از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_10: آخیش! رسیدیم!

**** پیشنوشت: کی شعر تر انگیزد ؛ خاطر که حزین باشد؟(حافظ)


 انتقال خداوندگار موسیقی و نی، استاد حسن کسایی رو از این دنیای فانی به عالم روحی، خدمت همه ی فرهیختگان، فرهنگ دوستان، هنرمندان، هموطنان، بخصوص همشهریان عزیزم، تسلیت عرض می نمایم.

2- از اینکه این مدت، همه جوره دست و فکر و روح و عقل نداشته ام مشغول بوده و رد و نشونی از بنده ندارید؛ پوزش می طلبم.

=========================================

ادامه ی خاطرات:

توی فرودگاه شیکاگو فرصتی شد تا بقول نجف آبادیها: سری به «هم ریش» یا همون باجناقم بزنم (اصطلاحی کنایی که توسط مردان برای نام بردن از دستشویی در قدیم استفاده می شده و البته خانمها به طعنه از عبارت «هـَـوو» استفاده می کردند.) در تعجب موندم که چطور توالتهای خارجکی اینهمه تمیزند؟ بقول دوستی: آمریکاییها، یا نقاشی بلد نیستند یا اصلن عاشق نشده اند تا دلسوزیهای عشقی شون رو یک چنین جای رومانتیکی با اشک و آه بنویسند و یا اصلن اهل دل و سیاست نیستند که بخواند هرچی دعای خیر دارند نثار رهبر و رئیس جمهور و کله گنده های مملکتشون کنند!؟ بگذریم. چون دیگه می دونستیم این یکی پروازمون آخریـه و از هول و هراس «چه میشود؟ و چه باید کرد؟» به دراومده ایم؛ تموم راه شیکاگو تا اوماها چنان، بیهوش خواب بودیم که مـُرده ها حسودیشون می شد. سرانجام ساعت 10 شب و آخرین مسافرانی بودیم که پیاده شدیم و درنهایت هیجان، عبدالله و بقیه رو از دور میدیدم و صدای «سلامون علیکم» غلیظ من با لهجه ی نجفبادی بود که در فضای خلوت سالن پـیـچـیـد. عبدالله و دانا رو پس از حدود 10 ماه، جمال رو پس از 15 سال و ریحانه رو پس از 28 سال، میدیدم. هرگز صحنه ی اون شب و آرامش و درآغوش کشیدن پس از اون همه استرس، چشم انتظاری، نگرانی، دنبال دویدن، تکمیل پرونده، مصاحبه و …  فراموش نمی کنم. شاخه گلی برای هرکدوممون، ولی فاطمه از طرف همه و بخصوص «ریحانه»(دختر عبدالله) غرق کادوهای اهدایی شد.

تقدیم به همه ی شما


برعکس انتظارم و پانزده سال پیش (منظور سال 1370 شمسی) که جمال برای دیدار به ایران اومده بود و گـُنده ترین پسر نجف آباد بود؛ الان حسابی لاغر و بلند قدتر به نظر می رسید و برای خودش مردی شده بود. در عوض ریحانه، تپل مپل از نوع هیکلهای آمریکایی و با اینحال هنوز به پای شوهر(دوست پسرش- کـُری) نمی رسید. بمونه که عبدالله از کری خوشش نمیآد و لقبها و اسمهای گوناگونی روش گذاشته، ولی در نظر اوّل پسر بدی به نظر نیومد. البته ما فقط ظاهر قصه و ابرو رو می بینیم و هرچه باشه عبدالله پس از سی سال زندگی توی آمریکا باطن داستان و پیچش ابرو رو هم می بینه و نباید در این مورد بخصوص که مربوط به زندگی شخصی دیگرونه؛ قضاوت کرد. القصه!  وسایل را بار دو تا ماشین کردیم و در جوار عبدالله و دانا گردشی در شهر کردیم و «اوماها» (بزرگترین شهر ایالت نبراسکا) رو برای اولین بار حدود یه ساعت، هنگام شب وبرف و سرما دیدیم و به خونه اومدیم. از لحظه ی ورودمون یکی از مهمترین مشکلات زهرا و حرص خوردنهای من، شروع شد و چیزی نبود جز ترس بیش از حد زهرا از سگ خونگی اونها که از بداقبالی بعضی ها، اسم شریف «تریاکی» رو با خودش یدک می کشید. چون از تازه واردشدگان اون خونه بودیم، تریاکی خانوم دائم از خودش واکنش و هیجان نشون می داد و سروصدا می کرد و لازمه ی آشنا و آروم شدنش هم نزدیک شدن و بوئیدن ما بود که زهرا به هر نحوی از نزدیک شدن یا حتی رد شدنش می ترسید. این ترسیدن و از جا پریدن های ناگهانی زهرا، اونقده غیرمنتظره بود که همگی از واکنش ناگهانی او یکه می خوردیم و از ترس بالا می پریدیم. بیچاره تر از همه ی ما، عبدالله بود که چند بار تا مرز سکته ی قلبی پیش رفت و هرچه می کوشید زهرا رو آروم کنه؛ نشد که نشد و هرچی هم می گفتم بابا! قدیمی ها هر کی که از آب و شنا می ترسید رو یه دفعه هـُـل می دادند توی استخر تا ترسش بریزه. بذارید زهرا رو بندازیم توی یه استخر پر از سگ! آخه یا اینوری میشه یا اونوری و خدا بیامرزدش! :) کسی گوش نکرد که نکرد.

به خواب گرگ هم نیاد / Pit Bull Dug / از خطرناک ترین سگها / عکس تزئینی است


این بود و بود تا زهرا بالاخره، طرز برخورد و سر و صدای سگهای رهگذر و همسایه رو دید و به «تریاکی» مظلوم، راضی شد و دونست که هرچی بیشتر بترسه، از خودش انرژی و گرمایی منتشر می کنه که باعث میشه سگها رو بیشتر جری و به واکنش وادار کنه و چه بهتر که نترسه. بد نیست بگم که سلیمان (پسردوم برادرم) بچگی هاش سگ دیگه ای داشته به نام Black که توی تصادف با ماشین کشته می شه و بخاطر ناراحتی و تسلی او، این سگ رو براش می گیرند و چون در اولین دیدارش حسابی شل و ول بوده، عبدالله هم به احترام خماری معتادان محترم، اسمش رو «تریاکی» گذاشته و گاهی هم با اسم کوتاه «تری» نیز صداش می کنند… شام خوشمزه ی «لازانیا»ی دستپخت دانا رو خوردیم و هرکس از گوشه ای سخن می گفت. اینبار همچون دانا که توی ایران دائم میپرسید: ? What  حالا نوبت زهرا بود که هی بپرسه:«چی گفت؟»  در این حین و بین،  گیج شدن عبدالله، کلی باعث خنده ی ما شد که گاهی رو می کرد به زهرا و شروع می کرد به انگلیسی ترجمه کردن و یا اینکه رو می کرد به خانواده اش و به اونها، به فارسی می گفت: «می گه …» در این بین ذکر و ترجمه ی جمله ای از ریحانه، هم برای عبدالله سخت بود و هم ما رو به فکر انداخت. چراکه با رندی خاصی رو به زهرا کرد و گفت: خدا رو شکر که تو هستی تا پدرم کمی با من حرف بزنه!؟ اونطور که بعدن  فهمیدم عبدالله از اینکه او تکلیف خودش رو با زندگی و شغل و شوهرش معلوم نمی کنه و هنوز پس از حدود 30 سال عمر، هیچ تصمیمی برای آینده اش نگرفته ناراحته و مدتیه که دیگه هیچ کلمه ای با او همسخن نشده. از اونجا که ریحانه باید فردا صبح به سرکارش می رفت؛ زودتر خداحافظی کرد و رفت.

تنها دختر عبدالله : ریحانه (پریسا)


با رفتن ریحانه، ما هم راهی بستر شدیم؛ که از شدّت خستگی دیگه نای نشستن نداشتیم و ساعت هم از 1 نیمه شب گذشته بود و بیحالی ناشی از سرما خوردگی و آب به آب شدن هم رمقی دیگه برام نذاشته بود. حدود ساعت 10 صبح بود که بیدار شدیم و پس از حمام کردن و آراستن سر و صورتمون، آماده ی رفتن به رستوران شدیم. از اتفاق امروز سالروز تولد سلیمان  و کمی هم دیر شده بود. به همین خاطر جمال زودتر رفته بود تا توی رستوران به او بپیونده. حدود نیم ساعت بعد و سرانجام پس از 9 سال  سلیمان رو در کنار دوست دختر(همسر فعلی اش) ملاقات کردیم و آن هم درنهایت استقبالی به سبک آمریکایی؛ سرد و بی روح و فقط با فشردن دست.  زمانی هم که ما بشقاب به دست در بوفه ی رستوران به سراغ انتخاب غذاهای متنوع و سوپهای مختلف رفته بودیم تا سرانجام بعد از کلی توضیحات ریز به ریز ترکیبات و طعم غذاها، چیزی برای خوردن بیاریم؛ سلیمان و خانمش که خیلی وقت منتظر ما شده بودند؛ رفته بودند.(توضیح: برام جای سوال بود که آیا واقعن محیط و غذا و فرهنگ چقدر می تونه بعد از مسئله ی نژادی و خونی در چگونگی رفتار و کردار و اخلاقی افراد موثر باشه؟ الان که بعد از پنج سال به بچه های برادرم بیشتر نزدیک شدم می بینم هر سه تاشون خوبند. فقط چیزی که هست نوع تفکرآمریکایی اشون اینه که از تعارفهای رایج ایرونی وار قربونت برم و فدات بشم و … خود داری می کنند ولی ظاهر و باطنشون یکیه. یه جورایی همونایی اند که بودند و در عوض ما هم تکلیفمون روشنه  و آگاهیم که تا چه حد می تونیم روشون حساب کنیم.)

بچه های عبدالله از کوچک به بزرگ: سلیمان، جمال و ریحانه


در بین ناهار زنگی زدم به احترام(خواهر بزرگم) و اولین تیر خلاص رو به سمت خانواده و داخل ایران رها کردم و بالاخره دل اونها رو یه دل کردم و به شایعات پایان بخشیدم تا مطمئن بشند ما آمریکا هستیم و ببخشند که بخاطر عدم اطمینان از کار و تکلیفم قبلن چیزی نگفته بودم. البته باز هم احساسی شد و به گریه افتاد و بازم بغض، گلوم رو فشرد و نمیدونم واسه ی اونا سخت تره یا برای ما؟ چون دیر وقت ایران بود؛ تماس تلفنی با بقیه ی خانواده رو گذاشتم برای بعد. پس از ناهار و سور جشن تولد سلیمان، که البته خرجش افتاد گردن عبدالله، راهی اداره ی امنیت اجتماعی اوماها Social Security Office  شدیم تا با تکمیل فرم ID  شماره ی ملی بگیریم. البته فقط فرم مرا قبول کردند و چون زهرا و فاطمه،  وابسته ی من و ویزای کاری ام بودند، شامل قانون گرفتن سوشیال سکوریتی نامبر نمی شند و این یعنی محروم شدن از بسیاری از حق و حقوق قانونی و چاره ای نبود.  در راه برگشت، سری به یکی از فروشگاههای بزرگ لوازم هنری و تزئینی به نام Hobby Lobby زدیم تا کوپن تخفیف اونجا رو قبل از باطل شدن تاریخ اعتبارش استفاده کنیم. بدین سان زهرا اولین خریدمون رو در آمریکا انجام داد و یک آدمک کوچک چوبی جهت آموزش نقاشی خرید. گفتنیه که اینجا همراه روزنامه ها، مقدار زیادی مجلات و تبلیغات فروش و حراج فروشگاههای بزرگ، درب منازل توزیع می کنند تا مردم با بریدن و ارائه ی اونها بتونند گاهی تا هفتاد هشتاد درصد قیمت، تخفیف(Discount) بگیرند.(البته امروزه می تونند این کوپن ها رو حتی بصورت اونلاین از اینترنت دانلود و پرینت کنند.) این تخفیفها در اصل دونه ایه که می پاشند تا مشتریها رو بکشونند توی مغازه ها و به هر شکلی شده دست خالی برشون برنگردونند و یکی دو تا جنس دیگه هم فروخته باشند.

نمونه ی کوپن تخفیف یک مرکز بازگانی و پخش

با همین ترفند اروزن خریدن و حراج، مردم رو طوری مصرف کننده بار آورده اند که باز می خرند و می خرند و می خرند . واسه ی همینه که دربسیاری از خونه ها، وسایلی هست که شاید در طول سال، یه بار هم استفاده نشده اند. همین سبب شده که با نبود جای کافی،  توی انباری و اتاق و گاراژ خانه های بسیاری از آمریکاییها، بدجوری شلوغ و به هم ریخته به نظر برسه. مثلن توی خونه ی عبدالله، اینگونه وسایل اضافی_یا بقول خودش آشغال_ زیاد به چشم می خوره. از جمله 6 دستگاه تلویزیون و سیستم ماهواره ای و ویدئو در هر سوراخ و سمبه ایی که برای ما تعجب برانگیز بود. وقتی هم علّت رو پرسیدیم می گفتند: اون یکی مال اطاق سلیمانه و این یکی از جمال و … البته هرچند این مورد برای عبدالله ضرر داشت، برای ما که خیر داشت و خیلی الاف تهیّه ی وسایل مورد نیاز خونه ی آینده مون نشدیم و بیشترین وسایلمون رو از همین انبار شده های گاراژ تامین کردیم و ای ی ی ی بدی نبود و بلند بگو خدا برکت بده. :) … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 17 + ارسال نظر
مینو شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ق.ظ

سلام
آخیششششششش منم راحت شدم
ولی خودمونیم خیلی سفر پرهیجان وخوشی بود من که ازاول
تا آخرش همراهتون بودم
امیدوارم درتمام مراحل زندگیتون موفق باشید وتمام مراحل روبه خوبی وخوشی سپری کنید

مینو خانم گرامی
خدا رو شکر .... ولی یه چیزیو بگم ... بقول معروف« سر گـــُنده اش لای لحافه». ببین کار به کجا کشیده که الان و این روزها بعد از پنج سال، وقت نمیشه حتی جواب کامنتها رو به روز نوشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ب.ظ

آخیش !
پیدات کردم .

میدونی دکتر
ما که به راحتی در نوشته هایت تو را می بینیم و با تو هم صحبت می شویم
و آنقدر ما را با نظم و نثر نوشته هایت به خودت نزدیک میکنی که گاه از هوش می رویم
مژدگانی هم که داده اید
« خیر دو جهان رو خواهید گرفت ... »

احمد آقا
الهی که خودت و همه ی عزیزانت خیر دو جهان ببینی ولی رفیق ... مثل کش تنبون از دستت در رفت که ... این بار سفت بچسبش که بد جوری قاتی پاتی کرده و خلاصه خیلی هم شرمنده است که شرایطش یه جوری شده که حتی نتونسته زودتر از این بیاد جواب دوستان رو بنویسه. بهرحال ببخشید دیگه ... خب؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ب.ظ http://azam-46.mihanblog.com

سلام
چقدرجالب بود این سفرتون
اینکه بچه های برادرتون ازتعارفات فاکتور گرفتندخوبه،درواقع طرف مقابلشون راحتتره،هرچندشایداولش سخت باشه(بخصوص واسه ماشیرازیهاکه خیلی اهل تعارفیم)اماباید دست برداریم دیگه
بقیه ی خاطره،خونه گرفتن،مستقرشدن....بازم ادامه بدین.ممنون

اعظم خانم گرامی
قبل از هر چیزی راه اندازی وبلاگتون رو خدمتتون تبریک عرض می کنم و اتفاقن با دیدن لینک وبلاگتون در فرصتی که دست داد سری سریع زدم و دعا کنید شرایط فکری و عمومی ام جور بشه تا بیشتر مهمونتون بشم و خدمت برسم. بهرحال حضورتون رو در جمع اهل قلم خوشامد عرض می کنم و امیدوارم چشمه ی ذوقتان شکوفا باشه و این تلاشتون همواره آرامش و دانش و شادمانی رو ارزانی روح و وجودتون کنه. بازم تبریک می گم.

در مورد پیشنهادتون نسبت به انتشار ادامه ی خاطرات هم گفتنیه که: این روزها انگیزه ی نوشتن آنچنانی ندارم و فقط به ویرایش و باز انتشار خاطرات گذشته ام اقدام کرده و می کنم و امیدوارم دوباره ذوق گذشته ها پویا بشه. بهرحال تا اونجایی که بشه درخدمتتون هستم وگرنه چیزی که هست از این دست وبلاگها و دیگر دوستان عزیز.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

ژاله شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام حمید آقا.خدا برکتش ببببببببببببببببده
قلم بسیار روان و دلنشینی دارید .همیشه سفر به خوش و سلامتی.
از بابت روحیه ای که به من می دهید ممنونم واز دعای خیرتون ممنونم.
من که به این سن و سالم از سگ دوستم عین فاطمه می ترسیدم بمیرم فاطمه چقدر سختش بوده.

ژاله خانم گرامی
از همه ی تشویقهاتون ممنونم. بنده هم بهترین ها رو برای شما دعا دارم. البته فاطمه دخترمه و اصلن هم از این دست حیوانات ترسی نداره و منظور عیال(زهرا) بود و مطلب بعدی رو به همین موضوع که چگونه میشه از سگها نترسیم اختصاص دادم که شاید براتون مفید باشه.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ

حمید جان سلام
ممنون و جالب بود.
حمید خان اگر که امکان داره در پست های آینده یک سری به وضعیت حال حاضر هم بزن و مطالبی رو از وضعیت فعلی بنویس.

موفق باشید.

امیر جان
روی چشم !!! اگه بشه روی چشم ... خواهم نوشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام آقا حمید....احوال شما؟
یک نکته از این معنی ...
آخ اینو که به عنوان مقدمه دیدم دقیقا کلشششش اومد تو ذهنم با تمام موسیقی و شور و حالش....
استاد کسایی بزرگوار....گلهای سبدم یک به یک کم می شوند...باغبان ای کاش عمری ابدی داشتند گلهایت....

جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت، اوضاع چنین باشد

همینه دیگه ... اسمش زندگیه و هر روز یکی میاد و یکی میره ... مهم اینه که ببینیم آیا اون نقش و پیامی که باید با این آمدن و رفتنمون ادا می کردیم رو به خوبی ادا کردیم یا نه؟ روحشون شادترین باد.

بهار یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

واقعا شما به ....میگین هم ریش ....چه بامزه ....یاد گرفتم
آقا حمید ...زن برادرتون امریکایی هستند دیگه؟....بعد میشه کمی در مورد این مورد برای من توضیح بدید....البته اگه میشه به صورت خصوصی واسم کامنت بذارید.....می خوام بدونم ازدواج با یک نفر از یک کشور دیگه چقدر سخت هست....
ریحانه بینوا چه دل پریییییییی داشته ....الهی....
ماشاالله این ریحانه جون چه ناز هستند...
بعد اینکه خدایییییییییییش زهرا خانم حق داشتند که از سگها بترسند ....منم همین طور هستم اما خوب این ویلاشهر اونقدر سگ داره که دقیقا نباس ترسید بخصوص وقتی صبح زود می زنی از خونه بیرون

بهار گرامی
بله ... بنده هر دو برادرم که در آمریکا زندگی می کنند؛ خانمهاشون آمریکایی هستند و همینطور که گفته ام اسم یکی شون «دانا» و دیگری «بانی» است. راستش سختی و راحتی زندگی با یه خارجی زیادند و بنا به هر فردی متفاوتند و میشه در مورد ریز یک به یکشون صحبت کرد. از تفاوتهای فرهنگی گرفته تا سختی ادای احساسهای کلامی و ضرب المثلها و حتی باورهای اجتماعی .... بذارید یه نمونه ی خیییییلی جزیش رو بگم که مثلن باوری مثل اینکه طرف «سردیش شده یا گرمیش» شده در فرهنگ آمریکایی اصلن وجود نداره. خب! همین یه باور رو خودتون در نظر داشته باشید تا برسیم به هزارون مورد سختی ضرب المثل ها، تفاوتهای مذهبی، بهداشتی، سنتها و حتی آب و هوایی و اقتصادی و اجتماعی و غیره.... بهرحال اگه جز به جز سوال بفرمایید شاید بتونم جواب بدم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

چه بچه برادراتون بامزه هستند...از نظر سنی جمال خیلیییییییی بزرگ هستش....
بعد اینکه تو رستوران حالا اگه ما بودیم زیر پامون علف سبز می شد تا طرف برگرده.....
اما روشی که اونا اصولا به کار می گیرند رو خدایییییییییییییش خیلی دوس دارم....
چه بامزه ...منظورم این کوپنها هست.......هی روزگار هی

بهار گرامی
حالا نه اینکه اونها هم خیلی موندند تا علف سبز بشه ... نخیر آبجی ... نون(ناهار)شون رو از قبل که خورده بودند ... همینکه ما رسیدیم یه چاق سلامتی سردستی و یخ کردند و راهشون رو گرفتند و رفتند .... حالا که این روش رو خیلی دوست داری؛ یادم باشه سرت در بیارم ببینم خوشد میاد یا نه؟؟؟

یا حق

سودابه یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ http://varaghpare.blogfa.com

سلام
حیف استاد که از میان ما رفت...
روحش شاد

سودابه ی گرامی
حیف برای ما .... وگرنه ایشون به آرامش ابدی رسیدند .

روح شادشون؛ غرق رحمت ابدی باد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.bojd.blogfa.com

حمید جان
یاد سفرهای دایی جان ناپلئون میفته آدم !
بهر حال تمام سختی ها ...دلهر ها...ترس ها ...تبدیل شدند به امیدواری و آرامش ...بدون استرس ...بدون گشت ارشاد...بدون اختلاس....بدون حرص خوردن ...
دنیایت شاد شاد

محمد جان
بنده هم هموطن دایی جان ناپلئون هستم دیگه

چی بگم !!!؟؟؟ هر جایی سختی های خاص خودش رو داره ولی راست میگی ... بعضی جاها واقعن سختی هاش خییییلی خییییلی سخت تره.

دل تو هم شاد رفیق. موفق و پیروز باشید .
درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

رضاعبدالله پور دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ http://manvaarshia.blogfa.com

سلام.شادوسلامت باشید.منتظریم.

رضا جان
قبل از هرچیزی اجازه بده ولو قبل خدمتت خوشامد گفته ام؟ یه بار دیگه با دیدن اسمت خدمتت خوشامد عرض کنم و آرزو داشته باشم در این مکان به شما خوش گذشته باشه. تشکر خاص دارم از اینکه اجازه دادی، ردی از اسم و نظرت زینت بخش این مکان باشه.

رفیق ... خدا می دونه این روزها سخت مشغولم، به حدی که حتی وقت نمیشه بصورت روزانه پاسخ نظر دوستان عزیز رو بنویسم ... لذا وقت بشه چشم!!! خدمت خواهم رسید ... بازم ببخشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار محبوب چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:17 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

سپاس و درود حمید خان ...
امیدوارم که ایام و زمانه به کام باشد...

میگم بچه های دادشتون با ما نسبتی ندارند آخه از لحاظ هیکل به خانواده ما خیلی شبیه هستند.... ولی یه خورده رنگ پوستشون روشن تره
ماشاالله

بهار محبوب گرامی
راست میگی!!!؟؟ میگم اگه راست راستی فکر میکنید با هم نسبتی دارید من یکی هیچ اعتراضی ندارما ... آخه یه کمی ازشون طلبکاری دارم شاید بشه از شما بگیرم ؟؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام
به‌به رسیدن بخیر
واقعا که! جای تاسف داره. شما بعد ازاین سال فامیل‌هاتون رو دیدید، بعد اونا یه گوسفند که هیچی شتری، گاوی چیزی جلوی پاتون نزدن زمین!! حالا اگه ایران بودید دیگه خودتون می‌دونستید که چیکارا براتون نمی‌کردند
بگذریم... این بخش از خاطراتتون خیلی آرامش بخش‌تر بود و آدم با خوندنش خیالش راحت می‌شد. اینکه بالاخره بعد از این همه تلاش به مقصد رسیدید جای شکر داره. البته فطعه مشخصه که تا جابجا بشین هم کلی سختی کشیدین و یا حتی ممکنه هنوز نگران موندن یا نمودنتون باشین. نمی‌دونم...ولی به قول معروف می‌گن آدم باید جایی باشه که دلش خوش باشه. امیدوارم هر جا هستید دلخوش و سلامت باشید و مهربان ِ یگانه پشت و پناهتون باشه.
امضاء: یه همشهری ِ مریض و رو به موت
شاید این آخرین پیغام من باشه (اسمایلی گریه فراوان به دلیل نبودن در صورتکهای موجود)


مرضیه خانم گرامی
البته نه اینکه نمی خواستند قربونی نکنندا ... بلکه بعد از اینکه قبله رو پیدا کردیم و به زور یه کمی آب ریختیم توی گلوی قربونی، دو ساعت بحث سر این بود که برآمدگی زیر گلوی گردن «تمساح» کجاست و از کجا باید سرش رو ببرند؟ واسه ی همین شک و شوک اینکه یه وقت خدای نکرده حلال نباشه؛ بیخیالش شدیم.

نوشتی که رو به موت تشریف دارید ... البته مزاحمتون نمیشیم ولی قدیمیها عادت دارند بگند خدا نکنه و بنده هم میگم ایشاالله که تندرست باشید و بازم تشریف بیارید و خنده بر لب داشته باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

راضیه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ق.ظ

سلام حمید خان،
مدتی بود کمتر سر میزدم، گرفتار و قاطی و ول!!! البته دورادور که ازتون با خبرم...
میگم اومدم فقط یک جمله بگم و برم. در این که خیلی خوش شانس بودی که شک ندارم. یعنی شانس قلمبه ها!!! قدر این اقبالو داشته باش. خوب در اینکه منم خیلی بد شانس بودم شک ندارم. به قول یکی دوستام شانس ک... ببخشید البته!! تا یک 8 سال پیش شانسم بد نبود ولی ازون به بعد باریده ها!! به قوت ر!!! یعنی همینقدر که نوشتی میتونم برای خودم البته گندولیش را بنویسم! تازه از همین دست داستانها هم دارما!! اینه که مدتیه ولش کردم ببینم چی میشه. سفت گرفته بودمش هیچی نشد دیگه فوقش شلکی هیچی نمیشه!!!!
دوستدار شما و البته اقبال با حالتون، راضیه بانو

راضیه خانم گرامی
چی بگم والله؟ نه می تونم وجود چیزی به نام «شانس» رو رد کنم و نه می تونم بگم که دیدگاه ما آدمها هم در اینکه این «چیز» رو بد یا خوب ببینیم اهمیت بالایی داره یا نه؟ منکر بشم. نمیخوام خسته تون کنم و خودتون تحصیلکرده و دنیا دیده هستید و بقول خودتون حالا که در به این پاشنه چرخیده یه مدت ولش کن به حال خودش ببین که اگه از جای خدا بلند بشید و دیگه تعیین تکلیف آینده و تقدیرتون نکنید؛ بهتر میشه؟؟ کی میدونه شاید شد. بلند بگو ایشاالله

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حامد شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام حمید جان
امیدوارم به همراه خانواده سالم و پیروز باشید و ایام به کام
من پس از مدتیاومدم یه سر تو وبلاگ شما تا ببینم چه خبره .
چند تا موضوع اخر رو که خوندم یاد خودمون و سختیهای این سفر اخیر افتادم طوریکه همینطور که میخوندم انگار خودم اونجام و خاطراتش داره جلوی نظرم مصور میشه
همه ما باید قبول کنیم که هر جا هستیم به اندازه توانمون تلاش کنیم تا سر اخر کمتر حسرت بخوریم هر کسی هر جایی در هر مقامی باشه فرقی نداره این یه اصله
از شما هم که وقت میگزاری و مطالب جدید مینویسی باید تشکر کرد شاید تو اونجایی تا این مطالب رو بنویسی
من وقتت رو نمیگیرم و برای شما و خانواده محترم ارزوی سربلندی دارم
بدرود

حامد جان
قدم رنجه فرمودید و خوش اومدید. با سخنتون کاملن موافقم که باید سهم خودمون رو در هر زمینه ای انجام بدیم و بدور از هر گونه قضاوتهای این و اون و پیش داوریهاشون، سعی کنیم منتظر نتیجه نباشیم و بقیه اش رو بسپاریم به خدا و تقدیرمون و هرچه پیش آمد.

شما هم سلام خانواده ی محترمتون برسونید ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

رسیدن به خیر...من که دیر رسیدم
معرفی برادر زاده هاتون به ترتیب سن درسته؟ریحانه خانم اگه بدونه از همه بزرگتر معرفیش کردید کله تون رو میکنه.سمت راست سلیمان است؟...به نظر میرسه اون که وسطه از همه بزرگتره...ببین چطور سر کار میذارید مردم رو حالا چرا دو تا اسمیه ریحانه خانم ؟در ضمن خیلی هم زیبا هستند

وحیده خانم گرامی
خاب همینطوریه دیگه .... دختر برادرم از همه بزرگتره آخه .... بعد هم همه ی بچه های برادرم به روش رایج آمریکایی دو اسمی هستند و ریحانه(پریسا) ، جمال(جاسم) و سلیمان(جلال) اسم دومشونه و ترتیب سنی شون هم به همین شکلیه که عرض کردم .... باووول کنید ترتیبش همینطوریه که عرض کردم ... در ضمن به کسی نگید که جواب نظرتون رو الان عرض کردم چرا که مثلن توی مسافرت هستیم

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:08 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

اینکه ظاهر و باطن آدما یکی باشه فکر کنم فقط برا ما ایرانیا سخت باشه...وگرنه خیلی خوبه

کاکتوس گرامی

باور کن ما ایرانی ها هم میتونیم ولی هم سخته و هم باید یه نسلمون فدا بشند تا نسل بعدی مون لااقل بتونند از داشتن صداقت و اینکه ظاهر و باطنشون یکی باشه؛ آسیب نبینند .... بهرحال یا باید از یک جایی شروع کرد و یا باید در این گرداب ناصادقی هایی که همینطور داره ایرونی ها رو توی خودش میچرخوه چرخید و چرخید و غرق شد تا ببینیم کی به ته تهش میرسیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد