از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

ســیـــنـــزه بــــدر

گرمترین درودها خدمت شما عزیزان تقدیم باد. قبل از هرچیز ببخشید که بیشتر گزارشهای من با تاخیر بسیار به دستتون میرسه! احوال من دقیقاً حکایت همونه که امروز که از پشت بوم بیفتم؛ فردا صبح صدایم درمیاد. بمانه که توی خارجه بیشتر مراسم و سنتها معمولاً با تاخیر و در نزدیک ترین روز تعطیل پس از آن برگزار میشه تا بدین طریق همین چهارتا ایرانی شاخ شیکسته بتونند از غم مال دنیا و سگ دو زدن به دنبال یه لقمه نون رها بشند و لااقل سالی یک بار به بهانه ی «سیزده بدر» ولو در روز یکشنبه و چهاردهم نوروز باشه؛ همدیگه رو ببینیم. امـّا امسال حکایت فرق می کرد و بمانه که از شدّت سردرد تا خود ظهر چشمام باز نمی شد و از طرفی هم وزش باد شدید؛ هی دودلمون می کرد که بریم یا نه؟ برای ظهر به بعد بود که باز راه یک و نیم ساعته ی رانندگی تا کنزاس سیتی را پیش گرفتیم؛ تا به جمع یکی دیگه از گردهمایی های ایرانیان ملحق بشیم. 

 

  

محل تجمع ایرانیان کنزاس سیتی- سیزده بدر 

 

یادمه توی نجف آباد هر سیزده نوروز یا به گویش محـّلی «سینزه»؛ نزدیکهای ظهر نشده شهر سوت و کور شده بود و هرخانواده ای توی باغی از خودشون یا اقوام تــلپ بودند و آخه میچسبید «کباب روی آتش!!!» آنچه که خیلی مهم نبود اینکه چه نوع گوشتی(گوسفند، شتر یا گاو) یا چه سیخی(شاخه ی انجیر، انار یا حتی فلزی) باشه!؟ مهم این بود که کباب آتیشی رکن اصلی آن بود و پس از ناهار هم پاها رو دراز به دارز گذاشتن و مسابقه ی تخمه شکنی و فوت کردن پوسته های تخمه به هرسمتی که می شد.  

  

 

         سـیـــنــــزه بدر 1390 شهر کنزاس سیتی 

  

هرچند که بسیاری نیز راهی کوهستان و یا مزارع اطراف می شدند؛ ولی گویی تفریحمان یعنی از صبح شروع کنیم به خوردن و تا خود شب دخل هرچی خوردنیه در بیاریم و برای غروب خسته از خوردن برگردیم خونه هامون. ولی بعضی چیزها رو پس از ناهار غافل نمی شدیم؛ اگه زنها یه جمعی تشکیل می دادند تا «کله و پایچه »ی ما مردها رو بار بذارند و حسابی پشت سرمون غیبت کنند؛ جمع مردانه توی کوچه باغ، دم و دستگاه «پـــِل چـُفـتـک بازی»(الــَـک دولک) رو برپا می کردیم. اینجا بود که مادرپیرم «و اِن یـَکاد»ی می خواند تا نحسی سیزده بدر بشه و نکنه شوت شدن چوب(پل)، توی چش و چال کسی بخوره. این روزها نمی دونم آیا اون سیخ مفتولی قرمزی که از دل آتیش بیرون میاد و هی به اون تیکه «قیر»! سر سنجاق کشیده میشه و دودش تا اعماق مغز پیر و جوانمان فرو می ره؛ دیگه هیچ نشاطی از جواندلی های اون روزها گذاشته یا نه؟ بگذریم… همانطور که می بینید در بیشتر پارکهای خارجه که معمولاً در اطراف یک دریاچه ی مصنوعی قرار داره؛ سرپناهگاههایی ساخته شده است؛ که علاوه بروجود منقل کباب و برق و آب و دستشویی، نیمکتهایی نیز جهت نشستن قرار دارد. 

 

 

          نمای داخلی سایه بان یا شلتر Shelter  

  

البته معمولاً باید فردی زودتر به شهرداری مراجعه کند و یکی از این سایه بان ها(شلتر Shelter) را رزرو کند که این آقایی که در عکس زیر می بینید؛ از اون دل مشتی های باحالی است که نه تنها به برگزاری اینگونه مراسم اهمیت میده و حتی پسرش نوازندگی می کند بلکه تمامی هزینه ها و پیگیری های اداری آن را قبول کرده و حتی با پایان مراسم آنقدر می ماند تا اینکه همه ی افراد محل را ترک کنند و با بدست گرفتن یک پلاستیک زباله، تمام آن اطراف را تمییز می کند. البته همینطور که درعکس می بینید ظاهراً یه چندتایی مورچه روی زمین دیده که اینطوری داره میکـــُشه!!؟

 

 

   مــُورچــه کــُشی به سبک حرکات موزون هنرششم 

 

از آنجا که تعداد بیش از 150 نفر حاضران، همگی در زیر سایه بان جا نمی شدند؛ در فضای سبز اطراف گــُله به گله(تـُـله به تـله) خانواده های بسیاری با گستراندن تکــّه فرشی و یا استفاده از صندلیهای راحتی کمپینگ بساط خود را برپا کرده بودند. 

 

 

 پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است_سپهری 

 

بعضی ها هم با آنکه هووووشکی دور و برشون نبود؛ بازم واسه ی دل خودشون بساط لهو و لعب را تدارک دیده بودند و جای تعجب داشت که راحتی ارگ و سازهای الکترونیکی اجازه میده که بعضی ها زحمت یادگیری و نوزاندگی سازهای محلـّی را تحمــّل کنند و یا دستی بر اینگونه سازها داشته باشند. 

 

 

               ز گنج دنیا همین دم، ما را بس. 

 

اینکه بگم همه ی ایرانیها و بخصوص خانمهای خارج نشین، بدجوری سوسول شده اند؛ سخنی از سر بی انصافی است. ولی باور کردنی نیست که بعضی هاشون نه تنها نشستن روی زمین رو یادشون رفته؛ بلکه یه توله سگ کوچیک روی دستشون واسه ی کلاس هم شده حمل می کنند و درحالیکه هی مجبورند دماغ صدمن از سرغرورشان را به سختی بالا نگه بدارند تا حضور دیگری را تحمــّل کنند؛ جوری حرف می زنند که اگه ندونی شک میکنی که اینها لابد توی خود قاروزآباد آمریکا بدنیا اومده اند!!!؟ با همه ی احوال هنوز که هنوزه میشه واسه ی لذت بری از خاطرات گذشته هم شده؛ سماری یافت و یک چایی مشتی آتیشی دم شده در قوری چینی را زد توی رگ. 

 

 

               بفرمایید چایی تازه دم آتیشی! 

 

اگه اهل بشاط…. ببخشید منظورم… اگر اهل قلیان هم هستید بفرمایید اینجا که این آقا، یه گوشه ی مشتی برای خودش تهییه دیده بود و نه تنها از مهمون خوشش میومد بلکه وقتی ازش اجازه ی انتشار عکسشو گرفتم سلام گرمی به همه ی شما ها رسونده…. خب دیگه از قدیم هم گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز /کند همجنس با همجنس پرواز و خیلی هم دور از ذهن نیست اگه من نیم ساعتی کنارشون به گپ زدن مشغول بودم. 

 

 

          بیا با ما که دنیا را پشیزی ارزش نه! 

 

در این وانفسایی که هرکس قابلمه به دست به پذیرایی از خانواده اش مشغول بود؛ دیدن این میز چیده شده، از انواع و اقسام آجیل و خوردنی بازمانده از ایام بازدید عید، دیدنی بود و شاید هم بهتره بگم خوردنی بود. البته من فقط جرات کردم عکس بگیرم و اگه شما از پس زبون اون پیرزنهای نگهبان برمیایید بفرمایید جلو!! 

 

 

                آخرین تشریفات و آجیل عید 

 

ساعتی از نشستن ما نگذشته بود که یه دسته جوون برای خودشون گوشه ای خلوت درست کرده بودند و با سروصدا و شلوغ کردن و حرکات موزون داشتند توجه چندتایی دختر رو اون دور و برا جلب می کردند. بذارید از سر حسودی هم هست بگم که نــــامردا موفق هم شدند و به چشم به هم زدنی کلی دختر مـُخـتــر دور و برشون جمع شد. بمانه که بنده فقط تونستم از حضرت قدرقدرت عیال محترم، مجوّز عبور جهت گرفتن یک عکس از اونا را بگیرم و مجبور شدم بلافاصله خودم رو به قرارگاه سین  جین عیال معرفی کنم. خاب دیگه!!! حالا تو هم وقت پیدا کن و هی توی چشمم بترکون که من «ز.ذ» هستم. آره… میخوای چی بگی؟؟ 

 

 

        کـُجایی جوانی که یادت بخیر!! هــَپوووووف!! 

 

آنچه که در مورد جوانان خارجه برام جالب بود رواج فرهنگ برجسته کردن ارزشهای سنتی و ایران باستان و از جمله استفاده از مارک و سمبل«فــَـرَ وَهـَـر»Faravahar که به اشتباه آن را زردشت یا فروهر می نامند. بد نیست بدانید که اسم این سمبل در اصل از ترکیب کلمه ی«فـّر» به معنای «شکوه و بزرگی» تشکیل شده و بیانگر همان سه رکن اصلی مذهب زردشتی یعنی «اندیشه و گفتار و کردار نیک» است که انسان را سه بال پرواز تا اوج تکامل می شوند. 

 

 

             نـشــانه ی فــَـرَ وَ هــــَــر Faravahar 

  

در این بین نوشته ای ایهام آمیز بر روی لباس جوانی مرا به خود جلب کرد و همانطور که می بینی معنی سه کلمه، یه جورایی یعنی«ایرانی زاده» ولی وقتی حروف انگلیسی اوّل آن را کنار هم تلفظ کنید FBI می شود که یادآور همان پلیس اطلاعات و آگاهی آمریکاست. 

 

 

             ازخون و نژادی کاملاً ایرانی FBI 

 

زمانی که سرگرم عکس گرفتن بودم؛ یه دفعه صداهایی بس شیطانی به گوشم خورد و همان جا بود که فریاد خلق به آسمان بالا رفت که: «از دست شیطان رانده شده؛ به خدا پناه می بریم». به تعجیل خودم را به آنجا رساندم و چشمتان روز بد نبیند؛ گروهی خلق گمراه شده در هم می لولیدند و هی حرکات شیطانی موزون خوشمژه خومژه از خودشون درمی بکردند. با خود همی گفتم:« وای! وای بر آنان.» باور کنید یا نه از شدّت ناراحتی فریاد زدم: هاااان!!! این کمره یا فنره!… ببخشید… منظور اینکه … نصیحت آمیز گفتم «نکنید جانم! گناهه!» ولی چون کسی گوش نکرد و از قدیم هم گفته اند:«یه نظر حلاله» مجبور شدم یک چشمم را ببندم و آن چشم دیگرم را تا آنجا که می شد بــدرّانم تا چم و خمهایی که بر کمر و دست و پاها روا می شد را بیشتر به تصویر و عکس بکشم؛ بلکه ببینید و شما را هشداری باشد از روز قیامت و اینکه مواظب باشید از این کارها نکنید وگرنه میرید جــــهــــنـــدم!!! بهرحال از ما گفتن بود. من که رفتم برم به دین و ایمونم برسم و شما هم خود دانید. فقط نوشتن نظر یادتون نره. بدرود…. ارادتمند حمید  

   

 

                   هنرششم سینزه بدری 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
زیتون تنها چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ق.ظ http://zeytoone-tanha.blogsky.com

سلام.
خوشحالم که بهتون خوش گذشته.
ما امسال هم دوازده بدر گرفتیم و هم سیزده بدر. جاتون خالی. جای ما هم پیش شما بیشتر خالی!
دقیقا همون طور که توضیح دادین گذشت: کباب اساسی آتیشی... هفت سنگ...تخمه...ورق(استغفرالله!)... آش رشته...
از آشناییتون واقعا خوشحالم . اینجا میتونم خیلی چیزا ببینم و یاد بگیرم

سلام و درود
از خوشحالی تون متشکرم و بیشتر شادمانم که شمای گرامی نیز دوبار دوبار(دوازده و سینزه بدر) داشته اید و مطمئناً جای ما کنار شما خالی بوده.

از اینکه دربین پراکنده گویی های بنده چیزی را مفید یا آموزنده میبینید؛ نهایت افتخار است برای من و بینهایت سپاسگزارم.... بنده هم از آشنایی با عزیزانی همچون شما سعادتمندم.

تا درودی دیگر دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

عبدالحمید حقی چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:04 ب.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com/

سلام

اون رقص مورچه کشیت کشنه منو

http://hamidhaghi.blogsky.com/

حقی جان
اون بنده ی خدایی که درحال مورچـــه کـُشیه من نیستم. بنده اونروز فقط وقت کردم عکس بگیرم و چشمامو با اینکه شدید سردرد داشتم بیشتر باز کنم و ببینم تا بتونم براتون بیشتر و بهتر گزارش بنویسم.

با این حال ائیده ی مورچه کشی روش بدی هم برای اجرای حرکات موزون هنرششمی نیستا!!! بمانه که گاهی هم باید با دستها پشه و مگس بپــّرونیم!!

درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

مجید ایران نژاد چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ

آقا من نه اهل مورچه کشی هستم و نه اهل پشه پروندن بگو کجا قرش می دن!!! پیداست وقتی که همه داشتند از سیزده کیف می کردند تو داشتی عکس می گرفتی و برا عکس ها مطلب تئ ذهنت جور می کردی من خودم می دونم آدم اینجور جاها فقط به فکر اینه که از چی عکس بگیره و در مورد عکس هاش چی بنویسه.اما وقتی می بینی که حاصل کارت خنده ای به لب دیگرون اورده خسته گی از تنت بیرون میره و بیشتر از خود جشن لذت می بری. اگه دروغ می گم بگو راست می گی .همین.

مجید جان دلبندم
هیچ جایی نمیخواد بری... مگه خودم مــُردم؟ یا علی دستتو بده من... آهان !!! بیا وسط.... آفرین!! قرش بده... نیناش نیناش...ناش ناش... این کمره ه ه ه ه یا فنره ه ه ه... آهان... حالا خانوما دست؛ آقا مجید هم رقص.... بیا بابا !!!

مجید خان
خیلی دقیق و درست گفتی... البته هرچند سرم هم درد میکرد؛ ولی کاملاً درست گفتی و لذت من از لذت بردن دیگران و خوانندگان است و خوشحالی من وقتی است که دیگران با لبی خندان این سراچه را ترک کنند و باز دلشان هوای سرزدن به اینجا را داشته باشه. ولی یک نکته هم اهمیت داره که این موشکاف بودن سبب میشه نذارم هیچ نکته ی ریزی از زیر ذرّه بین چشمام در بره... جالبه که شب هنگام که داشتم عکس انتخاب میکردم؛ خانمم به دفعات از مواردی نام برد که کجا بود و چرا اون ندیده و یا چرا به اون نگفتم!؟؟

لذا با صدای بلند داد میزنم که آقا مجید!! دروغ شما از هر راستی راست تره... بازم ذهنت اشتباهی نره ها... منظورم صحیح است صحیح است صحیح است.
درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

امی چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ http://weineurope.blogsky.com

یعنی من تو کف اینهمه دقت مریم جان هستم، اون از رو کردن دست خانم دانا که ناخنکی هم به بشقاب همسر گرامی می زد اینم از این! دونه به دونه عکس ها رو با دقت نگاه می کنن و گاهی نکته هایی می بینن که جالبه فکر می کردم فقط خودم روی عکس دیدن وقت می ذارم و دقت می کنم اما دست بالای دست بسیار است!
بعد هم این سینزه رو من فکر می کردم تهرانی ها می گن چون از اونا شنیده بودم اما الان یهو سر از نجف آباد درآورد، بالاخره مال کجاست؟
استاد سرتون باز درد گرفته بود؟ باز باید با زهرا خانم حرف بزنم برای درمانتون؟!! شما همون خونه می موندید بهتر نبود؟! .... نه؟! باشه هرجور که صلاحه اما گاهی سردرد یا لنز دوربین هم بد چیزایی نیستن!
راستی من از این به بعد نظراتم رو توی هر دو وبلاگتون می ذارم تا آرشیو نظراتتون ناقص نشه، حالا انگار نظراتم خیلی مهم هستن که باید در هر دو جا هم باشن!

امی خانم
از آنجا که این نظرتون همان کپی شده ی نظرتون در وبلاگ اصلی ام...در وورد پرس...است؛ لذا اجازه بفرمایید برای اینکه همان پراکندگی پاسخ به نظرات پیش نیاد؛ بنده نیز همان مکان جوابتون رو بنویسم.

ولی جا داره از این نظر لطف و محبتتون نهایت تشکر رو داشته باشم که اینگونه به زحمت میفتید.... سپاسگزارم.
درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

مجید چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام اقا حمید
راستش من هنوز پستت رو کامل نخوندم...ذخیره کردم صفحش رو کم کم میخونمش...اونهنر ششم رو چقدر من بهش علاقه دارم

مجید خان
گــُلم ... این علاقمندی به هنرششم ریشه در خون ما نجفبادیها داره... ندیدی که از هر شش تا همشهری هامون، هشت تاشون نباشه نباشه نباشه «نی» و «تنبک» نوازی را به نوعی تجربه کرده اند.... اصلاً بگو ریتم شش و هشت توی گلبولهای سرخمون خونه داره.

امی چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ http://weineurope.blogsky.com

استاد اگه براتون مهم نیست که نظرات کنار هم باشن من می تونم فقط همونجا براتون بنویسم ولی اگه دوست دارید هر دو جا باشه شما هم می تونید پاسخ رو برای هر دو جا کپی کنید اصلاً نمی دونم خودم هم گیج شدم، هرجور خودتون صلاح می دونید.

امی خانم
قبل از هرچیز بخاطر نظر لطفتون تشکر دارم. اینکه بنده اجازه خواستم پاسخ آن نظر قبلی شما رو در همان وبلاگ اصلی ام بنویسم بخاطر آن بود که شما اشاره ای به اسم و نظر یکی از دیگر خوانندگان داشتید که چون نظر ایشان در این یکی وبلاگ نبود؛ شاید برای دیگران کمی مبهم مینمود.... این درحالی است که اگر شما زحمت بکشید و نظری مستقل بنویسید بنده بدون شک پاسخگوی مستقل شما خواهم شد.

هرچند که وجود اسم و آدرس وبلاگتان، سبب می شود دیگر دوستان نیز با وبلاگ و دستنوشته های شما نیز آشنا بشوند و بدینوسیله اون حساب بدهکاری و بستانکاری ما کمی سر و سامون بگیره

بازم درود و دو صد بدرود..... ارادتمند حمید

امیر حسین پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ http://www.amirhb74.persianblog.ir

آخه بی انصاف . اینهمه خوراکی توی تصور من نمیگنجه .. چه خبره ! خیلی حال میکنین ها .....

امیرحسین خان
درسته که بخور بخور به راه بود... ولی آخه دادا... همه اش که نصیب منو شیکم من نبود که....
ولی صادقانه بگم وقتی میبینم عزیزان مهاجر زیادی در گوشه وکنار هستند و تنهایی و سرما و شرایط آب و هوایی اجازه نداده که گردهم جمع بشم؛ تازه متوجه همین نعمتها میشم و اصلاً برای همینه که سعی میکنم یه کمی پیاز داغشو زیاد کنم تا شما نیز در شادی بنده و خانواده سهیم باشید.
درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

الهام پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ

کاش علی چی هم اونجا بود...فکر کنم دلش واسه کنزاس تنگ شده

به به
الهام خانم
بالاخره ما ردی از شما در این سراچه ی جدید هم دیدیم... قبل از هرچیز سال نو را خدمت شما تبریک مجدد عرض میکنم و هرچند «سینزده بدر» را تهران و خونه ماندید؛ امیدوارم که سفرتون به زادگاهمون پر از خاطره های خوب و شاد بود؟.

پیامتون رو دریافت کردم و خوشحال میشم بیشتر در ارتباط باشیم... درضمن به «علی آقا» بفرمایید... کنزاس سالها پیش کجا و الان کجا؟.... اینقده دراندر دشت شده که از این سرش بخوای بری اون سرش یک ساعت و نیم باید توی بزرگراهها گاز بدی..... با اینحال اصلاْ دلتنگی نکن دادا.... هرآتیشی که دلت میخواد بسوزونی؛ امر بفرما بنده سراپا درخدمتم

درود و دوصد بدرود... ارادتمند حمید

سحر جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ب.ظ http://kudakiha.blogfa.com

به به که چقدر بهتون خوش گذشته.خدا رو شکر.
استاد راستشو بگید شما توی رقص مورچه کشی اون اقا رو همراهی نکردید؟استاااااد
ما هم سیزده بدرمون متفاوت بود..جای شما سبز..
واقعا خیلی جالبه ها..هر کسی که وب فعالی داره در طی روز همینطور توی ذهنش مرور میکنه که چه مطالبی رو برای نوشتن اماده کنه ..و امان از وقتی که بشه از یک مطلب عکس گذاشت و دوربین همراه نباشه..آی ادم حرص میخوره...
اما پستتون مثل همیشه جامع و کامل بود و این مصور بودنش هم که دیگه حرف نداره
چقدر از اون تی شرت FBI خوشم اومد..نوشته ی روی اون یه جورایی جذبم کرد..
و در اخر امیدوارم همیشه در کنار خانواده شاد و سلامت باشید..

سحر خانم
جای شما خالی بود و دروغ چرا.... بنده بیشتر حظّ بصری از دریچه دوربین عکاسی می بردم تا بتونم برای شما سوغاتی بیشتری داشته باشم و ایشاالله مورچه ها رو سروقت خواهیم کشت ت ت ت!

خوشحالم که مطلب رو پسندیدید.... جای همگی کنار هم خالی و هروقت که خوش افتاد؛ بهشت همان است.... آرزو میکنم همه ی وقت و لحظه تان بهشتی باشه.

درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

فرهاد از نجباد شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ق.ظ

سلامون علیکوم خیلی سایتی رووی داری ایشالا همش دماغد چاق باشد آ سایتتم بروز.
از طرف یه نجبادی

سلامــون علیکم دادا فرهاد
خوبی رفیق؟ سلومتی؟ جداً قدم روی گوگولی چشای بنده هشتید... خیلی زحمت کشیدید یه سر به این همشهری پیرمردتون زدید.... منم دعا میکنم که همیشه رو باشید و آ سلامت و تندرست.

درود و دودصد بدرود.... ارادتمند حمید

زهرا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 ق.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

salam hamide aziz
sale no mobarak. 13bedar ke asasi az damaghemadar omad. vali khosh halam ke be hamegi khosh gozashte. omidvaram ke sar dardetoon khoob shodeh bashe. be maman zari salam beresoon.
bad nist har az gahi yademoon konid.

زهراخانم.... همشیره ی مخدره ی مقتدره ی مونسه

نمیدونم چه اتفاقی براتون افتاده که سیزده ی شما آنچنان خوب نبوده؟ ایشاالله که خیر بوده.... ممنونم که سری به این اخوی بزرگترتون زدید و اتفاقاْ همین روزها حسابی دلم هواتونو کرده بود و حتی به وبلاگ قبلی تون سری هم زدم ولی آدرس خونه ی جدیدتون رو نداشتم که خدا رو شکر خودتون زحمت کشیدید و لینکشو گذاشته اید و حتماْ در اولین فرصت خدمت میرسم.

سلام به خانواده تون برسون.... درود و دوصد بدرود... ارادتمند حمید

زهرا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ

دم همه نجف آبادی ها گرم.

بهههله که دمشون گرم و نفسشون حق!!

بلند بگو: احسنت.... آفرین

مهدی ح شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام
ما هم که توی ایرانیم ولی نجف آباد نیستیم هر از گاهی اینقدر دلمون هوای غروبای (پسین) باغای شاه آباد رو میکنه که نگو. حالا بازم به ما که هر 2-3 ماه یکبار یه سری به ولات میزنیم شما که اونجایی چکار میکنی؟
امیدوارم هر جای دنیا دوستان باصفا چه کسانی که همشهریمونند و چه دیگران هستند طعم شیرین آزادی و انسانیت را بچشند.
هر کجا هستم ، باشم آسمان مال من است پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟
ارادتمند

آقا مهدی.... همشهری گرامی ام
راستش خواستم خیز بگیرم و بگم.... آی گفتی و جیگرمو کباب کردی... ولی دیدم تازه بدترش میکنم و میترسم کار به جایی برسه که همین حالا بپـرّی دمی ترمینال و یه بلیط مستقیم به خودی «شاباد» بگیری و از کار و زندگی بیفتی؛ پس اجازه بده قبل از هرچیز از همه ی محبتها و مهربانی هات و بخصوص اینکه در این سراچه ای که متعلق به خودتان است اسم و ردی از خود به جا گذاشتید تشکر کنم و سپس تجربه ی خودمو در این زمینه عرض کنم که:

اتفاقاً رفیق دلم یه ذرّه شده.... یعنی حدّ نداره... ولی آیا ... چاره ای هست؟ لذا دل سپرده ام به تقدیر و خواست خدا و سعی می کنم خـــُرده نگیرم و مطمئنم که هروقت که بهترین زمان باشد؛ دیدار نیز میسر خواهد شد.
درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

رحمان شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
خوبی رُوی؟
آقا جادون خالی مام سینزه که نه ولی دووازه رفتیم با عآموم و اینا باغ.
شاه وزیری بازی کردیم که بسی شادی رفت!
یزه هم گلو پوچ زدیم آ به تیمی حریف خندیدیم.
ازه ناهار رو آتیشش نگم که ایشالا خودد برمیگردی با هم میریم میزنیم.
خوشد باشد.

آقا رحمان
به جان عزیزی خودت اَنــقده «رُوی رُ وَم» که حدّ نداره و اولین دلیلش هم حضور رفقا و دوستانی مثل خودته! دمت گرم که اجازه دادی ردی از اسم و نظرت داشته باشیم.... بازم سر بزنیا .... دستت درست.

دو سه تایی بازی را نام بردی و تازه یادم اومد که راست میگیا... اوخ اوخ از اون سیبیلهای آتیشی ... آخه این جلاد شاه و وزیر ما هم نامرد بودا .... باور کن همین الان پشت لبام شروع کرد جــِز بزنه!

دادا دستت درد نکنه ک ُ واسه ی کباب دعوتم کردی... ایشاالله در کنار هم و بدور از هر دردسر باغ اناری و عرق سگی!!

درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید مال نجبباد خیابون سعدی

گل پسر یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ http://weblogs.blogsky.com

سلام اوسسا
یه نجبادی دیگه توی قربت

سینزده بدر یه چیز دیگه هم هس عی گفتی

ها باریکلا وسطی


رمموت شو تو فیس بودکم من فرند زدم
سجاد ایوبی

یا حق

سجاد عزیز... گــُل پسر
یادته که من هروقت میخواستم «مــُل» بگیرم؛ توپ از بغلم درمیرفت و میسوختم!!! حالا کو تا دوباره بچــّای هم تیمم یه مــُل بگیرند و بیام وسط!!

دادا شرمنده ام که نه تنها منظورتون رو از جمله ی آخر نفهمیدم ؛ بلکه خیلی اهل «فیس» اومدن و اونم از نو«بوک» توی «فیس بوک» نیستم.... بهرحال درخدمتتم.... موفق باشید.
درود و دوصد بدرود.... درخدمتم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام.دیدید گفتم میام.این پستتون رو خوندم دیدم ای وای چقدر شباهت است بین سیزده بدر شما و ما.
اینجا باید دنبال جایی باشه که دستشویی داشته باشه که بهتر نداشته باشه چون باید پات رو تا پاچه بزنی بالا یه لنگ به دماغت ببندی و اگه حالش داشته باشی دستکش یه بار مصرف بکنی دستت و بری دستشویی اگه خدای نکرده در حال انفجار باشی که معمولا ما با مثانه درد سیزده را بدر میکنیم.اگر بدور از اغیار هم باشیم در کوه و کمر که مهمان پشت تپه ها هستیم !!!!!
چیزهای دیگرش و مراسم لهو لعب که وای ......
اینجا فقط مینشینند و تخمه میشکنند و اگر در اصفهان باشد که خودتان بهتر میدانید دور هم نشستن و هر هر و کر کر های بیخودی.........و بجهت جلوگیری از تکرار همه این اتفاقات و مسائل متفرقه ما امسال سیزده بدر را در کمال آرامش در منزل سپری کردیم .بجهت دلخوشی آنانی که نمیخواهند دلمان شاد باشد و روزگارمان به کام!!!!!!!!!!!

سرکار خانم مامان پارسا
قبل از هرچیز گفتنی است که بنده اون دوتا پیام تکراری شما را در این نوشته ... البته با اجازه حذف کردم.

فکر نکنید که من و خانواده ام اوضاع مکانهای عمومی ایران رو یادمون رفته.... حتی تمام توصیفات شما رو بصورت تصویری میتونستم حس کنم که چقدر درهم و برهم بوده و یا هست....

جالبه که ماهم تا وقتی که ایران بودیم...منظور چهارسال پیش... معمولاً روز دوازدهم یا چهاردهم میرفتیم بیرون و البته به چند دلیل: یکی اینکه معمولاً تمام سیزده های ایران باد و بارانی بود... دومینش از اولینش خیلی واجب تر بود و همیشه مادرمرحومم میگفت«نــنـــه ! بشین توی خونه ات و نذار دزده بیاد همه ی زندگی ات رو ببره و تو هم هی به این و اون شک کنی و مــردم رو دزد کنی»!!!

راستی شباهتهای سیزده هامون بخاطر اونه که لابد ایرونیهای ولایت خارجه از اینکارها میکنند...!!؟
درود و دوصد بدرود... ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ق.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام بر آقا حمید

من دیر آمدم ببخشید

با اینکه سعی کردین سیزده به درتون ایرانی ایرانی باشه ولی با این حال خارجکی شده یکمکی...عکساش اینجوری میگه

نگذریم از اون کبابه

کاکتوس جان
قبل از هرچیز بدو برو دفتر غیبتت رو مجاز کن و بعدش بیا بشین سرکلاس.... اینجا که هردم بیل نیست که... خدای نکرده ما باید کم کم «مدیریت جهانی» داداش محمود رو صادر کنیم... اینطوری میخوای نمایندگی کنی؟؟؟ دههه !!!

بههههدش هم دیر اومدی خیلی دور برندار و قیافه نگیر ک ُ هرچی هم سینزه بدرتون خووویلی خووویلی هم خوف شده باشه... مثل خودمون نشده... البته بمانه که یه جورایی راست میگی و دلم واسه ی اون «امر به معروف و نهی از چیز» اصلاً تنگ نمیشه.

درود و دوصد بدرود.... ارادتمند حمید

این روزها.. سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:05 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

مردم از خنده

این روزهای گرامی
خوشحالم که مطلب به مذاق شما خوش آمده .... آره دیگه اونروزا ... حال و حوصله ی بیشتری بود تا مردم رو بخندونیم.

پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

شهرام جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:01 ق.ظ

سلام.بببخشیدها خیلی بی غیرت تشریف دارید. تازه اونایی که میگید فرهنگ ایرانی و سنتها رو حفظ کردن(به صرف علامت فروهر) آره معلومه از شلوارک پوشیدن مرداشون و تن بیرون زناشون! آره خیلی این فرهنگ ایرانیه!! هرکی مسلمانیشو رعایت نکنه نمیتونه ادعای ایرانی بودن کنه. ضمنا به قبل اسلام هم که برگردیم زنان پوشیده بودند و حتی مردان. در تخت جمشید مردان پوشیده هستند. در هم لولیدن و اختلاط زن و مرد هرگز در ایران نبوده.میخوای بیشتر بگم؟ دکترای باستان شناسی دارم.
ببخشید بی غیرت تشریف دارید که می تونید داخل این جماعت بی غیرت برید و به به و چه چه هم بکنید!

مسخره کنید. وای برشما. اما عین آیه های قرآن جزای چنین مردمانی رو میگه. به این گونه مجالس رفتن رو هم میگه ... می تونید انکار کنید؟ چندان هم که مراقب چشمهاتون نیستید. میدونید جزای چشم " گردان" چیه؟ چه منظور داشته باشه چه نداشته باشه

میدونی ایرانی اصیل کیه؟ اونی که برای وطنش خون داده و اسمش شهیده. اونی که دست و پا و ریه داده و اسمش جانبازه. جانباز که ریه نداره تنفس کنه زیر اکسیژنه داروهاش گرونه گیر نمیاد به نون شب محتاجه .... چون ما اونو ایرانی و ارزشمند ندونستیم (همه ما چه مردم چه مسئولین)که حال و روزش وخیم نباشه بلکه به چندتا بی هویت فرهنگ فراموش کرده به صرف علامت فروهر گفتیم ایرانی اصیل!!

من آدم مذهبی نیستم کاش بودم اما اینا که میگم حقه.

ضمنا تلفظ فروهر رو اشتباه نوشتید. این درسته : fravahar

دوست عزیز و گرامی

شهرام جان ... قبل از هر چیزی خوش اومدید. رسم دارم آرزو کنم که حضور همه ی عزیزان در این مکان، باعث شده باشه که بهشون خوش گذشته باشه. اینطور که از فحوای کلماتتون برمیاد خوش نگذرونده اید و از ته دل دعا دارم لااقل حرص نخورده باشید.

بهرحال هرکس نظری داره ولی اینطور که شما قضاوت کردید بهتر می دونم بحث رو ادامه ندم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

سما جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام دوست گرامی
از مطالعه مطالب زیبای وبت لذت بردم فقط مواظب باشید که احکام دینی رو مورد تمسخر قرار ندید. به هر حال بحث وجود جهنم و بهشت از مباحثی هست که مخصوص به دین اسلام نیست و یهودیت و مسیحیت و تمام ادیان آسمانی در موردش صحبت کردند.
هر چند بنده شخصا از اینکه در ایران به دنیا اومدم و حق انتخاب از من سلب شده ناراحتم اما می بینم که راهبه های مسیحی که به زورگویی مردان مسلمان و غیرت ورزیه بیجای اونها اعتقادی ندارن، حجابشون از ما سفت و سخت تره پس می فهمم که حجاب چیزی نیست که مسلمانها از خودشون در آورده باشن هر چند عده ای مثل من از زندگی در کنار افرادی که به اسم حجاب منو به حاشیه می رانند متنفرم.

سمای گرامی

قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم مدت زمان حضورتان در این مکان باعث خوشحالی شما شده باشه. از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون هم تشکر می کنم.

در مورد نظرتون درست متوجه نشدم که چه چیزایی رو باید مواظب باشم و لطفن بازتر و صریح تر بفرمایید تا نکند خدای نکرده طنز کلام یا طنز و ایهام کلمات باعث سوتفاهم شده باشد؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد