از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_7: مصاحبه

ساعت حدود پنج صبح بود که راهی شدیم. خوشبختانه چون مورد ما از نوع ویزای کار بود (نه ویزای مهاجرتی/یا مسائل خود شهروندان آمریکایی) باید بجای «ابوظبی» به کنسولگری آمریکا در خود دبی مراجعه می کردیم . هوا آنچنان بد نبود و با آنکه هنوز سپیده نزده بود؛ چند نفری زودتر از ما در فضای سبز بیرون، به صف ایستاده بودند و عجیب بود که از همون سرصبح چطور دهنشون به حرف زدن با بغل دستیشون باز میشد. فاطمه از بس خسته بود در کنار مادرش و دوستمون(بابا امیر) توی ماشین خوابیدند و منم سکاندار نگهداشتن زنبیل نوبت، توی صف شدم. کم کم سر و کله ی مردم بیشتری پیدا شد. برای حدود ساعت هفت صبح بود که ژاندارمهای غول پیکر کنسولگری پیداشون شد و به ترتیب با تطبیق شماره ی گذرنامه ها با نوبتی که مدتها پیش دوستمون گرفته بود؛ وارد یک سالن چوبی شدیم و باز به انتظار روی نیمکتها نشستیم. اینبار فضای عمومی آنچنان ساکت و سنگین بود که اگه  کسی از بیرون رد می شد؛ باور نمی کرد این همه آدم داخل این سالن نشسته اند و معلوم نبود چرا اینقدر نگران و ترس زده اند؟؟


دورنمای سفارت آمریکا / دبی


وقتی درب اصلی کنسولگری باز شد ابتدا با یک «دیتکتر» الکترونیکی دستی (شبیه به راکت تنیس که اطراف بدن می چرخونند) و سپس با گذر از دروازه ی مخصوص (شبیه به چهارچوب درب/ورودی گمرگ فرودگاهها) بازرسی شدیم و بعد از جستجوی بدنی و خاموش کردن موبایل و تحویل دادن همه ی وسایلمون (حتی خورد و خوراک فاطمه) تنها تونستیم مدارکمون رو به همراهمون ببریم. البته مامور دم درب می گفت: هرچیزی که نیاز شد و هروقت که خواستیم؛ می توینیم بیاییم و بگیریم و استفاده کنیم. جالب بود که بین ماموران کنسولگری که یکی از یکی شون گــُنده تر بودند؛ هم عرب وجود داشت و هم آمریکایی  و برخلاف هیکل ترسناکشون اتفاقن تلاش بسیار داشتند تا با لبخند و برخوردی خوش و بخصوص بازی با بچه ها، احساس آرامش بیشتری رو القا کنند. بطور اتفاقی در بین کارمندانی که رد می شدند، چند کارمند فارسی زبان و ایرونی رو در حال مکالمه ی تلفنی یا گفتگو با یک دیگه دیدم. به غیر از ما چندتایی ایرونی دیگه هم توی صف بودند که فقط تونستم با یکی دوتاشون همصحبت بشم؛ از جمله یک پیرزن و پیرمردی که برای گرفتن ویزای دیدار بچه هاشون اومده بودند و با اینکه بار چندمشون بود ولی استرسشون عجیب بیشتر از ما بود. با وارد شدن به سالن اصلی که شبیه به سالن یک بانک بود و گرفتن نوبت؛ منتظر شدیم تا شماره ی ما بر روی تلویزینهای کوچک نمودار بشه تا بتونیم بریم توی باجه ی مخصوص و از پشت شیشه با افسر مربوطه مصاحبه کنیم. این مورد دو بار رخ داد و چون محل کار من، در اصل تضمین کننده مالی (اسپانسر) ما بود و نیز عبدالله  قبلن فرمهای اطلاعات شخصی رو بصورت اینترنتی پر کرده بود؛ بار اول فقط برای ارائه ی فرم تاییده ی قبولی اداره ی کار آمریکا با ویزا  و بار دوم برای مصاحبه ی اصلی  به باجه ها مراجعه کردیم.


عکس اینترنتی و تزئینی است.


فضای سالن بیشتر شبیه به یک بانک بود که هرکسی بنا به اعلام شماره اش به باجه ی مورد نظر مراجعه و از پشت شیشه با افسر مورد نظر مصاحبه و مدارک مورد نیاز رو ارائه می کرد. بجز آب و قهوه،  خوردنی دیگه ای وجود نداشت و در عوض در گوشه و کنار سالن پر بود از نمونه فرمهای نحوه ی درخواست انواع ویزاها و مدارک مورد نیاز و هزینه ها و اطلاعات جنبی دیگه. تا نوبت مصاحبه ی ما بشه از دور یک خانم و آقای جوان روس رو زیر نظر داشتم که چطور با آرامش کامل با افسر مشغول مصاحبه ی انگلیسی بودند و آنقدر این اتفاق بصورت ساده و روان، درحال انجام بود که انگار یک گفتگوی گذرای چند نفر مسافر منتظر، در یک ایستگاه اتوبوس واحد.  افسر مصاحبه کننده ی ما  یک آمریکایی موبور جوانی بود که در وهله ی اول خیلی خوش برخورد جلوه کرد و فارسی رو مثل آب روان حرف می زد. در ابتدا یکی دو تا کلمه با فاطمه حرف زد و اسمش رو پرسید و بهش گفت چقدر اسمش قشنگه. بعد هم از خانمم پرسید که میدونه که برای چی قراره بره آمریکا و سپس ازش خواست که بشینه؛ چونکه میخواد با من مصاحبه کنه. از اون لحظه به بعد آنچنان جدی شد که هیچ، بلکه نامرد! زد کانال دو و حتی وقتی وسطهای گفتگوهامون که حسابی قات زدم و انگلیسی حرف زدنم به ته کشید؛ حاضر شد مثل لبو قرمز بشه و با حالتی عصبی کاغذها رو شرت و شرت ورق بزنه، ولی حتی یک کلمه هم دیګه به فارسی حرف نزد. درست یادم نیست سوالاش چی بود؛ ولی هرچی بود از «شک بین رکعت سه و چهار نماز و ثواب گذاشتن پای راست یا چپ هنگام ورود به توالت و اینکه از کی تقلید می کنی؟» چیزی نپرسید. الان که بیشتر فکر می کنم «مصاحبه» در اصل آخرین فرصت رودرروی دوباره ی بررسی مدارک و نظردهی نهایی افسرآمریکایی در مورد ویزا و صد البته سنجش سطح زبان انلگیسی است و بس. چرا که آخرای مصاحبه  صریحن اشاره داشت که با این «سطح زبان انگلیسی» به مشکل برمی خورم.  ناگهان جوابی از غیب به زبونم اومد که: «قراره فارسی تدریس کنم و یکی از شیوه های آموزش زبان خارجی اینه که معلم،  فقط و فقط به زبان دوم حرف بزنه!»(توضیح: این حرف غیر منطقیه و دانشجویی که یه کلمه هم فارسی نمیدونه؛ از کجا میخواد یه ریز فارسی حرف زدن  منو بفهمه تا فارسی یاد بگیره. مگه اینکه دانشجوها در خود محیط فارسی زبان مثل طلبه های خارجی داخل ایران زندگی کنند.) وقتی این حرف رو زدم؛ سری از رضایت تکون داد و ضمن اینکه از همه ی ما انگشت نگاری الکترونیکی (شبیه به اسکن کردن) گرفت؛ برگه ای آبی رنگ به ما داد که در اون لینک اینترنتی چک کردن نتیجه قرار داشت.

انگشت نگاری الکترونیکی بدون کاربرد جوهر


«عقل و یه چیزم» حسابی  قاتی شده بود و گیج شده بودم و نمی دونستم که معنی این برگه ای که بعد از بیست دقیقه گفتگو بدستمون داده چیه؟ حالا از شانس نداشته ی ما هم توی همون حین و بین  تکمه ی شلوار(مانتوی) عیال هم کنده شده بود و بیچاره یه دستش به فاطمه مشغول و یه دستش هم بند اینکه خودش رو جمع و جور کنه. با اینحال دم رفتن با سرعت نور زیر لب به زهرا گفتم: «ازش بپرس نتیجه چی شد؟» افسرمصاحبه گر تنها این جواب رو داد و رفت:«از اینجا به بعدش همه اش دست «واشنگتن» (مرکز / دولت مرکزی) است و نتیجه رو از طریق اون لینک چک کنید.»  درست به یاد ندارم که چطوری از سالن اومدیم بیرون و وسایلمون رو تحویل گرفتیم. یه جورایی فکر می کردم که با ویزامون موافقت نشده و در اصل کله مون کردند. پاهام انگاری هزار من شده بودند و راه رفتن برام سخت شده بود. به محض نشستن توی ماشین، مثل کوهی که به میلیونها سنگ ریزه  منفجر بشه؛ احساس کردم سلول سلولم روی صندلی  ولو شده. تنها وقتی به خود اومدم که دیدم دارم یه ریز به خودم فحش میدم که «چرا زبان انگلیسی ام اونقدر ناجور بود؟» (تــوضـیـح: بعد از پنج سال تجربه، هنوزم معتقدم که حتی برای کسانی که لاتاری قبول می شند؛ دونستن سطح متوسط و حتی عالی زبان انگلیسی باید هنګام مصاحبه اجباری باشه. چرا که اگه قراره کشور به کشور بشیم و بخاطر مشکل زبان، خودمون رو حبس جامعه ی نزدیک به  یک درصدی ایرونی تبار کنیم و نتونیم با نود و نه درصد بقیه ی ساکنین اون کشور معاشرت کامل و راحت داشته باشیم!؟ مهاجرت نکردن از همه بهتره. باور کنید عامل شکست تازه مهاجران، فقط  سن، شغل، مسکن، دلتنگی، دوری، مذهب ، نژاد، تحصیلات، وابستگی خانوادگی، ملی گرایی، بـُنیه ی مالی، محل زندگی، وضعیت تاهل، ارزشهای شخصی، تفاوت فرهنگی و … نیست  بلکه اگه «زبان» اونها خوب باشه و یه سرسوزن زیرکی هم داشته باشند؛ میتونند مثل همه ی سیصد و ده میلیون آمریکایی دیگه خودشون رو با شرایط و دیگران وفق بدهند و به راحتی زندگی کنند. ولی چرا …؟؟؟)


بالاترین مراکز ایرانی نشین آمریکا. آمار از ایرانیان دات کام


بابا امیر که هنوز خوب آلود بود از پشت فرمون هی میپرسید:«نتیجه چی شد؟» منم که حسابی مشغول امر شریف فحش دادن به خودم بودم و انگاری منتظر بودم فاطمه از دهنش دربره و بگه:«بابا! حالا اینقده شلوغش نکن» که مثل دیونه ها و ناخودآگاه تمام دق و دلی و استرسم رو با داد و فریاد سر اون بیچاره خالی کنم. بابا امیر در حالیکه شوکه شده بود؛  یه ریز التماس می کرد که:«حمید! ترا خدا! پلیس میگیریدمونا! آروم باش!» بهرحال … برگشتیم خونه و ظاهرن ولتاژ جن زدگی من اینقده زیاد بود که بابا امیر صلاح دونست فقط بخوابه  و دیدنی بود حال او چونکه بعد از هفت هشت ساعت بیدار می شد و یه دستشویی می رفت و با خنده ای می گفت:«نه ! هنوز یه موزولی شوکش توی وجودم هست.» اینو میگفت و دوباره می خوابید. چند روزی گذشت و هرکس سرش رو به بازارگردی و کاری بند می کرد و منم کاری نداشتم جز گوشه ایی از اتاق کز کردن و فقط فکر و فکر و فکر.(توضیح: اونروزا اشتباه ترین کار رو می کردم.  چونکه خودمو جای خدا گذاشته بودم و می خواستم با عقل و فکر و توانایی خودم کارها رو پیش ببرم. چرا که از بازی سرنوشت و دست تقدیر غافل بودم.  چرا که اگه خودم رو هم اگه می کشتم اونچه که باید می شد؛ همان می شد.) البته بګما … من اینطورکی مثل عکس زیر فکر نمی کردما … یادمه لباس هم داشتم

مجسمه ی «مـُتفکر» / پاریس


یک هفته ای گذشت و عبدالله خبر داد که با چک کردن سایت متوجه شده که با ویزای زهرا موافقت شده و مونده چک کردن سابقه ی امنیتی و گذشته ی شغلی من. حالا این سوال بی منطق توی ذهنمون می پیچید که «اگه با ویزای من موافقت نشه» چی؟ آیا زهرا تنهایی بره؟ این درحالی بود که در اصل  کارمن، سرپرونده ی این قضیه بود و اگه با ویزای من موافقت نمی شد ویزای اونم باطل می شد. توی این حین و بینی که ما داشتیم از شدت بلاتکلیفی می مردیم و حتی نمی تونستیم درد دلمون رو به کسی بگیم؛  بعضی از اقوام از توی ایران تازه وقت پیدا کرده بودند تا شماره ی تماس ما رو پیدا کنند و آروم آروم زبون باز کنند و توی اینهمه فکر و دغدغه،  سفارش سوغاتی از دبی بدند و شده بود حکایت ضرب المثل:«یکی می مرد زدرد بی نوایی؛ یکی می گفت عزیز! زردک(هویج) می خوایی؟».   هفته ی سوم و چهارم از سخت ترین روزهای حضورمون در دبی  بود و بیچاره دوستانمون که چه ها کردند تا شاید کمی اخمامون باز بشه و حیف اونهمه خاطراتی که لذتشون بخاطر شرایط مون برباد رفت. مهمونی ها، بازارگردی ها، دیدار از بازار بین المللی دبی(دهکده ی جهانی= گلبال ویلیج = با شرکت ایران و دیگر کشورها و معرفی هنرها و دستاوردهای این کشورها: مثل غذا و فرش و هنرهای دستی و پوشاک و آجیل و موسیقی و رقصهای سنتی و …) ، حضور در استودیو ضبط موسیقی و نیز تمرین گروه موسیقی درخشنده، صرف چایی و قلیون میوه ای و شنیدن گیتار نوازی و شنیدن بازخوانی ترانه ی از «حبیب» و اشکهایی که به یاد «مادر» در استکان چکید و دست آخر هم خاطره ی فراموش نشدنی صدا و هنرنمایی دوست و همشهری خوبم آقای معین_ برادرزاده ی نصرالله معین (خواننده)_ که با همون افتادگی عموی بزرگوارش میزبانمون بود.


رضا در کنار عمو: نصرالله معین نجف آبادی / خواننده


آقای معین، اون شب پشت میکروفون ضمن معرفی و خوشامد گفتن؛ یادی داشتند از دوران دبیرستان و گروه موسیقی کوچیکی که به تشویق شادروان پدرش با هم تشکیل داده بودیم و خاطره ها ساختیم. بدنبال اون  و با اطلاع از علاقه ای که به آهنگی قدیمی از عموشون به نام «مست» داشتم(اونا که توی زندگی شون قصه های خوب شنیدند / تو قمار زندگی همه جور بازی رو دیدند // اونا که تو خلوت شب، شعرهای حافظ رو خوندند / همه راهو رفتند اما، برسر دو راهی موندند) اون آهنگ رو تقدیم به بنده بازخوانی کردند و سپس برنامه اش رو به روال عادی گذشته ادامه دادند. در وسطهای اجرای برنامه بود که آقایی پیرمرد، حسابی دور برداشته بود و داشت خودش رو می کشت و خلاصه همه رو به خودش جذب کرده بود. آقای معین هم با اینکه آهنگ تموم شده بود بازم ترانه رو ادامه داد و اون  پیرمرد هم رقص رو. وسطهای کلمات ترانه بود که آقای معین با همون لحن و آهنگ ترانه، با صدای بلند پشت میکروفون شعر رو ادامه دادند که یه جورایی شبیه به این شد: عطر شکوفه داری/ مثل گل بهاری/حمید!!! «داغه(یارو) رو خوب که داری!؟؟؟» :)  خلاصه! یه ساعت داشتیم به این حرف که شاید فقط ما متوجه شدیم؛ می خندیدیم …. ادامه دارد …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 25 + ارسال نظر
مینو شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ق.ظ

سلام
ممنون ازبابت خاطراتتون
همیشه خوش وخرم باشید

مینو خانم گرامی
ممنون از حضور گرم و همیشگی تون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

آرام شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام
ممنون از اینکه اینقدر با حوصله می نویسید.
و خوشحالم که بالاخره نتیجه مثبت گرفتید.
راستی این مدتی مه اریکا بودین آقای معین را ملاقات کردین؟
اگه دیدیشون سلام من رو مخصوص خدمتشون برسونید.
راجع به اون آفیسری که باهاتون مصاحبه کرده:
اگه ایرانی بود کلی خوش برخورد و خوب و به به و چه چه! اما بعداْ می دیدین که نامرد همه چیزو وارونه توی برگه ها نوشته.
ولی اون آمریکاییهای به قول ما بی دین: راست می گن و راست می نویسند.
و خدا رو شکر که دنیا دست اوناست نه ما. وگرنه تا حالا دیگه دنیایی نمونده بود.
باز هم ممنون از نوشته های خوبتون

آرام گرامی
خودم هنوز موفق به دیدار همشهری ام، آقای معین نشده ام چرا که فاصله مون، دو سه روزی رانندگیه. ولی برادرانم ایشون رو قبلن و به دفعات ملاقات کرده اند. روی چشمم! سلام شما رو میرسونم ولی فکر کنم شما خودتون زودتر ایشون رو ببینید. پس اگه اینطوری شد شما لااقل سلام بنده رو به ایشون برسونید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام حمید جان
مثل همیشه از خوندن خاطراتت لذت بردم.
برات آرزوی بهترین ها رو دارم. موفق باشید.
ارادتمند امیر

امیرجان عزیز
خوشحالم که این دست نوشته ها مورد پسند سلیقه ی مشکل پسند شما دوستان واقع میشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

nader شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام
خسته نباشی
جالب بود برام مخصوصن اونجاش که اون افسره اخلاقش هنگام خوش وبش و هنگام انجام کارش تفاوت صدو خشتاد درجه ای داشت
موفق باشید

نادر جان
درست میفرمایید و اخلاق افسره واقعن جالب بود ولی برای ما ایرونی ها که دچار کلی فرهنگهای رودروایستی و تعارف تیکه پاره کردن الکی هستیم؛ یه جورایی شوکه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

چه لحظات نفس گیری ...
انتظار خیلی سخته ، خیلی ...
خدا رو شکر که نتیجه اش خوب بود...

بهار محبوب گرامی
از قدیم هم گفته اند: که انتظار برابر با مرگه ... سخته ولی ... راستی ولی چی؟؟؟ خودمم نمیدونم ... سخته همین

راستی این اسم پیشنهادی رو برای دوری از اشتباه با اسمهای مشابه، پسند داشتید ... بهار محبوب؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ

درود حمید عزیز
در مورد معین خواننده یکی دو سطر بنویسید تا همونطور که با صدای خوبشون اشناییم.در مورد خودشون هم واقعیت ها رو متوجه شیم.
گفته اند معین اصفهانیه(شهر اصفهان)اسمش(علیرضا)و نه برادر ونه عمو ویا پدر خواننده چه به صورت حرفه ای یا غیر حرفه ای ندارد.
لطف کنین اینارو تصحیح کنین واینجا بنویسین.
در ضمن فکر نمیکردم که در این مورد هم دروغ شنیده باشم.
.
.
.
شاد باشی و شادی هایت را توی این وبلاگ با ما قسمت کنی.

احمد جان عزیز
هرچند زندگی شخصی ایشونه و بنده اجازه نگرفتم؛ ولی تا اونجایی که فکر می کنم مشکلی نداره خدمتتون در مورد آقای «نصرالله معین نجف آبادی» عرض کنم.

طبق عادت اینکه هرکسی رو در بیرون از محل تولدش بیشتر به نام استان زادگاهش میشناسند تا شهر دقیق محل تولدش، آقای معین که در صورت ذکر اسمشون، همه جا «نصرالله» معرفی شدند رو بیشتر افراد به «اصفهانی» بیشتر میشناسند ولی خود ایشون صریحن در یکی دو تا مصاحبه ی تلویزیونی خواستند و اعلام کردند که اهل «نجف آباد» هستند.(در این زمینه می تونید به اینترنت و چندین وبلاگی که زندگی نامه و آثار ایشون رو معرفی کرده اند مراجعه کنید)

و اما توضیح: چند سال پیش فردی کلاهبردار با جعل نام ایشون و بخصوص با خوندن ترانه ای روحوضی که مصرع «داداشی! چشمام مال تو» رو دربرداشت؛ شایعه ایی بسیار وقیحانه ای رو در مورد «نابینایی» آقای معین پراکندند و در اصل تلاش داشتند تا با برانگیختن احساسات دوستداران آقای معین، و استفاده از «فامیل» ایشون به شهرت برسند که همین مسئله باعث شد آقای معین به واکنش مجبور بشند.

در مورد اینکه هیچکس از افراد خانواده ی ایشون «خواننده» ی حرفه ای نیستند؛ نمی تونم نظر تخصصی بدم چرا که استعداد خوانندگی یه جورایی نه تنها در بین خانواده ی ایشون قرار داره(از جمله شادروان «فتح الله» برادر بزرگتر و پدر رضا که در امر تعزیه خوانی دستی داشتند) بلکه وجود و شهرت ایشون سبب تشویق جوانان زیادی در فامیل و خانواده ی ایشون شده، از جمله همین «رضا» (که البته اسم شخصی و اصلی شون چیز دیگری است) و یا بعضی از دیگر افراد فامیل محترمشون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام،

چرا ما مرد‌ها همیشه فکر می‌کنیم که درست تشخیص میدیم و همیشه چهره متفکرانه به خودمون میگیریم؟ چرا همیشه فکر می‌کنیم عقل کّل هستیم ولی‌ همسرمان نمیفهمد، چرا؟ دوست عزیز مطمئن هستم در حالی‌ که شما داشتید به زمین و زمان فحش میدادید فقط یک دعای همسرتان کارهاتون راه انداخته، خدا نقش اصلی‌ را داشته و به قول خودتون ما بندگان حتا می‌خواهیم برای خدا هم تعیین تکلیف کنیم ولی‌ نقش دعای همسرتون را فراموش نکنید. ما مرد‌ها ادعا داریم ولی‌ زنان با قلبشان کار میکنند. خدا بعضی‌ مواقع به ما رحم نمی‌کنه بلکه به اطرافیان ما توجه دارد ولی‌ ما مردان، به حساب خودمون واریز می‌کنیم.

فقط یک سوال شخصی‌ دارم که در جواب دادن به آن کاملا مختارید آیا هنوز هم در زمان عصبانیت سر همسرتون فریاد می‌کشید؟ آیا هنوز هم برای خدا تعیین تکلیف می‌کنید؟ آیا هنوز هم...؟

با تشکر.

ساسان جان

حالا چرا میزنی رفیق! بچه که زدن نداره ؟ من که خودم گفتم بد کردم که ؟

همینطور که قبلن هم گفته ام ... سعی می کنم تا میشه(منظور باور کن بازم نمیشه و خودت بهتر میدونی که بالاخره اسرار زندگی خصوصی رو باید رعایت کرد) بی پرده بنویسم تا شاید برای دیگر دوستان تازه مهاجر راهگشا باشه. ننوشتم که عیب خودم رو در عین اینکه میدونم بی کلاسیه، ترویج بدم بلکه نوشتم که دیگران بدونند باید کمربسته به این راه گام بذارند و بدونند که یه ذره و دو ذره استرس و سختی در سر راهشون قرار نداره و آخه باید تحمل داشته باشند. وگرنه بنده با سخن شما کاملن موافقم که اصلن کی میدونه که همین یه لقمه نونی که الان میخورم ... اصلن هر چه هستم و دارم صدقه ی سر بچه ها و رزق و برکت وجود خانمم و بچه هام نیست؟؟

بذار یه شوخی باهات بکنم: اصلن واسه ی همین خوبی ها و دعاهای اونه(خانمم) که میخوام یه هفت هشت تا «دعا خون» خوب مکزیکی و چینی و سیاه و آمریکایی بگیرم تا همگی دست به دست هم دخلمو بیارند و نفسم رو ببـُرند ... و اما سوال شما:

بی عیب خداست و بس. هرکسی دارای نقصهایی است و حتی پس از هزار سال تلاش و تمرکز و کار کردن روی خودش بازم اون عیبها رو خواهد داشت ولو به مقدار کم. صد در صد هنوز عصبانی میشم ... صد در صد هنوز برای خدا تعیین تکلیف می کنم ... صد در صد هنوز هم ... ولی به دلایلی از جمله بالارفتن سن و شرایط زندگی و روحی و فکری و ... نوعش فرق کرده و امیدوارم کمتر و کمتر و کمتر شده باشه ... بلند بگو «آمین»

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بخچه خوا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:03 ب.ظ

حمید جون

خوب موقعی یاد من کردی

نا کار ناکارم

فعلا اومدم تشکر کنم بعد بیام این بحر طویلتو سر فرصت بخونم

ماشا.....یه خط دو خط هم نیست که ...معلما همینن دیگه

رفیق

اسمتو ننوشتم تا بتونم باهات راحت شوخی کنم و بگم ... اونروزاش هم که «ناکار» نبودی هم حوصله ی خوندن نداشتی و فقط دنبال عکسهای «موبور» میگشتی ... آخه چیکار کنم از دست شما جونهای عــَـذَب !!!

برو فعلن به احوالاتت برس ... ما همین دور و بریم ... فکرتو از همین یه ذره دغدغه و مشغولیت هم خالی کن و حسااااابی استراحت کن.

موفق باشی و تا بعد
ارادتمند حمید

اعظم شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ

چه لحظات وروزهای نفس گیری بوده اون روزها...
اما "زندگی باهمین بیش وهمین کم ها خوش است"

چه خوب شداهمیت تسلط به زبان رو گفتید(واسه برادرم)

قدرت خدا زبان انگلیسی همه جا بااهمیته.نکنه اون دنیا هم باید به این زبان بین المللی تسلط داشته باشیم؟!!!از این استعمارگر پیر هرچی بگی بر میاد

امیدوارم همیشه شاد باشیدو کامیاب

اعظم خانم گرامی
هرچه خوب و بد ... هرچه سخت و آسان ... خوشبختانه میگذره و چون میگذرد ... (من نمیگما اونایی که مردش اند میگند:) ما را غمی نیست.

مطمئن باشید وقتی رفتم اون دنیا ... اگه تونستم در اولین گزارشم خواهم نوشت که قضیه ی «زبان» تا چه حد مهمه ... فعلن این دنیا رو بچسب تا اونم به وقتش.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

دکتر نادر یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام و ممنون از لطف شما و تبریک زیبای شما
در باره ی پرسش احمد یه بار یه جایی رفتم که همون اقایی که با معین عکس گرفته اجرا داشت خواهرزاده معین معرفیش کردند البته شما همشهریشان هستید و بیشتر میشناسیدش
شاد باشید

نادر جان

بذارید یه نکته ی بسیار مهم رو در ادامه ی توضیحات شما بگم و اینکه: اگه دبی بوده؛ فقط و فقط ایشون و «برادر زاده ی آقای معین» هستند. اگه توی ایران بوده؛ همینطور که در پاسخ احمد عرض کردم؛ افراد بسیاری از فامیل آقای معین به سبب تشویق وجود ایشون، رو به خوانندگی آوردند و یکی دو تاشون هم کمابیش موفق شده اند و از اتفاق یکی از خواهر زاده های آقای معین رو بخوبی میشناسم که در امر نواختن ویلن و نیز نقاشی و هنر خوشنویسی خط نیز دست توانایی دارند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

خوبه کوتاهی کرده بودی دادا حمید.می خوای بری آمریکا دار و ندارت هم فروختی اونموقع زبان هم در اون حد...ریسک به همین میگن...
عجب روزهای نفس گیری بوده.والله اگه ما هم بودیم دست کمی از شما نداشتیم...
ولی حس بدی داشتم وقتی نحوه پذیرش و مصاحبه رو توضیح دادی.آخه مگه آمریکایی ها کی هستند که این جوری آدمها رو وارسی میکنند...و از اون اضطراب و نگرانی آدمها واقعا دردم اومد...ولی چه میشه گفت..آخرش اونها آمریکاییند و ما جهان سوم...یادش به خیر(ما که یادمون نمیاد)ولی میگن روزگاری نه چندان دور اگر صبح اراده میکردی بری خارجه شب سوار هواپیما بودی.....

وحیده خانم گرامی

اگه الان به خودتون بگند که مشغول یه چنین پروسه ای بشید و با سرعتی باور نکردنی و هفت ماه بعدش راهی مصاحبه باشید؛ فکر میکنید وقت «زبان» یادگرفتن هم پیدا می کنید؟ البته بگما ... به اون بدی هم که فکر می کنید نبودا ... بلد بودم بگم«My name is Hamid»

در پاسخ ادامه ی نظر نوشته تون بهتره فقط سکوت کنم که آری ... روزگاری آنگونه بودیم که فرمودید ولی چه میشود کرد که «از ماست که برماست»

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ب.ظ

سلااام همشهری
من از لاکم بیرون اومدم، البته فکر کنم
وبم به روز نیست البته
فقط خواستم سلامی گفته باشم و موجودیت و زنده بودن خودم رو به شما و جامعه بشریت اعلام کنم
حالا یکی نیست بگه چقدر بشریت متوجه زنده بودن یا نبودن کسی مثل من می‌شه. نه..؟!

یاالله مرضیه خانم گرامی
رسیدن بخیر و بسیااااااار کار خوبی کردید که احوالی پرسیدید و سری زدید و سراغی گرفتید. هر دوی ما اهل عالم مجازی بوده و هستیم و میدونیم که این رفت و آمدهای عالم اینترنتی هم مثل همان عالم واقعی گاهی گرم و صمیمی و گاهی دیر به دیره و صد البته هرکسی هم مشکلات خاص خودش رو داره و قابل درک.

همشهری گرامی
اگه دنیای واقعی مون رو خودمون نتونستیم رقم بزنیم؛ تلاش می کنیم تا لااقل دنیای مجازی مون رو اونطوری که خودمون دوست داریم بدون رودروایستی ها و ترس از قضاوتها و رفتارهایی بدور از سر «عشق» جلو ببریم. لذا اینطور اگه برای بشریت هم اهمیت نداشته ... برای خودتون و از همه مهمتر این احساس و فکری که سبب شده به یاد بنده ی کمترین بفتید و ایییین همه راه زحمت بکشید و سری به بزنید؛ مهمترید و بنده در مقابل این انرژی و حال و احساستون نهایت احترام رو دارم. خوش اومدی ... ترا خدا دم در بده ... بیا تو ... نگفتی اوضاع و احوالت که رو به راه هستند؟ راستی حال و روح «چشم سبزه» در چه وضعیه؟ هواشو که داری که؟

بازم اینورا تشریف بیارید .... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ق.ظ

سلام حمید جان
آنقدر از استرس و . . . در شروع فرمودی که مرا در مرحله
او ل خوندن نانوشته های نوشته شده ات کنجاو تر از آن نمودی که . . .
به هرحال یافتم استرس و نگرانی پیش از موعود را که :
« حالا از شانس نداشته ی ما هم توی همون حین و بین تکمه ی شلوار(مانتوی) عیال هم کنده شده بود و بیچاره یه دستش به فاطمه مشغول و یه دستش هم بند اینکه خودش رو جمع و جور کنه.»

شاید یه شوخی با مزه با حمید خودمان !! نکه حمید در صدد انتقام گیریم بر آیی ! حالا ما به چیزی از خودت گفتیم دیگه

احمد آقای نازنین
میخوام شوما بگید!! ... آخه این شانسه که ما داشتیم!؟ ... باید همون وقت از آسمون و زمین هی واسه مون بیاد !؟... ضرب المثلی هست که میگه: «سه پلشت (سپلشک) آید و زن زاید و مهمان عزیز هم زدر آید»

بهرحال رفیق!!! اصلن دل به هول تلافی نباش که از شووومای دوست هرچه رسد نکوست و عشقه ... اصلن مگه ما چند احمد آقا داریم؟؟

زهرا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام امیدوارم خوب خوب خوب باشین
در آیتم قبلی پیامی در رابطه با دوست داشتن و دروغ براتون گذاشتم جوابتون خیلی آرامش بخش بود با این که این رابطه همچنان ادامه داره ومن بابت دروغی که این وسط بیشتر اقتضای شرایط بود ناراحتم اما به خاطر حس قشنگ و پاک دوست داشتن خیلی براش ارزش قائلم. امیدوارم بتونم تصمیم درستی بگیرم.
از حرفای خوبتون استقبال میکنم.
منتظرم

زهرا خانم گرامی
خوشحالم که حرفهای پراکنده ام رو مفید تلقی فرمودید و خوشحال ترم که از احساسی که دارید راضی هستید. مهم همینه که در لحظه ی اکنونت از اونچه که هستید لذت ببرید و راضی باشید. بقول اون شوخی رایج: شوما راضی و اون هم راضی، گور پدر بقیه ی ناراضی ... دم رو دریاب که «هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت».

بهرحال اگه مورد یا سوالی بود بفرمایید وگرنه بذارید بنده هم بی مورد در «آگاهی های شما دخالت» نکنم که هرچیزی توی این دنیا «کارما» و پیامد داره.
موفق و پیروز باشید و آرامش نصیبتان باد
درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ

باز هم سلام همشهری
ممنون به خاطر ابراز لطفتون و زبون من قادر به بیان احساسم نیست در حال حاضر. در کل که می‌دونید اصلا ما نجف‌‌بادیا سر و ساده و آرووووووووم و کم رووو، اصلا جون به جونمون هم بکنن از دیفال چه بسا صدا در بیاد ولی از این قشر ساکت نه.
قبول ندارید یا دارید بگه نه. درست می‌گم به خدا
در هر صورت خواستم از حس عمیق و درک بالاتون تشکر کنم و تبریک هم بگم بهتون از این بابت. به قول آقا جوون ِ خدا بیامرزم دور ِ همه خونه‌ها دیفاله و کسی از درد کسی خبر نداره و همه فکر می‌کنن تنها خودشون خدای غم و دردن.
منم موافقم که فضای مجازی هم گاه بسیار گرم و صمیمی می‌شه و حتی می‌شه انرژی‌های خوب رو از دیگران دریافت کرد. چه اینکه من الان کلی انرژی خوب از شما گرفتم به حدی که می‌تونم مجسمه اون خانوم ِ نیمه عریان تو بلاد کفر رو از جا بکنم و بکنم تو حلق خیلیااا...
متاسفانه من بعد از سی و‌ چند سال تازه فهمیدم باید برای خودم زندگی کنم نه دیگران و درک این موضوع طی همین چند وقت اخیر داغونم کرد البته دارم سعی می‌کنم خودم رو جم وجور کنم و دنبال امیدها و درهای دیگه زندگی که خدا برامون به ودیعه گذاشته بگردم. و صد البته یکی از این موهبات لاتاری هستش که من با دماغ بازم خوردم به درش و یکی دیگه از امیدهام ناامید شد
در ضمن فکر کنم زنگتون خرابه چون خیلی زنگیدم در رو باز نکردید، شایدم خونه نبودید. خدا عالمه
چشمان سبز هم دستی به سر و روش کشیدم و الان به روز شده یه ذره. وقت کردید سرشو بزنید
از زیاده‌گویی عذر می‌خوام
سبز باشید و سلامت

مرضیه خانم گرامی
از آخر به اول میگم که:
_لینک «چشمان سبز» باز نمیشه.
_بیخودی نگو اومدی و خیلی زنگ زدی ... ما خونه بودیم ... فقط یه زنگ بیشتر نزدی؛ ما هم گفتیم اگه بازم زنگ زدی درو وا می کنیم که خوشبختانه نزدی

_ بخدا قسم ... نه مهاجرت همه ی زندگی است و نه قبولی در لاتاری ... نمیگم تلاش خودتون رو نکنید ... بلکه در هر زمینه ای از زندگی تون، اونچه که سهم و وظیفه ی خودتونه رو انجام بدید و بقیه و نتیجه اش رو بسپارید به خدا و از نیمه ی پر لیوان داشته های زندگی تون لذت ببرید. مطمئن باشید اونی که بهتر از منو و شماها آینده و خیر ماها رو میدونه؛ خییییلی بهتر میتونه «سرنوشت» و «تقدیر» ماها رو به بهترین شکلی رقم بزنه.

_راستی شوووما خوبید؟ مرغ و چوریا خوبند؟ چه خبرا؟ باغملی نجبباد همو سر جاشه؟ از حج حیدرعلی عینکی چه خبر؟ آجی! یخده! «قودومه» ...آ... «تخم ریحون» بسون بخور واسه ی خنکی و اعصاب معصابت خوبه. سلام برسون و آ ... خداحافظ

مرضیه دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

راستی تو پست قبلی یادم رفت اطلاعاتم رو وارد کنم
اینجانب مرضیه، متولد خاک پاک نجف‌آباد، ساکن تهران و آی‌لاو یو آمریکا

مرضیه خانوووم
بنده دستخط شوووما رو میشناسم ولی ممنونم که فرمودید ... منم حمید! مال خیابون سعدی نجبباد ساکن لکسینگتون ایالت میزوری آمریکای جهانخوار.

امیر دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام...همه پستارو دنبال میکنم...اما هر چنتا یکیش نظر میدم برا اینکه حس نظرم خشکیده...شرمنده البته...
عدد۳۰۱۰میلیون نفر امریکا درسته؟؟؟
مخلصیم

امیر جان
شما لطف دارید و نظر فرموده و نفرموده عزیزید ... با اینحال بازم ممنونم. اصلن انتظاری از دوستان ندارم و می دونم که بخش «خاطرات» خیلی نظر دهی دوستان رو به چالش برنمی انگیزه و قابل فهمه. مهم حضور گرم شماست که قدردان اون هستم.

در مورد جمعیت آمریکا گفتنیه که هنوز آمار رسمی آخرین آمارگیری منتشر نشده ولی میانگین تخمینی آن چیزی حدود سیصد و هشت تا سیصد ده میلیون نفر برآورد می کنند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کوروش سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ق.ظ http://www.korosh7042.com/

درود بر یار سغر کرده
چه مصیبت هایی را تحمل کرده اید انگشت به دهان ماندم . منکه فارسی رو هم بلد نیست چه برسه انگلیسی اون از توع امریکائیش . باز خوبه عده ای قینگلیششون خوبه
آقا این تریپ فکورانه را هم خیلی دوست دارم
البته این مدلیش رو توی حمام زیاد تجربه کردم و البته یک جای دیگر هم هست
چه کنم که قلم طنزات اختیار از آدمی می رباید



درود ها و ارادت ها استاد قلم

کوروش جان عزیز

مصیبت که نبوده ... مطمئنن همه اش تجربه و پختگی بوده و لابد نیاز روحی و فکریمون بوده. بقول نجف آبادیها«چوم!»(چه میدونم؟ / نمیدونم چی بگم!!؟)

حالا که بحث تریپ فکورانه شد یه چیزیو بگم شاید شما هم مثل بنده هستید؟ بنده هروقت توی حموم به این تریپ فکورانه ام، احساس می کنم صدا و آوازم خییییلی خوبه؟ شما چطور؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

سلام عمو حمید
ما حاضریمون رو زدیم !
مطلب رو هم خوندیم و از اونجاییکه در کل خونسردیم و انتظار هر نوع عکس العملی از هر کس به خصوص از طرف مامور مصاحبه رو داریم خیلی تعجب نکردیم از چرخش رفتار اون بنده خدا ولی یه چیزی جالب بود که برای امر مصاحبه از افرادی با این توانایی فوق العاده استفاده می کنند که می تونند در یک چشم به هم زدن مثل کارتون "ماسک" تغییر حالت بدند و جالب تر که اون افراد ، ملاحظه زن و بچه آدم رو دارند و رفتارشون با اونها سوای رفتارشون با خود آدمه .... راستی یه کلیک روی این لینکی که گفت بزن ببین کار مهاجرتتون بالاخره درست شد یا نه ... خبر بده ما هم از نگرانی در بیاییم

بابا علی گرامی و عزیز
دمت گرم بخاطر حاضری زدنتون و حوصله ای که برای خوندن مطلب گذاشتید. والله!! شوووما عجب حوصله ای داریدا ... بخصوص اینکه عجب خونسردی هستید شوووما.

شما لطفن نگران نباشید؛ تا نوشته ی بعدی که احتمالن هفته ی آینده میشه یه سری به اون لینک می زنند چرا که از اینترنت و کار با کامپیوتر، قات سرم نمیشه و خدا رو شکر عبدالله رو داریم و تلفنی خبرها رو به ما میرسونه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام...منظورم این بود که عدد۳۰۱۰ یعنی سه هزارو وده نه سیصدو ده....فکر کنم اشتباه تایپی شده...
یاحق

امیر جان
باور می کنی ده دقیقه ای نشستم و هی تلاش کردم ببینم که بالاخره سیصد و ده رو باید به عدد چطوری بنویسم و آخرش نفهمیدم چطوری؟؟ خاب چیکار کنم؟ از همون روزا هم ریاضی ام تعریفی نبود و با تجدیدی و تک ماده و تقلب و به ضرب دعا و نذری قبول میشدم؛ آخرالامر هم نوشته رو ویرایشش کردم و با حروف نوشتم.

بهرحال ممنونم از تذکرت و تشکر دوباره.
یا حق

همه ناز از نجف آباد جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.hamehnaz.blogfa.com

سلام همشهری

ثنای ساقی سیمین ساق عزیز

یا بقول خودتان«همه ناز از نجف آباد»

ضمن عرض خیر مقدم خدمت شما و آرزوی اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه؛ از بابت اینکه ردی از اسم و نظر شریفتان جهت زینت این مکان ثبت فرمودید تشکر فراوان دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ق.ظ

حمید عزیز

یار غار من

تو بهترنی بهترین

میام پیشت

راضیه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ق.ظ

عاشق این جمله ام
(توضیح: اونروزا اشتباه ترین کار رو می کردم. چونکه خودمو جای خدا گذاشته بودم و می خواستم با عقل و فکر و توانایی خودم کارها رو پیش ببرم. چرا که از بازی سرنوشت و دست تقدیر غافل بودم. چرا که اگه خودم رو هم اگه می کشتم اونچه که باید می شد؛ همان می شد.)
کاش منم اینجور بودم. الان دارم سعی میکنم. گرچه از بس خسته شدم زیادی شلش کردما...

راضیه بانو
سخت نگیر ... تا به این رویه عادت کنی یه مدت سخته ولی بعد عادت می کنی و آروم آروم حتی ازش لذت هم می بری ... از خستگی هات هم مثل همون درد نرم و زیر زیرکی دندونی که گاهی هم یه فشاری میاری تا یه کوچولو بیشتر لذت ببری؛ حال کن که از قدیم هم گفته اند:

مرد را دردی اگر باشد خوش است.
درد بی دردی علاجش آتش است

ممکنه که بپرسی :میشه خدا ما رو توی خوشی هاش آزمایش کنه؟؟ ولی چه میشه کرد که همه ی اینها تقدیره و مطمئن باش که خداوند هم به اندازه ی ظرفیت وجودی همه ی آدمها سختی و آزمایش میده. برای همینه که ضرب المثل نامطلوب: «بد از بدتر وجود داره» در فرهنگ ما خلق شده و فقط تصور کن اگه بجای خیلی ها بودی آیا تحملش رو داشتی؟ پس میبینی که هنوز نبریدی ... طاقت بیار رفیق ... طاقت بیار.

موفق باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

ای بابا
چه میشه کرد
همه ما بعضی روزهای خوش زندگیمون رو با استرس و عصبانیت در انتظار چیزی که شاید هیچوقت اتفاق نیفته میگذرونیم و بعد دوباره حسرت اون روزهای رفته رو میخوریم که بازم این روزهای جدید هدر میشه

کلا استادیم تو این موارد

کاکتوس گرامی
این عبارت «استاد تلف کردن روزها و لحظاتمون در استرس و انتظار و عصبانتیت» رو خییییلی خوب اومدی

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

این روزها.. سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

خیلی ممنون از اینکه اطلاعات و اتفاقات رو با دیگران به اشتراک میگذارید از شما سپاس گذارم.. با اجازتون لینکتون کردم

دوست عزیزم
«آین روزها ...» ی گرامی
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت تشویقها و بخصوص ثبت ردی از اسم و نظرتون که باعث زینت این مکان شده کمال تشکر رو دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد