از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

مــــونـــس

سالهای آخر زندگی دنیایی مادر= ننه بود و از آنجاکه او سخت عاشق گـُل و گیاه بود؛ باید برای تنهایی های شبهای طولانی زمستانش هم چاره ای می اندیشیدیم. بعد از اینکه با دیدن یک «قناری» در منزل یکی ازاقوام، حسابی غش و لیس= ذوق کرد؛ سراغ به سراغ برایش یک قناری و قفس و مقداری هم دانه تهیه دیدیم. روزها گذشت و یک روز از «ننه» درباره ی اسم قناری اش پرسیدیم و متوجه شدیم که آن پرنده شده است «مـونـس» تنهایی او. آنقدر ارتباط احساسی مادرم و آن پرنده عمیق شده بود؛ که هروقت دلشان میگرفت با هم می زدند زیر آوازهای حـُزن انگیز و از یک طرف قناری چهچه میزد و از طرف دیگر مادر پیرم میخواند: «سه غم آمد بر دلم به یک بار/ اسیری و غریبی و غم یار/ اسیری و غریبی چاره داره / آخ غم یار و غم یار و غم یار». شگفتی کار آنجا بود که گاهی مادرم رو به آن قناری میکرد و میگفت:«مونس !!! دلم گرفته، تو بخوون! بخوون مونس!!» و آن گاه بود که پرنده ی ساکت، می زد زیر آواز و چنان می خواند که صدای عاشق نوازش، هر رهگذری را مست عشق می کرد.  

 

 همیشه جاودان؛ مـــادرم

                                                       همیشه جاودان؛ مــــادرم

 

هیچوقت نخواستم بدانم که سرنوشت آن پرنده، بعد از پرواز «ننه» به کجا انجامید؟ گرچه می دانم که هرکه شد بی هـمـدم و یار، گر زغـُــصـّـه بـمـیــرد؛ دور از ذهن نیست. گذشت و گذشت و گذشت تا اکنون که پسر نازک نارنجی اش، معنی آن اشعار را خوب خوب لمس کرد و غریبی و غم یار چنانش درهم کوفت که ندانست کجا رود و چه کند؟…. می دونم این شروع ناگهانی این نوشته، شما را کمی گیج کرده است!!؟؟ و باز می دونم که برعکس شروع طنزوار بیشتر نوشته های گذشته ام؛ از این نوشته ی احساسی آمیخته به غم شوکه شده اید!!؟ پس بی خیال همه چیز شوید و اجازه بدهید که چند خطی هم از اینروزهایم در قالب خاطره بنویسم…. اون دسته از دوستانی که خواننده ی بخشهای اوّل خاطراتم بوده اند؛ به یاد دارند که بنده به محض ورودم به این شهر و دانشکده ی محل کارم، با استادی آمریکایی به نام «اسکات نلسون» آشنا شدم. ایشون از اون آدمهای عجیبی اند که سوای رشته ی تخصصی اش، شدیداً دق زبانهای خارجی دارد و البته نه بصورت کاملاً حرفه ای ولی با علاقه ای که داشته، مختصری فارسی و همچنین روسی و ای، گاهی هم واژه ای عربی می دانند. 

 

همین دانسته های او سبب شده که سوای تدریس رشته ی اصلی اش از جمله درسهایی مثل «اخلاق»، «شناخت ادیان»، «فلسفه» و… اقدام به تدریس زبانهای «روسی و فارسی» هم داشته باشد و بماند که من اسرائیلی غاصب صهیونیست اومدم و نون ایشون رو بخاطر تدریس فارسی کلوخ کردم. هرچه بود ایشون بخاطر مذهب جدیدش(زردشتی) و ارادتی که به ایرانیان داشت؛ مرا گرم پذیرفت و راه و چاه را بی هیچ گونه چشم داشتی در اختیارم گذاشت. راستی یادم رفت بگم که ایشون از دو تا زن سابقش (آمریکایی و مکزیکی الاصل) دو گروه بچه دارد و همین ازدواجش با همسر مکزیکی اش سبب شده تا زبان «اسپانیایی» را نیز خوب بداند. هرچند از قــِبــَل آن نونی نخورده است و اتفاقاً کار برعکس شده و هرچه بیشتر مجبور شده تا بچه ها ی دورگه اش را نیز نـون بدهد. آنچه که برامون جالب بود همیشه می گفت که: «شیفته ی فرهنگ ایرانی است و اینبار تصمیم داره که دیگه ازدواج نکنه مگه اینکه همسری ایرانی نژاد گیرش بیاید».  

 

البته بنده چند باری یکی از اقوام تازه جوان دم بخت هفتادساله ام رو به ایشون پیشنهاد کردم؛ ولی مثل اینکه ایشون طبعشون بیش از حدّ شیرخشتی بود و دنبال نوجوان تر میگشت. بهرحال ایرانیانی که او را می شناختند هر دو روز یکبار موردی را که در شان ایشون بود معرفی می کردند و هرچه بود این ازدواج فرخنده پا نمی گرفت. از طرفی هم ایشون با بنده ندار بودند و هر دو روز یکبار زنکی را در اطراف ایشان می دیدم و بعداً کاشف به عمل می آمد که دوست دختر جدیدشان است و قرار است با هم مزدوج بشوند و سور بخور بخور عروسی جهت ما نیز محفوظ است. بمانه که تنها چیزی که ندیدیم شام عروسی و بزن و برقص عروسی این تازه داماد بود. گذشت تا چندی پیش بطور اتفاقی سری به اتاقش زدم و متوجه شدم که هیچکدام از عکسهای همسران قبلی اش روی میز نیست و در عوض عکس خانمی دیگر جای همه ی آنها را گرفته…. همه بگید ای بی چشم رو… اصلاً بذار دل نسوان رو بیشتر خنک کنم و بگم: همه ی این مردای بی وفا همینطورند. اصلاً مرد که وفا نداره….هنوز خاک گور زنشون خشک نشده و همین که چشـشون به یه پایـچـه ســُـرخی دیگه ای افتاد؛ دین و ایمونشون رو هم به باد می دند چه برسه به وفاداری… مـــُرده شوری هرچی مــَرده ببرند…»نسوان عزیز…دلتون حال اومد؛ یا بازم بگم؟…. بگذریم. 

  

 تازه داماد آقای اسکات و همسربانوی جدید: مــَندی

                       اسکات تازه داماد و هسمربانوی جدید: مـَندی 

عرض می کردم. آقای اسکات به محض اینکه مرا دیدند چنان از جا پریدند که بیا و ببین. باید می دیدی که از ایشان چه هیجان یک جوانی عاشق سرمی زد و از ما دهنی باز و ناباوری که این هم یک سوژه ی کوتاه مدّت دیگر!!!؟ تا اینکه طی هماهنگی قبلی امروز مهمانمان شدند و بالاخره ما هم چشممان به این دو نوگــُل خندان، تازه عروس و داماد روشن شد و شما هم به سلامتی این دوپرنده ی سفید خوشبخت، بزن اون دست رو….. خلاصه ی کلام که بالاخره تونستیم ایشان را زیارت کنیم و دیگر نگرانی قبول نشدن نماز و روزه هایمان نباشیم. هرچه هست این یک مورد مثل اینکه حسابی جدی است؛ چرا که آقا داماد منزل اجاره ایش را تحویل داده!! و به تازگی وسایلشان را به منزل عروس منتقل کرده اند تا به سلامتی و دلخوش در کنارهم به صفا زندگی کنند!!! بگو مــُرده شور شانس ما رو ببره که یه عیال خارجکی خونه دار هم گیرمون نیومد!!! البته ما هم که بخیل نیستیم و میگیم ایشاالله مبارکشون باشه. بمانه که بازم این من ِ اصفونی بودم که زیر بار خرج یک ناهار رفتم. ولی عشقش به اونه که عروس خانم به داشتن حیوان خانگی حساسیت دارند و هرکدام از سگ و گربه و مار و پرنده ی خانگی آقای داماد به فروش و بخشش دیگران رفت و در این بین هم پرنده ای Cockatiel(مـُرغ عشق/طوطی) نصیب ما شد. 

  

                         فرین، مـَندی، اسکات و مـــــونس

 

از طرفی خوشحال شدیم که فرین هم سرگرم داشتن یک پرنده ی دست آموز شده است و از طرفی هم کلی خاطره ی غم انگیزناک هم بر ذهن من هجوم آورد و از جمله ی دغدغه ی اینکه اسمش را چه بگذاریم؛ که به تصویب همه ی خانواده، «مونس» نام گرفت. هرچه هست به جمع «نـســوان» خانه ام؛ یکی دیگه اضافه شد و اگر هیچ کدامشان همدم درددلهایم نباشند؛ بیچاره اوست که باید مرا تحمل کند و هروقت هم بنده صوت داودی ام را از خلایق محروم کردم؛ نـغــمه ای سر دهد. آنجاست که گفته اند: هر جا که سخن باز می ماند؛ موسیقی گوشنواز هـمـدم عاشق نوازم را عشق است. پس ای «مونس، بخوون!!» شما عزیزان همراه هم تعارف نکنید و چهچه بزنید که منتظر نظرات خوبتون هستم…. ارادتمند حمید.

نظرات 10 + ارسال نظر
علی مهدویان شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

مخلص آقاحمیدهستیم

به به
هی میگند خدایا شرّی برسان که خیر ما توش باشه... اینم نمونه اش.
کی باور میکرد علی آقا اینورا پیداش بشه... بابا دمت گرم رفیق!!
شما سرورید و ممنونم که قدم رنجه کردید. سلام به خانواده برسون و لطفاً بازم تشریف بیارید. خوشحالمون میکنید.

درود و دو صد بدرود..... ارادتمند همون حمید موتول هشتاد سوار

عبدالحمید حقی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:07 ق.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

از بس اومدم و فیتیله بود همین شد

چه خوب شد این کار رو کردی

حقی جان
بقـــول اهل منبر: خدا باعث و بانی به دردسر انداختن مردم را به راه راست هدایت کند و اگر هم قابل هدایت نیستند که ظاهراً نیستند؛ نیست و نابودشان کند...... بلند بگو الهی آمین.

بهرحال شرمنده ام و گفتنی است که همزمان همان وبلاگ قبلی به کاراست و مطالب رو در هر دوجا انتشار میدهم. ممنونم که تنهام نذاشتید.

عبدالحمید حقی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ق.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

چه خوب شد

حقی جان
خودت چه خوب شد؟؟؟ چرا فحش میدی؟

عبدالحمید حقی یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ق.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com

در ضمن روح مادرت شاد شاد شاد

حقی عزیز
از همه ی آرزوهای خوبتون تشکر میکنم. منم آرزو میکنم که خداوند روح بلند درگذشتگان شما را غرق آرامش و شادی بگرداند انشاالله.

امیر دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام
روح مادرت شاد و نامش جاودانه .دیشب اومد تو نت دیدم برام پی ام گذاشتی اومدم تو وبلاگت که مادر خودم و مادر بزرگ و بابابزرگ همه بالا سرم هستن راستش اولش ترسیدم بعدعکس مادرت را که مامان بزرگ دید شروع کرد گریه کردن و بعد هم رفتن به خاطرات قدیمی این حرفا بازم اگه عکس داری برام بفرست تا بدم به مامان بزرگ
بدرود

سلام امیر خان
جالبه که من همین جمعه ی گذشته توفیق داشتم با مادربزرگ و پدربزرگت خیلی گذرا صحبتی مسنجری داشته باشم..... راستش از اونروز خیلی دلم تنگ دیدارشون شده و این جمله ات که دیدن عکس مادرم باعث ناراحتی خواهرم شده، بیشتر دلتنگم کرد..... سلام بسیار بهشون برسونید و از بابت همه ی محبتهایش تشکر کنید.

خداوند همه ی درگذشتگان رو غرق رحمت و شادی روح کند.
متاسفانه این عکس، تنها عکسی بود که از مادرم به همراه داشتم و بقیه اش توی آلبوم و ایرانه.... بهتره از دیگر اقوام سراغی بگیرید. بهرحال بازم تشکر میکنم.

دوصد بدرود

مجید ایران نژاد سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام .ببین با این فیل بازی شون چه آبی به آسیاب دشمن ریختند!!! حالا دیگه مهدویان هم آدرستو پیدا کرد. یاد شبی افتادم که به همرا این شخص معلوم الحال اومده بودیم منزل شما. از اونجایی که می خوام اگه شد سال آینده تو مدرسه شون کلاس بگیرم ازش بد نمی گم اما یک ساله که می خوایم بریم باغ و گوشت شتر بخوریم اما هنوز ایشون وقتشو اعلام نکردند.بگذریم از اینکه صدای عشق رو دوباره از نوشته هاتون شنیدم خوشحال شدم بدرود.

مجید جان دلبندم

راست میگیا؟ ولی نه نگو... من به اون تعبیرش کردم که شرّی رسید و خیری در آن بود.... حالا این وسط... تو هم چه فلزت خرابه... منظورم وسط این ماجرا.... ای بابا... وسط این داستان... اصلاً وسط رو ولش کن... توی این همهمه ، خدا میدونه که خیر کجاست و کی شرّه؟ رفیق!! هرکاری توفیقه....باور کن اگه همتی نکنید و ولو به صرف یه نون ماست، گــِرد هم جمع نشید؛ بازنده اید.... ولی آخه با علی مهدوی!!! بگرد یه بچه پاکیزه تر بجووور!

خوشحالم که تشریف آوردید... درود و دوصد بدرود... ارادتمند حمیدی مال خیابون سعدی

عبدالحمید حقی جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com/

ای کاش من یک اسکات بودم

http://hamidhaghi.blogsky.com/

عبدالحمید حقی سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ

تا اینجا اومدم

این پست رو دوباره خوندم

راسی

پیش پیش سال نو مبارک

http://hamidhaghi.blogsky.com

حقی جان
شما لطف دارید و درضمن... هنوز که خیلی تا سال نو مونده.
منتها منم پیش پیشکی سال نو را خدمت شما تبریک میگم.

فریاد آشنا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://fariad-ashena.blogspot.com

ای مندی کو میگوی همو مندعلی(محمدعلی) خودمونه؟

خاب لابد خودشه دیگه!!؟

بهشت شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com/

به به یه نجف آبادی تو آمریکاچه شود!
من تا حالا ازروستامون پا بیرون نذاشتم بیام آمریکا چه شود
عکسمادرتو دیدم مراتب محبت و عشقت به اونو خوندم و خوشم آمد داداشای من هم فلوریدا و اوهایو هستند.آ برامن اسفرزه آمریکایی می فرستن
اما اِز اونجا کهمن دردم اِز جایی دیگه است افاقه نیمیمی کونه.
همسر نِجف بادی من بی وفایی کرد و آنچنان سوختم که درد بی درمون گرفتارشدم هنوز هم حالم خب نشده.ما اصفانیا با نجف بادی آب مون تو یه جوق نیمی ره.
ولی چقده خرم که با وجود آزار و اذیتا ایی بی وفا بازم وقتی چشام افتاد به اسم وبلاگت وازش کردم.
به قول مادرشوهر نجف آبادیم
این غذا ها هیشکدومش به م نیمسازه

دوست عزیز و هموطن گرامی ام

یه عالمه احساس و حرف و درد دل در بین کلماتت به چشم میخورد. از احساس بی همتات به مادر ... از خانواده و برادرانی که بهرحالی که خارجکی هم شده باشند بازم یاور و پشت و پناه خواهرند. ولی اما از ... دردی که از دست یک همشهری ام به جانت لانه کرده؛ گفتی و کردی کبابم. در این مورد حق ندارم نظری بدهم ولی هرچه هست باید و شایسته است بعنوان یک همدل و همزبان و هموطن از بابت هرگونه جفایی که بخاطر جهل و نا آگاهی دیگران به شما روا داشته شده! معذرت بخوام و براتون آرزوی آرامش دو چندان کنم.

در ضمن بعد از مدتها که طی دلیلی شخصی به هیچ وبلاگی سر نزده بودم؛جالبه که منم مثل شما که این وبلاگ رو باز کردی؛ وسوسه شدم و کلی «نچاق»ی هام رو درمون کردم. عالی می نویسید و باید در اولین فرصتی که روزه ام رو شکستم؛ خواننده ی خونه ی خوبت بشم.

نمیدونم آیا دیگه اینورا بال میندازی که این کلماتم رو بخونی یا نه؟ ولی دریا دریا انرژی های مثبت و آرزوهای خوب و آرامش رو برای شما و خانواده ی محترمت آرزو دارم. موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد