از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_ 4: شروع

تا سخن به اینجا برسه دوشنبه شبه و جاتون خالی برنج و کباب دستپخت عبدالله را زده ایم توی رگ و با رسیدن دانا و سلیمان، آخرین گوشت اهدایی پدر دانا رو در فریزر جاسازی کردیم. آخه پیرمرد یه جورایی بازنشسته شده و «گاوپروری» رو تعطیل کرده و دیگران باید کار تأمین رایج ترین گوشت مصرفی آمریکایی ها رو به انجام برسونند. سلیمان هم پیش بینی باباش رو مبنی بر موندن و خوردن کباب به نتیجه نرسوند و زود رفت تا به دوست دخترش ملحق بشه. اینطور که پیداست تصمیم ازدواجشون حتمیه و بقول معروف «اگر برای ما آب نداره؛ برای سلیمان نون داره که» هرچه باشه «علف باید به دهن بـُـزی شیرین بیاد» بخصوص  اینکه دخترک، پدری پولدار و خونه ای مستقل داره و خدا رو شکر که در این دنیای «دلبستگی» های گذرای هر دو روز یکبار آمریکاییها، لااقل این دو تا همدیگه رو دوست دارند.


برادرزاه ام سلیمان و خانمش «د ِبــی»


هنوز برای منو زهرا این موضوع حل نشده که چطور می پذیرند پسر یا دخترشون در طول چندسال با چندین کس دوستی کنه و سرانجام جدا بشند؟ البته این رو هم شنیدم که توی ایران هم این گونه آشنایی های قبل از ازدواج داره کم کم رایج میشه تا لااقل «طلاق» و یا ادامه ی زندگی هایی که بیشتر به «طلاق نانوشته» شبیهه، کمتر باشه. هرچه هست توی این آمریکای جهانخوار با قبول موضوع«دوستی» و ارتباط قبل از ازدواج، بیشترشون پس از یافتن زوج مناسب خود و توافق و ازدواج، تا آخر عمر و با دلخوشی تمام در کنار هم زندگی می کنند. در مقابل هم به راحتی می پذیرند که طرف مقابلشون(یا بهتره بگم مرد و زن و یا بقول «ننه ی خدابیامرزم» بجای پسر و دختر بگو نــُودر=نــُه در) نه تنها «باکرگی» نداشته باشند؛ بلکه بعضی هاشون چند تا  هم بچه داشته باشند. دیدم عروسی رو که با شکمی ورقلمبیده،  لباس «عروسی» پوشیده و ملت رو منتظر گذاشته بود تا بعد از کلی گــُل چیدن و توی باقالی ها الاف گشتن؛ با اجازه بزرگترا با ناز و ادا«بعععععله» رو عنایت بفرمایند!!! با دیدن این صحنه به بغل دستی ام گفتم: «هضم این ماجرا برام سخته». خنده ای کرد و گفت: «فکر می کنی همه ی مردم، مثل ما بی عــُرضه اند؟ نخیر!! مردم اهل عملند و اول می کنند عروس رو مادر! بعد می کنند عروس رو ازدواج!!!» بگذریم

عکس اینترنتی است.


از اونجا که دانا به فکر ما بود و چندین فیلم ایرانی سفارش داده بود و تاریخ مدت کرایه شون داشت تموم می شد؛ نشستیم به تماشای فیلم«ارتفاع پست Low Height اثر بسیار زیبای حاتمی کیا». البته چون می تونستیم  فیلم رو با زیر نویس انگلیسی ببینیم جمال و دانا هم همراهمون شدند. پس از فیلم که داستان افراد یک فامیله که برای فرار از داخل ایران مجبور به هواپیما ربایی می شند؛ گپی طولانی درباره ی بسیاری از هموطنانمون داشتیم که با چه فلاکـتـهایی راهی خارج از کشور می شند و ما باید روزی ده تا نون بخوریم و صدتا صدقه بدیم که هرچی هم سخت، لااقل بطور قانونی از ایران خارج و به آمریکای جهانخوار وارد شدیم.  شب از نیمه ها گذشته بود و هرچند همگی رفتند بخوابند؛ دردی که از صبح توی شونه ام افتاده بود؛ نـذاشت بخوابم. لذا چندتا قرص بروفن انداختم بالا و بیدار نشستم به نوشتن ادامه ی خاطرات. از آنجا که امروز دقیقاً 18 روزه(پس از پنجشنبه 22فوریه2007) که از ورودمون میگذره و ریز بسیاری از خاطرات روزهای اولمون فراموشم شده؛ سعی میکنم اصلی ترین دیده ها و شنیده هایم رو یک یادآوری سریع بکنم.  ولی قبل از همه نگاهی میندازم به گذشته های کمی دورتر، یعنی روزهای بسیار سخت قبل از نوروز سال هشتاد و چهار که منتظر رسیدن هر دو برادرم(عبدالله و مصطفی) از آمریکا بودیم تا آخرین فرصت دیدارشون از شادروان مادرم که بوسیله ی دستگاههای بیمارستانی زنده ی جسمی بود؛ به قیامت موکول نشه.


همیشه در قلب منی «مـــادر»


بالاخره بعد از هیجده روز از سکته ی دوم «ننه»، درست دو روز به عید مانده، پرواز ابدیش آغاز شد. به روال رسم و رسوم همه جا مدتی مشغول انجام مراسم به اصطلاح ختم برای درگذشته و بیشتر کلاس و آبروداری برای زنده ها بودیم و سرانجام زمان تعیین تکلیف وسایل خونه ی ننه رسید. به چشم برهم زدنی خـــُرده ریگ مال دنیایی، با هر اسم و عنوانی که بود به کسی رسید و من هم چیزی نخواستم جز،«چادر نماز سفید گلدار» او تا شاید هر از گاهی رایحه ای از وجودش رو نفس بکشم و دست آخر اگه قسمتم شد چیزی زیادتر از کـَـفـن با خودم به قبر ببرم. (بمانه که مدتها بعد با بی طاقتی خواهر کوچیکترم نصیب او شد.) در این بین بشنوید که عبدالله با آنکه تمام این سالهای آخر عمر ننه، با کمکهای مالی اش همه جوره درخدمت ننه بود؛ چیزی نخواست جز به یادگاری بردن یک کاسه ی کوچک چینی قدیمی از جهازیه ی ننه، معروف به کاسه«ترمه».


در اون همهمه ی مسابقه ی عقب نموندن از غنیمت بری ارثیه، بعضی ها پا رو فراتر گذاشتند و حتی برای خونه ای که در اصل متعلق به عبدالله و مصطفی بود و برای راحتی سالهای آخر عمر ننه خریده بودند هم، نقشه ها کشیدند. مهمترین حرف دلشان هم این بود که اگه به اونها نمیرسه؛ ولو شده سگ خور بشه، ولی به حمید هم نرسه. در این بین عبدالله با ریزبینی خاصی که داشت تلاشهای دیگرون و بی خیالی منو زیر نظر داشت و فقط سری به تاسف تکان می داد و یکریز می گفت که تو و زهرا حیفید که اینجا بمونید و اینبار که برگشتم به هر شکلی شده تلاش می کنم راهی رو برای بردنتون به آمریکا پیدا کنم. بمانه که برای این موضوع اینقده «التماس دعاگو» وجود داشت که نه امیدی به این قصه داشتم و نه حتی به ذهنم خطور می کرد که یک در هزار،  راهی وجود داشته باشه.  در حالیکه از تقدیر الهی غافل بودم.


آری می توان «سرنوشت» را از سر «نوشت»


با برگشت عبدالله به آمریکا، هر از گاهی تماسی تلفنی با هم داشتیم.  تا اینکه دو هفته به پرواز مجددش به ایران (برای برگزاری اولین سالروز پرواز ننه) تلفن کرد و گفت که در عین ناباوری و با معرفی «مـــَرده چاقه»، با مسئولین یک دانشکده ای  کوچک در ایالت میزوری(منظور محل کار فعلی ام) قرار ملاقات داره تا ببینه میشه راهی برای گرفتن ویزای کار براساس احتیاجشون به مدرس فارسی پیدا کنند؟ دراین بین یکی از دغدغه هاش این بود که با نبود ننه، برای اقامت یک ماهه اش در ایران کجا رو انتخاب کنن چرا که تنها نبود و دانا هم قرار بود همراهش بیاد. دست آخر وقتی دید که دیگرون بخاطر مشغولیتهای شخصی و خانوادگی و بخصوص دید و بازدید ایام عید، طفره ها رفتند؛ بالاخره اصرار منو خانواده ام رو قبول کرد که در همان زیرزمین مسکونی هفتاد متری، با ما باشه. بمانه که بعدها هرکسی تلاش داشت تا اون و دانا رو به خونه شون دعوت کنند و یک ریز هم دلیل می آوردند و غــُر میزدند که: «آبروداریم و مردم در مورد ما چه فکر می کنند که با وجود اینهمه خونه های آنچنانی، موندن در یک زیر زمین رو انتخاب کرده اید؟» بهرحال …  روزها سپری شد و از فردای برگشت عبدالله و دانا به آمریکا، تلاش ما برای تهیه ی مدارک لازم شروع شد. از چند بار سفر به تهران برای گرفتن مدرک تحصیلی و تایید توسط وزارت علوم گرفته تا زیر و رو کردن همه جا برای پیدا کردن پاسپورت و ترجمه ی انگلیسی مدارک و اسناد حساب بانکی و دارایی و مستقلات ملکی و ارسال آنها به آمریکا … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود… ارادتمند حمید

نظرات 40 + ارسال نظر
زهرا شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ق.ظ

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سر بسته چه دانی خموش...
سلام

زهرا خانم گرامی

جدن در مقابل این تک بیت بی نهایت عالی که فرمودید دیگه میشه چی گفت جز اینکه سکوت کرد و زل زد به کلمات و در معنی عالی اونها تامل کرد. ممنونم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

دکتر نادر شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ق.ظ http://royayeshirinam.blogfa.com

سلام
عجب جونورایی هستند این امریکایی ها ...نه خارجی ها
اخه با شکم به این بزرگی تازه عقد میکنند و امثالهم؟
خوب فرهنگشون اینجوریه دیگه
موفق باشید

نادرجان عزیز
همه جای دنیا از ایندست جونورا وجود داره فقط بعضی جاها به اسم آبرو و فرهنگ و خیلی چیزای دیگه، اسمای گوناگون روش میذارند و نیمذارند خیلی گند قضیه در بیاد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ

سلام
بنظرمن خداخیلی به شما لطف کرده که این شرایط روبراتون مهیاکرده وحقیقتاکه همه چیزخواست اوست
امیدوارم همیشه درپناه و لطف خداوندبزرگ باشید

مینو خانم گرام
با شما همعقیده ام که نظر لطف خدا همیشه شامل حالم بوده، حتی در مواقع سختی که فکر میکردم بدترین ها بوده. اصلن مگه خداوندی که دریا دریا عشقه و از سر لطفش خلق کرده، غیر از «لطف» نظر دیگه ای به بنده هاش داره؟؟

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مژده شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ http://mahenodarab.persianblog.ir

حمید جان متاسفاندمای کوته فکر کم نیستن ... خدارو شکر که برادر مهربانی داری که در کنارتون هست و کمکتون کرد که از اینجا برید... شاید فقط باید رفت تا از این وضعیت راحت شد ... شاد باشی

مژده خانم گرامی
آدمهای کوته فکر همه جای دنیا وجود دارند .... اصلن کوته فکری از درون آدمها برمیخیزه و ای بسا کسانی که در مهد تمدن و تکنولوژی زندگی کنند ولی دیدگاهشون، حتی به اندازه یک قدمی جلوی پاشون هم نباشه.

در قرآن آمده است: «در زمین سفر کنید تا عاقبت انسانهای پرهیزکار را ببینید» ... و یا در احادیث قدسی آمده: «پـس کـسـانـى که مهاجرت کرده اند و از خانه هایشان رانده شده اند و در راه من آزار دیده اند و جنگیده اند و کشته شده اند، گناهانشان را مى زداییم» .... آری ... رفتن گونه ای مــُردن و دوباره متولد شدن است. ولی اینبار خودتان چگونگی زیستن و تربیت شدن خودتان را تعیین خواهید کرد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

هدیه شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ق.ظ

با سلام به حمید عزیز
توی این سالهایی که از خدا عمر گرفتم (هرچند که هیچوقت بیشتر از 18 سال نمیشه ولی حالا اگه دوست دارین میتونین دو برابرش کنین ) اینو با گوشت و پوست و استخونم لمس کردم که فقط و فقط باید توکل به خدا کرد و همه چیزو به اون واگذار کرد تا همیشه پشتت به بزرگی و کرمش گرم باشه و بدونی که هرگز تنها نیستی!
منهم تو فرصت مناسب خاطراتم رو براتون مینویسم فقط باید مطمئن بشم میتونم اینکارو بکنم یا نه؟ یعنی اجازه این کارو دارم یا نه؟ راستش این اولین باریه که وارد وبلاگ کسی میشم و راستش هنوز خیلی چیزا علی الخصوص قوانینش رو نمیدونم. خوشحال و ممنون میشم که راهنماییم بفرمایید.
با سپاس فراوان

هدیه خانم گرامی
راستش مدتها پیش رسم براین بود که با مشارکت دوستان خواننده، هر ازگاهی یکی از خودنوشته های دوستان رو منتشر می کردم. تنها شرط این کار این بود که دستنوشته ها از خود دوستان باشه و کپی گیری از جایی نباشه. تا اینکه آروم آروم بسیاریشون تشویق شدند و اقدام به راه اندازی وبلاگ شخصی شون کردند و الحمدالله رفتند و دیگه پیداشون نشد و ایشاالله شما هم ازون دسته افراد باشید، منتها هرجا که هستید و باشید سلامت و شاداب باشید بهرحال بنده در خدمت هستم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شهرام شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
یاد و روح مادر شاد
راستی هر چیزی خواستی درباره ارث بگب و تیکه بندازی اینجا نوشتی آیا خواهر و برادرها اینجا را می خوانند....

شهرام جان
سپاس از آرزوی خوبتون و بنده هم برای همه ی درگذشتگان شما آرزوی آمرزش ابدی دارم.

اما رفیق ... اشاره ی خوبی داشتید ... راستش خواهر و برادرانم خودشون بهتر از هرکسی میدونند که منظورم اونها نیستند و کسان دیگه ای هستند. با اینحال اگه بخونند و براشون سوتفاهم هم بشه هم بد نیست. لااقل وادار میشند بیاند احوالی بپرسند و اعتراضی کنند و سراغی بگیرند. اینطوری منم توفیق پیدا می کنم به بهانه ی دفاع از خودم، گپی با اونا بزنم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ب.ظ

خداوند روح مادر مرحومتون و همه رفتگان خاک رو قرین شادی و ارامش کنه و به شما و برادران بزرگوارتون عمر طولانی و با عذت بده.
به راستی که ادم توی حکمت خدا می مونه.قربونش برم که هر چی اون بخواده همون می شه و هر چی که ما بخواهیم نه اون می شه به قول مادر بزرگ خدابیامرزم.
خوش و موفق باشید

طلا خانم گرامی
بنده هم برای همه ی درگذشتگان شما از خداوند منان طلب آمرزش و شادی روح میکنم ... تشکر از دعاهای خیرتون.

فقط یک کلام .... ای اماااان از پیشونی نوشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد - ا شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام
ما را هم حسابی مشغول کرده ای
آنقدر از نقاشی های خود می خواندم به خاطره
تا که
تو اومدی با
نوشته ها و تصاویر عالی و عالی تر
و . . .

احمد آقای عزیز و نازنین

می دونم که برای تشویق بنده میگید ولی آی ... نه نشد بذار یه کمی غلیظ تر بگم .... آآآآای ... از این عبارت «نقاشی های نوشتار» لذت میبرم که حد نداره . بهرحال دوست عزیز ... هرچه هست پیشکش شمای دوست و از قدیم هم گفته اند: آنچه از دل برآید؛ لاجرم بردل نشیند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهره شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ

سلام حمید خان
ممنون که باز هم ما بردید سفر و اینبار سفر خاطره ها.
و چه عجیب است این تقدیر الهی.

التماس دعا

زهره خانم گرامی
شما که خودتون سفرکرده ی عالم و یه پارچه دنیا دیده اید ... بهرحال قابل نداشت و پیشکش شما . خوشحالم که مقبول درگاه جنابعالی واقع شده.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ق.ظ

دل این کلمه بی نقطه
گاهی
تنگ میشود در حد یک نقطه...
قلمتون پابر جا.

زهرا خانم گرامی

سپاس

وحیده مامان پارسا یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

عجب.............این جمله به زبونم اومد نمیدونم چرا....
خدا رحمت کنه مادرتون رو .....
خدا رو شکر که اگرچه برادرهاتون ایران نبودند ولی هوای مادرتون رو داشتند.خدا رو شکر که برادرهای قدرشناسی داشتید.برداشتن چادر مادرتون واقعا کار قشنگی بود حیف که از دستش دادید....ولی از داداش مصطفی چیزی نمیگید؟!
برادر زادتون چقدر شبیه آمریکایی هاست.خیلی جالبه آدمهایی که به کشور دیگه مهاجرت میکنند بعد یه مدت از لحاظ نژادی به مردم اون کشور شباهت پیدا میکنن.فکر کنم بخاطر نوع تغذیه باشه درسته؟
خدا هواتون رو داره...شاید علتش اینه که قلب پاکی دارید.

وحیده خانم گرامی
خداوند همه ی درگذشتگان شما رو نیز غرق رحمت خودش داشته باشه.

در ادامه ی خاطرات کمابیش از اون یکی برادرم نیز اسمی وسط میاد ولی چون تاکید این خاطرات بیشتر بر «آمریکا رفتن» ماست؛ نکته های حاشیه ای رو ذکر نکردم. هرچند که در این ماجرا حتی ایشون هم خیلی اطلاعی نداشتند و از همه مهمتر فاصله ی سنی و فاصله ی جغرافیایی محل سکونت و خیلی چیزای دیگه هم سبب شده که فقط «اخوی» باشیم .

در مورد شباهت برادرزاده ام به آمریکایی ها یک نکته رو یادآوری میکنم که بعد از مواردی که شما فرمودید؛ آخرش «تنوره اش»(منظور = ننه اش) آمریکاییه ها ... اونم از اوع آمریکایی های فرانسوی و آلمانی الاصل.

از بابت جمله های خوب و تشویقهاتون تشکر ... نظر لطف شماست .... یادم باشه یه جا حساااابی ازتون تعریف کنم آجی.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ http://mhbobam46.blogfa.com

چه چهره شیرین و دلنشینی (مامانتون ) ...
روحش در آرامش باشه ....
و اینکه خدا در جاهایی به آدم کمک می کنه که هیچوقت فکرش رو هم نمی تونی بکنی،برای من هم اتفاق افتاده (معجزه ) .....
و اینکه از خدا میخوام کمکم کنه تا بهترین ها رو برای مهربان مادرم انجام بدم ... دعا کنید واسم ....
مادری که از سن 25 سالگی هم پدر بوده هم مادر .....
اشک و بغض ....

بهار خانم گرامی
سپاسگزارم.

براتون بهترینها رو دعا دارم بخصوص اینکه خداوند توفیق بده تا بهترین بهترین خدمت ها رو در حق بهترین بهترین بهترین عالم خلقت، یعنی «مادر» داشته باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محسن ۲۰۰۹ دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:40 ق.ظ

حمید جان زیباست زیباست زیباست :
خودت و وبلاگت
از آشنائی یک سال و اندی با تو بینهایت خوشوقتم ، چه سعادتی بود ، نوشته هایت شیرین تر از عسل است
ای کاش دست تقدیر، تقدیری شبیه تو برای ما رقم بزند
دوستت دارم .

محسن جان

نظر لطف و محبت و همراهی و همدلی خودت از همه چیز زیباتره دادا.

امان از قسمت .... تا خدا چی بخواد و از «او» چی برسه؟ موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

آقا مثل اینکه کارتون هم کم کم داره درست میشه و راهی دیار غربت میشید ... آمریکا رفتی نامه بفرست واسمون...مرد چاقه رو هم ببوس ! (چیکار کنم خاطرات قدیمی رو مرور می کنی باید پیام های تاریخ گذشته هم بفرستم برات دیگه) آرزوی رحمت ابدی دارم برای مادر گرامی و بعد خدا قوت میگم به آقایون آمریکایی که مسلمونی رو تموم کردند و بچه داشتن و نداشتن همسرشون براشون ملاک نیست و اینجوری از بسیاری از آسیب های اجتماعی مربوط به این قشر و ناشی از این قشر تو جامعه شون جلوگیری می کنند . در واقع میگن : من راضی ، تو راضی ........ ناراضی (جای خالی را با واژه مناسب پر کنید)
همواره خوش و تندرست باشید

بابا علی نازنین

حالا ترا خدا ... این موضوع رو به کسی نگیا ... راستش حالش رو نداریم یه وقت جایی درز کنه و یا اینکه «سوپ ریز»ش یه وقتی طوری بشه که دیگه نشه باهاش «سوپ» ریخت !!!

یه چیزی بگم دادا !!!؟؟ هرکیو میخوای؛ بخوا ... ولی جونی من ... مــَرده چاقه رو بیخیال شو که باورم نمیشه حتی عیالش هم به عمرش ماچش کرده باشه .... وووی ... به خوابت هم نیاد.

درباره ی جلوگیری از آسیبهای روانشناختی بچه های طلاق در این سرزمین کفر، تازه های بسیاری دیده ام که باشد تا وقت دگر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مهدی دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:46 ب.ظ

درود بر آقا حمید گرامی
روان نازنین مادرتون و همه رفتگان، شاد باشه
چند روزی، نتونستم سر بزنم اینجا. اما خودمونیم نوشته های شما مثل دستپخت مادرهاست که حتا شب مونده اش هم دلچسب و گواراست
به امید بهترینها

به به آقا مهدی گـــُل و عزیز

رفیق ... بهرحال هرکسی گرفتاریهای زندگی خودش رو داره و همینکه احوالتون خوب باشه و سلامت باشید؛ باعث خوشحالی بنده است. بهرحال از بابت همه ی کلمات خوب و توصیفات و دعاهاتون تشکر میکنم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شفق سبز سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:25 ق.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام به شما و خسته نباشید. خاطرات بسیار جالبیرا می نویسید و ما با خوندن اون خود را تو اون محیط احساس می کنیم.........اتفاقا من هم اخیرا فیلم ارتفاع پست را دیدم و خیلی این فیلم جالب بود مخصوصا یه جمله من را کشت که هواپیما ربا همش تکرار می کرد و ان اینکه می گفت من می خوام جایی برم که 8 ساعت کار باشه 8 ساعت خواب باشهو من در این فکر که اسمش 8 ساعت کاره ولی 8 ساعت کاملا کاره مفیده که آدم دیگه احساس رباطی بهش دست میدهبه هر جهت به قول شما باید خدا را شکر کردخواستم ازتون دعوت کنم به وبلاگم بیایید هر موقع وقت کردید خبرهای خوشی دارم .....مادربزرگ شدم و عکس فرشته کوچولو را در وبلاگم گذاشتم....همیشه موفق باشید

شفق سبز گرامی
از قشنگ ترین قسمتهای اون فیلم وقتیه که هواپیما با بدبختی فراوان در یک جای ناشناخته فرود میاد و هرکسی با زعم و دریچه ی فکری خودش برداشتی از اون مکان داره ولی جمله ی برادر نگهبان محافظ پرواز جالبه که میگه: «هرجایی باشه؛ آمریکا نباشه!!!»

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبین؟ امیدوارم این سالگرد مهاجرتتون همراه با خاطرات خوبی باشه

شیرین خانم گرامی
البته سالگرد سالگرد که نه .... دیگه از کمی مطلب و تنبلی حال و حوصله، زده ام به انتشار دوباره ی خاطرات روزهای اول اومدنمون

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

یه سوال فنی:شما عکسهاتون رو کجا آپلود میکنید....
آخه سایتهای وطنی یه روز عکسها رو نمایش میدن یه روز هم به هر دلیلی عکسها رو نمایش نمیدن.علت اینکه شما عکسها رو نتونستید ببینید این بود که سایت آپلود یه اشکال فنی پیدا کرده.

وحیده خانم گرامی
سایت بلاگ اسکای بطور اتوماتیک با سایت زیر
http://www.picofile.com/
همکاری داره و عضویت در بلاگ اسکای یعنی عضویت در سایت فوق و بطور اتوماتیک میتونیم عکسها رو اونجا آپلود کنیم و با گرفتن لینک و کپی گیری در بلاگ اسکای عکسها رو بازنشان دهی کنیم. البته شما خودتون هم میتونید یه اسم عضویت بسازید و از این سایت فوق استفاده کنید.

در ضمن ... مشکل وطنه دیگه ... یه روز قیر هست ... یه روز کبریت نیست ... یه روز جهنم درش بسته است ... یه روز تعطیلیه خودتون رو ناراحت نکنید. یا حق

کوروش سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ق.ظ http://www.korosh7042.com/

روحش شاد مادر ی که ترمه ی خیال انگیز پیشنیان، انگشت تعجب در دهان می ماند
به راستی دائرالمعارف واژگان بکری هستند که دنیا اندیشه در پشت دارند
درود داداش حمید گل گاهی که به قلم طنازت که لفافه ی ادب پیچیده شده که با اینکه دور از دیاری اما از شوخی های وبازی با کلمات در سرزمین مادری دورنیست
و سپاس از توضیح چاه های نفت در پست قبلی در پاسخ کامنت
شاد باشی و همچنان قلمت استوارباد
دوستدارت

کوروش جان

آخرش یه روز دستم بهت میرسه و بجای اینکه کلی زور بزنم تا یه کلمه پیدا کنم تا بذارم روی آتیش دلم و اسپند صفا رو بریزم روش بلکه رایحه اش به مشامت برسه؛ خودم قاپ میرم اون صورت ماهت رو آ شونصد مااااچ آبدار میذارم روی اون گونه هات که اینقده دست به قلم منو خجالت ندی!؟ نترس بابا ... دیگه از ما گذشته ... کبریت بیخطریم
به زبان زردشتی و فارسی باستان:
ر ُژگـــُر نی یـــَـک = روزگارتان نیک باد
ارادتمند حمید

اعظم سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ


دلت جغرافیای مهربانیست

لبت تاریخ سرخ زندگانی ست

شفق آیینه ی پیشانی تو

تمام زندگی ارزانی تو...


روز معلم برشما مبارک

اعظم خانم گرامی

از بابت تبریک روز معلم .... بی نهایت سپاسگزارم .... هپووووف ... بازم اگه ایران بود لااقل یه جفت جوراب به فکرم بودندا ... اینجا مثل اینکه حالا حالاها به فکر نیستند ... بازم به شما. ممنون

زهرا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ق.ظ

و من اندیشه کنان پی این تدبیرم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...
سلام
برای ما هم دعا کنید

زهرا خانم گرامی

متقابلن التماس دعا.

درود و دو صد بدرود .... رُژگـــُر نی یــَــک = روزگارتان نیک باد
ارادتمند حمید

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام بر استاددددددددددددد حمید
استاد هر چند دیر و با تاخیر
اما روز معلم رو بهتون تبریک می گم
چوب معلم ار بود زمزمه ی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

بهارخانم گرامی
تشکر بی نهایت دارم ... اصلن هم دیر نیست ... مهم کادوهای خوبتونه و از قدیم هم گفته اند: ماهی رو هروقت از آب بگیری، ...؟ ... چی؟ ...؟ ...؟ لیزه؟؟؟ ... بهرحال تشکر و سپاس

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

راستی این جمعه چهلم مادربزرگ قصه های مجید هستش تو جنت الشهدا

بهار خانم
سعدی گوید: مرد نکونام نمیرد هرگز، مرده آن است که نامش به نکویی نبرند. تا وقتی که ادب و نمایش و نمایشنامه زنده باشه ... تا وقتی ولو هر هزارسال یکبار و توسط یک دانشجوی هنر هم شده یکی از فیلمها و آثار این بزرگ بانو بررسی بشه، این هنرمندان زنده اند ... خدایش بیامرزد.

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

برادرزادتون و زنش خداییششششششششششش به هم میان

بهار گرامی

بذار ببینم .... اینهمه کامنتهای یه سطر، یه سطر، یه سطری رو، تو نوشتی؟؟؟؟ میبینم یه دفعه چه پرطرفدار شدما ... خاب !!! همه اش رو توی یه کامنت، و طی چند سطر جداگونه مینونشتی و منم جدا جدا جواب مینوشتم .... عجب کار جالبی کردیا ... الکی الکی ما هم مههههروف شدیم و به گروه وبلاگنویسهاش مههههشور = مشهور پیوستیم

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

ی سریال ترکیه ای هست می بینیم از جم تی وی به اسم ایزل
اونجا فهمیدم اگه روز عروسی عروس حامله باشه مقدس هستش

واسه ی همینه که بچه ها و عیال ما نامقدس اند

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

حالا رفتند سر زندگیشون سلیمان و دوست دخترش یا نه

{با حس گفتگوی دو تا نجف آبادی خونده شود} ... آره خواری(خواهری) بد ندیده!! ... نوسیدم کُ(عیالشه دیگه آ نه دوس دخدرش) ... دو ساله به سلامتی و دلی خوش! زن و شوورند آجی !!!

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

خدا مادر عزیزتون رو بیامرزه و روحش رو قرین رحمت کنه

سپاس ... متقابلن خداوند روح همه ی درگذشتگان و بخصوص پدربزرگوارتون رو.

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

ما هم عین شما زمانی که پدرم فوت کرد هر کس چیزی از پدر رو برداشت از لباس خواب بگیر تا من که موی سر پدرم مربوط به آخرین اصلاحش بود رو توی ی جعبه طلا ریختم و نگهش داشتم....

خدایش رحمت کناد.

تا وقتی که شما زنده اید ... تا وقتی که ذکر و یاد آنان زنده است ... خود آنان نیز زنده اند .... انسانها، زنده به فیزیک و جسم و جسد نیستند. بلکه این انرژی روح و یاد و خاطره ی انسانهاست که در اندیشه و فکر دیگر انسانها جریان داره و سیال و زنده است .... پس همه ی «منتقل شدگان به عالم دیگر»(مـــُـردگان) همیشه ی ابدی زنده اند و فقط چشم و حس جسمی و فیزیکی ماست که نیاز به لمس فیزیکی دارد وگرنه در خواب و رویا بهترین فرصتی است که روح و رویای ما فرصت ملاقات و بهره بری و هماغوشی از انرژی آنان را دارد.

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

خدا را شکر که برادران به این خوبی داریننننننننننن
چه حرفهایی رد و بدل شده....سگ خور

آره مگه نشنیدی که میگند: دیگی که واسه ی من نجوشه، میخوام سری سگ توش بجوشه .... بهرحال باید که خیری از هر چیزی به کسی برسه تا بخواد دعایی بکنه؟ در حالیکه از قدیم هم گفته اند هرچیزی برای خودتون میخواهید؛ در حق دیگرون دعا کنید تا خدا بخودتون بده. نمیدونم شاید هم ارواح درگذشتگانم پشت این ماجرا بودند ... شاید .... شاید ... شاید.

بهار پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

تنتون سالم هر جای دنیا که هستید شاد و خنده رو باشید

به همچنین و ممنونم.

شایا پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

اول اینکه ببخشید جواب کامنتتو دیر شده بود... ولی جواب دادم در وبلاگم.
دوم اینکه یکی مثل خود من! با اینکه فکر میکنم خیلی با فرهنگ غرب آشنا هستم و خیلی هم اپن مایند هستم ولی بازم هنوز قبول داشتن همچین رابطه هایی برام فوق العاده سخته. هرچند که قبول دارم اگر به درستی پیش بره بهتر از دردسرهای طلاق و بعد هم یک عمر با اسم "مطلقه" بودن زندگی کردن است!

واقعا هم قسمت گاهی خیلی عجیب غریب پیش میره. بخاطر مسائلی که در چند هفته ی اخیر برام پیش اومده شدید توی این فکرم که خود آدم چقدر واقعا در تغییر قسمتش سهم داره؟ مثلا اگر قسمت چیزی رو بخواد و آدم بهش محل نذاره و راه دیگه ای رو بره، آیا باز هم سرنوشت آدم همون مسیر رو اینقدر میذاره جلوی پای آدم تا بالاخره راضیش کنه که باید اون سمتی حرکت کنه؟!
در عجبم که نکنه قسمتم چیزی بوده که محلش نذاشتم و الان دارم راه دیگری میرم و برای اینکه اون یکی مسیر سرنوشتم بوده دائما جلوی پام سبز میشه! اگر من اون مسیر رو نخوام چی؟!

شایای گرامی

ممنونم از حضورتون و خدمت میرسم .... در مورد بخش دوم کلامتون گفتنیه که:

آدمی هر روز داره به تازهایی پی میبره و براساس این تازه ها تقدیرش رو تازه تر رقم میزنه و همه ی اینها مبارکه. به نظر من هم هیچوقت نباید از کرده و تصمیم گیری گذشته، شرمنده باشیم چرا که در زمان و شرایط خودش بهترین تصمیم گیری بوده، ولو که الان پی ببریم بدترین و اشتباه ترین کار روی زمین باشه. لذا ببینید احساستون چی میگه و اونچه رو که دوست دارید انتخاب کنید و راحتی و تمایل و بقول معروف «کیفتون» رو انتخاب کنید و بعدش هم هرچی شد که شده ... آخه دوباره از یه جا شروع میکنید ... دنیا که آخر نمیشه که ... فوق فوقش ... کلی تجربه دار شده اید ... بدتر از این که نمیشه که؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید ایران نژاد پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام اسم مراسم مادر و بزرگداشت اون که میاد من دوباره یاد بی معرفتی خودم می افتم که نیومدم مراسم و انجام وظیفه البته خداییش دیر خبر دارشدم اما بازم احساس قصور می کنم .خداهمه رو رحمت کنه .
خوشبحالت .ما نه از اون داداشهای مهربون داریم که قدر شخصیت هایی چون ما رو بدونند و هی بگند شما حیفید! نه از اون آدم گنده ها سراغ داریم و نه توکل به خدا به تنهایی کارساز می شه مگر خود حضرت عباس کاری بکنه!!!ضمنا تاریخ فروردین هم خنده نداره به قول عربه :هرکی بره تو آب ...!!

مجید جان دلبندم

تو رفیق جون جونی منی و این حرفها رو نزن ... بالاخره هرکسی مشکلاتی داره و اون ایام یه دفعه شرایط قبل از عید طوری چرخید که همه کس ما رو فراموش کردند و در یک کلام بیخیال که گذشته ها گذشته و الانو بگو .... خوب هستی که؟

میگم اولندش: وسط اون تعریفهایی که داداشیمون از عیال و هنراش می کرد؛ ما هم وقت پیدا کردیم یه درب نوشابه ای واسه ی خودمون وا کنیم و خودت میدونی همچین آش دهن سوزی نیستیم. دومندش... حالا که هوووشکی نداری ... بیا و یه باره ما رو به بزرگتری و برادری و نخواستی «پدر بزرگی» خودت قبول کن ... بالاخره اینقدر هم خشن نیستیم و دستی از محبت برسرت می کشیم و برات قاقا لی لی و بچه خرگوش و اینا .... هستی؟ ... هول نکنی یه باره بری یه قرن دیگه پیدات بشه ها .... فروردین و اردیبهشت رو بیخیال ... الان داره خرداد و فصل باغ اناری میادا؟

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام حمید جان
در این یادداشتتون ، هم صحبت از عشق بود، هم ازدواج، هم ارث و هم مرگ .
اولا، برای همه عاشق و معشوق ها آرزوی خوشبختی می کنم چه شکم ورقلمبیده باشند چه نباشند (البته غیر ورقلمبیده باشند خیلی بهتره، چون شب عروسی که با شکم ورقلمبیده نمیشه رقصید )
دوما، برای همه ارزو می کنم که عشقشون جاودان و پایدار باشه.
سوما، ارزو می کنم سر ارث و میراث آدم ها به جون هم نیفتند و در صلح و صفا با هم کنار بیاند ( خود من اثرات این دعواها و جنگ و جدال ها را از نزدیک دیدم و امان از .... )
چهارما، روح مادرتون شاد و یادشان جاودان باشه.
پنجما، نمی دونم چرا اسم و رسم واقعیم رو به انگلیسی توی یاهو سرچ کردم اولین سایتی که اومد، وبلاگ شما بود (و این چنین بود که نظری نوشتم)
مثل همیشه شاد و شاداب باشید.

سپهر جان
راست میگی .... عشق و ازدواج و ارث و مرگ ... اگه یه کمی منو ول کرده بودند کم کم از لایه ی اوزون و جنگ جهانی سوم و اقتصاد ماکیاولی هم یه کمی گفته بودما

در مورد چهارما: بنده هم آرزومندم که همه ی درگذشتگان شما نیز شامل رحمت الهی باشند. ایشاالله.

پنجم هم؟ چوم!!؟؟ راستی چرا؟
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شایا جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ب.ظ

ممنون از پاسختون آقا حمید :)
بسیار آرامبخش بود. چون در حال حاضر که "کیفم" رو انتخاب کردم! و با اینکه امیدوارم که تا آخرش خوب پیش بره ولی اگر هم نرفت بازهم کلی تجربه و درس زندگی است و از اول شروع میکنم :)

شایای گرامی
خواهش میکنم و پوزش میطلبم که هنوز فرصت نشده خدمت برسم. راستش وبسایتهای بلاگفا و پرشین بلاگ رو نمی تونم از محل کارم خدمت برسم و منوط بر اینه که آخر هفته و از توی خونه خدمت برسم که ایشاالله موکول میشه به همین روزها .

در مورد این انتخابتون هم مطمئن باشید بهترین انتخاب بوده ... شک نکن و دل بزن به دریا که حتی در سختی ها هم درسهایی نهفته است و «ای بسا که بعضی چیزها رو دوست نداریم؛ در حالی که خیر ما در آن نهفته است» = «عـَسا اَن تکـَرهوا شئاً و هـُـوَ خیرٌ لکـُم(قرآن کریم)

یا حق

باران(محمد) جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام حمید خان
برای مادر عزیزتون که از تصویرشون پیداست چقدر نازنین و مهربان بودند آرزوی رحمت الهی و مغفرت آرزو دارم.
شاید به جرات بگم بهترین یادگاری همون چادر نماز مادر بوده که نصیب شما شده ...

محمد جان
از کلمات و توصیفات خوبتون بی نهایت تشکر و بنده هم برای همه ی درگذشتگان جنابعالی علو درجات و آرامش بی حد و حصر آرزومندم.

گفتنیه که تسبیح نمازش هنوزم که هنوزه، برکت جیبمه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ

جدا شما هم نمی دونید چرا ؟
واقعا چرا ؟؟؟؟

سپهر جان
هم آره و هم نه؟ جدی میگم؟ شکم به اینه که شاید آی دی ایمیلتون باعثش بوده؟ بهرحال هرچی بوده عشقه و لااقل باعث خیر شده که شوووما بازم به گــُلفشانی بفتید و ما لذت ببریم ... مگه این کم توفیقه؟

رژگــُر نی یـــَک = روزگارتون نیک باد

زهرا جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ

وای به روزی که قرآن با رنگ و لعاب و جلدش فروخته بشه!!!!
نمایشگاه کتابه و من با ی دنیا درد برگشتم دیگه کسی نمی گفت قرآن هدیه کنیم همه میخریدن!!!
غرفه ها یکی در میان قرآن و نهج البلاغه و... میفروختن
جای خیلی ها عجیب خالی بود...
چقد بده بین ی دنیا کتاب و آدم از شدت تنهایی بغض گلوتو بگیره
سلام
خوبه که نیستین ببینید...

زهرا خانم گرامی

سخت نگیرید .... هفتصد سال پیش حضرت مولانا چراغ به دست دنبال آدم میگشت و نیافت(دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست) بهرحال همیشه ی دنیا همینطور بوده و بعضی ها در خشت خام دیدنی ها دیده اند که من و خیلی ها در آیینه ی صاف نمیبینیم.

متاسفانه این روزها «قرآن خوان» زیاده؛ «قرآن فهم» رو بجو!
دلت تنها نباشه رفیق .... دست حق همراهت.

حقی شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ق.ظ

درود بر حمید عزیز

ببخش به بزرگیت مرا

نمی دونم چرا روز معلم از تو غافل شدم که روز کارگر هم از خودم غافل

یه سرس اتفاقات پشت سر هم از وضعیت طبیعی خارج کرده

۲۰ اردیبهشت که بگذره (یه کنسرت دارم با معین و علوی و نه مظفری!!! و .....خونسار بگذره شرایط اروم میشه

چه پست باحالی زدی چه عکسهای خاطره انگیزی انگار یک عمر را در یک پست به تصویر کشیدی که البته از تخصص تو هم بود و هست

سلام به خانمت برسان

با دخترات رقض تا هنوز اردیبهشت بنفشه ها تو فصل پنجم باقیست
از بابت اون چشمها هم نگران نباش قضیه اش تو اون شعر اقلیم ملاحت مستتره که هنوز کسی نفهمیده...

دوست دارم یار خاطره های ذهن من حمید عزیز

حقی جان
این یه موضوعی کاملن طبیعیه و برای همه رخ میده که زندگی و حواشی اون گاهی زور میاد. ولی مهم همینه که آدمها، با تجربه و عقل و اندیشه ای که دارند؛ همیشه بر سختی های اون غلبه میکنند. شما هم سخت نگیرید که ولو الان به این باور باشی که روزگاری اشتباه ترین تصمیم و کار رو داشته ای؛ به زمان خودش درست ترین بوده وگرنه هیچوقت انجامش نمیدادی. پس فقط و فقط به چشم یک تجربه (هرچند ممکنه که سخت و گرون و تلخ بوده) نگاه کن و بذار بگذره و در عوض لحظه ی اکنونت رو محکم و عالی بساز و لذتش رو ببر ... البته میتونی بگی اگه چوب زنی یکی در ماتحت خودت بزن و تو برو خود را باش!!! که میگم چشمممم!!!

لطفن شما هم سلام متقابل بنده رو به خانواده ی محترمت برسون و ایشاالله در تمام فعالیتهات موفق باشی .... دو سه سطر آخر نوشته رو هم خووویلی نفهمیدم که بیخیال و بقول خودت بذار مستتر باشه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

hossein شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ق.ظ http://aznajafabad.blogsky.com/

سلام کاکو
قربون اون صفایی که داری.اشکم رو در آوردی.یه جورایی من با یه زن و یه دختر 8 ساله و 45 سال سن.... مثل خودت اهل کوه و بیابون بودم یه عمری . یه 18 سال هم تو ایران با مدرک مهندسی شیمی کار کردم و..... الان هم تک و تنها 2 ساله اومدم مالزی یعنی فوق لیسانس گرفتم و تازه هم لاتاری برنده شدم و ....دوست و رفیق خیلی دارم ولی خیلی تنهام...خانمم هم از ایران دل نمی کنه و میگه تو ایران این 70 میلیون چطور زنده هستن و دارن زندگی میکنن تو هم مثل بقیه زندگیتو بکن و برگرد ایران...خلاصه جونم برات بگه این لاتاری که برنده شدم نمی دونم بخندم یا گریه کنم...بخاطر آینده دخترم هم که باشه من ادامه میدم هر چند اونجا هم مثل مالزی باید کلی تنها باشم. ...دوست دارم یه گپ جانانه باهاتون بزنم.منتظرم.
در پناه حق

حسین جان
قبل از هرچیزی رسیدنت بخیر و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره و ممنونم که ردی از اسم و نظرت بعنوان زینت این مکان به جا گذاشتی.

در مورد این آزمون سخت زندگیت چیزی ندارم بگم؛ جز اینکه خودتون تصمیم نهایی رو باید بگیرید و دو راهی سختیه. پیشنهاد می کنم بازم بیشتر تحقیق کنید. نمی دونم بگم که «خوش» یا «بد» بختی تون در برنده شدنتون بوده!!؟؟؟ ولی بهرحال و با اینکه هنوز صد در صد معلوم نیست که تا آخر فرصتی که دارید بتونید ویزا بگیرید و وارد آمریکا بشید؛ یادتون نره که بین میلیونها آدمی که تلاش داشتند و میخواستند و شانسشون رو امتحان کردند؛ این برگزیده شدن نام شما یک «بخت» و «فرصت» بوده و هست که شاید بتونید اونو به «خوشی» رقم بزنید. روزگاری که ما مهاجرت کردیم تا این حد تب مهاجرت بالا نبود. مبادا چندین سال دیگه فرزندتون اعتراض داشته باشند که چرا سرنوشت اونها رو تغییر ندادید؟

بنده سعی می کنم در اولین فرصت با شما تماس بگیرم و باعث افتخاره اگه بتونم درخدمتتون باشم. موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

خدا رحمت کنه مادرتون رو ...

و اینکه ادم گاهی با شنیدن برخی حرفا و دیدن برخی رفتارها از اطرافیان نمیدونه چیکار بکنه...ولی خدایی اون بالا هست که کمک کنه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد