از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_ 6 : ورود به دبی

به محض دریافت مدارک باید وقت مصاحبه با کنسولگری آمریکا در امارات یا ترکیه می گرفتیم که زحمت این کار رو یکی از دوستان ساکن دبی کشید. تقریبن همه چیز آماده بود و تصمیم داشتیم بریم مصاحبه و بعد از گرفتن ویزا برگردیم تا به خیال خودمون یک خداحافظی مفـصـّل از فامیل داشته باشیم و با سلام و صلوات راهی بشیم که عبدالله ما رو به دلایلی از این کار برحذر کرد و گفت: بار و بندیلتون رو ببندید و از همون دبی بیایید و یه باره از توی آمریکا «خداحافظی ها» و«ببخشیدها» رو نثار ملت هیچوقت «قانع نشو»! داشته باشید.  بمانه که این حرفها (بی سر و صدا آتش زدن زندگی مون و حرکت در جاده ایی تاریک و نامعلوم) به زبون راحت میاد؛ ولی مثل آدمهای «خواب زده» عمل کردیم. روزهای آخر رسید و با یک خداحافظی کــُشنده و سخت، آن هم فقط از برادران و خواهران درجه ی اول(منظور از یک مادر و فقط از خودشون و نه بچه ها و عروس و دامادها و وابستگانشون) به بهانه ی سفر تا «دبی» راهی شدیم. برای اینکه لطف این خاطره در طول زمان فراموش نشه، یادی می کنم از شب آخر که به ابتکار کوروش دو تا عروسک «پت» و«مت» به یادمان اسمی که همسرانمون بر ما گذاشته بودند؛ با همدیگه رد و بدل کردیم.  شرح بقیه ی ماجراهای جانسوز روزهای آخر هم بماند تا وقت دگر.



همینکه از سالن فرودگاه دبی خارج شدیم؛ دهها بلندگوی اطراف، صدای فریاد عربی از ته حلق شیخ مسجد رو که در حال خوندن خطبه های نماز جمعه بود مثل میخ  توی گوشمون فرو می کرد. اینطور که دوستمون می گفت؛ حضرت پیشنماز زحمت فرموده؛  بخاطر همزمانی ورود هواپیماهایی که از کشورهای شیعه نشین بود؛ علیه اونها صحبت می کرد.  البته حق دارند و نباشه نباشه از بزرگترین چیزهایی که گردن(یا بهتره بگم یه جای دیگه ی) عربهای منطقه رو اینطور گــُنده کرده،  حضور پولهای ایرانیان در اونجاست. بگذریم … بزرگترین شانس ورود ما به دبی وجود همان دوست بسیار صمیمی و خانوادگی مون بود که سالها در اونجا کار و زندگی می کرد و این چند سال آخر هم بالاخره خانمش رو پیش خودش برده بود. همینکه وارد منزلشون شدیم مثل یخ وا رفتیم. نگو که از بس اجاره ها بالاست؛ در یک آپارتمان دو خوابه، بصورت مشترک، با یک زن و شوهر دیگه، زندگی می کردند و هرکدومشون یک اتاق خواب کوچکی داشتند. منظور با اینکه به ندرت در منزل پخت و پز می کردند ولی آشپزخانه ی بسیار کوچک و حمام و توالت آپارتمان مشترک بود. از ما خواهش که راهی هتل شویم و از اونها اصرار که بمونید؛ چرا که خانم همخانه ی اتاق مجاور، ایرانه و با هماهنگی آن دوستشون و اینکه اون ترجیح میده خونه ی یکی از دوستای بسیاااااارخوبـــش!!! باشه؛ ما هم می تونیم از اتاق اونها استفاده کنیم و دور هم باشیم. بمانه که ده روز اقامت ما به پنج هفته طول کشید و با هر روز بیشتر موندن ما، درحالیکه استرسها داشتیم؛ همگی دست به دعا برداشته بودیم و خدا خدا می کردیم که خانم اتاق بغلی نیاد و ما رو آواره نکنه. در این  بین از همه راضی تر، البته شوهرش بود که حسابی بهش خوش می گذشت و به من و تو چه که سرش کجاها گرم بود؟

اینکه نوشته «از طرف همسر دوّم» تزئینیه! باول کنید 


شهر دبی، با آنکه شدید گرم و شلوغه؛ ولی در دید اول، خیلی جذاب با  چراغهایی نورانی و ساختمانهای سر به فلک کشیده و بخصوص وجود آخرین تکنولوژیهای  روز جلوه می کنه. البته دیدن آن همه ناز و نعمت در یک بیابانی خشک در مقایسه با ایران خودمون و اینهمه سرمایه های طبیعی که تلف می شند؛ حرص هرکسی رو در می آره. یادمه بعد از دیدن یک پیست برف و اسکی مصنوعی که در یک سالن سرپوشیده ی شیشه ای، وسط آن جهنم گرما درست کرده بودند؛ راهی یک فروشگاه شدیم و سرگرم دیدن صد رقم میوه های جور واجور مناطق سردسیر و گرمسیر بودیم که چطور با یخچالهای پیشرفته در یکجا برای فروش عرضه شده بود.  وسط اون شلوغی هفتاد و دو ملت، یه دفعه صدای غلیظ یه خانم اصفهونی رو شنیدم که با صدای بلند و عصبانی به بغل دستیش می گفت: «تــُرو خـُدا ببین این عربای ؟؟؟خور   به کوجا رسیدند کُ باید کلی پولامونو خرج کنیم و  وَخیزیزیم ایییییی همه راه بیایم با حسرت  اینا رو سیل(تماشا) کنیم و آه بکشیم !!!».  بهرحال…  وقتی بیشتر وارد زندگی مردم عادی شهر دبی می شید، واقعیتها رو بیشتر حس می کنید. در ورای ظاهر شیک افراد و داشتن راننده و آشپز و کــُلـفـَـت و خونه های آنچنانی،    محله های بزرگی از شهر رو هندیها و پاکستانی ها و فیلیپینی ها و حتی عربهای محلی فقیر و بعضن کثیف و گرفتار فساد اداری و هول و هراس دائمی استبداد پلیس تشکیل می ده که هرچند تلاش میشه  ظاهر کشور جوری نشون داده بشه که همه در اوج راحتی اند؛ ولی تبعیض نژادی و ملیتی به وضوح به چشم میخوره.  یک خارجی همیشه خارجیه و حتی اگه چهل سال هم جون کنده باشه؛ بعد از 60 سالگی دیگه نمیتونه اقامت بگیره مگه طی شرایطی براش ویزا درآرند و این یعنی از بیمه و بازنشستگی خبری نیست. اونچه که اصلی ترین ارزش این روزهای سردمداران این کشوره؛ تغییر معیارها به پول و پول و پوله(ماتریالیست). بد نیست بدونید که سیستم کلی مدیریت این شهر، به روش انگلیسی (کانادایی/استرالیایی تــا آمریکایی یا اروپایی یا روسی) اداره میشه. آخرالامر هم معلوم نیست که نیست که آیا اینجا کشوری عربی، اسلامی است یا مرکزی اروپایی، اقتصادی، تفریحی، عشرتی !!؟{توضیح مهم: تمامی موارد ذکر شده برداشت شخصی بنده  و مربوط به پنج سال پیش بوده و ای بسا اشتباه باشند.}


بـُرج العرب سمبل دبی


دیدنی های دبی بسیارند و قصد ندارم تکراری بگم و خسته تون کنم. در یک کلام هرکسی بنا به فراخور شخصیت و علاقمندیش می تونه لذت ببره. از انواع موزه های هنری و قرآنی و … گرفته تا کنسرت و موسیقی و مد و رقص و ساز و آواز و تفریح و خرید و بازار و حتی صحرا و کویرگردی.  زمانی که ما بخاطر مصاحبه ی  ویزای آمریکا رفته بودیم؛ آنقدر استرس داشتیم که هرچند دوستانمون خودشون رو کشتند به ما خوش بگذره؛ نتونستیم آروم باشیم و تنها چیزی که به من لذت می داد معماریها و نورپردازیهای فوق العاده زیبای مساجد مدرن ساز بود.  یادمه دوستمون که بهش به شوخی می گفتیم بابا امیر! هر وقت که وسط ترافیک کلافه می شدم با خونسردی تمام می گفت: «مهم با هم بودنه»!!!    دروغ چرا؟ اونروز اصلن معنی این حرفو نفهمیدم و قدر با هم بودنها رو ندونستم. تا  اینکه به این گوشه ی غربت پرت شدم و دیدار دوباره ی بعضی از دوستان که هیچ؛ حتی یکی از برادران و نیز تنها یاد آور مادرم(خاله ام) به قیامت موکول شد!  اونوقت بود که با تمام وجودم فهمیدم که درکنار هم بودن و دوست داشتن چقدر می تونه بزرگ و انرژی بخش و از دنیایی دیگه باشه؛ ولی بخاطر غرور و خامی و بی اطلاعی و … توفیقش رو از دست دادم و دادیم و می دیم و هزاران افسوس …



با آنکه محرم بود و بیشتر رستورانها و دیسکوهایی که اجرای موسیقی ایرونی داشتند تعطیل بود؛ با اینحال  بسیاری از عزاداران  حسینی (قربونشون برم) از تعطیلی تاسوعا و عاشورا استفاده کرده بودند و نه تنها فروشگاههای الکی مشهور و جنس چینی و ارزون فروش«دی تو دی» و «القبایل» پر از ایرونی بود؛ بلکه هرجایی که پا می ذاشتیم فارسی می شنیدیم. در این بین هم وای که بعضی از(لطفن: به کلمه ی بعضی توجه شود. یه بار دیگه میگم بعضی از) این خانمهای ایرونی تازه خارج اومده هم چقدرررر هول کرده بودند و باعث شده بودند تا بعضی از فروشنده های نجس پاکستانی _که حتی بعضی هاشون برای جانماز آب کشیدن صدای نوار قرآن از توی مغازه شون شنیده می شد_  با اون چشمهای هیزشون، سر تا پای اونها رو با ولع قورت بدند.  در عوض هم دیدنی بود بعضی از برادران ایرونی رو که در اون سر شهر و کنار خیابون، ماشین حساب به دست، کنار یکی از زنان «تن به مزد» در حال چانه زدنهای دیپلماتیک بودند. اولش برام سوال بود که ماشین حساب دیگه برای چیه؟ ولی بعدن متوجه شدم هم اینکه برای تبدیل واحد ارزشمند ریال ایرونی به «دلار» و «درهم» بی ارزشه و هم اینکه حساب کنند ببیند آیا «اجناس لطیف» به قیمت پیشنهادیشون می ارزند یا نه؟ اگر هم شد یارو رو بندازند توی رودروایستی ایرونی وار و یه کمی ارزونتر تمومش کنند!!!؟ در این زمینه هم که الی ماشاالله جنس چینی و  روسی برای هر سلیقه ای چه ها می کرد؛ حتی برای دگر باش ها(همجنس گراها).

بعنوان شوخی و برای تنوع خاطر بشنوید که یه روز داشتیم پیاده رد می شدیم که پسرکی چینی رو آنچنان بـَـزَک(آرایش) کرده دیدم که صدتا دختر باید در مقابل خوشگلیش لــُنـگ می انداختند. از دیدنش چشمام اینقده گرد شده بود و توی جنسیتش به شک افتاده بودم که اونهم به شک افتاد که لابد مشتری ام!؟ به خود اومدم دیدم مثل زنها چنان با عشوه،  نیم نگاهی انداخت که دل نداشته ام که هیچ، مجبور شدم این دستم رو با اون یکی محکم بگیرم که سر پیری خیلی نـلـرزه و زن و بچه رو ول کردم و یه پا داشتم و یکی دیگه قرض کردم و د فـرار   خاب دیگه نخند!!  اصلن این حرفها جلوی بچه های چشم و گوش بسته ی هفتاد سال به بالا که اینجا نشسته اند زشته!!!  صلواتو بلند بفررررررست !!! خلاصه می گفتم …  تا روز مصاحبه برسه  فرصتی داشتیم برای تفریح و بازارگردی و بخصوص نو نوار شدن و خرید لباس و گردش در فروشگاههای بزرگ  و سفری کوتاه به شهر دیگر امارات(العین) !!! …. دههه !!!  هنوز که داری می خندی !!! بخاطرت باهات شوخی دارم؟ حالا که اینطور شد دیگه هوووچی نمی گم !!! :)  ادامه دارد … موفق و پیروز باشید …  درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 20 + ارسال نظر
پرویز شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ق.ظ

همیشه از کشورهای عربی و برخی کشورهای ندید بدید اطراف وطن، به خاطر همین چیزهاشون بدم اومده.
خوبی آمریکا اینه که از این صحنه های ضد ارزشی که همه عرب ها و بعضی (فقط بعضی!) ایرانی ها دنبالش هستن، اصلا دیده نمیشه. خوشحالم که آمریکا هستم و هیچوقت اینجور صحنه های خیابانی را نمی بینم.
حمید جان، نمیدونم موافق هستی یا نه، اما من همیشه گفتم این آمریکایی ها از ما جهان سومی های ایرانی و عرب مسلمون تر هستن.

ارادتمند

پرویز جان
همه جای دنیا خوب و بد داره ... منتهای کلام و بقول شما شدت «ندید و بدید» بودنش فرق داره و همه ی اینها هم برمیگرده به ضعف و قوت فرهنگ سازی در همه ی زمینه ها.

مثلن حضور زنان تن به مزد در یک محیط کارگری مثل دبی که پر از کارگران کشورهای خارجی است؛ شاید یک نیازه و همینطور که میدونید در دنیای مدرن به این مقوله به چشم یک «صنعت» می نگرند. ولی چون این مقوله با فرهنگ سازی که نیاز داشته جاری نشده؛ متاسفانه بجای نتیجه ی عادی که در همه جای دنیا داره؛ باعث موارد ضد ارزش شده.

بذارید یه مثال دیگه بزنم .... اگه شما موافق با آزادی حجاب باشید و مثلن همین امروز در همین کشور گــُل و بلبل خودمون اجازه بدند هرکسی هرطور که میخواد پوشش داشته باشه؛ فکر می کنید بدون فرهنگ سازی مورد نیاز آیا دچار هزاران مشکلات اجتماعی و جرم و جنایت نخواهیم شد و بود؟ در حالیکه در آمریکا و اروپا و ... با آنکه هرکسی هرطور که دلش بخواد رفت و آمد میکنه و بارها شاهدیم که مثلن یاور حتی نیمه لخت داره رد میشه؛ ولی آنقدر این مسائل فرهنگ سازی شده و بی اهمیت جلوه دارند که اصلن ممکنه چشم هیچکسی نبینه یا متوجه نشه. بهرحال لازمه ی هر تغییر، ساخت از بنیه و ریشه است که متاسفانه بسیاری از متولیان امور مملکت ما فقط و فقط تلاش دارند تا ملت ما را به عصر هجر و خرافات بکشونند... خاب تا شر درست نشده بذارم برم ... صلواتو بلند بفررررست

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ق.ظ

سلام
ممنون از خاطرات جالبتون

مینو خانم گرامی
ممنون از حضور گرم و همیشگی تون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ق.ظ

خوبه آقاحمیدهم فال بوده هم تماشا
روزهای پراسترسی رو پشت سرگذاشتین اما:
(نبردهای زندگی همیشه به نفع قویترینهاوسریعترینها پایان نمیپذیرد دیر یا زود برد باکسانیست که بردن را باوردارند.ناپلیون بناپارت)
امیدوارم همیشه برنده باشید.

اعظم خانم گرامی
بههههله همینطوره که شوووما میفرمایید .... بر منکرش لهههنت

ممنون از جمله ی پرمعنی و آموزنده ای که نقل قول فرمودید. موفق و پیروز باشید.
درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ق.ظ

بلا تکلیفی بزرگترین درد زندگیه
من معنی این درد و تنهایی تون رو خوب فهمیدم.
سلام

اعظم خانم گرامی
اصلن آدمی با همین دردهاست که ساخته میشه ... بهرحال آدمی همیشه درگیر سختی ها بوده ولی باید بدونیم که خدا به اندازه ی ظرفیت و نیاز آدمها، سختی برسر راهشون قرار میده. یکی از بزرگان ادب و عرفان میفرمایند:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ق.ظ

تو نبرد روزای سخت و آدمای سخت این آدمای سختن که میمونن نه روزای سخت
آفرین آدم سخت!!

زهرا خانم گرامی
جمله ای بسیار نقض و زیبایی بود .... واقعن هم همینطوره ... روزهای سخت رفت و الان فقط خاطره ای ازش موند و بس و اگر هم فقط و فقط برای بیان تجربه و ای بسا دربرداشتن نکته ای برای دیگر دوستان نبود؛ شاید اصلن دیگه یادی ازش به میون نمی آمد. البته نباید از دفترچه ی خاطراتم که همون روزها اینها رو توش نوشتم غافل شدا ....

دکتر نادر شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام حمید عزیز
این یه مورد را خودم همین امسال که دوبی رفتم تجربه کردم و کلی حرص خوردم
البته شما هم به قلم خیلی زیبایی به تحریر در اوردیش
توی تولد هم شمع ها را توی کیک تولد فرو میکنند و بعد فوتش میکنند اینم توضیح شعرم بود
شاد باشید

نادر جان عزیز
برا چی حرص خوردی رفیق!!! نکنه مثل من زن و بچه ات دنبالت بودند و از اینکه دست و پات بسته بود زورت آورده بود؟؟؟ میدونی که دارم شوخی می کنم و میدونم منظورت بیشتر امور اداری و اجتماعی و اقتصادی دبی بود.

از بابت توضیح شعر ممنونم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir

معلومه تو دورانی که توی دبی بودید خیلی سخت گذشته.چون دبی رو خیلی سیاه دیدید.اینقدرها هم سیاه نیست....ولی واقعا روزهای سختی داشتید.با چه ریسکی رفتید که از اونجا برید.آخه این آمریکاییها که حسابی روشون نمیشه کرد...

وحیده خانم گرامی
برای همین و محض احتیاط بنده هم عرض کردم که ... اینها برداشت بنده و مربوط به پنج سال پیش و از همه مهمتر فقط و فقط در طول یک ماه و نیم به سربردن در آنجاست. صد البته دلیلی که شما فرمودید کاملن صحیحه و استرسها عامل مهمی بودند که نذارند اونطوری که باید و شاید با دیدی باز و آرامش موارد رو ریزبینی کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

پسر عموم به همسرم گفت که من دعوتنامه برات می فرستم بیا سفارت آمریکا تو دبی...
ممکنه که سر کنسول ازت خوشش بیاد و کارات رو ردیف کنه که بیای آمریکا...

یه چند روز تو فکرش بود و مثل کارای دیگه اینم به فراموشی سپرده شد...

روزهای سختی بوده ، خدا رو شکر که نتیجه داد....

بهار خانم گرامی
دقیقن یک چنین اتفاقی برای برادر بزرگتر خودم اتفاق افتاد ... یک بار مجرد بود و قرار بود بعنوان ادامه تحصیل دانش آموز دبیرستانی اقدام کند و تنبلی کرد؛ یکبار پس از سربازی و باز اهمال کرد و یکبار هم یک یا دوسال قبل از آمدن ما و حتی تا ترکیه هم رفت ولی ترجیح داد که وقتش را به تفریح و تورگردی بگذراند. ولی اکنون سخت متاسف

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ق.ظ

برادر حمید عزیز اینطور که تعریف فرمودید از استرس و هول ولای مصاحبه خواب و خوراک می گویند اما بهتره بگم گشت وگذار از سرتون ترک شده بوده . اونقدر هول داشتید که چشماتون هیچ چیزی رو ماشااله از نظر ننداخته.اصلا هم دبی گردی که سهله گشت و گذار واستون بی مفهوم بوده.......
یادش خوش.باور کنید خود ما چهار روز مانده به مصاحبه امون را فقط گشت زدیم وبه قول خودمون اصفهانیها تا اله شب پرسه می زدیم فقط من روز مصاحبه یه ده بار به زیارت عزرائیل نایل شدم جا دشمنتون خالی.

همشیره ی مکرمه ... طلاخانم گرامی

از قدیم و ندیم هم میگفتند: خدا این دو تا چشای هیز ... چیز ... ببخشید ... منظورم .. این بود ... چیز ... پاک ... پاک رو از ما مردای ایرونی نگیره .... آخه آجی .... حالا هرچی هم هول و ولا داشته باشم ... هرچی هم اعصاب معصابم داغون باشه ... این که وسط بـــّری بیابون لم یزرع، اومدن پیست مصنوعی و برف مصنوعی ساختند و انگاری وسط زمستونه و آدمها مجبورند کاپشن بپوشند تا لزلز نلرزند رو هر ننه قمری می دید؛ چه برسه به من !!!! منظورت همین بود ؟؟ هاااان؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ق.ظ http://www.bojd.blogfa.com

قشنگ می نویسی خاطراتت را حمید جان.
می بینی مث برق و باد گذشت ...اونروزها رو میگم...امیدوارم از رفتن به دیار غربت راضی باشید.منکه هر چی فکر میکنم میبینم برام خیلی سخته که بفکرش بیفتم چه از نظر مالی چه از نظر احساسی...

محمد جان
از کلمات خوب و تشویقهات ممنونم. هرچه دارم صدقه ی سر شما و تشویقهای شماست و پیشکش دوستان نازنینی مثل شما باد. جدن هم عمر ماست که مثل برق و باد میگذره. یه چیزیو بگم ... باور کن اگه یه بار دیگه به من باشه ... من یکی که دیگه حالشو ندارم ... نمیدونم یا پیر شدم یا جدن سخت بود و هست ... بهرحال گذشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ

سلام حمید آقای عزیز،

اول این که شما به من لطف دارید،

دوم این که: میدانی چرا از خواندن سفر نامه شما لذت میبرم؟ یکی‌ از دلیل‌هایش این است که شما حتا در نوشتن سفرنامه نیز ''انصاف'' داری و همچنین قلب ''زلال'' شما، توی نوشته‌هات پیدا میشه.

راستی‌ درباره ایرانیان خوب نوشتی‌ ''ملت هرگز قانع نشو''... مطلب شما درباره آزادی انتخاب حجاب، کاملا درست است.

با تشکر فراوان.

ساسان جان عزیز
کلی وقته نشستم و زل زدم به کلمات شما و هی دارم فکر میکنم چی باید بنویسم؟؟؟ بگم لطف دارید که تکراریه ... بگم ممنونم و تشکر از کلمات خوبت که تکراریه ... بگم از بس خودت نازنینی دیگرون رو خوب میبینی که ... اصلن هیچی نگم بهتره!!! مگه نه؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کارن دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام حمید جان
وقتی تصمیم گرفتیم که بمانیم ، برامون مدیکال اومد و حالا موندیم که چه کنیم ، روزگار رو ببین اگر نرویم ممکنه ..... و خیلی چیزای دیگه ،این روزهای ما واقعا دیدنیست . البته من تصمیم دارم بمونم اما همسرم .
من یک پروزه بین المللی هم بهم دادن و ... اتفاقات خوب دیگری هم که در این مدت افتاده اما این قضیه داشت از ذهن ما خارج می شد که باز هم گرفتارش شدیم ، تردیدهای ما زیاد شده و باز هم تردید بین رفتن و ماندن و تردید
من را می بخشی که بدون مقدمه رفتم سراغ مشکلاتم
همیشه و در همه حال من اینجا سر می زنم و شما همیشه جز دوستان من هستید. از اطلاعات خوب و نوشته های جالب شما هم لذت می برم

کارن جان عزیز
خوبی برادر؟؟؟ راستش چندی پیش اتفاقی آی دی ایمیلتون رو روشن دیدم و کلی بالا و پایین پریدم و داد و فریاد کردم شاید صدامو بشنوی و احوالی ازتون بپرسم که قسمت نبود؟ از اینکه بگذریم .... رفیق!!!

همیشه ی عمر کار اوسا کریم همین بوده ... تا وقتی نداری که هیچ !! وقتی هم میده دو تا دوتا میده که پدر آدمو سر انتخاب اون دربیاره ... و اینجاست که گفته اند: اونایی که به اوج رسیده اند از یک لحظه ریسک عاقلانه به آن نقطه رسیده اند و متاسفانه ... متاسفانه ... متاسفانه ... اونایی هم که در بدر و بیچاره اند از یک تقلید و تصمیم بی عقلانه به بدبختی رسیده اند. لذا رفیق!! ببین دلت کجا خوشه؟ بهشت همونجاست ... با خانم محترمت بشینید و سبک و سنگین کنید و فقط خوبیها رو نبینید ... اگه من باشم میشینم و فقط بدیها رو میبینم و حتی مینویسم و لیست میکنم ... خوبیها رو همه میبینند و وقت دارید که بهش برسید و لذت ببرید ... بدیها رو لیست و مقایسه کنید و سپس تصمیم بگیرید.

اونچه که تجربه ی بنده است: پنج سال پیش چیزی به نام تب مهاجرت به این شدت داغ نبود ولی الان خیلی ها دنبال راهی برای رفتن هستند؛ نکنه پنج سال دیگه پشت دستمون بزنیم که ای افسوس چرا نرفتیم؟ و بیست سال دیگه بچه هامون لعن و نفرینمون کنند چرا با سرنوشت و آینده شون بازی کردیم؟؟؟ بهرحال تصمیم سختیه ولی انتخاب و تصمیم آخر با خود شماهاست.

دوست عزیز
این خونه متعلق به خود شماهاست و بارها هم عرض کرده ام:«هیچ ترتیب و آدابی مجو / هرچه می خواهد دل تنگت بگو»... بنده در خدمتم
موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:48 ب.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبین؟ امیدوارم حال و احوال خودتون و خونواده تون خوب خوب باشه و اوضاع بر وفق مرادتون باشه .خاطره خوبی بود از پیشرفتهایی هم که داشتین برامون بنویسید. مرسی آپ کردین اطلاع بدین چون گوگل ریدر من کار نمی کنه.

شیرین خانم گرامی
سپاسگزارم .... همینطور که میدونی تلاش داشته ام تا هر شنبه و اول هفته ی ایران یک نوشته ی جدید در خدمت دوستان باشم ... بهرحال هروقت اینورا رد شدید و نظری انداختید ما رو بس ... مگه این کلمات دیگه چی اند که اعلام عمومی و اطلاعیه و ایندست موارد هم بخواهند ... همیشه قدمتون روی چشم ما بوده و خواهد بود.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محسن ۲۰۰۹ سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ق.ظ

حمید جان عالی بود
کلماتت و خاطراتت عالی و روشنگر راه ما ...
هر چه از دل براید لاجرم بر دل نشیند
یا حق ...

محسن جان
محبت های شما هم تشویقگر راه نوشتنهای بنده است. هرچه هست پیشکش شما.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

nader پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست

نادر جان
به دیده منت ... در اولین فرصت.

کوروش پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:17 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

درود داداش حمید گلم
که دلتنگی ات برای با هم بودن در تمام نوشته ها موج میزنه
بهمنی که سال 57 کشیدیم
دودش هنوز که هنوز است چشم سوزی می کنه
حالا ملخکی غرق در کثافت را ایرانی باید دستمال کنه تا به جایی که می خواد بره
و برای دلخوشی کسی که تمام خوشی داشت
چرنکه بندازه
ارادتمند تو و قلم طناز و درد نویست
دوستدارت

کوروش جان
رفیق جان .... اصلن گــِل وجودی آدم رو از روز ازل با دلتنگی سرشتند ... و عجب روانشناس و اهل دلی هستید شما ... چونکه در نوشته ی جدیدم علنن به این موضوع اشاره کردم که دلم تنگه بخصوص واسه ی یه خلوت مشتی با آق خدا.

بازم از بابت همه ی تشویقهات تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

من دبی رو دوست دارم ولی همه چیش مصنوعی ست. اگه بخوام اطراف ایران برم سفر می رم ترکیه. واقعا مردمانشون اصیل هستند و به هیچ عنوان غیر ترک تو کشورشون کار نمی کنه و بهش اجازه نمی دن قدرت بگیره. همین باعث می شه که آدم احساس امنیت کنه. و ایگه از اون ترکیه زمان قدیم که مردمش گشنه و دزد بودن خبری نیست. لخت هم بری خیابون هیچ کس نگات نمی کنه مگر ایرانی باشه.........
این همجنس گراها تو ایران هم فراوون هست. بخصوص که جدیدن به حدی آرایش می کنند که آدم به اشتباه می افته که این زن بود یا مرد................
ولی خودمونیما تو هم بدت نمی اومد یه تجربه ای داشته باشی
شوخی کردم بابا جدی نگیر . مگه می شه با زن و بچه آدم به فکر این چیزها بیافته. اون زنت خفت می کرد و همونجا می نداخت تو دریا تا کوسه ها بخورنت

زهرا خانم
بنده هم عرض نکردم که دبی رو دوست نداشتم ... بلکه نظر شخصی و برداشت اولیه ام رو نسبت به اون شهر عرض کردم که البته یک برداشتی کوتاه در طی پنج هفته اقامت کوتاه و مربوط به پنج سال پیشه و ای بسا اشتباه باشه. در کل حیف مملکت خودمون که به چه روزی افتاده که از سر اینکه زورم میاره پیشرفتهای دیگرون رو بد می گم!!؟

کجای کاری که این عیال منو کشته و خوراک کوسه ها هم کرده ... فقط هنوز بدنم گرمه و فکر میکنم که زنده ام وگرنه مــُردم و خودم خبر ندارم ...

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ

بسیار خوب
اونقدر زیبا می نویسی که ما را در صحنه نگه میداری و خودت فرار میکنی !!
اما بعد :
ما تو را این سالها هم دوست داریم گاه گاهی سرک بزن و به روز و خبرها و دانستیهای برایمان بنویس که زیاد از قافله روز عقب نمانیم و 200 الی 300 سال را به نیم قرن نرسانیم !

احمد جان
نظر لطف و محبت شماست و راستش موقعیت استراتیژیکی بود که فرار کردم وگرنه این یارو چینیه یقه ام رو میگرفت و سر پیری دیگه آبرو برام نمی موند بهرحال زودی خدمت میرسیم.

در مورد ادامه ی نظر نوشته تون هم ... بفرما ... نوشته ی کوتاه بعدی هم «گنگ خواب دیده» اجرای فرمایش شماست!!! ولی برعکس!!! منظور ... این شمایید که باید بفرمایید که چه خبر خوب از کجا؟؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

esmaeelgh جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام

ملت "قانع نشو"
واقعا عجب اصطلاح دقیق و بجایی. من امروز این موضوع را واقعا لمس کردم و سبب شد بکلی روزم خراب بشه. جریان از این قراره بود که امروز صبح جمعه فارغ از همه گرفتاریهایی که در سایر روزهای هفته دارم، به هوس تناول نون سنگک ساعت 5.5صبح از خونه بیرون زدم. وقتی به دکون نانوایی رسیدم دیدم که حدود 70 تا 80 نون پخته و دسته شده بود و دو نفر دیگه هم منتظر و توی صف!
از اونا پرسیدم چرا پس وایسادیند؟ چرا نون نگرفتتید؟
گفتند که حضرت شاطر میفرمایند که برید ساعت 6/5 بیایند وایسید تو صف!!!!
ایشان میفرمایند(حضرت اعلیحضرت شاطر) که دارند نون نذری می پزند!!! خوش به حال جماعت ندبه خوان!!!
البته که ایشون دروغ از نوع شاخدارش را میگفت چرا که این نونا مهمون کبابی ها و بریانی ها در ظهر جمعه خواهند بود چرا که فکر نمیکنم جوانمردی پیدا بشه که نون سنگک 900 تومنی را بخواد نذر روضه و مسجد بکنه
از نونوا خواهش کردم که به هر کدام از ما 1 نون مرحمت کنند ولی با کمال تعجب، با عکس المعل بسیار بی ادبانه و زشت ایشون مواجه شدم.
واقعا جای بسیار تاسفه که تو مملکت ما، آدما جوری شدند که به زیاد هم دیگه قانع نیستند چه برسه به کم!
این موضوع تو جامعه امروز ایران بطور واضح قابل درک و نمایان است. خدا به دادمون برسه. خودمون به همدیگه رحم نمیکنیم چه برسه آقایون.......
"از ماست که بر ماست"
ببخشید که پر حرفی کردم.
بدرود.

دوست عزیز(اسماعیل!!؟)

از اونجا که به ذهن ندارم آیا اسم شریفتون رو قبل خوشامد عرض کرده ام یا نه؟ قبل از هرچیزی خدمت شریف شما خیرمقدم عرض می کنم و امیدوارم در این مکان به شما خوش بگذره و ممنونم که ردی از اسم و نظر شریفتون بعنوان زینت این مکان ثبت کردید.

قبلن هم بارها عرض کرده ام ... بنده اونچه رو باید بگم؛ در متن اصلی نوشته های وبلاگ گفته ام و بخش نظرات، متعلق به شما «خوانندگان» عزیزه و لطفن هیچ رودروایستی نکنید و هرچی دلتون میخواد بفرمایید که باعث نشاط قلبی بنده و استفاده ی دیگر دوستان خواهد بود. ممنونم از ذکر خاطره و نمونه مثالی که بیان داشتید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

خب دیگه نمیشد جلو خنده رو گرفت
بازم میگم قلم خوبی دارین که از خوندن نوشه هاتون سرکیف میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد