از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا - 5 : بریم یا نریم؟

با اقدام سریع وکیل و هر بار گفتگوی تلفنی مان، عبدالله می گفت:«به دلش افتاده که این اتفاق قرار بیفته.» به همین سبب امیدها می داد که برای خرداد نشه، تیرماه آمریکاییم. تیرماه که هیچ، مرداد و شهریور هم گذشت و ای بسا که اصلن خبری نمی شد. چاره ای نبود و  باید همچنان زندگی عادی خودمون رو سپری می کردیم. مدرسه ها باز شدند و با آنکه با مسئولین آموزش و پروش اتمام حجت کردم که هر آن ممکنه به مرخصی برم؛ بعضی از آقایون وصل شده به «مهر+ ورز» بزرگ،  تازه وقت پیدا کرده بودند تا کهنه حساب هاشون  رو تلافی کنند. از جمله وقتی پیشنویس درخواست مرخصی ام رو دادم؛ مسئول حراست سازمان، هی امروز و فردا می کرد و  آخرالامر  بعد  از  اینکه  گزارشهای مدیر عرزشی (ارزشی) یکی از دبیرستانهای محل کارم رو که از طریق دانش آموزی «ساندیس خور» دریافت و منتقل کرده بود؛ پیش چشمم آورد که:«موقع تدریس، آیا فلان حرف رو سر کلاس زده ام یا نه؟»؛ برگه مرخصی ام رو _ تازه اونم مرخصی بدون حقوق رو _ با هزار تا شرط امضا کرد. سوای اینکه روزهای پر استرسی رو پشت سر می ذاشتیم؛  گرفتن ویزای کار رو هم شدنی نمی دونستم.  با اینحال نباید ناامید می شدیم  و از اونجایی که می ترسیدیم موفق نشیم و بیخودی سر زبونها بیفتیم؛ باید همه ی فعالیتهامون رو مخفی نگه می داشتیم و ای واااااای که چقدر تنهایی و نداشتن چندتا رفیق همراه و تشویق گری که ترس و نگرانی های مهاجرت رو تسکین بده؛ آزار دهنده بود. با این حال محکم پیش می رفتیم و زهرا هم شونه به شونه ی من به جمع و جور کردن وسایل خونه و سبک و سنگین کردن آنها مشغول بود و در عین حال از مدیریت آموزشگاه نقاشی اش هم غافل نبود.


آموزشگاه آزاد هنری و نقاشی بهار


اونایی که در کش و گیر پروسه ی مهاجرتند می دونند که هر یه روز انتظار، چقدر کشنده است. از طرفی این حرف عبدالله که: «وقتی که همه ی مدارکمون کامل و قانونیه؛ چرا نشه؟» روحیه بخش دلمون بود و از طرفی هم اون تعداد کمی هم که می دونستند؛ براساس دانسته های کمابیش غلط شون، ته دلمون رو حسابی خالی می کردند که: «بترسید از اینکه نشه و سر زبونها بیفتید! یا کسی دشمنی کنه و دست آخر ممنوع الخروج بشید و غیره». بمانه که مونده بودم برای چی باید ممنوع الخروج بشیم؟؟  بهرحال چاره ای نبود. روزهای کوتاه زمستون رو سپری می کردیم و اسکلت شده بر روی موتورسیکلت، باید کارهامون رو پیگیری می کردیم. بقول شادروان «اخوان ثالث»:«هوا بس ناجوانمردانه سرد» بود. با اینحال یادش بخیر موتول(موتورسیکلت) هشتاد وفادارم که پا به پامون هن هن کنان، لخ لخ می کرد و  هرجا هم که  وا می موند کافی بود برسونمش درب مغازه ی استاد(حاج) حسن درستی، ته خیابون سعدی و عجب درویشی بود این مرد!  ولو هزا ر تا کار داشت؟ تا  ابوهندل منو راه نمی انداخت؛ آروم نمی گرفت … اوس حسن و موتوول هشتاد چی ام، دم هر دو تاتون گرم.


کجایی یار محبوبم کجایی؟ 


یکی از کارهای مهمی که باید انجام می دادیم  آماده سازی روحی فاطمه و دور کردن اون از دوستاش و جابجایی مدرسه اش درابتدای سال تحصیلی سوم دبستان بود. از اونجا که بازم خدا همراهمون بود؛ وقتی ماجرای سردرگمی مون رو با دوستی که ساکن دبی بود درمیان گذاشتیم؛ یه دنده پاپی شد که به خونه ی اونها نقل مکان کنیم. خوبی بی نهایت ارزشمند این جابجایی، در این بود که خونه ی دوستم با تمام وسایل، جهت هر از گاه دیدارشون از ایران وخانواده شون خالی بود. همین سببی شد تا به مرور بتونیم بیشتر وسـایـلـمون رو در نهایت ریسک اینکه بشه یا نشه!؟ به فروش و بخشش و یغمای دیگرون قرار بدیم و یا اینکه بسیاریش رو به آمورشگاه نقاشی زهرا منتقل کنیم. این جابجایی و فروش وسایلمون سبب شده بود که دیگرون حسابی مشکوک بشند و حدس و گمانها بزنند و از جلمه اینکه شاید خونه ی دوستم رو با تمام وسایلش یکجا خریده ایم؟؟ ما هم می گفتیم:«خدا از دهنتون بشنوه». چاره ای نبود و هرکسی رو با جمله ای نه دروغ و نه راست می پیچوندیم. الان که دارم فکرش رو می کنم؛ می بینم فاطمه، به سن و زمان خودش  چقدر خوددار بوده که هیچکسی نتونست چیزی از زیر زبون این بچه بیرون بکشه.


یاد اون زیر زمین و روزها بخیر ... مگه نه فاطمه؟


شروع امتحانات ترم اول دبیرستان بود و هر شب تا پاسی از شب به صحیح کردن ورقه های امتحانی مشغول بودم و برای دیر وقت، خسته و کوفته می خوابیدم. میشه بگی هنوز دو ساعتی نگذشته بود و تازه پشت چشمام گرم شده بود که تلفن زنگ زد و با صدای جیغ هیجانی زهرا و اشک شوق فاطمه از خواب پریدم. ساعت حدود شش صبح بود و اون طرف خط عبدالله و دانا با خونسردی خاص خودشون حرف رو اینطور ادامه دادند:«دادا !!  یه دوساعتی هم صبر کردیم ک ُ  خوب بخوابی. وخی چایو بذار بار، ک ُ اداره ی مهاجرت با ویزا کارمون موافقت کرد. آ … م َ …  همی ک ُ  مدارک به دسـَم رسید میفرسم بیاد …» راستش رو بخواهید با اینکه همچنان داشت حرف می زد ولی گوشام دیگه هیچی نمی شنید. نمی دونم آیا شماها هم به این احوال دچار شده اید که بعد از کلی استرس و تلاش، وقتی نتیجه ای  رو که انتظار داشتید؛ بدست آوردید؛ قات بزنید؟؟ دنیا دنیا ترس که چه عرض کنم؛ تردید و دودلی باعث شده بود تا دو ساعتی حتی قدرت تکون دادن دست و پام رو نداشته باشم.  باید به جایی یا کسی پناه می بردم. به سختی از خونه زدم بیرون و  به سراغ صمیمی ترین دوستم «کوروش» رفتم. همینطوری که دستهام می لرزید ماجرا رو بهش گفتم و در حالیکه سیگاری آتیش می زدم؛ لب جوی آب روبروی مغازه اش،  پهن زمین شدم. هنوزم که هنوزه یادمه که بین همه ی افکار و ترسها و دغدغه هایی که توی کله ام می پیچید بعد از سوال تردید آمیز «بریم یا نریم؟» این سوالها همینطور تکرار می شدند:«بــُنــیان خانواده و آینده ی فرهنگی و اخلاقی مون چی؟»؛«تنهایی و غربت؟» و غیره

وقتی آدمی، مچاله ی هجوم افکار گوناگون می شود!


آنقدر غرق این افکار بودم که هرچی کوروش صدام زده بود متوجه نشده بودم؛ تا اینکه آتش سیگار انگشتم رو سوزوند و ناگهان  به خود اومدم. دوستم در حالی که می خندید به پشتم زد و گفت:«اینطور که معلومه؛ بیابون واجب شدی.  برو خونه یه کمی گرم شو تا من برم سور و سوسات رو جور کنم و بیام دنبالت». دوساعتی گذشت و آفتاب خوشمزه ی زمستونی پهن شده بود که راهی شدیم. دور دستهای بیابون و وسط ناکجا آباد،  اتاقکی دود زده و کم نور و کوچیکی بود که متعلق به چوپان(گله دار) یکی از همسایه هامون بود که هر از گاهی با هم توی اون اتاقک به گپ و گفتگو در باره ی تاریخ و ادبیات و شعر و شاعری می پرداختیم . در همین فرصت جا داره یادی از اون شادروان داشته باشم و یادش  رو گرامی بدارم.


از فرهنگیان اهل کوه و شکار / روحش شاد


خوشبختانه چون چوپانان به مناطق گرمسیر کوچ کرده بودند؛ اون اتاقک خالی بود و بجز یک گرد گیری اندک و روشن کردن کمی هیزم، خیلی کار خاصی نیاز نداشت تا خودمون رو گرم کنیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که غروب زودهنگام زمستونی همه جا رو پوشوند و میشه بگی برای ساعتی فقط زل زده بودم به شعله ی قرمز آتش و جز صدای ترق و تروق جرقه هایی که به اطراف پخش می شندند؛ چیزی شنیده نمی شد. البته در آن میان گهگاهی هم چک چک بارانی بود که سرشونه هامون رو خیس می کرد؛ ولی نه از بارش آسمان که سرشک گرم دو یار همراه و همرازی بود که روز جدایی شون رو نزدیک تر از هر چیزی می دیدند.

شکارگاه صارم الدوله/قشملو نجف آباد/عکس از «دیار نون»


بالاخره بین لرزش صداها کوروش به حرف اومد و هنوز این جمله ها در گوشم طنین اندازه که:«باید بخاطر بچه وآینده ات،  تقدیرت رو تازه تر رقم بزنی. اگه اینکار رو نکنی؛ ناشکری نعمتهای خدا رو کردی. مطمئن باش هرجا باشی توی قلب اونایی که دوستت دارند هستی. به خواست خدا گردن بده. کی میدونه که «او» می خواد بعد از اینهمه لطمه های اجتماعی که تا حالا خودت و خونواده ات خوردی؛ لااقل در نظر مردم ظاهر بین هم که شده؛ اینطوری اعتبار و آبروت بالا بره. مگه تا دیروز متلک نمی شنیدی که چرا ماشین نمی خری؟ اونا که نمی دونستند تویی و یک حقوق کارمندی! بذار فکر کنند که میلیون میلیون جمع کردی و با خودت بردی آمریکا. برو لااقل دنیا رو ببینی و خوب بفهمی که: دنیا دیده بهتر از دنیا خورده است. برو تا ببینی همه ی مردم دنیا رو یک خدا آفریده و این ماییم که از بس دچار افکار کفک زده ایم فکر می کنیم دین و نسل و نژادمون بر همه برتره. برو تا آرامش و زندگی کردن برای خود و نه بخاطر چیزی به نام آبرو و ترس از قضاوت دیگرون رو به خوبی حس کنی. برو اونجایی که براساس شایستگی ها و اونچه هستی به تو ارزش می دند نه بخاطر اسم و رسم وپیشینه و پارتی بازی. نگران مشکل زبانی؟ برو تا ببینی چرا می گند سرزمین فرصتها؟ برو تا ببینی چطور برای هرکسی فرصت،  جهت هرچیزی شدن، از خوب ترین تا بدترین،  پیش میارند و این خود آدماند که بنا به شایستگی هاشون از فرصتهاشون استفاده می کنند. برو تا لااقل یه زبون بین المللی یاد بگیری. برو تا لااقل دارای پاسپورتی بشی که توی بیش از 124 تا کشور نیازی به ویزا نداشته باشی. برو که یه روز متاسف نرفتنت نباشی. اصلن برو تا بدونی هیچی نمیدونی . بروتا همینطور که توی کتابهای مقدس هم گفته اند: سفر کنید تا عاقبت آدمهای خوب و بد رو ببینید. برو حمید!  فقط برو!» …. ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 23 + ارسال نظر
مینو شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ق.ظ

سلام
بازم خداروشکر که رفتید
روزی ماباشششششششششششششه

مینو خانم گرام
ممنون از کلمات خوبتون ... براتون بهترینها رو آرزو میکنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

هدیه شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ

زیبا بود و دلنشین
مثل همیشه...
و چه دوست خوبی...
و چه خوبتر تصمیمی که برای رفتن گرفتید...
شاد باشید و برقرار

هدیه خانم گرامی
از بابت تشویقهاتون تشکر ... همیشه عمر تصمیم گیری سخته ... از همه مهمتر رقم زدن تقدیر تازه سخت تره؛ چرا که همراه با تغییر و ترکه ... از ترک خانه ی پدری و خونه ی بخت رفتن گرفته ... تا ترک سیگار(اعتیاد) و دوست و محله و شهر و وطن و عادتهای رفتار و خوراک و باور و اندیشه و ....

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

چقدر روزهای سختی بوده.واقعا فاطمه ،خانم بوده که با اون سن وسال کمش پا به پاتون اومده.زهرا خانم هم که دیگه جای خودش.....با اون شرایطی که گفتید واقعا همون بهتر که ترک وطن کردید.و عجب دوست و رفیقی بوده آقا کوروش که اینقدر دلگرمتون کرده و خدا رو شکر که ته دلتون رو خالی نکرده و چقدر حرف قشنگی زده///برو تا ببینی همه ی مردم دنیا رو یک خدا آفریده و این ماییم که از بس دچار افکار کفک زده ایم فکر می کنیم دین و نسل و نژادمون بر همه برتره.//// واقعا نمیدونم کی توهم برتر بودن میخواد دست از سرمون برداره.....
خدا رو شکر که اون سختی ها رو پشت سر گذاشتید....حالا فاطمه خانم دلش میخواد برگرده؟برای دوستاش و فامیلها دلتنگی نمیکنه؟از نوشته هاتون معلومه که خودتون با همه سختیهای اینجا ، دلتون و بهتر بگم ریشه هاتون تو وطن است اما بخاطر بچه ها این فداکاری رو کردید.امیدوارم اونها راضی و خوشحال باشن.....

وحیده خانم گرامی
«سختی» ، یک امریه نسبی. منظور اینکه همین الان هم به نوبه ی خودمون سختی های خاص خودمون رو داریم و اگه هرچیزی رو ندید بگیریم؛ نباشه نباشه سختی هایی مثل غربت و دوری از خانواده رو به هیچ وجه نمیشه انکار کرد. برای همینه که در قرآن هم اومده که «لقد خلقنا الإنسان فی کبد: مسلماً ما انسان را در رنج آفریدیم.» مهم اینه که بدونیم خداوند هیچ انسانی رو با سختی های خارج از توانایی و ظرفیتش آزمایش نمی کنه. فقط تصوّرش رو داشته باشید که خانواده های «فرزند» از دست داده؛ چه صبر و پذیرشی دارند که شاید حتی یک لحظه تصور ذهنی اش در تخیل ما هم نگنجه .... خاب مثل اینکه به سخنرانی افتادم ... برم سراغ جواب سوالاتتون:

بچه ها یواش یواش به اینجا عادت کرده و اخت گرفته اند و دوست ساخته اند و هرچند گاهی دلشون میخواد که برای دیدار ایران بیاند؛ ولی چون ریسک پذیره؛ فعلن رو بیخیالند ولی من یکی چون میدونم فعلن امکان پذیر نیست یه جورایی حکم ضرب المثل«حریص تر برهر چیز که منع شود» رو پیدا کرده ام که البته سختی اش همین صد و بیست سال اولشه و بعدش که مــُردم خوب میشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ

حمید عزیزم عالی بود ..
خیلی از خوندن این نوشت لذت بردم صادقانه و بی ریا ..
مصداق واقعی چون از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ..
..
ای کاش آخر این نوشته یک پی نوشت می گذاشتی که الان و بعد از اینکه 5 سال هست که مهاجرت کردی در مورد حرف های اون روز کوروش نظرت چی هست ، احساس واقعی که داری رو بگی ..
باز هم ممنون و ممنون

امیر جان
خدا رو شکر میکنم که مورد پسند شما واقع شده. راستش اگه میخواستم پینوشت بذارم دیگه خیلی خیلی سخن طولانی می شد. از طرفی هم هدفم همین بود که این دست سوالات در ذهن خواننده ها ایجاد بشه و جواب به عهده ی خود اونها و تحقیق و اطلاعاتشون باشه. با اینحال چنانچه نکته ی «موردی» و ریزی بود که خواستید بدونید؟ امر بفرمایید تا یک به یک عرض کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شهرام شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
با اون طرح مچایه شدن از درون بی نهایت ارتباط برقرار کردم ... عالی بود

شهرام جان
خوشحالم که انتخاب طرح گرافیکی اینترنتی «مشت مچاله شدن» آدمی تحت فشار افکار رو پسند داشتید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام
حرفای دوستتون اوج نوشتتون بود
دم تمام دوستای خوب گرم
به یاد پریای همیشه مهربانم
پیروز باشید

زهرا خانم گرامی
خوشحالم که این یکی نوشته ام نقطه ی اوج و نتیجه گیری و پیام داشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدورد
ارادتمند حمید

امین قرنجیک شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام حمید آقا از گنبدکاووس مزاحم میشم ببخشید که بعدازپیغام اول دیگه نتونستم پیغام بذارم آخه فوق اگرواکولوژی قبول شدم ویهوکلی کار ریخت روسرم چی میشد ما هم یه داداش داشتیم که برامون ویزای کار جور میکردتا هنوزبعداز ۳۹سالگی دنبال کار نباشیم خیلی خوشحال شدم که تونستم وبلاگتون روببینم مشتاق دیداریم

امین جان
خدا رو شکر که گفتی این بار دومه که پیام میذاری تا احساس قشنگ اون بار اولی که پیام گذاشتی و کلی سلام و درود به هموطنان خوب و دلاور و خونگرم گنبد کاووس فرستادم رو دوباره مز مزه کنم ... حتی یادمه که ذکری هم از شاعر و ادیب و همچنین سلطان سامانیان(کی کابوس بن قابوس بن وشمگیر) نویسنده ی کتاب ارزشمند «قابوس نامه» و گنبد معروف «قابوس» داشتم ... راستش الان هم دارم میخندم که تا اومدم یادی از اون روز داشته باشم؛ همه ی اون کلمات رو دوباره نوشتم .... ... بهرحال ... رفیق ... همینکه بعد از مدتها بازم یادی از بنده داشتی نهایت بزرگواری و لطف و محبتت بوده و بنده بخاطر این توفیق، خدا رو شکر میکنم.

آرزو میکنم که در همه ی ارکان زندگیت موفق و پیروز باشید و بازم بتونم ببینمتون.... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ

چقدر زیبا بود مخصوصا اون پاراگراف اخر....................
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از این شهر غریب
............
دور دست ها اوائی است که مرا می خواند






طلا خانم گرامی
از تشویق و توصیفتون تشکر.

بلند بگو ایشاالله .... امیدوارم که خداوند همه ی آرزوهای خوبتون رو به بهترین شکل و راحت ترین راه، برآورده ی خیر کنه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ق.ظ

باسلام.
آقاحمید خوشحالم که تصمیم درست گرفتید و رفتید برای پیشرفت. این قسمت بسیاردلنشین بودبخصوص دلگرمیهای آقاکوروش خداخیرش بده. یاد این جمله دکتر شریعتی افتادم :

"به یاد غریبه هایی که مرا فهمیدند و تاسف بر آشنایان غریب که در شکستنم کوشیدند."

اعظم خانم گرامی
هیچکس نمیتونه بگه که تصمیم گیری هر مرحله ی زندگیش درست بوده یا نه؟ و آینده اونو مشخص میکنه. فقط مهم همینه که ولو بعدن به این نکته پی ببریم که ولو اشتباه ترین تصمیم رو گرفته ایم!!! بازهم نباید خودمون رو سرزنش کنیم. چونکه به زمان و وقت خودش، با اون سطح دانش و تجربه ای که داشته ایم، بهترین و عاقلانه ترین کار و تصمیمی بوده که گرفته ایم و هرچند ممکنه در آینده بخاطرش اذیت بشیم و برامون تجربه ای دردناک یا تلخ باشه، ولی نباید بخاطرش خودمون رو بیش از حد سرزنش کنیم.

جمله ی نقل قول از دکتر شریعتی بی نهایت زیبا و قشنگ و شاهد مثالی بسیار بجا برای این نوشته بود و ممنونم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ

سلام حمید جان
این دومین بار هست که در این پست برای شما کامنت می گذارم.
یک سئوال همین جوری به ذهنم رسید گفتم بپرسم !
.
الان در آمریکا هم پیش می آد که یک گوشه ای بشینی و به یاد گذشته ها سیگار بکشی ؟

امیرجان
دادا ... مگه ندیدی که روی پاکت سیگار نوشته برای تندرستی زیان آوره ... مگه نمیدونی باید درباره ی اینطور موارد زیاد حرف نزد یه وقت خدای نکرده تبلیغ منفی نشه راستشو بخوای و درگوشی بهت میگم به کسی نگیا ... فقط به خودت میگم ... هروقت سیگار نکشم ... لابد دارم می کشم دیگه ... البته یه چیزی بگما ... در اصل این سیگاره که ما رو میکشه و میکــُشه. در یک کلام: خووووویلی پیش میاد که اینطوری میشه ... اصلن از قدیم هم گفته اند: زجر دنیا رو کی کشید؟ / اونکه چای خورد و سیگار نکشید.

بهار یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

آمریکا رفتن تضمینی برای پیشرفت نیست... باید اون طرف لیاقت و توان استفاده از امکانات رو داشته باشه ..
دو تا پسر عموی من با داشتن شرایط مساوی (سن و امکانات) به اوکلاهاما سیتی رفتند، اولی بعد از 30 سال نه زن و بچه نه وضع مالی مناسب ولی دومی پیشرفت کرده و وضعیت خیلی خوبی داره ..
خدا کنه که وقتی آدم سختی غربت رو تحمل می کنه ازش استفاده بکنه که ارزش داشته باشه ...
و اینکه کسانی برای شما قدمی برداشتند( دستشون درد نکنه) ، آیا شما هم در این مدت تونستید بانی خیر بشید؟...
با آرزوی بهترین ها برای شما و خانواده گرامی ...

بهار گرامی
میگم با اینکه تجربه ی مهاجرت نداری؛ ولی یه پارچه اطلاعات داریا ... در ضمن اگه مشکلی نیست؛ لطف کن و اسم و فامیل پسر عموهات رو برام بصورت کامنت خصوصی(تماس با من) بنویس شاید خودم و مطمئنن عبدالله بشناسدشون و اینطورکی بیشتر با هم خیش و قویم=قوم بشیم.

در مورد سوالتون هم گفتنیه که: «بانی خیر» شدن امریه نسبی و اگه منظورتون رو دقیق تر بفرمایید شاید بتونم جوابی بدم. هرچند که از نجف آبادیها ضرب المثلی دارند که «تعریف از خود کردن ... (چیز) خوردنه» ولی اگه منظورتون کمک به دیگرانه؟ تا حد توانم و شاید گاهی هم کمی اغراق آمیز تلاشم رو داشته ام. از راه اندازی همین وبلاگ و یا به مشارکت گذاشتن تجربیاتم در وبلاگ و مهاجرسرا گرفته تا ... پاسخگویی سوالات دوستان(در حد توانم) و یا راهنمایی سه مورد خانواده های تازه مهاجر برای اسکان اولیه و شروع مهاجرت در ابتدای زندگی در آمریکا.

منتها بسیار شده که مورد سوال یا امر و فرمایش(خواهش/تقاضای) دوستان بسیار زیادی واقع میشم که در حد و توانایی بنده نیست. از جمله این روزها که بسیاری با خوندن خاطراتم؛ آرزو میکنند من هم میتونستم بــُرشی در حد «مــَرده چاقه» یا عبدالله می داشتم که متاسفانه ندارم؟ یا اینکه بنا به تخصص افراد در تکاپوی جستجوی محل کار برای افراد جهت گرفتن ویزای کاری باشم که متاسفانه در شهری کوچک زندگی می کنم و بازم در حد توانم نیست. با اینهمه اگه بازم سوالتون رو نتونستم پاسخ بدم؛ لطفن بصورت ریزتر بپرسید درخدمتتون هستم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مهدی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام حمید خان
ممنون مثل همیشه عالی بود فعلا یا حق

مهدی جان
از تشویقها و کلمات خوبتون تشکر می کنم .... ممنون از حضورتون ... دست حق پشت و پناهتون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز
چه روزهای پر استرسی رو تجربه کردی. ولی هر چی بود تموم شد و به قول دوستت رفتی که تجربه کنی. بهترین کار ممکن رو انجام دادی. امیدوارم که روزی برسه که ما هم بتونیم از این دیار بریم. مهم نیست کجا. مهم اینه که اینجا نباشیم............
شاد باشی و موفق

زهرا خانم گرامی
روزی که ما راهی شدیم؛ اینقدر تب مهاجرت و ایران گریزی بالا نبود. ولی الان و وقتی از زبان افراد فرهیخته ای مثل شماها می شنوم که کار به جایی رسیده که با آنهمه تخصص و فرصت شکوفایی فکری و شغلی که دارید؛ آنچنان از مادر وطن دل بریده اید که آرزوی رفتن به هرکجا دارید؛ خدا رو شاهد میگیرم؛ دلم خون میشه. ای وای برآنانی که در به اینجا رسیدن تقدیر مملکت و جوانان وطنم، دست دارند. راستی آیا فردای تاریخ را چه پاسخی خواهند داشت؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مژده دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ق.ظ

رفتن... انتظار... کلمه کلمه ی نوشته هاتون را حس کردم و تجربه می کنم حمید جان و صحبتای دوستتون حکیمانه بود... شاد شاد باشید

مژده خانم گرامی
از همه ی تشویقها و کلمات خوبتون تشکر می کنم. امیدوارم که در ورای این همحسی با نوشته، امید رو هم دریافت کرده باشید و بدانید که پایان شب سیه سپید است. آری روزهای انتظار ... سردی شبهای تار ... دلتنگی های روزگار ... تنهایی ها و رفتنها همه سخت اند ولی چاره ای نیست جز اینکه طاقت آورد چرا که «پشت سکوت جاده ها، زمزمه ی رسیدنه» راه زیادی اومدیم و باید طاقت بیاریم و طاقت بیار.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

nader دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:51 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا و نوستالژیک بود برام مخصوصن اون موتور هشتاده آخه منم یکیش را تو دوران دانشجویی داشتم البته بد ریخت تر ازین بود دو بار هم براش کارم به دادگاه کشید و یه با هم تا خرمشهر برا اثبات هویت دزدی نبودنش رفتم.

نادر جان
باورت میشه از رویاهامه که برگردم و ولو شده _ البته اگه هنوز بتونم_ یه دور دیگه با موتور هشتاد بزنم؟ آخه لامصب باهاش خاطره دارما ... یه جورایی شده بود همدم و همراهم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

شما کدوم شهر زندگی می کنید ؟

بهار گرامی
بنده در شهر کوچکی به نام «لکسینگتون» در یک ساعت و نیمی شرق شهر کنزاس سیتی ایالت میزوری زندگی می کنم و تا کنون دوبار برای سرزدن به دیگر برادرم در تکزاس از «اوکلاهما سیتی» رد شدم و حتی یک نجف آبادی که آنجا زندگی می کند می شناسم. برای همین سوال کردم شاید که برادرانم با پسر عموهاتون آشنا باشند. بهرحال راحت باشید و هرطور که تمایلتونه عمل کنید.

یا حق

باباعلی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

با اینکه فکر رفتن هم در سرم نیست ولی پشتم لرزید از این احوالاتی که داشتی . انگار خودم بودم و این افکار منه که از سوی شما نقل میشه ... فقط باید بگم دم آقا کورش گرم که در چنان محیطی بدون اینکه رفته باشه و به چشم دیده باشه اینهمه آگاهی داشته و تونسته با حرف های آرامش بخش و امیدوار کننده اش نه تنها باری از روی دوش شما برداره بلکه نیرو و انرژی تازه ای برای ادامه مسیر به حساب بیاد .
هر جا هستید و هست آرزوی سلامتی داریم .

بابا علی نازنین
بهرحال هرکاری سختی های خاص خودش رو داره. اونروز اینطور قسمت من بود که این دوستان با اینگونه تجربه ها سرراهم قرار بگیرند و «تقدیر» و سرنوشتم رو اینگونه رقم بزنند و ای بسا اگر قرار بود که تقدیرم به گونه ای دیگر رقم بخورد؛ کسانی پیدا می شدند که با اشتباهات غلطشون و دخالتهای اشتباهشون در آگاهی هام، باعث میشدند اکنون سرنوشتی دیگر داشته باشم.

بنده هم برای شما و خانواده ی محترمتون بهترینها رو آرزو دارم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام،

خاطرات ۴ و ۵ را با هم خواندم، خیلی‌ خیلی‌ جالب بود لذت بردم،
اول این که خدا رحمت کند مادر مهربان شما را.

دوم این که ما ایرانیان چه موجودات عجیبی‌ هستیم حسود، بی‌ انصاف، بی‌ معرفت، ریا کار... تازه منتظر نزول باران هم هستیم.

آقا حمید عزیز، همیشه خدا را بخاطر این نعمت بزرگی‌ که نصیبت شده شکر گذاری کن. البته شما چون قلبت زلال و پاک است خدا همیشه کمکت می‌کند ولی‌ شکر خدا، نشان معرفت انسان است.

راستی‌ آخرین پاراگراف که از قول دوستت آقا کورش نوشتی‌، زیبا و آموزنده است.

سپاس فراوان برای این خاطرات لذت بخش و آموزنده.

ساسان جان عزیز
سپاس از همه ی کلمات خوبتون و بنده هم برای همه ی درگذشتگان شما، از خداوند منان طلب آرامش و رحمت ابدی دارم.

باور کن .... باورکن ... باورکن
لحظه و ساعتی نیست که حتی به زبان نیارم که:«خدایا شکرت» به حدیکه گاهی خانمم سوال میکنه که الان توی ذهنم چی بود که این شکر رو گفتم و جمله ی سعدی رو میگم که همین دم و باز دم نفس آدم که فرو میره و بیرون میاد و اینطور باعث نشاط جسم و روح آدمه، خودش دو تا نعمت اند و از این دو تا نعمت گرفته تا چه برسه به سلامتی و ...... همه و همه و همه باید برای تک به تکشون شکر کرد و باز سخن سعدی که« از دست و زبان کــه برآید؟ کز عهده ی شکرش به درآید؟»

بنده هم بخاطر نعمت انرژی مثبت حضورت در این مکان و محبت ثبت ردی از اسم و نظرت بعنوان زینت این سراچه، تشکر فراوان دارم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

دکتر نادر چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام مجدد
انشالله برگشتی خبر کن با هم بریم
البته من دیگه اون موتور را ندارم
شاید شما داشته باشید و با هم بریم
به امید دیدار

چشم نادرجان
حتمن خبرت میکنم. راستش قرار بوده موتولم یه گوشه و کناری باشه ولی باورم نمیشه دیگه بتونم حتی یه دور هم باهاش بزنم ... آخه همون روزها هم به سختی می روندمش و یه جورایی قلقش دستم بود و الان یادم رفته. بهرحال ... به امید دیدار.

مجید ایران نژاد چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام .چند وقته شدیدا به این نتیجه رسیدم که دیگه قسمت همینه که همینجا بمونم نه درس خوندن از اینجا نجاتم میده و نه نوشتن اینه که به گوشه ی مزبل شکفتن خو کردم!!
سوسن اگر گوشه ی مربل شکفت //دیگرش آزاده نبایست گفت.

مجید جان دلبندم
قبل از اینکه هرچیزی بگم ... فکر بیسواتی منو نمیکنی و اینکه حالا باید کلی زور بزنم تا ببینم املای این کلمه با «ز» صحیحه یا با «ر»؟ بعدش معنیش چیه؟؟؟ اینطور که توی فرهنگ دهخدا دیدم؛ فکر کنم تلفظش «مزبله» صحیح تره و با دال ذال یعنی «مذبله» نیز رایج تره تا«مزبل» .... بعد از اینهمه حرف ....

رفیق!!! دور از جون!! این حرفها چیه؟ هرکسی یه قسمت و تقدیری داره و بهرحال باید «رضا به داده بگیریم و خـــُرده مگیریم». چه میشه کرد که از روز ازل همین بوده که جام می به کسی دهند و خون دل هم به دیگری. بهتر میدونی که نباید راکد موند و برای شماها همون ادامه ی تحصیل، ادامه ی نوشتن و سرودن یعنی اوج پویایی و سلامت روح و روان. نذار سختی های فیزیکی باعث بشه که از درون داغون بشی ... طاقت بیار رفیق و مثل همیشه مردونه ادامه بده.... بی سبب خود را مرنجان از قضا نتوان گریخت/ نوش جان باید کنی حق، در پیاله هر چه ریخت... موفق و پیروز باشید.

درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

آرام دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ

سلام آقا حمید
ممنون از نوشته های خوبتون و از اینکه با گفتن خاطرات و مشکلاتی که در این راه داشتید و تونستید موفق بشید
به ما دلگرمی می دهید.
می شه بژرسم وقتی می رفتید فاطمه چند ساله بود. و آیا برای فامیل و دوستاش دلتنگی می کنه یا نه؟ و تا حالا شده بگه کاش نمی اومدین امریکا و همون ایران می موندین؟
آخه من هم یه دختر کوچولو دارم که بعضی وقتا میگم نکنه بعدا ناراحت باشه که از فامیل و دوستاش دور شده و خیلی از همون باید ها و شایدهایی که شما هم گفتین.
باز هم ممنون از نوشته هاتون

آرام گرامی
بعد از تشکر از همه ی تشویقهاتون، لازمه یادآوری کنم که یکی از هدفهای اصلی بنده از بیان خاطراتم؛ در اصل بیان تجربیاتم به این زبان و شیوه برای اون دسته از علاقمندانیه که شاید با خوندن خاطرات لذت و تامل بیشتری میبرند. لذا در این زمینه هییییچ رودروایستی نفرمایید و هرچه که به ذهنتون میرسه در فضای عمومی وبلاگ بپرسید و اگر هم راحت نیستید؛ میتونید از گزینه ی «تماس با من» در سمت راست وبلاگ جهت کامنت خصوصی برای این منظور استفاده کنید. از این که بگذریم در پاسخ به فرمایش شما:

فاطمه شروع سال سوم دبستان بود و یعنی هشت و نیم ساله. اوایل کمی یاد دوستاش میفتاد و حتی یکی دو بار با اونها تماسی تلفنی داشت و ما هم با کمال بی شرمی گفتگوهاشون رو یواشکی گوش کردیم ببینیم تا چه حد دلتنگی هاشون عمیقه که بیشتر گفتگوهایی سطحی بود و اشکی گذرا. بچه ها هرچه کوچیکتر باشند سریعتر با محیط جدید اخت میپذیرند و همینطور که میدونید سریعتر دوست میسازند و هر سال تحصیلی جدید یک تعداد دوست جدید و ای بسا الان دیگه اصلن هیچکدون از دوستان قدیم چه ایرونی و چه آمریکایی اش رو که هیچ، بلکه بعضی از همبازیها و دختر عمو و عمه هاش رو هم کمتر به یادش بیاره.

در مورد فامیل هم خوشبختانه با این تکنولوژیهای عصر جدید(مسنجر، وب کم و...) که وجود داره، این دست دلتنگی ها کمتره و حتی میشه لحظه ی سال تحویل رو بصورت مجازی درکنار خانواده به سر برد. این شده که خودم بارها و بارها بر جدایی لعنت فرستاده ام و گفته ام ایکاش ... ولی او شدید از این امر راضی است و دلیل اصلی اش هم روند رو به رشد تحصیلی و سرگرم بودنشه. بخصوص اینکه با هر پشرفت و موفقیت تحصیلی که مثلن در ورزش، المپیاد علوم یا درس و غیره بدست میاره یه ریز تشکر می کنه که آوردمش آمریکا چرا که معتقده اگه ایران بود شاید چنین فرصتهایی نداشت یا نمیتونست ازش استفاده کنه و راست میگه!

بنده در خدمتم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

ملیحه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://http://quebecpassenger.blogfa.com/

امیدوارم همیشه و هر جا که هستید موفق باشید .

ملیحه خانم گرامی
ضمن عرض خیر مقدم خدمت شما و با آرزوی اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت اینکه ردی از اسم و نظر شریفتون رو بعنوان زینت این مکان ثبت فرمودید، تشکر می کنم و بنده هم برای شما در همه ی ارکان زندگی آروزی موفقیت روزافزون دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

چه دوست خوبی
چقدر خوبه از این دوستها داشته باشیم و گاهی چقدر محتاجشونیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد