به معنی زوّار درفته نیست و حتی گاهی وسایل نو و آکبند رو میشه توی اینگونه مکانها پیدا کرد. در ادامه ی شب کارمون شده بود تخمه شکستن و میوه خوردن و از هردری سخن گفتن و همزمان به دیوار میخ کوفتن و تابلوهای نقاشی زهرا رو آویزون کردن.


تذهیب _ هنر دست زهرا


با اونکه همگی رفتند بخوابند؛ گپ و گفتگوی من و مصطفی وسوسه شون کرد تا زهرا و عبدالله هم به ما بپیوندند. تا ساعت 2 بعد از نیمه شب از هردری حرف زدیم و از جمله: داستان مهاجرت مصطفی به آمریکا که از دوران سربازی اش در واحد صدور مجوّز خروج دانشجویان اداره ی نیروی انظامی آن زمان(ژاندارمری) شروع شد.  با رفت و آمد دانشجویان و بهتره بگم بچه پولدارها و همچنین باسوادها، کم کم از راه و چاه موضوع سر در می آره و پس از اینکه به عنوان دانشجو عازم میشه؛ وسیله ی خیر راهی شدن بسیاری میشه. البته اون زمونها وسایل ارتباط جمعی به راحتی امروز نبود و جز گهگاه تلفن و ارسال عکس و نوارکاست، هیچگونه اخبار رسانی دیگه ای در کار نبود. با این توصیفات کار مهاجرت همیشه سخت بوده و اینطور که می گفت: حتی اون روزها که پول ایرونی تا به این حد افتضاح نبود؛ یا هیچ پول نقدی در بساط کسی نبود! یا اگر هم بود!!؟ تبدیل به دلار، آنچنان مقرون به صرفه نبود. بنابراین مجبور بودند در کنار تحصیل، کار کنند و فعلن ناگفته بمانه که هرکدومشون به چه کارهای سختی تن دادند!!؟ اونچه که بد نیست بدونید اینکه: سی و چند سال پیش به خاطر گرونی بیش از حد تلفن، ترجیح می دادند از نامه نویسی استفاده کنند و هر نامه ی هوایی، دست کم سی روز طول می کشیده تا به مقصد برسه. به عبارت دیگه هر مکاتبه ی دو طرفه دست کم دو تا سه ماه طول می کشید.

نمونه نامه ی ده ریالی که بصورت هوایی مبادله می شد _ 1352 شمسی


در عوض همین سبب شد تا با چیز نگهدار بودن عبدالله، این روزها بتونم دستنوشته های ارزشمندی از مرحوم پدرم رو بخونم و نیز نوار صدای همه ی خانواده رو بعد از سالها بشنوم. ای وای که چقدر صدای بچگی هام، شل و ول و خنده دارتر از حالا بوده؟ ولی خوشمزه تر از اون نواریه از بچه های دانشجوی نجف آبادی که در ایالت کنزاس و شهر کافی ویل درس می خوندند و یه ریز همدیگه رو دادا صدا میزدند و از تعارفات عادیشون هم «تخم چشمم» بوده.

نظرات 3 + ارسال نظر
الی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام. من دانشجوی دکترای برق توی تهرانم. مدت کمی وبلاگ شما رو میخونم
همر چند می تونستم مثل خیلی ها اپلای کنم و برم اونور ولی دوست نداشتم
ولی همیشه دوست داشتم از کسی که اونجا زندگی میکنه و دقیق نگاه میکنه بپرسم
برتریها انها نسبت به ما و برعکس چیست؟
لطفا در ابعاد مختلف و ریزبینانه این موضوع رو به تدریج در وبلاگتون مطرح کنید به نظرم مفید خواهد بود
ممنون

الی عزیز
قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت ثبت ردی از اسم و نظر شریفتون جهت زینت این مکان تشکر دارم و در راستای کامنت شما باید ابتدا بپرسم که : می تونید دلایل دوست نداشتنتون رو برای اپلای و مهاجرت بپرسم؟ البته در صورتی که شخصی نیستند.

و اما ... بد نیست بدونید که تلاشم همین بوده که با دوباره نویسی خاطرات روزهای اول، تا اونجایی که به هم پیوستگی مطالب اجازه میده؛ دیده ها و شنیده هام رو که به دانسته هایم مربوط به همین اطراف محدود میشه بیان کنم. با اینحال ممکنه که پاسخ بسیاری از سوالاتتون رو در نوشته های قبلی گفته باشم.... بار دیگه از بابت پیشنهاد خوبتون تشکر می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

الی یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ق.ظ

ممنون
من در دوران دبیرستان بچه درسخون بودم بعد که وارد دانشگاه شدم و ازدواج کردم و کمی کار ابعاد دیگر زندگی هم برایم جذاب شد حتی گاهی بیشتر از درس، در سبرایم مهم بود اما نه به ان اندازه که مادر تنهایم را (پدرم فوت کردند) را تنها بگذارم. مهمترین انگیزه ام اگر روزی به خارج ! میرفتم این بود که ببینم آنها چگونه اند و ما چگونه ایم که متاسفانه سفر این امر را میسر نخواهد کرد و تنها زندگی کردن در ان محیط راهی برای رسیدن به جواب توسط خودم ! بود دیگر اینکه غربت بالغره غمی دارد و سخت است اگر این مسایل را در دو طرف ترازو میگذاشتم طرف رفتن نمیچربید پس نرفتم :))))))
خوشبختانه تا هم اکنون از تصمیم خود پشیمان نشده ام حال ببینیم آینده چه میشود
موفق باشید

الی گرامی
شاید شنیده اید که گفته اند:هرگز از تصمیمات گذشته تان ناراحت نباشید ولو که الان با این آگاهی که دارید؛ مطمئن باشید که «اشتباه ترین تصمیم» گرفته بودید. چونکه به زمان خود و با مقدار آگاهی که داشته اید؛ بهترین تصمیم را گرفته اید.

انسان، همیشه به جستجوی «شادی قلب= بهجت و آرامش» خودشه و البته این شعار همه ی ادیانه که انسان رو به اون رستگاری و آرامش برسونه. لذا مطمئن باشید که هچوقت روز پشیمانی شما نخواهد رسید چرا که شما برای آرامش خودتون تصمیمی رو گرفته اید. بد نیست روی این موضوع هم تمرکز داشته باشید که اگه روزگاری هم قرار شد در راستای آرامشتون گام بردارید؛ بر غم بالفطره ی غربت هم تن خواهید داد و در عوض درسها و پختگی که نیازتونه رو به این روش دنبال خواهید کرد. فقط یادتون نره که تمام هدف از خلقت آدمی سگ دو زدن و تجربه ی دائمی استرس کسب مال و شهرت و شهوت و بخصوص مدرک گرایی نیست و مطممئنن انسانی که لقب اشرف مخلوقات رو داره نباید در رنجش باشه . بلکه باید با دنبال کردن چیزهایی که «آرامش قلبی» رو به ارمغان بیاره؛ زندگیش رو سپری کنه تا به اون کمالی که باید و شایسته است برسه.

چنانچه هر قسمت از کلامم مبهم و گیج کننده است اشاره بفرمایید تا بیشتر توضیح بدهم وگرنه ... موفق و پیروز باشید و آرامش نصیب شما و خانواده ی محترمتان باد

این روزها.. یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

بسیار عالی موفق باشید و همینطور شاد و سلامت دوست عزیز
اینجا که سمساری یعنی محل تجمع جنسهای خراب و از کار افتاده در اصل باید بهش گفت آشغال دونی

این روزهای گرامی
از بابت تشویقهاتون و نیز آروزی خوبتون تشکر خاص دارم.

یادت نره که وضعیت بد اقتصادی مردم، یکی از تعیین کننده های کیفیت زندگی هاست. منظور اگه این روزها سمساری یعنی محل تجمع اجناس خراب؟ به این علته که حتمن کسانی وجود دارند که اوووونقدر در وضعیت بد اقتصادی هستند که به اون اجناس رضایت می دهند و میخرند. وگرنه هیچکدام از این مغازه ها مشتری نداشت و بسته میشدند... افسوس!!!! که به کجاها داریم میرسیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد