از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

گــُنگ خواب دیده

هدفم بود تا پایان انتشار خاطرات سفر به آمریکا مطلب دیگه ای ننویسم. مشغولیات این روزها مثل برگزاری امتحانات و فارغ التحصیلی دانشجوها، سببی شدند تا فرصت نکنم بخش بعدی رو آماده کنم. از طرفی هم حال عجیبی دارم. همچون آدم خواب دیده ای که گــُنگه و زبونی برای گفتن نداره و چه کنم که واژه ها ناقصند و ای وای از این ناتوانی ها!!؟  انگاری «دوری» ویژگی جدایی ناپذیر این روزهای همه ی ماها  شده. یکی سوئد، یکی ایران، یکی کانادا، یکی مالزی، یکی …  هرچه هست می دونم «دلتنگی» عامل اصلی این احوالاتمه. از دوری آن دوستی که در تنهایی برگی دیگه از سالهای کتاب زندگی اش رو ورق میزنه و کنارش نیستم تا لااقل به افتخارش دستی و رقصی بزنم گرفته؛ تا  دلتنگی اون خداوندی که «دلتنگی درد عشق خودش» رو بزرگترین ره توشه ی پخته شدن روح آدمی قرار داده.



«پویا نباتی» در بخشی از ترانه ی «تنفس آزاد» میخونه:

توی خلوت پر از هـمـهــمـه ام؛ که صدایی به صدا نمی رسه
اگه می تونی منـو دعا بکن؛ مـن که دستم به خدا نمی رسـه

آسـمونا ارزونی پـرنـده ها، جـای آسـمون یـه قـفـس بـده
همه ی دار و ندارمو بگیر، هر چی بودمو دوباره پس بده

بازم هیچ راهی به مقصد نرسید؛ من هزار و یک شبه معطلم
تـا تـه جـاده ی دنـیـا رفـتـم و بـازم انـگار سـر جـای اولـــم

چرا دنیا با تـمـام وسـعـتـش، مـرهـمـی بـرای زخـم من نداشت؟
پای هر چی که دویدم آخرش، حسرت داشـتـنـشو تو دلم گذاشت

لک زده دلم واسه ی یه هـمـزبـون، شـیـشـه ی دل همه سنگ شده
می دونی دلیل گریـه هـام چـیـه؟ آی خدا دلم واسه ات تنگ شده !

بهرحال  …. دوستان عزیز!  طبق اون شعرگونه ی معروف« حرفی بزنچیزی بگو! از عشق پاییزی بگو! از آتشی که با نگات، بر من می افروزی بگو! از ساختنم؛ با تو همیشه باختنم؛ در عشق تو گداختنم!  ناگفته ها را گفته ام؛ حالا پر از شنیدنم!  یک حرف تازه تر بزن! خواستی بیا به دیدنم! حرفی بزن! چیزی بگو! کاین بغض در من بشکند !»  لطف کنید و هیچ ترتیب و آدابی مجویید و هرچه می خواهد دل تنگتان بگویید تا خدمت برسم … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 24 + ارسال نظر
دکتر نادر شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:45 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام بر حمید عزیز
شاید کمی از این دلتنگی ها و دلگرییها فصلی باشه و به زودی خوب بشه
همیشه شاد و مو فق باشید

نادرجان عزیز
ممنونم از ابراز نظرتون ... شاید و امیدورام که همینطور باشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

سلام... من هم فکر کنم فصلیه ! آخه از شما چه پنهون خودم هم یه جورایی رو فرم نیستم این روزها ولی خب دیگه مال شما یه کم فرق داره چون اون مشکل همیشگی غربت هم میرسوندش به توان 2 !
بذار یه راه حل بهت معرفی کنم : یه کلاس رقص ثبت نام کن . فوری ! چنان از این رو به اون روت کنه که نگو ... به خصوص اگه فضاش شبیه کلاس رقص فیلم Shall we dance باشه و خود جنیفر (یا یه چیزی تو همون مایه ها) هم همکلاسیت باشه که دیگه معجزه می کنه ... کاش من جای تو بودم حمید جان
عیال بو نبره ! برو ثبت نام کن ... زود !!!
میدونم داری میخندی !!! ای شیطون !!!

باباعلی نازنین
درست حدس زدید و کلی خندیدم و دمت گرم

در مورد پیشنهادتون بدونید که «رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست» ولی بعد از یه عمری به این رسیده ام که «دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد / تکیه بر عهد «اون» و باد صبا نتوان کرد». برای همین دیگه باید آرزو کنم که اگه بشه «شب و سکوت و کویری» گیر بیارم و رقصی از نوع خوشمزه تر هاهاهاهاها در «هیچستان» داشته باشم.

شنیدن قطعه ی همنوازی سازها(چهارمضراب) «شرنگ» در نوار فوق با صدای استاد شجریان (لینک زیر در صورتیکه باز بشه) تقدیم شما باد؛ شاید که حال شما رو هم بهتر کنه .

http://www.persianpersia.com/music/album.php?albumid=88
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود.
ارادتمند حمید

زهرا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ

تمام دل تنگی و دل گرفتگی من از حسی که با دروغ شروعش کردم. الان اون حس با تمام وجود من عجین شده ولی من شجاعت گفتن حقیقت اولیه رو ندارم. بهترین کار متوقف کردن این حسه اما دل تنگی نمیذاره...
دوست داشتن

زهرا خانم گرامی
بذارید صادقانه و بی پرده تر در پاسخ به این کامنت، تجربه ام رو عرض کنم شاید مفید باشه. بزرگترین کشف شما که باید بابتش سخت خوشحال باشید اینه که شما هـــم «عامل» دلتنگی تون رو فهمیده اید و هـــــم «راه درمان» و هــــم «سختی های بین راه درمان» رو.

پیشنهادم اینه که بیایید و همه ی گذشته های خوب و بد و دروغ و راست و چی شد و چی نشد و چی گفت و چی گفتم ها و غیره رو بذارید توی یه کفه ی ترازوی ذهنی و طرف مقابلش هم اون «چیز» یا عاملی که سبب شد قصه ی پرغصه و شادی شما تا اینجا کشش داشته باشه. وقتی خوب باریک میشی اون «چیز» هرچی که بوده و هر اسمی داشته(دوست داشتن، عشق، دروغ، غریزه، اشتباه، تقدیر، خطا و ...) :

اولن=اولاً : به زمان خودش نیازتون بوده که شما رو به اون سمت کشونده.
دومن: ولو در آینده متوجه شدید اشتباه ترین کار زندگی تون بوده؛ به زمان خودش و با تجربه و عقل خودتون «بهترین تصمیم» بوده. پس:

از گذشته ها فقط درس بگیرید و ضمن اینکه سعی می کنید خودتون رو همچنین طرف مقابل رو می بخشید؛ بجای «رنج کشیدن منفی» از «دوریها» و «دلتنگی» ها، سعی کنید سریع جون بگیرید و بخودتون اینطور بگید که زمانی یک «چیزی» (احساس/انرژی/عشق/نیاز/ محرک/...) با حضور یک نفر دیگه ای مرا به هیجانی کشاند که ( ... یادتون به خاطرات خوب، فعالیتهای مثبت، رشدهای فکری و خلاصه هر چیز مثبت و شاد بیفته ...)

اما حالا با اینکه اون طرف مقابل نیست؛ با اینکه فکر می کنم که «پر پروازم شکسته» و با اطمینان از اینکه اون «چیز»(انرژی) هنوز در وجودم میجوشه (وگرنه مثل هزارون چیزای دیگه به قبرستان مرگ و فراموشی می پیوست و میپوسید و میرفت) تلاش می کنم به نیمه های پرلیوان و مثبت و داشته های اطراف و «زندگی اکنون و زمان اکنونم» و بخصوص .... بخصوص ... بخصوص ... به «شایستگی ها و درون خودم» بیشتر تمرکز کنم و از اون «چیز» برای رشد فکری و تحصیلی و عقلی و عرفانی و ... آینده ی پر از نشاط و امیدواری ام، بهترین استفاده ها کنم. اینجاست که گفته اند: یک ساعت تفکر، از هفتاد سال عبادت برتر است... جمله ی آخر: در راه عشق و احساس که اصل وجودی و خلقت و روح آدمهاست؛ همه چیز عشق است ... همه چیز عشقه ... همه چیز. ... ببخشید جوابم خیلی طولانی شد. اگه توضیح بیشتری خواستید در خدمتم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

آرام شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام آقای حمید
امیدوارم که همیشه سلامت باشید
نمیدونم که این دلتنگی ها عاملش چیه. توی ایران که خیلی چیزا ممکنه باشه.
آلودگی هوا و سم هایی که روز به روز مقدار و تعدادشون توی هوا و خوراکی ها بیشتر میشه
یا درگیریهای شغلی و مشغله های زیاد که آدم رو از بودن و تفریح کردن با خانواده دور میکنه. یا مشکلات اقتصادی، بیماری یا اوضاع مسخره مملکت، یا هم وطن های پرمدعایی که بعضی وقتا ترجیح می دهی بری غربت و دیگه این طبل های تو خالی که حالا شدن همه کاره رو نبینی...
و خدا کنه فقط همون فصلی باشه.
به قول همسرم شاید هم می خواد یه اتفاقی توی دنیا بیفته که همه اینطوری شدن...
خدا کنه یه اتفاق خوب باشه
حالا خوبه اونجا حداقل شادی کردن ممنوع نیست. اینجا به بچه 4 ساله هم اگه یه کمی بدنشو تکون بده یه جوری نگاه میکنن.

راستی یه چیز خنده دار بگم.
دیروز جاتون خالی شمال بودیم توی جنگل دخترم یه کمی اسب سواری کرد. فکر کنید اسم اسبه چی بود...
خود میگم
آرام

اگه جای من بودین می خندیدین؟ یا عصبانی می شدین؟
من که خندم گرفته بود. البته برای من اسم مستعاره ولی اون اسبه اسم شناسنامشه
خلی پر حرفی کردم
امیدوارم کنار خانواده روزهای شاد و خوشی داشته باشین

آرام گرامی
همسر محترمتون بی برو و برگرد درست گفته چرا که هم از جماعت «رجال مردان مرد» روی زمینه و هم اینکه بعضی از دانشمندان، این سالها رو سالهای «گذر کهکشان ها» از یک سری تغییرات سخت توصیف کرده اند. از تحولات جوی گرفته تا حتی تغییر در شکل آرایش سیارات و نحوه ی قرار گرفتن و فاصله ی اونها نسبت به هم. خلاصه از لایه ی اوزون شروع شد و می ترسم کم کم پیشگویی قوم سرخپوستها و تمدن منهدم و ناپدید و فراموش شده ی «مایا» درست باشه و امسال سال آخر عمر زمین باشه!!!؟

در مورد اون سوالتون هم .... باور کن می خندیدم یکی از رفقام یه عکس آخه خوشگل از یه «کره خر» فرستاده و پرسیده که کی گفته: «کره خر! فحشه؟» بهش گفتم اگه صاحب این عکسو دیدی و بهش گفتی «حمید»!! باور کن من یکی که! خوشحال هم میشم ... آره آبجی خانم .. مهم اینه که «آرامش» نصیبت باشه؛ بقیه اش هم هرچی باشه «عشقه».

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

این روزهای دلتنگی هم میگذره...آدمها گاهی کنار عزیزانشون هم احساس دلتنگی میکنند...به جاش حال و هوای بعد از دلنگی خیلی قشنگه.

وحیده خانم گرامی
دقیقن درست میفرمایید و «از دوست هرچه رسد نکوست» و ما سر سپرده ایم به تقدیر و سعی می کنیم رضا به داده بگیریم و خـــُرده مگیریم.

دیگه اینکه چون میگذرد ما را غمی نیست و کاشکی خداوند ظرفیت وجودی ام رو ببره بالا تا حتی به سختی ها هم به چشم «آبدیده شدن فولاد» در کوره ی روزگار بنگرم و لذت اکنون و شرایط اکنونم رو از دست ندم.

دست آخر هم از «مرگ» که سخت تر نیست ... ای بس هزارانی که رفتند و اکنون حتی اسمی از اونها نیست ... این نیز می گذرد ولو تلخ تر از زهر.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام حمید جان،

دل‌ همه ما ، توی یک مراحلی از زندگی‌ میگیره و اشک سرازیر می‌شه، سنگینی‌ درد روی شانه‌هایت احساس میکنی‌، میخواهی‌ نفس بکشی ولی‌ سخت می‌شه...همین احساس پاک، نشان حضور خداوند در وجود شما است، این سوز‌ها و درد ها، آدامی را پالایش می‌کند، خالص خالص...

(مولوی): مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی‌ دردی علاجش آتش است

با این که شما را ندیدم ولی‌ خیلی‌ دوستت دارم دوست عزیز، برات دعای خیر می‌کنم، آمین یا ربّ العالمین.

ساسان جان
یعنی اینطور که میگی علاجم اینه که باید بپرم توی آتیش دیگه تا حسابی آماده ی چکش های بعدی برای فولاد آب دیده شدن بشم؛ هان !!؟

از ابراز نظر لطیف و پر از معنویت و احساستون تشکر می کنم و در مقابل اینهمه محبتت فقط سکوت می کنم. ممنون

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ

اه از دلتنگی نگید که بد جوری دلتنگم.دلم به اندازه ابر های تمام بهار های عالم گرفته هر شب تا صبح می باره .هر روز تا شب می باره .طفلی دل من.........
من توی شهر خودم.در کنار عزیزانم .در بین همزبانانم سخت غریبم و دلتنگ...........
در میانه راهی که هیچ بر گشتی نیست و همه در های روبه رو مدتهاست بسته و قفل زده شده اند....و خدایی که همه می گند در این نزدیکی است اما نمی بینه.نمی شنوه .نمی خواد .............چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طلا خانم گرامی

کامنت شما منو به یاد شعر «قاصدک» شادروان «اخوان ثالث» انداخت که «ای در وطن خویش غریب». درست میفرمایید ... اگه به غربت دلها باشه ای بسا که بین هزاران «همزبان» باشی و دنبال یه «همدل» بگردیم و همانطور که حضرت مولانا گشت: «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» ولی یافت می نشود و باید آه بکشیم.

بازم میگم ... در نومیدی بسی امید است ... از کجا میدونید که خیر شما در این نیست ... آیا اونچه که سهم و وظیفه ی شما بوده رو کوتاهی کرده اید؟ اگر نه ... شما دیگه هیچ سهمی ندارید و بقیه اش سرنوشت شماست و «بی سبب خود را مرنجان از قضا نتوان گریخت/ نوش جان باید کنی حق در پیاله هر چه ریخت»

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سمیرا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام
اقا نوشته های شما را می شه مثل یه ستون خوندنی تو روز نامه پیگیری کردوبه هر حال ممنون از این وقتی که می زاری

سمیرا خانم گرامی
قبل از هرچیز خوش آمدید و ممنونم که ردی از اسم و نظرتون رو بعنوان زینت این سراچه، ثبت فرمودید و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره. از بابت همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

اعظم خانم گرامی
قبل از هرچیزی ممنونم از نظر نوشته ی پر از احساس و البته نکته های خواندنی. چون دقیقن متوجه نشدم که کدوم یکی از موارد ذکر شده؛ کلام و سخن اصلی شماست از پاسخدهی مستقیم خودداری می کنم ولی شما رو دعوت می کنم با بازخوانی سومین پاسخ این نوشته مربوط به پاسخ نظر «زهرا خانم» شاید مفید واقع باشد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ق.ظ

سلام
شما اونطرف دلتنگید ماهم اینطرف دلتنگیم هممون مثل همیم
نگران نباشید برطرف میشه

مینو خانم
این حال که گاهی مواقع شدید میشه به شکل منفی خودش رو نشون میده مربوط به امروز و دیروز نیست و همینطور که حضرت مولانا در دفتر اول مثنوی در تمثیل «بشنو از نی چون حکایت می کند / وز جداییها شکایت می کند» بطور سمبلیک گفته: از جدایی روح از اصلش ناشی میشه. « هر کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش». همینطور که شما فرمودید: بنده هم مطمئنم که برطرف میشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شهرام یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
نبینم استاد عزیزمان دلتنگ است ، نکند به خاطر این است که فراموش کردیم روز معلم را خدمتتان تبریک عرض کنیم


آقا تبریک روز معلم مبارک

امیدورام همیشه شاد باشید و سلامت

شهرام جان
راست میگی!!؟؟؟ شاید!!! تا حالا باریک نشده بودما ... مگه روز معلم رو هم تبریک میگند؟ اصلن روز معلم کی بود؟ حالا اونو بیخیال ... مگه این دور و بر معلم هم داشتیم و خبر نداشتیم ؟

بابا رفیق!!! دمت گرم ... مهم همینه که به فکرم بودی ... از قدیم هم میگفتند: دیر و زود داشته باشه ولی سوخت و سوز نداشته باشه ... همینشم عشقه .... بنده هم آرزو می کنم همه روز و ماه و سال شما هم مبارک باشه ای عزیززززز.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ

حمید جان
این دو روز زندگی ارزش اینهمه دلتنگی رو نداره هی میشینی سر کوچه سیگار می کشی و به گذشته فکر می کنی آخرش همین میشه دیگه ..
با خودت و با احساست صادق باش ، برای یک بار هم شده حساب و کتاب و اما و اگر رو بزار کنار و یک ماه بلند بشو بیا این اینجا برو سر خاک مادر ...
بشین و راحت گریه کن ..
با کوروش بشین و دردو دل کن
دوباره یک سری به کلبه شکار بزن
خودت رو خالی کن مرد
مطمئن باش حالت خوب میشه
این بار که برگردی دیگه دلت تنگ نمیشه
راحت میشی
حمید چون خیلی دوست دارم این حرفها رو بهت گفتم
روی حرفهام خوب فکر کن ...
دوست دار تو
امیر

امیر جان
این کامنت شما رو چندباری خوندم و هی روی راهکارهایی که فرمودید فکر کردم ... دیدم یکی از یکی اش عالی و بقول قدیمی ها: حرف حسابی در رو نداره ولی چه کنم که یه کوچولو مشکلاتی این وسط هست و از جمله:

یک: ایکاش می شد و میتونستم یه سر میومدم ایران که بخاطر مسئله ی ویزا فعلن منتفی است و لذا راضی ام به تقدیر.
دو: شما این روزها «چشم» پیدا کن ... اشک پیدا کردنش با من ... این روزها کارم به جایی رسیده که باید التماس چشمام رو نیز بکنم و بقول داریوش: چشم من بیا منو یاری بکن

سه: مدینه گفتی و کردی کبابم ... رفیق! کو کوروش و کو کلبه ی شکار و کو اون روز و روزگار ؟ فقط درگوشی بشنو که خود کوروش هم این روزها مسافر و مهاجر سوئد شده و شاید یه ذره دلخونی ام بخاطر بیخبری از احوالات اونم هست. از همه ی موارد بالا که بگذریم مهمترین چیزی که باید بدونی:

ما هم دوستت داریم موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام دکتر جان

اولندش = اول = اولاْ = ۱ = . . . خوشحالیم و دو چندان خوشحالتر که در کنار و یا ادامه خاطرات آمریکا ، سراغ حرف روزت هم اومدی و گنگ خواب دیده را از خواب بیدار !!! و مرا به حساب نقاشی پاورقی هایم در جوار آن همه خاطرات گذشته امیدوار

دومندش = دوم = ثانیاً = 2 = . . . میگند در انتها و انتهایی دلتنگی ها کسی هست به انتظار ، که حتی یاد او آرامش دلهاست و . . .
آیا خبری از او داری یا که مرده است ؟! و یا که ما از او بی خبر شدیم

احمد جان عزیز و نازنین
بنده از خوشحالی شما خوشحالتر و اینکه تلنگری فرمودید و ما رو بیدار کردید ... ولی آقاجون ... ترا خدا مردم آزاری نکنید ... بذارید بخوابیم که از قدیم هم گفته اند«فتنه هرچه خوابیده بهتر»

دویـــــومندش: مطمئن باش که تا وقتی که ولو مستحق یک ناسزا و کفر شنیدن از طرف بنده اش باشد؛ «هست» چه برسد به آنزمانی که «عشقبازیها» در میان باشد. بهرحال میگند هست ... پس لابد هست ... شک داری؟ بگرد میابی! اگر هم نیافتی لااقل به آن نتیجه دست یافتی که نیست و این خود بزرگترین دست یافتن است.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

یوسف دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ http://y0usef.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااام
من اومدم

آقا حمیدی! تکی! یدونه ای ! استادی ! اصن خوب ورقی هستی ! ناب ! دندونگیر!

سلامی به زیبایی قلم گیرات
آقا ما چن وقته درگیریم! نقل مکان شرکت به یه جای دیگه! پیرمونو در آورده بود که! صابخونه ی بی معرفت هم جوابمون کرد که خونه رو فروختم، پا شید! حالا مکافات پیدا کردن خونه تو این وانفسا و اساس کشی هم اومده روش!
حیف اون همه تمیزکاری عید!

! نت هم اومدما! نه که نیام! اما این انگشت لامروَت نمیرفت طرف کیبُرد تا چشم این صفه کلیدُ در بیاره!

اصلن خسته شدم اساسی

شیطونه میگه دلو بطنم به دریا و سر بزارم به صحرا و قید همه چیو بزنم و مثل گیاها زندگی کنم! البته صحرای نوادا و مثل گل های گل خونه ای! ازین گوروناش! هه هه هه!

دل که نیست ! گالَست! دلمون گشاد شده است قد یه توقار پر ماست چکیده! موسیر هم داره تازه!

بازم بگم؟!


ای جاااان
آق یوسف خودمون .... خوش اومدی رفیق! قدم سرپنجه رو رنجه فرمودید.

حالا چرا بعد از اینهمه وقت، تــُک پا دم در ایستادی ... بفرما تو . چایی تازه دم درخدمتت باشیم. بشین خستگی ات در بره. گوشم به توست .... بگو رفیق .... خاب میگفتی!؟

یوسف دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ http://y0usef.blogfa.com/

از عقش گفتی !
یه زمانی بود که این دلِ ولِ و بی صاحابِ ما، بند دلی بود، که دلش با ما بنود ! بی وفا!
اما حالا هزار دلِ ولِ بندِ دلِ ما شده، که دل ما بند هیچ دلی نیست ! بی وفا!
فلبداهه اومد و مت هم ریختیم تو دوری! شرمنده دیگه ! حرف راست و ریست که از دهنمون بیرون نمیاد! بس این دهن حرف زد و با پُش دَس بستن! به بزرگی دل دریاتون معاف کنید دیگه!

استادمی بزرگمی ، خعلی میخوامد !
بدرود! به امید روز دیدار!

آق یوسف

یه چیزیو بگم که برو قدر خودتو بدون .... نباشه نباشه نباشه خوشحال باش که لااقل یه روزی «دل» داشتی .... حالا اینکه ول و بی صاحاب بوده یا نبوده رو بیخیال .... بقیه اش هم که حالا کجاست و به چه احوالیه بیخیالتر ... بذار حال کنه که در کار دل و احساس هرچی پیش بیاد و هست «عشقه». در ضمن اینقده تعارف تیکه پاره نکن دور برم میداره ، یه وقت ننر میشم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ

سلام ،نظر خاصی ندارم

ولی از احوالاتت بر میاد که دچار روز مرگی شده اید! علاچ دردش این است سرگمی جدیدی برای خودتون دست و پا کنید/ حالا هرچی باشه

دومین پیشنهادم اینه که یکم بیشتر به عبادت بپردازی! می دونی همون خدایی که اینچاست ، اونجا هم هست! چی از این بهتر؟
سوره 2 آیه 152
پس مرا یاد کنید [تا] شما را یاد کنم و شکرانه‏ام را به جاى آرید و با من ناسپاسى نکنید.

سومین پیشنهادم اینه که به افراد بیچاره و بدبخت فکر کنی! اونوقت می بینی که خوشی زده زیر دلت! فرض کن یک زن آسیای بدبخت رو که اومده داره توالت شویی می کنه تا هزینه خوانواد اش را تو کشور جنگ زده اش که چند هزار کیلومتر دور تر ه بپردازه/ بعد بهش خبر می دهند دخترت مریضه داره میمره / اون بنده خدا هم نمی تونه برگرده و.... تازه پولهاش رو هم یکی می دزده و مجبور میشه جنده بشه

چهارم اینکه : یکم بیشتر ورزش کن . اگه به اندازه کافی فعالیت داشته باشی دیگه فکر های بد نمیاد سراغت!

پنچم: دوباره نگی که من منظورت رو نفهمیدم و درست برداشت نکردی و .....
ششم : همیشه میشه برگشت! حالا ایران نشد دوبی، قطر، مالزی ، ... خدا بزرگه
هفتم: خسته شدم
هشتم : اینچا ساعت 8:12 پی ام است
نهم: زندگی همین صد سال اولش سخته!
دهم: شما هم خسته نباشی!

آقا مصطفی
میگم مطمئنی که نظر خاصی نداری گــُلم!؟ عجب بخشنامه ای صادر کردی .... بعضی بخشهاش که خیلی انقلابی بودند .... بخصوص بند پنجمش ... اصلن نمیگم ... نه شووووما و نه من ... هیچکدوممون اشتباه برداشت نکردیم ... خوب شد؟

نه خسته(خسته نباشید) رفیق ... برو این صد سال اول رو خستگی رفع کن تا آخه یه فکری واسه ی صد سال دوم داشته باشیم ... دمت گرم با این روحیه ات و دلت شاد. موفق و پیروز باشی ... درود و دو صد بدرود.
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

خیلی وقته دبی هستیما.....

وحیده خانم گرامی
راست میگی!!! حسابی خوش بگذره ایشاالله .... آدرس بدید حالا که با فکر و خاطرات توی دبی هستیم یه سر خدمت برسیم

خاطراتتان خوش باد .... موفق و پیروز باشید... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید ایران نژاد سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ

خاب حالا توام !گفت به بچه گفتند بلندت می کنم عین کمبوزه می ندازمت زمین اینقدر نق نق نکن . گفت من کمبوزه میخام!! این بیت از زنده یاد پریش شهرضایی آورده شد و در دیوان او همین صورت ثبت است .از اینکه هنوز روحیه ی تحقیق داری خوشحالم .اگر این کلمه با زباله هم ریشه باشد پس با ز صحیح تر می نماید.دیگر خود دانید. ضمنا آقای تنهای پر از شنیدن ! اشعار شفیعش کدکنی را بیشتر بخوانید تسلایتان می دهد . بدرود

مجید جان دلبندم
باور کن اصلن هوووچ جای کلامم اصلن ننالیدم و نگفته ام که حالم بده که .... اتفاقن عجیبی حالم خووویلی هم خوبی خوبه .... باور کن ... این هم که میبینی هی دماغم دراز میشه مال سرماخوردگیه ... باور کن.

ازبابت پیشنهاد معرفی اشعار استاد «شفیعی کدکنی» تشکر می کنم. حتمن وقت میذارم و اطمینان دارم که مفید واقع میشه. موفق و پیروزباشید. درود و دو صدبدرود
ارادتمن حمید

باران(محمد) پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

درود بر حمید خان
راستش منم گاهی اینجوری میشم از شما چه پنهون که ما هم در تهران از بد حادثه آمده ایم و تقریبن تنها هستیم و همه وابستگان در شهرستان...باز شما توی دیار کفر در غربتید اما ما در وطن خودمون در غربتیم !
ایام بکام دوست من

محمد جان
درکل این تنهایی از روز ازل با بنی بشر خلق شده ... بخصوص این روزها که همه ی آدمها اینقده مشغول شده اند که داستان شعر اخوان ثالث شده«ای در وطن خویش غریب».

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مریم جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ http://canadatry.blogfa.com

سلام استاد عزیز.
چه باید گفت....ایران که بودیم فکر می کردیم نسل سوخته ایم اومدیم اینجا جزغاله هم شدیم. !!!کاش یه روز بیاد همه برگردیم .کاش یه روز برگشتن مد بشه همه برگردن ایران...کاش همه بخندیم از ته دل.
سه چهار سال بود هر کاری میکردم نمی تونستم گریه کنم فقط خیلی عصبانی می شدم . این چند ماه اینجا به اندازه همه عمرم گریه کردم....
ولی نمی دونم چه خاصیتی داره این غربت که اینقدر دل آدم به خدا نزدیک میشه....
با رقصیدن موافقم ولی دعا هم خیلی کمک میکنه

سرکار خانم مریم گرامی
هم با حرفتون موافقم و هم اینکه یه تفسیر دیگه ای بر حرفتون دارم. به نظرم باید ورای اون رو بیشتر نگاه کرد. به این رسیده های تازه ای که بعد از مهاجرت یا سختی های زندگی کسب کرده اید می گند«پختگی» و چیزیه که مفت بدست نیاورده اید.

درسته که جون و روح و وجودتون رو در قبالش داده اید ولی در عوض هم ظرفیت وجودیتون رو برده بالا. از این دردها، مثل دندون دردی که گاهی با یه فشار روی ازش لذت می برید؛ تلاش کنید لذت ببرید و درس بیاموزید. حضرت مولانا شعری داره که: در وصالت چه را بیاموزم؟ در فراغت چه را بیاموزم؟ / یا تو با درد من بیامیزی؟ یا من از تو دوا بیاموزم.» حالا که فرصت فراغ و دوری و جداییه سعی کنید تا میشه از «تن ها» دوری کنید(دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد) و با هرچه بیشتر نزدیک شدن به «او»(خداوند) از خلوت دلخواسته تون لذت بیشتری ببرید و برای روحتون مرهم و دواها بیاموزید و صد البته و بقول مهههروف: حساااابی التماس دعا

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مطهر شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ق.ظ http://modara.blogfa.com

با سلام و سپاس

مطهر گرامی

درود متقابل و تشکر از حضورتون.
موفق و پیروز باشید ... ارادتمند حمید

راضیه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ

یعنی راستش را بگم دلم خنک شد که دلت گرفته!!
تازه رسیده به دل من...
خوب یک کم حس کن این ماتمی را ببین چه جوریه حمید جان؟؟ خبیثم؟ نه بابا راستگوام.
بختت زیادی خوب بوده زده به دلت!!! ای بابا!
نکنه دور از چشم زهرا خانم عاشق شدی!! سر پیری و ...
دلتنگیت اصلن هم دوا درمون نداره، دلم خنک شد..........قند تو دلم آب شدا...
حالا هر چی می خوای فحش بده فحش بسون. دستت که بهم نمیرسه.

راضیه خانم گرامی

ببین ... شما که دوستید ... باور کن ... به جان فرین قسم ... امروز برای یکی از دوستان گفتم که حاضرم دشمنم هم بیاد چشم توی چشمم بندازه و فحشم بده. ولی .... ولی .... ولی به شرطی که از سر دلشادیش باشه. بقول معروف راست راستی از ته دل شاد بشه. نه اینکه تازه بخواد بخود بپیچه و جلیز و ویلیز کنه و یا با دیدن این حالم و اینکه دلم رو می سوزونه، ادای خوشحال شدن در بیاره. بهرحال خدا کنه که دلت از ته ته ته ته ته، شاد و خنک شده باشه. ما که بخیل نیستیم.... شادیت بیش باد

بهههدش هم ما که داد زدیم یه عمر عاشقیم و ربطی هم به من تنها نداره و از ابتدای خلقت بشر و جدایی از خداوند با آدمی، زاده شده .... منتها هنوز توی نوشتنش موندیم که بالاخره با کدوم «ر» دسته دار باید ادا کرد؟ سهراب میگه: دل خوش سیری چند؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

راضیه شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ق.ظ

خوب می خواستم بخندونمت مثل اینکه موفق شدم.....

خدا قوتت بده و ایشاالله که لب شما هم به خنده باز باشه.
یا حق

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

آقا حمید
آخه ما هم که اینجا هستیم و نزدیک باز هم دلتنگ چیزهایی میشیم که ازمون دور هستن...کلا خودآزاری داریم مثل اینکه

منم مدتی اصلا نه میتونسم مطلبی بخونم و نه بنویسم که خودتون در جریان هستین اخه نمیومدم

کلا همه گیر شده که اتفاق میفته مدتی ادم دستش به کاری نمیره

کاکتوس گرامی

البته نظر شما درسته ولی یه جورایی توی متن داشتم اینطور القا می کردم که شاید اینطور دلتنگی ها ریشه در خلقت آدمیزاد داره و اصلن از اون روزی شروع شد که:

بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان( جدایی از خداوند) تا مرا ببریده اند
وزنفیرم مرد و زن نالیده اند و ....

بهرحال چه میشه کرد و هرچه هست مطمئنم که در همه ی این احوال یه جور خودشناسی و بدنبال اون پختگی هایی وجود داره که شاید هنوز به راز اونها پی نبرده و نخواهیم برد؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد